🍃چند بار پشت سر هم پلڪ زدم ولے چشم هام رو ڪامل باز نڪردم.
غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم.
ڪنارم خالے بود، روے تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوے صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم.
نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، پاهام رو گذاشتم روے موڪت نرم و بلند شدم.
بہ سمت گهوارہ ے بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ ے متوسط از تخت بود رفتم، تور سفید رنگ رو
ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ خیرہ شدم.
تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در.
دستگیرہ ے در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم.
همونطور ڪہ در رو مے بستم خمیازہ اے ڪشیدم.
نگاهم افتاد بہ گوشہ ے پذیرایے ڪنار مبل ها، عباے سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب اون گوشہ بود.
بلند گفتم: امیرحسین!
صداش از توے آشپزخونہ اومد: جانم!
همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم: ڪے بیدار شدے؟!
_بعد نماز صبح نخوابیدم.
وارد آشپزخونہ شدم، لباس هاے دیشب تنش نبود!
تے شرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ اے پوشیدہ بود.
پس دوش گرفتہ بود!
فاطمہ آروم توے بغلش داشت پستونڪ میخورد، با دیدن من خندید.
لب هام رو غنچہ ڪردم و گفتم: جانم مامانے!
با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم: رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخواے آمادہ شے منم بیدار
نڪردے!
همونطور ڪہ آروم مے زد بہ ڪمر فاطمہ گفت: خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم.
از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد: صبحونہ ے خانم بچہ هارم آمادہ ڪردم.
نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهاے خورد شدہ ڪہ تو بشقاب ڪنار پیالہ هاے فرنے بود انداختم.
بازوش رو گرفتم و گفتم: تشڪرات همسرے!
گونہ ش رو آورد جلو و گفت: تشڪر ڪن!
با خندہ گفتم: پسرہ ے پررو!
با شیطنت گفت: یالا دختر خانم!
رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم: از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ!
نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت: وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ!
گونہ ش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد، لبم رو بہ دندون گرفتم.
چند لحظہ بعد گفت: الو!
زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوے ما رو نگاہ مے ڪرد، گفتم: انگار دارہ فیلم سینمایے تماشا میڪنہ!
با گفتن این حرف سریع روے پنجہ پا ایستادم و گونہ ے امیرحسین رو آروم بوسیدم!
لبخندے زد و صورتش رو برگردوند سمتم، سرفہ اے ڪرد و گفت: لازم بہ ذڪرہ وظیفہ م بود! گول
خوردے هانیہ خانم!
آروم با مشت ڪوبیدم روے شونہ ش خواستم چیزے بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خورے و گفت: خب
حالا چرا ڪتڪ میزنے؟ بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ اے بگذار در جایش نهم!
بشقاب گوجہ فرنگے و خیار رو برداشتم و گذاشتم روے میز.
با اخم ساختگے گفتم: لازم نڪردہ!
نون سنگڪ و قالب پنیر روے میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صداے گریہ از
اتاق خواب بلند شد.
همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم: واے بچہ ها!
در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم.
سپیدہ نشستہ بود توے گهوارہ و گریہ میڪرد.
همونطور ڪہ بہ سمتش مے رفتم گفتم: جانم دخترم،جانم.
نزدیڪ گهوارہ رسیدم، مائدہ آروم دراز ڪشیدہ بود،با چشم هاے گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد.
خندہ م گرفت، سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد، همونطور ڪہ لب و لوچہ ش آویزون بود، دست هاش رو
بہ سمتم دراز ڪرد.
بغلش ڪردم و بوسہ ے عمیقے از گونہ ش گرفتم.
🍃همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مے ڪردم گفتم: نبودم ترسیدے عزیزم؟!
ساڪت سرش رو گذاشت روے شونہ م، زل زدم بہ مائدہ و گفتم: مامانے الان میام میبرمت نترسیا.
آروم توے گهوارہ نشست، بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.
سریع گفتم: الالن بابا میاد!
بلافاصلہ بلند گفتم: امیرحسین میاے؟
چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد.
پیشونے سپیدہ رو بوسید، بہ سمت مائدہ رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد.
مائدہ لبخندے زد و از خودش صدا درآورد.
امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت: ماشاالله ! هانے بہ اینا چے میدے انقد سنگینن؟!
با لبخند گفتم: بیام ڪمڪت؟
همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت: نہ،بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ ها!
تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم.
امیرحسین،فاطمہ و مائدہ رو گذاشت توے صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست.
پیالہ هاے سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس هاے نارنجے بود گذاشت جلوشون،شروع ڪردن بہ
صدا درآوردن،امیرحسین قاشق هاے ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ و مائدہ گفت:خب اول بہ
ڪے بدم؟
فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن ا هَہ ا هَہ.
امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت و برد بہ سمت بچہ ها.
صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد!
فاطمہ و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!
خندہ م گرفت،قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوے دهن سپیدہ.
رو بہ امیرحسین گفتم:خوشمزہ س؟
همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے ڪرد گفت:خیلے!
خندیدم و چیزے نگفتم.
دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہ ها.
بچہ ها با نگاہ مظلوم لب هاشون روے هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن.
قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ،فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد.
تڪہ اے نون سنگڪ برداشتم،با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روے نون.
گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین،گفتم:همسر!
همونطور ڪہ بہ مائدہ غذا مے داد گفت:همسرت اسم ندارہ؟
از اول قرار گذاشتیم توے جاهاے عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسرے،من خانمے!
توے جمع هاے خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہ جان!
نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم!
توے خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے!
و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ ے محبت آمیز دیگہ!
لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم:امیرحسینم.
گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت:دخترا با من! من با تو!
همون لقمہ اے ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توے دهنم و گفتم:من با تو!
بعد از خوردن صبحانہ،بچہ ها رو گذاشتم توے پذیرایے چهار دست و پا برن.
سہ تایے دنبال هم مے دویدن و صدا در مے آوردن.
عبا و ڪتاب هاے امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم.
هم زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم.
آروم قدم میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود.
بچہ ها دنبالش مے افتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازے میڪنہ!
چیزے نمیگفت ولے میدونستم تمرڪزش بهم میخورہ!
ڪتاب ها رو گذاشتم توے ڪتابخونہ،عباش رو مرتب داخل ڪمد دیوارے گذاشتم.
هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم.
بچہ ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن.
ڪفش ها و شنل هاے سفیدشون رو برداشتم.
مطلع عشق
🔴دکتر سودابه داوران مدیر گروه نانو تکنولوژی پزشکی در دانشکده علوم نوین دانشگاه علوم پزشکی تبریز هست
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۱
دیـ☝️ـر نشـده...
هنوز هم میشه پیداش کنی!
میدونی؟
امــام زمان تو، همین جاست ❗️
یه سری به دلـ💖ـت بزن و آشتی کن.
آروم آروم می بینی؛
که توی دلت ظهور کرده...
@ostad_shojae
کمی در مورد #انتخابات 1
🔶 با توجه به اهمیت انتخابات سال اینده نکاتی رو تقدیم میکنم. ان شالله که مورد استفاده قرار بگیره.
✅ اول از همه ما برای ریاست جمهوری نیاز به فردی داریم که "نسبتا جوان" باشه تا بتونه با تلاش و فعالیت بسیار زیاد خرابی های بر جای مونده از دولت روحانی رو به مرور اصلاح کنه.
⭕️ بنابراین کاندیداهایی که سنشون بالاست و طی سال های اخیر هم هر جایی بودن فعالیت لاکپشتی داشتن واقعا نباید وارد عرصه انتخابات بشن و اگه وارد هم شدن مردم به هیچ وجه نباید بهشون رای بدن.
🔸 با توجه به این موضوع افرادی مثل لاریجانی و ظریف و ضرغامی و حسین دهقان و... به هیچ وجه نباید وارد عرصه بشن و بهتره که مردم هم به روش های مختلف به این افراد اعلام کنند که شماها تا همینجاش هم که به کشور خدمت کردید کافیه و بهتره عرصه رو برای جوانان باز بذارید.
#انتخابات1400
منبع : کانال تنهامسیر ارامش
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
#انتخابات 2
🔶 در درجه بعدی ما نیاز به فردی داریم که کارنامه روشن و کاملا مثبتی داشته باشه.
⭕️ افرادی که طی سالیان طولانی مسئولیت های مختلفی که داشتند فعالیت های مخربی داشتند و بارها از قوانین کشور تخلف کردند به هیچ وجه نباید مجددا وارد عرصه انتخابات بشن.
🔹 افرادی مثل اذری جهرمی که فضای مجازی کشور رو به دست بیگانگان سپرد و هزاران میلیاردتومن پول مردم رو با انواع فریب ها به جیب زد شایسته ریاست جمهوری بر این مردم نیستند.
💢 افرادی هم که هیچ سابقه خدماتی و مدیریتی در سطوح کشوری نداشتند هم نباید وارد انتخابات بشن.
💢 افرادی مثل "سید حسن خمینی" صرفا میخوان از شهرت خودشون استفاده کنند و وارد عرصه انتخابات بشن.
طبیعیه اگه مردم بخوان صرفا به خاطر شهرت کسی بهش رای بدن پس فردا مجبورن یک فرد بی لیاقت رو به مدت 8 سال تحمل کنند...
منبع : کانال تنهامسیر ارامش
❣ @Mattla_eshgh
شنبه ها و سه شنبه ها در کانال👆
جمهوری اسلامی ایران، پایگاه انقلاب است نه پایان آن :: علیرضا پناهیان
http://panahian.ir/post/499
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
چهارشنبه های سیاسی 15.MP3
6.75M
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی
👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب
💠 جلسه 15 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد #سعیدحجاریان (قسمت 1)
🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉
کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 20 🔰دیگه داشت ماه مهر ، اولین سال تحصیلی تمام میشد و بچه های سال اول ، هم با مدرسه
#رمان_محمد_مهدی 22
🔰 بذارین از این جای قصه به بعد رو از زبان خود #محمد_مهدی بشنویم
💠 من وارد مدرسه شدم و بعد مراسم صف که اکثر اوقات ، خودم قاری قرآنش بودم، وارد کلاس شدیم . رفتم کنار ساسان نشستم ، یعنی با اجازه خانم معلم جای خودم رو تو کلاس تغییر دادم و رفتم دقیقا کنار ساسان تا بیشتر حواسم بهش باشه
سعید کمی ناراحت به نظر می رسید، فکر کنم انتظار داشت برم پیش اون بشینم که فامیل هم هستیم و خلاصه هم تو درس ها کمکش کنم هم اینکه بیشتر احساس راحتی کنه ، اما خب نمی دونست که من یه دلیل محکم برای این کار خودم دارم
دوست داشتم بدونم خود ساسان چه احساسی داره از اینکه اومدم پیشش ،اما راستش هرکاری نکردم نفهمیدم ، گذاشتم موقع زنگ تفریح ، آخه خوراکی های خوشمزه ای همراهم آورده بودم که بعید می دونستم بخواد دست من رو رد کنه !!!
✳️ اون روز خانم معلم علاوه بر درس های مدرسه ، داستان حضرت نوح رو برای ما تعریف کرد که با وجود این همه سختی و زحماتی که در طی سالهای مختلف کشید، فقط چند نفر بهش ایمان آوردن، اما هیچوقت از مسیر حقی که داشت عقب ننشست
خیلی برام جالب بود ، با اینکه این داستان رو می دونستم اما با بیان شیرین خانم معلم طور دیگه ای به دلم نشست
تصمیم قطعی خودم رو گرفتم که زنگ تفریح با ساسان حرف بزنم.
🌀 از یه اخلاق خانم معلم خیلی خوشم می اومد ، همیشه وسط کلاس وقتی احساس می کرد ما خسته شدیم ، یه قصه دینی تعریف می کرد، البته بیشتر قصه های دینی از کتاب داستان راستان شهید مطهری بود ، چون سبک و ساده هست به محض اینکه خوندن یاد گرفتم ، پدرم پیشنهاد کرده بود بخونمش و واقعا هم عالی بود ،
تازه گفته بود هرکس آیت الکرسی رو حفظ کنه ، تو ارزشیابی پایان کار تاثیر می گذاره و اینجوری تقریبا همه ما حفظ شدیم و وقتی خانم معلم سر کلاس می اومد ، بلند می شدیم و از حفظ می خوندیم و بعدش کلاس رو شروع می کردیم.
💠 زنگ که خورد رفتم یه سوال از خانم معلم بپرسم که دیدم ساسان نیست
کل حیاط رو دنبالش گشتم اما انگار نه انگار
همیشه جلوی چشم بود ، حالا امروز که کار مهمی باهاش دارم غیبش زده رفته
چند دقیقه بیشتر نمونده بود که زنگ کلاس بخوره که دیدم کنار درب نمازخونه ، یک جفت کفش هست
کنجکاو شدم ، رفتم جلوتر دیدم یه نفر تو نمازخونه هست و قرآن رو بغل کرده و داره زار زار گریه می کنه
دیدم ساسان هست...
رمان_محمد_مهدی 23
💠 دیدم ساسان محکم قرآن رو گرفته تو بغلش و داره گریه می کنه
نزدیک تر رفتم
منو که دید گریه اش بیشتر شد و گفت #محمد_مهدی ، فقط تو هستی که میتونی کمکم کنی، فقط تو هستی که میتونم راز دلم رو بهش بگم ، تورو خدا کمکم کن، تو رو همین قرآنی که قبولش داری و هر روز سر صف تلاوتش می کنی کمکم کن
دوست دارم بمیرم و از این زندگی راحت بشم
🔰 رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم و بوسیدمش، گفتم چی شده ساسان جون؟
مشکلی هست ؟
کسی تو مدرسه اذیتت کرده؟
بگو تا کمکت کنم
بگو تا به خانم معلم بگم تا کمکت کنه
🌀 سرشو بالا کرد و گفت نه ، خانم معلم نه ، نمیخوام کسی بفهمه ، می ترسم به خانوادم بگن ، دوست دارم فقط خودت کمکم کنی، مگه همیشه نمی گفتی دوست واقعی اون کسی هست که تو شرایط گرفتاری به رفیقش کمک کنه؟
خب الان من مشکل دارم
کمکم کن ، الان به دادم برس که فردا دیر هست!
✅ گفتم باشه، پاشو ، پاشو برو دست و صورتت رو بشور که الان زنگ رو میزنن و با این حالت اگه بچه ها و خانم معلم ببیننت بد میشه
اصلا اگه تو مدرسه نمیتونی حرف بزنی ، شماره خونه خودمون رو میدم تلفنی مشکلت رو بگو
گفت نه ، نمی تونم ، مادرم همیشه خونه هست و نمیشه تلفنی حرف بزنیم
اما تو مدرسه بهت میگم
🌀زنگ خورد و رفتیم کلاس، وسط درس دادن خانم معلم حواسم به ساسان بود
تو خودش بود ، به تخته و خانم معلم نگاه می کرد، اما معلوم بود که حواسش جای دیگه هست
⏺ وقتی زنگ آخر خورد و داشتیم می رفتیم خونه ، ساسان اصل قضیه مشکلش رو به من گفت و تاکید کرد روزهای بعد حتما دقیقتر و کامل تر توضیح میده ، خیلی ناراحت شدم ، دیدم باز هم مادرش اومد دنبالش ، من هم چند دقیقه منتظر موندم تا پدرم بیاد ، تو ماشین حرفی نزدم و ساکت بودم ، داشتم فکر می کردم ، به حرفهای ساسان ، به اینکه واقعا مشکلش چی هست ؟
شب موقع شام دیگه تصمیم خودم رو گرفتم و با پدر مادرم مشورت کردم از اونها راه حل خواستم .
گفتم مشکل ساسان این هست که...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh