🍃خوب به یاد دارم:
آن شب ، شبی مهتابی بود. ماه قرص کامل بود و هوا صاف، ولی از آن جا که دلم گرفته بود بیش تر از قرص ماه، زمینه سیاه آسمان را می دیدم. در طول مسیر هر چه محمد سعی کرد با حرف و سوال و صحبت به حرف زدن وادارم کند، موفق نشد تا این که نزدیکی های خانه یکدفعه گفت: مهناز هیچ می دونستی این دوستت کاملش هم به قشنگی خودت نیست؟!
پرسان نگاهش کردم دوستم؟!
آهان
کدوم دوست؟!
با لحنی شوخ گفت: اگه گفتی؟!
من که فکرم خسته و مغشوش بود، بی حوصله گفتم: نمی دونم، خودت بگو
نه فکر کن. خودت باید بگی
بدون فکر گفتم: کی؟ زری؟!
خندان گفت: به به، چشم زری روشن. بفرمایین زری کی ناقص بود که حالا کامل شده؟!
خنده ام گرفت: محمد اذیت نکن، بگو دیگه
ای تبل، می خوای همه چی حاضر و آماده باشه، نه؟!
بعد با انگشت ماه را نشان داد و من از خنگی خودم که چیز به این سادگی را نفهمیده بودم و از حرفی که در مورد زری زده بودم از ته دل خندیدم. محمد باز با همان روش همیشگی اش فکرم را منحرف و حواسم را پرت کرده بود و من غافل از بدبختی ای که انتظارم را می کشید حواسم به حرف ها و شوخی های محمد جلب شد تا به خانه رسیدیم.
🍃وارد خانه که شدیم نزدیک اذان صبح بود. برخلاف انتظار که مطمئن بودیم خانم جون بیدار است، چراغ های خانه همه خاموش بود.
محمد گفت: بالاخره یکدفعه هم شد که ما خانم جون رو بیدار کنیم، عجیبه خواب موندن.
من در حالی که احتمال می دادم خانم جون توی اتاقش بیدار است، گفتم: من می رم صداشون کنم.
هنوز هم هرچه فکر می کنم چرا آن شب چراغ اتاق را روشن نکردم، متعجب می مانم. نور چراغ راهرو همراه من وارد اتاق شد و سایه ام روی دیوار روبرو افتاد، بزرگ و وحشتناک.
آرام صدا کردم: خانم جون و نزدیک تخت شدم. ولی خانم جون جوابی نداد. به پهلو و پشت به من روی تختخواب بود.
کنارش نشستم و آرام بازویش را تکان دادم. خانم جون اذون رو گفتن ها، الان نماز مومن ها می ره بالا، زود باشین! خانم جون، خانم جون....
تکان هایم کمی محکم تر شد، ولی خانم جون هیچ جوابی نداد.
با تعجب خانم جون رو به سمت خودم برگردانم. چشم هایم از حیرت گشاد شد، وحشت تمام وجودم را گرفت و بی آن که دست خودم باشد، دهانم با تمام قدرت به فریاد باز شد. خانم جون با چشم هایی باز روبرو را نگاه می کرد. نگاهی آزام و ثابت، و دستش در حالی که هنوز تسبیح تربتش لای انگشت هایش بود روی پاهای من که از ترس فلج شده بود افتاد، سرد و یخ کرده
جیغ هایی که از حنجره من خارج می شد، انگار صدای من نبود. حیرت، وحشت، تعجب و ترس از فضای تاریک اتاق و سایه خودم که روی دیوار روبرو بزرگ و ترسناک بود، چشم های باز خانم جون و دست های یخ کرده و سردش، داشت مرا از پا در می آورد.
پاهایم به راستی فلج شده بود و چشم هایم خیره در چشم های خانم جون مانده بود. حتی قدرت فرار از آن صحنه را نداشتم. دهانم تمام وحشتم را با صداهایی که از اختیار خودم هم خارج بود بیرون می ریخت. چراغ روشن شد.
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
🔴 از عموم حامیان #آیتالله_رئیسی درخواست میکنم که انشاءالله جمعه صبح زود پای صندوق حاضر شوند و کار را به عصر و غروب نکشانند که انشاءالله مشکل #کمبود_تعرفه ۴ سال پیش تکرار نشود. برای تغییر وضع موجود و نجات کشور از بحران اقتصادی و سیاسی و فرهنگی، #رئیسی را حمایت کنیم.
✅ #داود_مدرسی_یان:
http://eitaa.com/joinchat/3604742157Cf3fa1341d3
هدایت شده از KHAMENEI.IR
16.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه ای که رهبر انقلاب آراء خود را به صندوق های رای انداختند
🗳 #جشن_انتخابات | #انتخاب_درست_کار_درست
💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارشکنی ها و بی تدبیری ها در برگزاری انتخابات زیاد شده
دیگه این دولت ناکارآمد چطوری باید بگه مردم نیایید رای بدید؟!
هدایت شده از موسسه مصاف
🔴گزارشات مردمی از اقصی نقاط کشور مبنی بر سنگاندازی دولت در انتخابات به بهانه قطع بودن سیستم!
مردم عزیز، بیایید امروز صبر پیشه کرده و با ایستادگی در کنار یکدیگر، با رای دادن سرنوشت خود را تغییر دهیم.
🔺گویا کسانی قصد دارند هرطور شده جلوی افزایش مشارکت را بگیرند.
🆔 @Masaf