🍃آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید
جورشو بکشم
شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده! بی اختیار
استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد: چی
شد؟؟
شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد
خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین
خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم
_باشه تو که دستت چیزیش نشده؟
_نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس
آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد...
گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و
آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان
شیوا میماند!
به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست: چقدر بهت گفتم
نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حالا میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای
ازش ببری؟
بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش
آمد:شیوا جان ...چی شد؟
لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی
دستم باعث شد لیوان بیوفته
_فدای سرت تو چیزیت نشده باشه...
شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار به زند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به
این نشدنها
_ولش کن اونو داشتی میگفتی ...پس بالاخره آقای سعیدی هم قاطی مرغا شدن
آیه خنده کنان دفتر حسابها را بیرون کشید و گفت: هنوز که قاطی قاطی نشده ولی خب در
شرفشه! به قولی قضیه پنجاه پنجاهه پنجاه درصد ما حله منتظریم ببنیم پنجاه درصد اونا چجوریه!
شیوا حال خندیدن نداشت ولی نقش بازی کرد و خندید! و بعد با جان کندن پرسید: حالا کی
هست این عروس خوشبخت؟خ...خوشکله؟
آیه با ذوق سرش را از حسابها بالا آورد و گفت: وای شیوا نمیدونی چقدر ماهه این دختر! پنجه
آفتاب خوشکل با وقار ...متین... و بعد لحن شیطانی به صدایش داد و گفت: تا دلت بخواد پولدار...
شیوا تلخندی زد و در دل گفت:خوشکل...با وقار...متین... میشنوی شیوا؟ تو کدومو داری؟آهای مذهب شنیدی چی گفت؟ حالا ارووم بگیر!! وصله اش نبودی! میخواستت هم میشدی وصله
ناجور!
دلش داشت میترکید اطمینان پیدا کرد اگر بیرون نرود و جایی تنها نباشد حتما بلای به سرش
خواهد آمد... بازهم دست به دامان دروغ شد:
_میگم آیه جان من باید مامانو ببرم دکتر...راستش تا قبل از اینکه بیایی میخواستم از آقای
سعیدی مرخصی بگیرم و ببرمش اما حالا که هستی خیالم راحته میشه من امروز و یه مرخصی
داشته باشم؟
آیه جدی نگاهش کرد و گفت: چرا که نه عزیزم این چه حرفیه که میزنی... برو اگه کمکی هم
احتیاج داشتی خبرم کن
_چشم عزیز پس فعلا با اجازه ... و بعد با بوسیدن آیه خداحفظی کرد و رفت...
آیه به رفتنش خیره ماند به نظرش آمد شیوا شیوای همیشگی نبود...مشکوک بود...مشکوک...
شیوا اما بی خود شده بود... اعتراف کرد هیچگاه فکر نمیکرد عشق ابوذر تا این حد در قلبش نفوذ
کرده باشد...او تقریبا هر روز به خودش اعتراف میکرد که لیاقت آن مرد پاک را ندارد اما
نمیتوانست دوستش نداشته باشد...ابوذر قهرمان زندگی اش بود...مردی که توانسته بود یک شبه
دنیایش را زیر رو کند
یاد آن شب افتاد... چه شبی بود آنشب و ابوذر چه مردانگی بزرگی در حقش کرده بود
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل چادری #حجاب 🍃🌸 چادرے هستم و این دعاے خیر مادره ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۵
الـ👈ـآن وقتشه!
همین الآن که امام زمان نیست!
تا خودتو
به رنگِ ماندگارِ انتظـ🌸ـار، دربیاری!
تاوقتی امامت وملاقات میکنی
گَردِ خستگی جهاد
روی روح و بدنت باشه👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 29 ✳️ شب دعوت بودیم خونه دائی منصور ، پدر سعید چه شبی شد آخرش 🔰 سر شام بودیم که د
#رمان_محمد_مهدی 30
🔰 مگه حضرت زهرا (س) نبود که برای دفاع از امام زمانش رفت مسجد مدینه و با حفظ حیا و حجاب شرعی ، جلوی اون همه نامحرم از دین و ولایت دفاع کرد؟
مگه حضرت زینب (س) نبود که تو مجلس یزید از اسلام و ولایت دفاع کرد؟
اینها رو نمی دونی یا خودتو به ندونستن می زنی؟
چرا سعی می کنی تو موضوعی که واقعا تخصصی نداری، نظر بدی و حتی بدتر از اون با این عقاید غلطت با خانوادت برخورد کنی؟
دائی منصور وقتی دید چیزی برای گفتن نداره عصبانی شد و گفت رفتار من به خودم مربوطه
بابا هادی گفت خیلی خوب،به خودت مربوطه
پس چرا بحث می کنی؟
چرا اسلام رو با نگاه خودت می بینی؟ آب من و شما تو این موضوعات توی یک مسیر نیست ، پس خواهشا بیا با آرامش شام خودمون رو بخوریم و بحث نکنیم
دائی منصور ساکت شد و چیزی نگفت!
✳️ بعد شام سعید اومد پیشم و گفت میای تو اتاقم؟
رفتم پیشش و گفت کمکم می کنی درس این هفته رو یه مرور بکنیم؟
گفتم چشم ، حتما
اما چرا توی جمع نگفتی ؟ اشکال که نداشت، تازه کلی هم خانوادت خوشحال می شدن که فکر درس و مشقت هستی
با نارحتی سرشو انداخت پایین و گفت ، نه
اینطوری نیست
پدرم اگه بفهمه من درسها رو خوب یاد نمی گیرم ، عصبانی میشه و دعوام می کنه
خیلی ناراحت شدم ، اخه چرا؟
سعید ادامه داد و گفت پدرم میگه باید حتما خودت درسهاتو یاد بگیری، نباید از بقیه کمک بگیری ، دلیلشو دیگه نمی دونم!!!
تو راه برگشت به خونه تو فکر همین قضیه بودم و اصلا دعوای بابا و دائی رو فراموش کرده بودم
پدرم گفت چیزی شده که اینقدر تو فکر هستی؟
گفتم نه ، اصلا
نخواستم چیزی بگم ، شاید سعید راضی نبود و خدای نکرده غیبتش حساب میشد
✳️ پدرم با یاداوری بحث خودش با دائی منصور به من گفت هر عقیده و فکری که میخوای داشته باشی ، داشته باش
اصلا مجبورت نمی کنم
اما ازت می خوام هر دین و عقیده ای رو که میخوای انتخاب کنی، خوب خوب خوب تحقیق و تفکر کن ، با دلیل و استدلال اون رو قبول کن ، نه با تعصب !
اگه با تعصب و بدون مطالعه به چیزی برسی ، آخرش میشی مثل...
سکوت کرد
فکر کنم چون فهمید غیبت میشه ، نخواست اسم دائی رو بیاره
🔰 بعد فرمودند که در کتاب احتجاج شیخ طبرسی روایتی هست که امام زمان (عج) می فرمایند:
" شیعیان نادان و جاهل ، باعث اذیت و آزار ما هستند "
آقا #محمد_مهدی ،سعی کن شیعه دانا و عالم باشی برای امام زمانت تا خوشحالش کنی...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
#رمان_محمد_مهدی 31
🔰 شب که رفتم بخوابم ، به پدرم گفتم چی کار باید بکنم تا امام زمان خوشحال بشه؟
باباهادی گفت آدم با سوادی بشو، آدم با تقوایی بشو، تا هم به خودت نفع برسونی و هم به دیگران
👈 اگه با سوادترین مردم هم بشی ، اما خداترس نباشی، به درد نمی خوره ، روزی همین علمی که یاد می گیری تورو زمین می زنه ، اما اگه علم همراه با خداترسی داشته باشی، به درد خودت و دیگران می خوری
هم خودت رشد می کنی ، هم بقیه رو رشد میدی
🌀 تمام شب فکرم درگیر بود، آخه چرا باید سعید اینطوری باشه؟
چرا باید پدرش اینطوری باشه؟
با خودم گفت درد و مشکلات ساسان کم بود، حالا سعید هم اضافه شده ،
اگه بی تفاوت باشم که نمیشه، اگر هم قصد داشته باشم کمک کنم ، برای من سخته ، خیلی سخت
قضایای ساسان رو می تونستم تو خونه بگم و کمک بگیرم از پدر و مادرم
اما دیگه قضیه سعید رو نمیشد تو خونه گفت
از خدا کمک خواستم و با امام زمانم حرف زدم که انشالله خودشون کمک کنن
✳️ امروز تو مدرسه ساسان رو دیدم که از همون اول خیلی ناراحت بود ، یه چیزی بین ناراحتی و درگیری فکری!
چیزی ازش نپرسیدم چون می دونستم دیگه با من دوست شده و اگه چیزه شده باشه ، حتما به من میگه
دو ساعت اول گذشت و دیدم هیچی نگفت ، کمی عجول شدم که خودم بهش بگم که دیدم سر کلاس به من گفت چطور میشه یه کتابی از 1400 سال قبل تا الان ، دست نخورده باقی مونده باشه؟
گفتم منظورت چیه؟
گفت دیشب پدرم داشت تلفنی با یکی از دوستهاش صحبت می کرد، راجع به همه چی حرف می زدن، مثل اینکه این دوستش رفته خارج و اونجا علیه اسلام صحبت می کنه
دوست پدرم می گفت برنامه بعدی من درباره قرآن هست و اثبات اینکه یک کتاب دست انسان ها هست و دست کاری شده و...
چون مادرم خونه نبود، پدرم رو بلندگو گذاشته بود و من صداها رو می شندیم
من وقتی اینها رو شنیدم تعجب کردم ، واقعا چیزهایی که درباره قرآن میگه ، راست بود #محمد_مهدی ؟
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 باز هم توهم #دیوار_کشی در خیابان ها شروع شد
🔻 هنوز انتخابات ۱۴۰۰ شروع نشده که اینها دقیقا مانند انتخابات پیش مردم را میترسانند
🔺 #آقامیری : نظامیها رئیس جمهور بشن کشور پادگان میشه ساعت ۹شب خاموشی میزنن
💢 باز هم دیوارکشی باز هم فریب مردم ؟؟
❣ @Mattla_eshgh
🔺« براي فرج من دعا كه كنيد فرج من، فرج هم شما هست!"
مگر
امام اينها را نگفت؟ مگر نگفتم روزي صد بار براي مـا دعـا مـي كنـد؛
پس ما چرا دعا نميكنيم؟ روزي كه بار پنج ديگه چيزي نيست !
🔺 در قنوت نمازهایت دعای "الهم کل لولیک الفرج .....
را بخوان
همين. به حقّ حضرت زينب هم آخـرش اضـافه كنيـد .
🍃 به حرف آقا گوش كنيد، اثر دارد، نگوييد اثر ندارد. دعاي من، دعاي
تو، دعاي آن، دعاي فلان فلان جمع مي شود
قنوت نمازت ، را خود نمازت را مهدوي كـن .
🍃نمـازي كـه قنـوت آن
به دعا براي تعجيل فرج حضرت باشد مگر ميشود قبول نشـود؟
اصلاً مگر مي شود آن خدا نماز را قبول نكند ؟ نمازي آن در كـه قنـوت
امام زمان (عج ) بوده مگر مي شود قبول نشود ؟
🍃 آقا فردا ظهور كرد و گفت فلاني براي كار چه من كردي تو ؟ زمـان
غيبت ، من براي كار چه من كردي ؟
تو ميگي آقا كـار خاصي نكـردم،
شرمندتم كه شرط شيعه بودن جا به را نياوردم، ولي هـر در روز قنـوت
نمازهايم برايت دعا ميكردم، نه تنها من بلكه ايـن دسـتورالعمل بـه را
ديگران هم ياد دادم ، آنها براي فرج شما دعا كنند
#احسان_عبادی
#کار_برای_امام_زمان (عج)
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت بایدجورشو بکشم
#عقیق
#قسمت ۱۲
🍃همان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن
ترین نقطه زندگی اش شد...
و ابوذر... پسری که فقط 28 سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود...
نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن بالا بالاها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره
خودش است!
اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی
میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند!
دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم....
ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود... دلش کمی آرامش میخواست کنار
استاد مهربانش...
نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و
زیبا داده بودند... شرمنده شد از خود خواهی هایش. میدانست مثل همه ی طالب وظیفه دارد تا به
باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب
گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیامدن هایش را گذاشته بود پای درمان
همان ابوذر دردش!
گوشهایش را تیز کرد ...صدای مرغ عشق های حاج رضا علی می آمد... لبخندی زد... خدا اصوات
اینجا را هم لذت بخش قرار داده بود ...با شنیدن صدای پیرمرد روشن ضمیر به سمت صدا
برگشت: بـه سلام علکیم جاهل بلاخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتی به فقر فقرا فرمودند!
خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر تکه و متلک شندین از این پیرمرد بی هوا دستهایش را
بوسید و خیره به چشمهای پیرمرد گفت:
حاج رضا علی تا دنیا دنیا است نو کرتم
حاج رضاعلی دستی روی سرش کشید و گفت: خوبی بابا؟ کجا بودی این چند وقته؟
ابوذر مثل جوجه اردکها پشت حاج رضا علی راه افتاد و گفت: پیرو همون موضوع که
میدونید...حاجی من شرمنده ام خیلی این چند وقته سرم شلوغ بود!
🍃حاج رضا علی آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهای حیاط را آب میداد: سرت سر چی شلوغ
بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولی بازی نداره!
ابوذر خندید و گفت: حاجی شما چه میدونید من چه اضطرابی رو این چند وقته تحمل کردم!
_اضطراب؟ اضطراب برای چی؟
_سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خدا رو شکر ایشون شخصا راضین ...
حاج رضا علی چوبی برداشت و شاخه ای از شمعدانی ها را که خم شده بود به آن بست و در همان
حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردی؟
ابوذر جا خورد! سوال سختی بود! و اعتراف کرد تا الان این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه
میکند؟
_مجنون میشی و بیابانگردی میکنی؟ یا فرهاد میشی و به جون کوه ها میوفتی؟کدوم یکی؟
ابوذر لبخندی زد و به فکر فرو رفت...مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام!
_هیچ کدوم حاج رضا علی... حالا که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتی
ناراحت باشم!
_بعدش چی؟
_بعدی نداره! زندگی میکنم!
_یک هفته از کار و زندگی و حوزه زدی برای اضطرابی که نتیجه اش شده این جمله ، بعدی نداره!
زندگی میکنم! ؟
مواخذه های این پیر مرد هم دوست داشتنی بود!
_حق با شماست حاجی!
آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روی تخت چوبی داخل حیاط کرد...
سکوتی بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلی...میدونید...من الان تو یه برزخم
راستش تکلیفم با خودم مشخص نیست میدونید...من تصوری در مورد زندگی بعد از مجردی
ندارم!
🍃حاج رضا علی با صدای بلند خندید و گفت: تو چقدر ماجرا رو جدی گرفتی جاهل! جو گیر شدی
اخوی!
ابوذر متعجب نگاهش کرد! : منظورتون چیه؟
_منظورم همونه که گفتم! راست و حسینی تو چرا میخوای ازدواج کنی؟
حاج رضاعلی گفته بود راست و حسینی! یعنی ابوذر باید تمام تئوری های پا منبری را کنار
میگذاشت و راست و حسینی نیتش را میگفت! به چه چیزهایی فکر نکرده بود! راست و حسینی
میخواست برای چه ازدواج کند؟
سکوت کرد و
سکوت کرد و
سکوت کرد!
حاج رضا علی مثل همیشه دستش را خواند!: دیدی هنوز مثل بقیه ای ابوذر؟
بذار من حرف دلتو بگم... میخوای ازدواج کنی که ازدواج کرده باشی! زن بگیری که زن گرفته
باشی! میخوای ازدواج کنی چون دوستش داری! و دوستش داری چون بالاخره باید یکی باشه که
دوستش داشته باشی! ته تهش چهارتا قربونت برم نثار هم کنید! تو اورت بدی که های فلانی :
تو
تمام دنیای منی! اون بگه دورت بگردم! آخر آخرش مثل همه آدمهای نرمال از وجود هم لذت ببرید
و تمام!
همینه؟
ابوذر خیره وجود روبه رویش بود! آنقدری که حاج رضاعلی با باطنش آشتی بود خودش با خودش
نبود!
راست میگفت!
حاج رضا علی راست میگفت!
بد جور به ذوقش بر خورده بود !!!! ولی حق خورده بود!!حق بودحرفهای حاج رضاعلی! حق
_همینه حاجی! همینه!
🍃حاج رضا علی خندید و گفت: نگفتم اینا رو که پنچر بشی! گفتم که یه خورده فکر کنی!
ابوذر هم خندید! فکر میکرد!
یعنی باید فکر میکرد!
مشق شب استادش رد خور نداشت!
به پشتی تکیه داد و به آسمان خیره شد! زیبا بود...که کسی در زندگی ات باشد و اینطور توی
ذوقت بزند!
و بعد بنشینی فکر کنی! به اینکه کجای معادلاتت غلط بوده که جواب آخر با گزینه های پیش رویت
یکی نیست!
راست میگفت حاج رضا علی! راست میگفت....
محمد خوب محیط بازار را از نظر گذراند! و خب او هم مثل آیه اولین چیزی که به فکرش رسید
گلوی ابوذر بود!شاید ویژگی این بازار بود که این خانواده را مدام به فکر گلوی ابوذر بیچاره می
انداخت!لبخندی زد... متوکل تر از پسرش بود...امید داشت شد شد!نشد هم بازهم شده! آنچیزی
که خدا میخواست شده!
روبه روی مغازه حریر متوقف شد و از پشت شیشه محیط مغازه را دید زد...
بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد...عباس مشغول وارسی فاکتور ها و تطبیق آن با جنسها بود
سلامی کرد که عباس سرش را بالا آورد:
_سلام علیکم بفرمایید!
_ببخشید با آقای صادقی کار داشتم
کمی جدی تر از قبل جواب داد:بفرمایید خودم هستم!
محمد به نظرش رسید باید با مردی به مراتب پیر تر از این مرد جوان ملاقات کند به همین خاطر
گفت:فکر میکنم باید با آقای صادقی بزرگ ملاقات داشته باشم!
🍃عباس با دقت سرتا پای مرد محترم روبه رویش را از نظر گذراند فاکتور ها را روی میز گذاشت و
محمد را دعوت به نشستن کرد و بعد به طبقه بالا که معمولا میتوانست پدرش را آنجا پیدا کند
رفت و او را صدا زد:بابا ... اینجایید؟
حاج آقا صادقی سرش را از روی قلیچه ای که مشغول وارسی اش بود بالا آورد:آره عباس جان
اینجام... چیزی شده؟
_یه آقای پایینه میگه با شما کار داره
_کیه؟
_نمیشناسمش حاجی
بی حرف قالیچه را سر جایش گذاشت و همراه عباس از پله ها پایین آمد...
محمد به احترامش از جایش بلند و حاج آقا صادقی گرم با او سلام و احوال پرسی کرد و دعوت به
نشستن کرد و بعد دیالوگ معروف حاجی بازاری ها را خطاب به شاگردش بلند فریاد کرد:پسر دوتا
چایی بردار بیار...
عباس هنوز داشت با اخم به مرد روبه رویش نگاه میکرد ...
حاج آقا صادقی با خوش رویی خطاب به محمد گفت: خب جناب قدم رنجه فرمودید ...کاری از من
برمیاد؟
محمد موقرانه به پیرمرد خوش روی روبه رویش لبخندی زد و گفت: راستش مزاحم شدیم من
باب یه امر خیر!
عباس بیشتر اخمهایش را تو کشید و محمد لبخندش عریض تر شد! درست حدس زده بود او
برادر زهرا خانم بود!
حاج آقا صادقی خطاب به عباس گفت: عباس بابا یه سر به مغازه آقای سرمدی میزنی؟ چند تا
سفارش داشت مثل اینکه!
عباس چشمی گفت... همیشه از نخود سیاه بدش می آمد!همیشه
حاج آقا صادقی اینبار کمی جدی تر از قبل گفت: میفرمودید آقای...
_سعیدی هستم!
_بله آقای سعیدی
حاج آقا صادقی حدس میزد از هم صنفهایش یا یکی از بازاری های همین بازار باشد اما هرچه فکر
میکرد نه قیافه مرد روبه رویش را به یاد می آورد و نه حتی نام و نشانش را...
محمد اما با همان آرامش ذاتی اش صحبت هایش را ادامه داد:خب همونطور که گفتم برای امر
خیر مزاحمتون شدم...ما ایرانی ها هم که تا اسم امر خیر و میشنویم فکرمون میره سمت عروسی
و عروس برون و این حرفا...اومدم با اجازتون دختر خانمومتونو برای پسرم خواستگاری کنم
حاج آقا صادقی از ادب و لحن مرد روبه رویش خیلی خوشش آمد. لبخندی زد و گفت:
_اختیار دارید آقا سعیدی میتونم بپرسم شما از کجا دختر منو میشناسید؟ از بازاری های
همینجایید؟
محمد لبخندی میزند و میگوید: نه حاجی من بازاری نیستم...پسرم بازاریه!ولی من نیستم! در واقع
پسرم دختر خانم شما رو بهم معرفی کرد و دخترم تاییدشون کرد!
حاج آقا صادقی حس کرد از ادب و نزاکت پسر این مرد هم خوشش آمده...پسری که در این دور و
زمانه خودش شخصا به خواستگاری نرفته و بزرگترش را فرستاده...ادب! ادب این پسرک نادیده
جذبش کرده بود!
_چی بگم آقای سعیدی راستش آقا پسر شما نادیده یه سری چیزها رو به من ثابت کرده که
کنجکاوم ببینمش
_پس با اجازتون ما تو همین هفته یه شبی رو مزاحمتون بشیم!
حاج آقا صادقی تعللی کرد و گفت: این چه حرفیه شما مراحمید... خب این هفته پنجشنبه شب به
نظرم زمان خوبی باشه !
🍃زهرا اما بی هدف به سقف اتاقش خیره بود! خنده اش گرفته بود که مثل دخترکان قصه ها پشت
پنجره نشسته است تا شاهزاده اش با پای پیاده به دنبالش بیاید و او را با خود ببرد!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۵ الـ👈ـآن وقتشه! همین الآن که امام زمان نیست! تا خودتو به رنگِ ماندگارِ ان
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇