رنج_مقدس
قسمت_بیست_و_هفتم
می پرسم:
_ پسردایی! ته تعلق شما به من، یا شاید من به شما چی می شه؟
دلخور می پرسد:
_ مسخره ام می کنی؟ ته همه ازدواج ها چی میشه؟
دلخور می شوم:
_من مسخره نمی کنم. این واقعا سوال منه.
دلخور تر می شود، اما کوتاه می آید:
_ چه می دونم؟ مثل همه زندگی های عاشقانه دیگر. همه چه کار کردند ما هم همون کار رو می کنیم.
نا امید می شوم:
_ برام می گی همه چه کار کردند؟
دستش که روی میز است مشت می شود. کاش با علی آمده بودم. انگار نگاهم را دیده است. مشت هایش را باز می کند و می گوید:
_ لیلا خانم. من فلسفه زندگی کردن را این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی. توی این مدت، جوانی از همه دوران هاش طلایی تره. باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کارو می کنم. بالاخره بیه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست. تو که این حرف من رو رد نمی کنی. اما داری بهانه گیری می کنی.
چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد. الآن من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد. آن هم در دوران طلایی عمرش.
_ نه رد نمی کنم. درست می گی. فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست. تکرار هم نمیشه. فقط چطور توی این فرصت، چینش می کنی و جلو می بری؟
جوانی می آید تا روی میز را جمع کند. سهیل سفارش بستنی می دهد. بستنی مورد علاقه مرا می شناسد.
_ همین طور که تا الآن چیدم. همین رو جلو می برم. چون موفق بودم.
راست می گوید که موفق بوده است. یادم افتاد که استادمان می گفت موفقیت با خوش بختی فرق دارد. بعضی ها آدم موفق هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان؛ اما خوش بخت نیستند. خوش بختی را طلب کنید.
_ لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تا حالا داشتم رو تایید نمی کنی؟ من همه چیز دارم. فقط تو رو کم دارم. متوجهی لیلا؟
این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد. دلم می لرزد. اگر من نخواهمش سهیل چه می شود؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود.
_ خواهش می کنم کمی واقع گرا باش.
با این حرفش حس می کنم کمی فاصله بینمان را فهمیده است. من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی ها معترضم، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم. هیچ وقت اندیشه جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم.
_ پسر دایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم.
_ چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی.
دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم. پس او هم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم. لذتی هستم که در دوره نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد. وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود، مهم نیست برایش.
با خنده تلخی نگاهش می کنم و می گویم:
_ آقا سهیل. پسر دایی خوب من. هم بازی کودکی.
و بغض می کنم. نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است.
_ من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم. راستش من توی این دنیا زندگی می کنم، نه توی رویا. همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند. منظورم آدم هایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست. چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزو هاشون پناه می برند. طبق واقعیتی که می سازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی که به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍غم نامه؛ امام زمان، از ما گله می کند... با همه رحمتش،
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#خانواده_ی_شاد ۶۰
✴️آغوشِ آرام
💢سرگرم شدن
به روابط آلوده خارج از خانه
یکی از علتهای سردی عاطفی است!
مثل کسی که قبل از ناهار
به غذاها ناخنک زده و به غذا میل ندارد.
❌مراقب قلبت باش.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔰وقتی هیچ خواستگاری نمی ماند #قسمت _دوم ❌❌***به همه اجازه خواستگاری ندهید برای #کاهش آسیب و ایجاد
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
#قتی_هیچ_خواستگاری_نمیماند
❌❌***تعیین شرایط کنید
#پیشنهادهای ازدواج تان را نمی پسندید، به نظرتان هر کدام، یک جایشان می لنگد، #نگرانید و فکر می کنید با قبول ازدواج با هر کدامشان بی برو برگرد #بدبختی را به جان خریده اید! سعی کنید به صورت #مستقیم یا غیرمستقیم در بین دوستان و آشنایان شرایط خودتان را برای ازدواج و #همسر ایده آل آینده تان بیان کنید، بهتر است
شرایط تان را مورد به مورد یا به صورت #کلی مطرح کنید، به همه اعلام کنید موردی را که واجد این شرایط حداقلی نباشد، نمی پذیرید.
- این #اطلاع رسانی باعث می شود معرف و واسطه ها، در معرفی مورد ازدواج به شما، #معیارهای تان را بررسی کنند و در انتخاب کسانی که می خواهند برای شما معرفی کنند، شرایط مورد
نظرتان را ملاحظه کرده و هر کسی را به شما معرفی نکنند. البته لازم است #رفتار شما هم در تایید سخنان و حرف هایتان باشد، به طور مثال، اگر #ایمان قوی و توجه به معنویات در همسر آینده تان برای شما بسیار مهم است، هرگز نباید رفتاری که با این شرایط #متناقض است را انجام دهید، تناقض در کلام و عمل، باعث #درماندگی اطرافیان و بی اعتمادی و بی توجهی آنان به خواسته شما می شود.
♻️-در پایان به همه #خانواده ها و نیز دختران و پسران توصیه میکنیم که در انتخابها و ملاکهایشان #سختگیری بیش از اندازه نکرده و بجز معیارهای اصلی و مهم، موارد دیگر را #پافشاری نکنند-♻️
#پایان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🚨در سال ۱۴۲۵، رشد جمعیت در ایران، صفر خواهد شد.
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#جمعیت_مولفه_قدرت
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۷۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی
#قسمت_اول
من ۲۱ سالمه و هشت ماه و خورده ای هست که با همسرم ازدواج کردیم.
من ترم ۵ مهندسی عمران دانشگاه دولتی بودم که به این نتیجه رسیدم مهندسی به درد من نمی خوره، هر چند که میتونستم وارد بازار کار بشم اما ترجیح دادم کاری رو که یک برادر مومن یا هم وطن من میتونه راحت تر و بهتر از من انجام بده به جای من سرکار بره. چون کسانی که عمران خوندن میدونن که محیط کار این حرفه محیطی مردونه است و برای این که بتونه هرکسی کارش رو خوب انجام بده باید دو برابر یک مرد تلاش کنه تا کسی رو کارش عیب نذاره و این خب مستلزم ارتباط بیشتر با مردان بود که این منو آزار میداد. تصمیم به انصراف گرفتم و گفتم خدایا من میخوام کار درست رو انجام بدم و خودت کمکم کن.
علیرغم مخالفت های خانواده بخصوص مادرم که خیلی دوست داشت من خانم مهندس 👷🏻♀ بشم اما راضیشون کردم به حداقل یک ترم مرخصی تا اگه نظرم عوض شد بتونم برگردم دانشگاه.
در گیر دار کار های مرخصی بودم که با جناب همسر عزیزم آشنا شدم ☺️
و همین ماجرا باعث شد که من و ایشون با هم ازدواج کنیم.
همسرم دانشجوی ترم آخر کارشناسی علوم سیاسی بودند و من هم ترم آخر چون دیگه نمیخواستم به دانشگاه برگردم و همینطور هم شد چون همسرم هم ازم حمایت کرد پیش خانواده و اون ها راضی شدند.
خلاصه ما هرچه زودتر با امکانات معمول و متداول جامعه عقد رو برگزار کردیم.
این نکته رو بهتون بگم که ما از دو شهر مختلف بودیم و همین امر باعث میشد مراسم هامون خوب پیش نره چون خانواده ها نمیتونستند درست با هم هماهنگ بشند. اما ما سخت نگرفتیم چون هدفمون مهمتر بود. چون من بزرگترین خوشبختی رو مادر شدن میدونستم و داشتم برای هرچه زودتر شدن این امر تلاش میکردم.
رسیدیم به عروسی 😄
مامان من که هنوز باورش نمیشد دخترش داره ازدواج میکنه یک ماه قبل از عروسی تازه راه افتاد که با ما بیاد تهران و جهیزیه تهیه کنه.
آهان راستی یادم رفت بگم خانواده های ما اصفهان بودند و ما بخاطر این که همسرم دانشگاه علامهطباطبایی ارشد قبول شدند باید میرفتیم تهران زندگی کنیم. و من اونجا هیچ فامیل و آشنایی نداشتم. همسرم دانشجو بود ولی تونست یه کار نیمه وقت پیدا کنه ..
ما قرار بود دوسال بعد عروسی کنیم اما زرنگی کردیم و کار و خونه رو همسرم جور کرد و واسه همین مامانم باورش براش سخت بود که دخترش داره میره. 😅
خلاصه ما با اصرار به خرید #کالای_ایرانی، جهیزیه رو خریدیم.
داستان عروسی ما هم جالب بود
من و همسرم که عروسی نمیخواستیم و مشتاق به سفر زیارتی بودیم.
از اون طرف خانواده همسرم استطاعت مالی چندانی نداشتند و هزینه های عروسی براشون سخت میشد.
از این طرف هم مادر من بود با همه ی آرزوهاش برای دختر اولش که حتما باید عروسی بگیره.
بعد چند وقت بگو مگو و کشمکش به این نتیجه رسیدیم که دوتا عروسی بگیریم یکی شهر ما و یکی شهر همسرم.
البته هنوز که هنوزه عروسی که قرار بود برای ما از طرف خانواده ی همسرم گرفته بشه، نشده
چون قرار بود چند ماه بعد گرفته بشه که هم یکی از فامیل های همسرم فوت کردند و هم مصادف شد با کرونا.
من تو زندگی مشترکم به این نتیجه رسیدم که یسری رسم و رسومات، یسری عرف ها در زندگی همه ی ما وجود داره که اگه رعایت نشه واقعا هیچ اتفاقی نمیافته و با مدیریت اوضاع میشه اون رو به راحتی کنترل کرد.
الان که چند ماهی از ازدواجمون گذشته دیگه کسی نمیگه پس چرا خانواده شوهرت برات عروسی نگرفتند و این موضع به زباله دان تاریخ پیوسته 😎
اینو میخوام به عنوان یه عضو کوچیکه این کانال به همه بگم که
واقعا تنها چیزی که تو زندگی باید مراقبش بود حرف خداست که یموقع ندید گرفته نشه وگرنه تمام حرف های دیگه گذری و موقتی و بعضاً بی اثر و بی کاربردند.. بعضی هاشون فقط تو ذهن های ما هستند که بزرگ جلوه میکنند اما در واقع اثر چندانی بر زندگی ما ندارند.
👈 ادامه در پست بعدی
#تجربه_من ۳۷۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
خلاصه سرتون رو درد نیارم😊
من و همسرم تنها وارد شهر تهران با اون کرایه های سنگین خونه شدیم 😅
خانواده هامون کمک حالمون بودند ولی ما درخواست پول نمیکردیم و سعی میکردیم رو پای خودمون باشیم. حتی همون ماه های اول حلقه ی همسرم رو فروختیم تا بتونیم از پس بعضی مخارجمون بر بیایم و خدارو شکر تونستیم زندگیمون رو سر پا نگهداریم.
دلیل این که من این همه به داستان ازدواجمون پرداختم اینه که بنظرم یکی از دلایلی مهمی که باعث فرزندآوری زیاد میشه ازدواج به موقع و در اوایل جوانی هست، قطعا مادری که در ۲۰ سالگی برای بار اول بچه دار میشه نسبت به مادری در سن ۳۰ سالگی، فرصت بیشتری برای آوردن فرزند داره ...
من از ماه اول ازدواجمون، به فکر بچه بودم و همسرم هم باهام هم نظر بود خدارو شکر.
بعد از پنج شش ماه اقدام به بارداری
و موفق نشدنم و کمردرد عجیبی که گرفته بودم تصمیم گرفتم به دکتر زنان مراجعه کنم.
مشکل منو عفونت تشخیص دادند و بهم قرص و دارو دادند و سونوگرافی نوشتند اما من خیلی از معاینات ترس داشتم. آزمایشات قبل از بارداری رو دادم
اما هیچ مشکلی نداشتم خدارو شکر اما نه علت کمردردم رو میفهمیدم و نه این که چرا باردار نمیشم. تو همین ایام بود که به کرونا خوردیم 😕
کمردردم همچنان باهام بود.
به قدری زیاد بود که نمیدونستم درست نماز بخونم و کارای شخصیمو انجام بدم برای همین تصمیم گرفتم اول کمرمو درست کنم بعد به فکر بچه باشم که بتونم مادر سالمی براش باشم. تهران رفتم پیش یه دکتر طب ایرانی_اسلامی
دکتر آقا رفیعی طرفای میدان امام حسین، ایشون تشخیص سودا در بدنم رو دادند و گفتند تا میتونم سفر برم از تهران خارج بشم، تنها نمونم، قرآن بخونم و.. علاوه بر این ها برام حجامت نوشتند و با وجود این که خیلی میترسیدم اما انجام دادم.
ایشون برای من و همسرم رژیم غذایی نوشتند و از همسرم هم خواستند حجامت کنند. علاوه بر داروهایی که برای خروج سودا در بدن من برام تجویز کردند، ژل رویال هم نوشتند و ما مصرف کردیم.
ما از تهران برگشتیم و رفتیم پیش خانواده همسرم نزدیکی اون ها یک خونه رهن کردیم تا هم حال من بهتر بشه و هم فشارهای مالی از ما برداشته بشه.
و بنظرم بسیار کارخوبی کردیم هم خانواده ها خوشحال ترند و هم خدا. 😇
چون از تهران خارج شدیم، همسرم کمتر تونستند سرکار برن برای همین تصمیم گرفتیم در کنار کاری که دارند، برای بیشتر شدن رزقمون کنارش یه کارخونگی هم راه بندازیم که هم از نظر مالی اوضاعمون بهتر بشه و هم من مشغول باشم و کمتر فکر کنم 😁
تصمیم گرفتیم یه دستگاه میوه خشک کن جمع و جور خونگی بخریم که هم محصولاتمون رو بفروشیم هم از هدر رفت میوه ها در حد توان جلوگیری کنیم.
یکی دیگه از اهدافمون این بود که به توصیه های آقای دکتر به جای هله هوله هایی که میخوریم، چیپس میوه و فرآورده های طبیعی رو جایگزینش کنیم.
خلاصه بعد ازاین ماجراها و مهاجرت به شهرستان های خودمون و شروع کسب و کار جدیدمون کمردردم خوب شد، حالم بهتر شد. ترس ها و نگرانی هام کمتر شد به مرور ..
تصمیم گرفته بودم که تا شهریور اگه نتیجه نداد دوباره به دکتر زنان مراجعه کنم و ببینم مشکلم ازچیه
اما دوسه روزیه که فهمیدم باردارم😍
و خیلی خدارو شکر میکنم و مدیون امام حسین (ع) میدونم این لطف و محبتی که در وجود من قرار داده شده را .. 🤰
به همه ی مادران عزیزی که منتظر فرزند هستند و مثل من بدون هیچ مشکلی باردار نمیشن، پیشنهاد میکنم طب اسلامی _ایرانی رو هم امتحان کنند.
ان شاالله که جواب میگیرند 🤲❤️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
👱پشت هر #مرد موفق
زنیست که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود،😴
برایش صبحانه آماده میکند☺️
و با آرزوهای خوب به #خدا میسپاردش...😍😍
که بعد از رفتنش، با #عشق لباس هایش را اتو میکند☺️
و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی می آویزد...👕👔👚
وقتی ظهر شد، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود مرد دوست داشتنی أم "📲
و به شام مورد علاقه ی همسرش فکر میکند🍤🍗
و لباس زیبایی که به تازگی خریده است و میخواهد بپوشد...👗👘
📚بیکار که میشود کتاب میخواند و توی دفترخاطرات مشترکشان از عشقی💞 مینویسد که هر روز بیشتر میشود و هردویشان را وفادارتر میکند.😍..
💇به زمان آمدن همسرش که نزدیک شد، زیباترین لباسش را میپوشد و موهایش را می بافد،👌👌
👈صدای زنگ که می آید میرود سراغ در، آرام بازش میکند و به گرمی از #همسر استقبال میکند، بعد با لیوان شربت کنارش مینشیند و از روزی که در خانه گذراند می گوید و #شعر تازه أش را میخواند...🍷
پشت هر زندگی عاشقانه ای
مرد موفق
و زن خوشبختیست که
برای #عاشق ماندن تلاش میکند❤
#همسر_یعنی_همسفر_تا_خدا
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
خودارضایی.aac
7.68M
سوال یکی از مخاطبین...
سلام. من یک مشکلی دارم، مدتی هست که خیلی درگیر خودارضایی شدم به طوری که فکر می کنم معتاد شدم، از این حالت خیلی رنج می برم و می خوام که فرار کنم نمیشه، چه راهکاری وجود داره ، ممنون میشم که کمکم کنید...
پاسخ : آقای خاتمی (درمانگر جنسی)
.
#خودارضایی #جنسی #مشاوره #پرسش_پاسخ
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_بیست_و_هفتم می پرسم: _ پسردایی! ته تعلق شما به من، یا شاید من به شما چی می شه؟ دلخور
#رنج_مقدس
#قسمت بیست و هشتم
سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود. با عصبانیت بلند می شود. خم می شود روی میز و صورتش را نزدیک صورتم می آورد و آرام می گوید:
_ لیلا! بس کن تو رو خدا! این همه پدرت با حقیقت زندگی کرد، آتیش کجای دنیا رو تونست خاموش کنه؟ غیر از اینه که مدام خودش در سختی رفت و آمد و دوری از شما و جنگ توی این کشور و اون کشور بود. آره اینا حقیقته، اما این قدر تلخ هست که من هیچ وقت نخوام برم طرفش. می خوام راحت باشم. تو رو هم دوست دارم. می خوام آروم زندگی کنی. اگر پدرت می موند سر زندگی مجبور نبود این همه سال تو رو از خونه دور کنه، این که با پدرت سر ناسازگاری گذاشتی و تحویلش نمی گیری رو هم می بینم و هم می دونم. علتش هم تقصیر اونه. این همه حق گرایی پدرت چه نتیجه ای داشته لیلا؟ من دیگه نمی خوام تو رو غصه دار ببینم. می فهمی؟
نمی فهمم. نمی خواهم منش و بینش پدرم را اینطور ساطورکشی شده بفهمم. بستنی می آورد. سهیل لبخند می زند. بستنی را می گیرد و مقابلم می گذارد. گریه ام را قورت می دهم. چه کار سختی! باید زودتر از این یاد می گرفتم اشکم از چشمم روی صورتم نریزد. باید اشکم از قلبم بچکد. هر چند رنگ خون باشد و در رگ هایم جریان پیدا کند. این طور دیگر هر کسی جرئت نمی کرد دایه مهربان تر از مادر بشود برایم.
_ لیلا! ببخش عصبی شدم. اصلا نفهمیدم چی گفتم. ببین لیلا! بیا بی خیال بشیم. من تو رو می پرستم. دیگه حرف فلسفی منطقی نزنیم. محبت مون رو باهم بگیم.
راست می گوید. بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است؛ اما درست نمی گوید. با منطق عشق، فلسفه کلامی معشوقین شکل گرفته است. ولی الآن نه او عاشق است و نه من معشوق.
آرام بلند می شوم. چرا عصبی نیستم؟ چون تازه دارم می فهمم دنیا چه رنگی است بر چه ایده هایی دارد جلو می رود که این قدر خشن و خونین و زشت است.
صندلی را سر جایش می گذارم. نگاه به چشمانش نمی کنم تا دلم نسوزد. به آرم طلایی سر آستینش خیره می شوم و می گویم:
_ راست می گی پسر دایی! اگه الآن این جا نشستیم و ادای عاشقی در می آریم و اگر موفقیم و طبل برداشتیم و می کوبیم تا عالم و آدم حسرت زده نگاهمون کنند، اگه می تونیم موسیقی لایت گوش بدیم و کافی میکس رو در عالم واقع کنار تمام این پسرها و دوستای خوشگل شون بخوریم، چون خیالمون راحته چند نفری هستند که پای همه حقایق عالم هستی وایسادند. من شاید مثل تو فکر می کردم، اما الآن ازت ممنونم که برام گفتی. هرچند که من نمی خوام افکارم مثل افکار شما خودخواهانه و پست باشه.
رنگ چهره اش سفیدی را رد کرده و به سرخی رسیده. می ترسم و چشم می گیرم. بلند می شود و مقابلم می ایستد. به ثانیه ای دستش با شدت به صورتم می خورد. زمان لحظه ای می رود و بر می گردد. در گوشم زنگ بلندی به صدا در می آید، چشمانم را می بندم تا بتوانم صدای زنگ را کنترل کنم. تازه سوزش صورتم را حس می کنم. چشم باز می کنم. دستش روی هوا مانده است. تقصیری ندارد. دردش آمده، شنیدن حق تلخ است. لبخند می زنم، اما تمام تنم می لرزد. دستم را مشت می کنم. لبم را به دندان می گیرم. کاش می توانستم برای چند دقیقه ای بغض نکنم، به زحمت چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم. فقط می گویم:
_ حق، اون کودکیه که زیر آوار می مونه، چون جامعه جهانی سرزمینش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه، سرخ پوست آمریکایی باشه که زنده زنده سوزوندنش، یا اون بچه کشور همسایه که گریه می کنه و می گه من نمی خوام بمیرم. حق گرسنه سومالیایی که بچه اش داره جلوش جون می ده و آمریکا گندم اضافه ش رو توی دریا می ریزه. این هم حقه، هم واقعیت. من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم.
تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد.
_ لیلا، من غلط کردم. ببین... دستم بشکنه. خواهش می کنم صبر کن.
اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم. دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم. از در که بیرون می روم، کسی صدایم می کند. بر می گردم. پدر و علی هستند. صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم. جواب سوال های پی در پی علی را می دهم. هنوز گنگ و منگم. هم از سیلی ای که خورده ام، هم از سهیل. چقدر تغییر کرده است!
رنج_مقدس
قسمت_بیست و نهم
هرچه بیش تر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل می خواسته مرا برای خودش تصاحب کند. این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد. چیز عجیبی هم نیست. به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی؛ خودخواهانه ترین صورت محبت. اما حالا این ها مهم نیست؛ مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟ خدا به داد برسد. علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند. چه لطف بزرگی! با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد.
دنبال مادر تمام خانه را می گردم. نیست، قرار نبود جایی برود. مثل بچه ها گریه ام می گیرد. چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم. صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد. آینه روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد. از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را برمی دارم و روی صورتم می مالم. مستاصل توی حیاط می نشینم. به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود. با دست جای سیلی را می پوشانم.
_ این جا چرا نشستی؟
چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند. پشت سرش در را می بندم. کیفش را به جالباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی می گذارم. مقنعه اش را در می آورد. می گیرم و تا می زنم. راه می افتد طرف آشپزخانه. دنبالش می روم.
صندلی را عقب می کشد و می نشاندم.
_ مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی، قضیه چیه؟
در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد.
_مامان!
_ جان! بالاخره لب باز کردی.
_ شما الآن بابا رو دوست داری برای این که تصاحبش کنی یا...
مکث می کنم. صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند. گیر سرش را باز می کند. موهای مجعدش دورش می ریزد. دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند. چقدر قشنگ است نگاهش. اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد.
_ نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم.
شعاری است این حرف.
_ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم.
چشمکی می زند و ادامه می دهد:
_ براش می میرم. تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟
نمی توانم لبخند نزنم. ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است.
_ بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه.
_ این حرفت درسته؛ اما بحث به سلطه در آوردن دیگران نیست؛ یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم، پس باید هر طوری که من می خوام باشه. این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه، به حالت برخوردی می رسه، به مقایسه کار های دو طرف می رسه.
چاقو را بر می دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دو نفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع؟ من هم کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم. حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند. اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟
_ می دونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه؛ یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام.
مادر بلند می شود. روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود. دستانم را می گیرد و روی صندلی کنارم می نشیند:
_ لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟
می ترسد دست به صورتم بزند. دوباره مثل بچه ها بغل می کنم:
_ مامان! میشه من چند روز برم خونه طالقان؟ می شه الآن برم تا پدر و علی نیومدن؟ خواهش می کنم.
_ بغضم می ترکد. مادر چشمانش را بسته است. خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند.