💫🌤بتاب، ای آفتاب محض!
#پلاتو #متن_مجری #انتظار
بتاب، ای آفتاب محض!
دست ما به دامان نجابتت! ای گستره امید! ای نهایت آرزو! به ما مجال عاشق شدن و فرصت احیا در فضای عطش خود را عطا کن؛ مگر جز امام، کسی شایستگی و قدرت این بخشیدن را دارد؟!
این پیله های انجماد را که قرن هاست، زمین به دور باور خویش تنیده، چه کسی جز منجی، قادر به شکستن است؟!
این قفس تنگ ماده و این حصار سیاه فراموشی را کدام دست خورشیدی جز تو، قادر به گشودن است؟!
ای پاسخ مشترک تمام سوالات!
دریاب این نفس های خسته از خویش را، این غبارگرفتگان قرن ها غفلت و تباهی را... بنگر و شفاف تر از آیینه ببین ما را که شکایت یخ زدگی خویش را به محضر خورشیدی تو آورده ایم. بتاب ای آفتاب محض! بگسل از پای زمین، این دام های سکون و خفتگی را؛ ما از منجی، چیزی جز این نمی خواهیم.
موعودترین تبسّم آسمان! ما را به آتش انتظار خود احیا کن که می دانیم کسی منتظرتر از تو نیست!
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
👇اینجوری همدلی کنیم
#متن_تلنگری #ارتباط_موثر
🔸به جای گفتن تو خیلی حساسی بگو میتونم بفهمم که الان چقدر ناراحتی.
🔸به جای گفتن این خیلی بده که نمیتونی با اتفاقات گذشته کنار بیای بگو به نظر میرسه حوادث گذشته هنوز دارن تو رو آزار میدن.
🔸 به جای گفتن تو آدم منفیبافی هستی بگو به نظر میرسه به طور جدی نگران چیزی هستی.
🔸 به جای گفتن چیزایی که میگی رو درک نمیکنم بگو من به دیدگاهت احترام میذارم.
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
👨👩👧👦👨👦👦توی ازدحام جمعیت
#متن_مجری #متن_تلنگری #شکرگزاری
توی ازدحام جمعیت؛
- برای اینکه به بدنم آسیبی وارد نشه
تو با حصار محکمِ استخوانهای دندهام، از دستگاه تنفس و قلبم محافظت میکنی.
- تو این ۱۲ استخوان رو برجسته و قوسدار خلق کردی تا نقش محافظتیشون چندین برابر بشه.
توی فشار جمعیت، ماهیچههای بین اونا رو منقبض میکنی، دندههام بالا میان، حجم قفسه سینهام رو زیاد میکنی و اینجوری هوا وارد ششهام میشه.
اگه این استخوانهای متقارن رو بهمن نداده بودی؛ مثل یک بی مهره، با اولین فشار روی سینهام، میمردم...💞
ممنونم ازت خدا... 🙏
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
🌺دوستان جدید و عزیز خوش آمدید
"پیوستن" پایین صفحه یا لینک زیر رو بزنید تا از مطالب ناب کانال جا نمونید👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
🐎خوش شانسی و بدشانسی
#پلاتو #متن_مجری #داستان #حکایت
داستان پیرمرد و اسب
دوستان تاحالا شده یه اتفاقی براتون بیفته و دیگران بگن عجب بدشانسی آوردی و بعدش معلوم بشه که نه! انگار خوششانسی هم بوده؟!
بگذارید یه ماجرایی رو براتون تعریف کنم. در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند:
«عجب بدشانسی آوردی که اسب فرار کرد!»
پیرمرد در جواب گفت:
«از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام؟»
همسایه ها با تعجب گفتند:
«خب معلومه که این از بد شانسی است!»
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت
این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند و گفتند:
"عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت."
پیرمرد بار دیگر گفت:
«از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟»
فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست
همسایه ها بار دیگر آمدند و گفتند:
«عجب شانس بدی.»
کشاورز پیر گفت:
«از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟»
چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند:
«خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!»
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند
پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد..
(اين زمان است كه ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری زندگی خود می پنداشته ایم صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل، فرصتهایی بوده اند که زندگی به ما اهدا کرده است.)
سوره اي از قرآن مجيد:
🕋«عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبو شیئا و هو شرلکم و الله یعلم وانتم لا تعلمون...»
«چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیر شما در آن بوده و چه بسا چیزی را دوست دارید و در واقع برای شما شر است و خداوند داناست و شما نمی دانید.»
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
🌞صبح...
#نیایش #صبح
خداوندا!
حال که منت نهادی و در بامدادی دگر بيدارم ساختی و جانم دادی تا ببينم،
بشنوم، بگويم و بدانم...
باز منت گذار و ياريم ده تا ببينم تمام آنچه را زيبا آفريدی.🦋
بشنوم فرياد سکوت بیپناهان را
بر زبان برانم آنچه تو را خشنود میسازد
و درک کنم رازهای آفرينش بی بديلت را …
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
🕊هرآنچه از من بر میآمد
#داستانک #متن_تلنگری
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمیگشت!
پرسیدن: چه میکنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب میکنم و آن را روی آتش میریزم…
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو میآوری بسیار زیاد است و این آب فایدهای ندارد.
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خدا میپرسد زمانی که دوستت در آتش میسوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدهم: هر آنچه از من بر میآمد!
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
💝زندگی درک همین اکنون است
#شعر #سهراب_سپهری
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها میماند
شايد اين حسرت بيهوده که بر دل داری
شعله گرمی اميد تو را، خواهد کشت🔥
زندگی درک همين اکنون است
زندگی شوق رسيدن به همان
فردايی است، که نخواهد آمد
تو نه در ديروزی، و نه در فردايی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شايد اين خنده که امروز، دريغش کردی
آخرين فرصت همراهی با، اميد است🌿
زندگی ياد غريبی است که در سينه خاک
به جا میماند💔
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
😁چی؟سنگک!
#طنز #دفاع_مقدس
همیشه خدا توی تدارکات خدمت میکرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه میکرد.
یک روز عصر، که از سنگر تدارکات میآمدیم، عراقیها شروع کردن به ریختن آتش روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ راه میرفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و میگفت: «چی؟ سنگک؟»
من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!»
سوت خمپارهای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد میگوید: «سنگک؟»
زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنیهایش را میفهمید.
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
😊پشت کردن به غصهها
#متن_تلنگری
⚜همیشه که نباید بنشینیم و
بدیهایِ زندگیِمان را مرور کنیم؛
گاهی باید نشست و
پا بر روی پا انداخت و
خوشیها را شمرد،
چای نوشید و پشت کرد به تمامِ نداشتنها و غصههایی که عمری با آنها زندگی کردیم...!
⚜سهراب سپهری چه خوب میگه:
زندگی، رسم پذيرايی از تقدير است
وزن خوشبختی من، وزن رضايتمندی ست
زندگی، شايد شعر پدرم بود که خواند📜
چای مادر، که مرا گرم نمود☕️
نان خواهر، که به ماهیها داد
زندگی شايد آن لبخندیست، که دريغش کرديم
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
🌞صبح...
#نیایش #صبح
خدایا...
ای مهربان پروردگارم...
روزم را با نام و حضور تو آغاز میکنم
حضوری که آشکار است :
در درختان و در برگهایشان🌱
در انوار نورانی خورشید🔆
در نوای زیبای پرندگان🕊
در هوای دلنواز پاییزی🍁
در نعمت های بیکرانت🌟
و در ...
الهــی شکر
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b
⏰دیر و زود زندگی
#داستانک
یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد، نشسته بود روی پله ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود...
سرشو هر از گاهی محکم میکوبید به دیواری که بهش تکیه کردهبود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت. باید بی تفاوت از کنارش رد میشدم و به راهم ادامه میدادم اما نتونستم؛
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم: "حالتون خوبه؟!"
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش!
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش "میخورین؟! نسکافه ست!"
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید
"نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمیخورد، میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه!"
بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم
دوباره به حرف اومد: "همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه ی نقلی داشتم، بچه مونم داشت به دنیا میاومد، همه چی داشتم. ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم بهش گفتم، من پسر میخوامااا، رفتیم سونوگرافی، دختر بود! به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید: حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو؟! در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم! چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همهش، ولی نفهمیده بود... ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط! صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه م..."
"یه حرفایی رو نباید زد، هیچ وقت! نه به شوخی، نه جدی... منه خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی بهم نگه! صدام نکنه! "
"آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو... فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی"
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده،
خیلی زود...
برای گفتن یه حرفایی هم همیشه دیره،
خیلی دیر...
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه؛
عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن!
✍️طاهره اباذری هریس
مَتنـِــــــستان | بوستانی از متن و شعر و داستان👇
https://eitaa.com/joinchat/2058682618C73ac4ec86b