eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃اشتباہ ڪردم، هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ! خواستم برم ڪہ امین گفت: عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ! خالہ فاطمہ گفت: میخوایم عصرونہ بخوریم! امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت: شام بذار، میریم یڪم هواخورے، زود میایم! عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت: هانے بعدا دوش میگیرے! آرومتر اضافہ ڪرد: امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم! نگاهے بہ جمع انداختم و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت، امین با صداے بلند گفت: عاطفہ لباس مشڪے نپوشیا! من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزے نگفتیم! امین هم رفت سمت اتاقش! خالہ فاطمہ با تعجب گفت: یهو چقدر عوض شد، خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن! چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون، شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بود! خالہ فاطہ با تردید گفت: پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟! همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مے ڪرد گفت: من با عاطفہ فرق دارم! عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت: شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت: میرے ناهید؟ مادرم با خستگے گفت: نہ خیلے خستہ ام، بچہ ها برن، یہ روز دیگہ همگے میریم! خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت، عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت: خب تو پاشو دیگہ! بہ زور لبخند زدم و گفتم: شما برید خوش بگذرہ، جمع بہ من نمیخورہ! عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد: لوس نشو! بازوم رو ڪشید، مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت: عاطفہ جون تو با شهریارے، امینم ڪہ با هستے، هانیہ این وسط تنهاس! دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد: بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون، حالا هم دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید! با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم، یعنے ممنون! عاطفہ اصرار ڪرد: مامان ناهید، نمیشہ ڪہ! امین و شهریار باهم منو هانیہ ام باهم! هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت: جیگر عمہ هم نخودے! خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت: بذار برہ، فڪر ڪردے عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟ من و عاطفہ هم زمان گفتیم: عہ! مادرم و خالہ خندیدن، مادرم شونہ هاش رو انداخت بالا: خودش میدونہ! خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم: پاشو، ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ! نفسے ڪشیدم و بلند شدم، رفتم سمت حیاط. _مامان منم میرم! ارڪ خلوت بود، هانیہ روے یڪے از تاب ها نشست، با خجالت گفت: شهریار هلم میدے؟ شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت: عزیزم اینجا خوب نیست! عاطفہ با ناز گفت: ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو! بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد: بیا دیگہ چرا وایسادے؟ بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم: تو تاب بازے ڪن زن داداش! براش دست تڪون دادم و روے نیمڪتے نشستم، هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ خیرہ شدم! شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد، میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ! وگرنہ مگہ مے شد شهریار و عاطفہ آروم باشن؟! امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین! باهاش حرف میزد و هستے مے خندید! دلم گرفت،نمیدونم چرا، شاید بخاطرہ جاے خالے مریم، شاید هم بخاطرہ خودم! امین همونطور ڪہ هستے رو، روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من! نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت!
صداے قدم هاش اومد، توجهے نڪردم! هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت: میخوام بدوام مراقبش هستے؟ خواستم بگم راضے نیستم از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم: بیا بیینم جیگرخانم! امین هستے رو داد تو بغلم، محڪم نگهش داشتم. منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود! چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست! از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟! همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت: یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد! ڪنجڪاو شدم، اما چیزے نگفتم، با ذهنم تشویقش مے ڪردم! بگو چرا؟! بگو دلیل رفتارهات چے بود! تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد: اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود، تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے، اوضاع من فرق میڪرد! سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش: هستے هم نبود! شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد! قلبم وحشیانہ مے طپید مثل سہ سال پیش! حق نداشت باهام بازے ڪنہ! آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم: بریم بازے ڪنیم! اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم: دست بردار از اگہ و اما و چرا! بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟ صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م بزنہ بیرون! _همیشہ دوستت داشتم! نگاهم رو دوختم بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد ، برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ! نفسم رو دادم بیرون: فقط دلیلشو بگو، این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم! شهریار سرش رو بلند ڪرد، نگاهے بهم انداخت و اخم ڪرد! در گوش عاطفہ چیزے گفت، عاطفہ از روے تاب بلند شد! با حرص دندون هام رو، روے هم فشار دادم، چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت: بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش! خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن. امین گفت: من میرم یڪم بدوام، شهریار نمیاے؟ شهریار نگاہ اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد! دوبارہ نشستم روے نیمڪت، خیرہ شدم بہ امین خیلے سریع مے دوید! ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 43 🌹 حالا اگه کسی بخواد روز قیامت در بالاترین جای بهشت قرار بگیره تنها راهی که
44 🔶 گفته شد که خداوند متعال همیشه از هر کسی "به اندازه ظرفیتش" امتحان میگیره. 👈🏼 در واقع وقتی خداوند متعال امتحان میگیره تمام شرایط مکانی و زمانی و روحی آدم ها رو در نظر میگیره. ⭕️ یعنی روز قیامت کسی نمیتونه بگه که خدایا تو باید شرایط منو درک میکردی و بعدش ازم اون امتحان رو میگرفتی!😤 🌺 خداوند متعال میفرماید: عزیزم من که شرایطت رو به طور کامل درک کردم. اصلا "خودم" اون شرایط رو برای تو فراهم کردم تا امتحان بشی. دقیقا به اندازه ظرفیتی که داشتی. خیلی جاها هم که خیلی کمتر از ظرفیتت امتحان کردم که حتما پیروز بشی. 🔹 حالا یه سوال بسیار مهم شما باید بپرسید! 🔶 اگه خداوند متعال دقیقا به اندازه ظرفیت آدم ها امتحان میگیره پس چرا اکثر آدم ها توی امتحانات خودشون رد میشن؟ ✅ آفرین چه سوال خوبی! ان شالله در مورد جوابش به طور کامل صحبت خواهیم کرد... ‌❣ @Mattla_eshgh
🛑 کاباره‌ها، اوج حضور زنان در جامعه دوران رژیم پهلوی! 🔹 «مهدیه ماهرو» فمینیست خارج‌نشین، با اذعان وضعیت بد جامعه زنان ایران در دوران رژیم پهلوی، گفت: “زنان در زمان پهلوی جز در کاباره‌ها و آن‌هم به صورت نیمه‌ عریان، در اماکن دیگر جایگاه قابل توجهی نداشتند. حتی در سازمان زنان در شورای مرکزی آن از ده نفر، نُه نفر مرد بودند و تنها یک نفر زن بود!” منبع: https://youtu.be/qfpU6pK8id4 ‌❣ @Mattla_eshgh
❇️ ❓مسئله: آیا دوست‌دختر یا دوست‌پسر داشتن حرامه؟ 📚 پاسخ: ⭕️ بله، مطمئناً حرامه؛ کلاً هرجور ارتباط و دوستی با نامحرم حرام و از گناهان بزرگه. همین خودش مقدمه گناهان بسیار زیاد دیگه‌ای می‌شه. ⛔️ آخرِ این ارتباطات هم، گرفتارشدن در گناه و عذاب خداوند در آخرت، بی‌آبرویی در این دنیا، عذاب وجدان و ترس از افشاشدن در زندگی آینده است. 👈 ⬅️ 👈 پس باید توبه و استغفار کرد و این ارتباط رو کلاً قطع کرد. 📚 منبع: مرکز ملی پاسخ‌گویی به سؤالات دینی. ‌❣ @Mattla_eshgh
🍃ارزش واحترام زن مسئله حجاب ‌❣ @Mattla_eshgh
🔸خیلی‌ها ژاپن رو کشور متمدنی می‌دونن ولی جالبه بدونید چون ژاپنی‌ها در مکان‌های عمومی مثل قطار مخفیانه از زن‌ها عکس می‌گرفتن، شرکت‌های مخابراتی ژاپن تصمیم گرفتن همه موبایل‌هایی که تو ژاپن به فروش می‌رسند، وقت تصویربرداری صدای عکس گرفتن غیر فعال نشه! 🔸حالا هیچ موبایلی تو ژاپن موقع تصویربرداری سایلنت نمی‌شه! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
صداے قدم هاش اومد، توجهے نڪردم! هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت: میخوام بدوام مراقبش هستے؟ خواستم بگم
سی و نهم 🍃بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید! نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس! مغزم داشت منفجر مے شد،امین چرا بازے مے ڪرد؟! چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توے سرم: همیشہ دوستت داشتم! صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام: خواهر هانیہ خواهر، بہ گوشے خواهر؟! بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم: پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم، بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم، وارد حیاط شدیم، بهار گفت:هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن، طرف ُخلہ بابا! خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد، رد نگاهش رو گرفتم، سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن! بهار با تعجب گفت: این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم: ڪلا این تو این شد، بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد! رسیدیم جلوے ورودے، حواسش بہ ما نبود، از دانشگاہ خارج شدیم، رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت: سلام استاد، بهترید؟ با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم، سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت: سلام ممنون شڪر خدا! بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت: استاد هستنا! آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم، سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد! صداے بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد، بہ ماشین نگاہ ڪردم، خیلے آشنا بود، انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امین لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم، سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود! بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت: استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟ سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت: گفتم یڪم هوا بخورم! بهار باز گفت: از تهران تا قم براے هوا خورے؟! از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد: یڪم ڪار داشتم! صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد، توجهے نڪردم، در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد. جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت: استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن! سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین! با تعجب گفت: نہ من نمیشناسمشون! خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد: خانم هدایتے! برگشتم سمت امین، چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم، زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد! با تعجب گفتم: عاطفہ! ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت: دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟ نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم: ا م..ا م...خب... امین جدے گفت: لابد فڪر ڪردن من تنهام! عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت: من خواستم بیایم دنبالت، این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ! بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد، با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت! خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت: این آقا با شما ڪارے دارن؟ سرم رو برگردوندم، منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد! سریع نگاهش رو دزدید، نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم: الان میام! عاطفہ گفت: قبلا ندیدہ بودمش؟! همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم: موقع خرید محضر! آهانے گفت، بہ سمت سهیلے رفتم، با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود!
سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت: امیررضا هیولا دیدے؟! خندہ م گرفت، بے توجہ بہ من ادامہ داد: بیا بریم دیگہ! سرفہ اے ڪردم و گفتم: استاد بفرمایید برسونیمتون! میدونستم قبول نمیڪنہ، میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست، شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم: ممنون وسیلہ هست! سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین! یڪ قدم اومد جلو! _مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید! خدانگهدار خواهر! خواهر رو با غلیظ گفت، برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم: خدانگهدار برادر! ایستاد، برنگشت سمتم، دوبارہ راہ افتاد!
🔺قسمت چهلم _هین هین! با لبخند جلوش زانو زدم، تازہ یاد گرفتہ بود اسمم رو بگہ، لهجہ ے نمیڪینش قند تو دلم آب مے ڪرد! _جانہ هین هین! دوید بغلم و سرش رو خم ڪرد، با لب هاے غنچہ شدہ گفت: آف! یڪ سال و نیمش بود و حرف زدنش آدم رو مے ڪشت! بلند شدم، همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ مے رفتم گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:دیگہ نگو هین هین، عمہعاطفہ بد یادت دادہ! بگو هانیہ باشہ قوربونت برم؟ زل زد بہ صورتم دوبارہ گفت: هین هین! خندیدم و گفتم: فهمیدم بچہ ے حلال زادہ بہ عمہ ش میرہ! عاطفہ از حیاط وارد پذیرایے شد و گفت: خواهر شوهر صداتو شنیدم! عمہ عاطفہ چے؟ هان؟ براے اینڪہ هستے راحت بتونہ آب بخورہ فنجونے برداشتم و پر از آب ڪردم. فنجون رو گرفتم جلوے دهن هستے و رو بہ عاطفہ گفتم: نزدیڪ عروسیتہ چیزے نمیگم! هین هین یعنے چے آخہ؟! بہ این بچہ هم یاد دادے! بزرگ شو عاطے خانم! چشم پشتے برام نازڪ ڪرد: بابا بزرگ! قهرمان! دلاور! از لحنش خندہ م گرفت، هستے با ولع آب میخورد، با دهنش فنجون رو گرفتہ بود! موهاش رو ناز ڪردم و گفتم: جیگر خانم تشنہ بودا! دهنش رو از فنجون جدا ڪرد و نفس بلندے ڪشید! عاطفہ با لبخند دست هاش رو بہ سمت هستے دراز ڪرد و گفت: عمہ فدات شہ بیا ببینم! بہ ساعت نگاہ ڪردم، هستے رو دادم بغل عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت رخت آویز براے برداشتن چادرم مے رفتم گفتم: من دیگہ برم الان داداشت میاد! عاطفہ سرے تڪون داد. چادرم رو سر ڪردم و در ورودے رو باز دستم رو بہ نشونہ ے خداحافظے تڪون دادم: باے باے! هستے جیغ ڪشید: نلو! خواستم جوابش رو بدم ڪہ در حیاط باز شد. امین وارد شد، سرش پایین بود متوجہ ما نشد، در رو بست همونطور ڪہ بر مے گشت سمت ما بلند ی گفت: هست با... با دیدن من ادامہ نداد، خجول سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد. با دست چادرم رو گرفتم و جوابش رو دادم. امین رفت بہ سمت عاطفہ و هستے رو ازش گرفت، قصد ڪردم برم ڪہ هستے جیغ ڪشید! برگشتم سمتش، بہ زور از بغل امین اومد پایین و دوید سمتم! گوشہ چادرم رو گرفت: هین هین! چرا بهش وابستہ بودم، چرا بهم وابستہ بود؟! امین بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جلوے هستے زانو زد، دستش رو گرفت و ڪشید، چادرم از دست ڪوچیڪ هستے رها شد! دست هستے رو بوسید و با ملایمت گفت: خالہ ڪار دارہ بذار برہ فردا میاد، الان بریم با بابا بازے ڪن بابا انرژے بگیرہ! با لبخند چشم هاش رو تا حد آخر باز ڪرد و ادامہ داد: بوس بدہ خب نمیبینے خستہ ام؟! هستے با خندہ گونہ ے امین رو بوس ڪرد، فرصت رو غنیمت شمردم و سریع رفتم بیرون!ا ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در رو بستم و از حیاط رد شدم، چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن، خالہ فاطمہ صحبت مے ڪرد، مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود! با تعجب نگاهشون ڪردم و گفتم: سلام بر بانوان عزیز! خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخند بلند شد، رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم، رنگ نگاهش جور خاصے بود، رنگ نگرانے و خشم! نتونستم طاقت بیارم پرسیدم: چیزے شدہ؟ خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت: بشین عزیزم! ڪنجڪاو شدم، روسریم رو انداختم روے شونہ هام! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت: هانیہ جون میخوام یہ چیزے بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن!