eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
صدرا: یه عده ی دیگه هستن که جزء دسته ی دوم هستن اما وسط راه خسته میشن و ترجیح میدن برن جزء دسته ی اول! رها: شاید اینجوری باشه اما زنهای زیادی تو کشور ما هستن که با بی پولی و بدیها و تمام مشکلات همسرشون، باز هم خانواده رو حفظ کردن؛ حتی عشقشون رو هم از خانواده دریغ نمیکنن! صدرا: تو جزء کدوم دستهای؟ رها: من در اون شرایط زندگی نمیکنم! صدرا: تو الان همسر منی، جزء کدوم دسته ای؟ رها دهانش تلخ شد: _من خدمتکارم، اومدم تو خونه ی شما که زجر بکشم... که دل شما ُ خنک بشه، همسری این نیست، فراتر از این حرفاست؛ از رویا خانم بپرسید جزء کدوم دسته ست. تلخی کلام رها، دهان صدرا را هم تلخ کرد. این دختر گاهی چه تلخ میشود! صدرا: یه کم بخواب، تا برسیم استراحت کن که برسی خونه وحشت میکنی؛ مامان خیلی ناخوشه، منم که بلد نیستم کار خونه رو انجام بدم! خونه جای قدم برداشتن نداره! خودت تلخ شدی بانو! خودت دهانم را تلخ کردی بانو! من که از هر دری وارد میشوم تو زهر به جانم میپاشی! رها که چشم باز کرد، نزدیک خانه ی زند بودند. در خانه انگار جنگ به پا شده بود. رها: اینجا چه خبر بوده؟ صدرا: رویا و شیدا و امیر و احسان اینجا بودن، احسان که دید تو نیستی شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو به هم ریختن؛ بعدشم به من گفت تو چه جور مردی هستی که میذاری زنت از خونه بره بیرون! این حرف رو که زد رویا شروع کرد جیغ زدن و وسایل خونه رو پرتاب کردن سمت من؛ البته نگران نشو، من جا خالی دادم! رها سری به افسوس برایش تکان داد و بدون تامل مشغول کار شد. فکر کردن به رویا و کارهایش برای او خوب نبود! کارهایش که تمام شد، نیمه شب شده بود. شام را آماده کرد. خانم زند که پشت میز نشست رها را خطاب قرار داد: _چرا اینقدر دیر برگشتی؟ اینجا خونه ی بابات نیست که هر وقت میخوای میری و میای! صدرا وارد آشپزخانه شد: _من که بهتون گفتم، اونجا شرایط خوب نبود، من گذاشتم باشه. خانم زند: اینجا هم شرایط خوب نبود! صدرا: مادر جان، تمومش کن! اون با اجازه ی من رفته، اگه کسی رو میخواید که سرزنشش کنید، اون منم، چون هر بار از من خودم بهش گفتم بمونه اونجا، رها... بشین با ما شام بخور! خانم زند اعتراضی کرد: _صدرا! چی میگی؟ من با قاتل پسرم سر یه سفره؟! صدرا توضیح داد: _برادر رها باعث مرگ سینا شده، رها قربانی تصمیم اشتباهه عموئه، از معصومه چه خبر؟ نمیخواد برگرده خونه؟ رها هنوز ایستاده بود. خانم زند: نزدیک وضع حملشه، پیش مادرش باشه بهتره! صدرا: آره خب! حالا کی برمیگرده؟ تصمیمش چیه؟ همینجا زندگی میکنه؟ رها... تو چرا هنوز ننشستی؟ خانم زند: اون سر میز نمیشینه! هنوز تصمیم نگرفته کجا زندگی کنه، میگه اینجا پر از خاطراته و نمیتونه تحمل کنه، حالش بد میشه!
در ذهن صدرا و رها نام آیه نقش بست. آیه که همه جا دنبال خاطره ای مردش بود و این خاطرات آرامش میکردند صدرا بلند شد و بشقابی برای رها روی میز گذاشت. صندلی برایش عقب کشید و منتظر نشستنش شد. رها که نشست، خانم زند قاشقش را در بشقاب رها کرد و اعتراض آمیز گفت: _صدرا؟! صدرا روی صندلی اش نشست: _عمو تصمیم گرفت خونبس بگیره و شما قبول کردید، حالا من تصمیم گرفتم اون اینجوری زندگی کنه شما هم لطفا قبولش کنید، بهتره عادت کنید، رها عضو این خونه است! 🍃صبح که رها به کلینیک رسید، دلش هوای آیه را کرد. زن تنها شده ی این روزها... زن همیشه ایستاده ی شکست خورده ی این روزها! روز سختی بود، شاید توانش کم شده که این ساعت از روز خسته است! ساعت 2 بعدازظهر بود. پایش را که بیرون از کلنیک گذاشت، دو صدا همزمان خطابش کرد: -رها! -رها! چقدر حس این صداها متفاوت بود. یکی با دلتنگی و دیگری... حس دیگری را نفهمید. هر دو صدا را شناخت، هر دو به او نزدیک شدند... نگاهشان به رها نبود. دوئلی بود بین نگاهها! صدرا: شما؟ -نامزد رها، من باید از شما بپرسم، شما؟ صدرا: شوهر رها! _پس حقیقته؟ حقیقته که زن یه بچه پولدار شدی؟ رها هیچ نمیگفت ، چ داشت که بگوید به این مرد از نامردی روزگار بسیار چشیده بود. صدرا: هر جور دوست داری فکر کن، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن. _این رسمش نبود رها، رسمش نبود منو تنها بذاری! اونم بعد از اینهمه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم!رها تنش سنگین شده بود. قدم هایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش میرفت. ِدلش را افسار زد و قدم به سمت مرد این روزهایش برداشت مردی که غیرتی میشد برایش با او غذا میخورد، به دنبالش می آمد، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند! احسان: کجا میری رها؟ تو هم مثل اسمتی، رهایی از هر قید و بند، از چی رهایی رها؟ از عشق؟ تعهد؟ از چی؟ تو هم بهش دل نبند آقا، تو رو هم ول میکنه و میره! رها که رها نبود! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد! از چه رها بود این رهای در بند؟ _حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو! دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری! سایه ت هم از کنار سایه ی رها رد بشه با من طرفی؛ بریم رها! دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند. با خودش غرغر میکرد. رها َ با این دستها غریبه بود. دست ردش مردی که قریب به دو ماه مردش بود _اگه بازم سر راهت قرار گرفت ، به من زنگ میزنی، فهمیدی؟ رها سر تکان داد. صدرا عصبی بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند... با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است. گوشه ای از ذهنش نجوا کرد "همون رقابتی که رویا با رها میکنه! رویایی که حقی برای رقابت ندارد؛ شاید هر دو عاشق بودند؛ شاید زندگی هایشان فرق
داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد... 🍃ارمیا روزها بود که کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ خوابهایش کابوس بود. تمام خوابهایش آیه بود و کودکش... سیدمهدی بود و لبخندش... وقتی داستان آن عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرمانده ی برای شهدای عملیات گرفته شود. از خانواده ی شهدا دعوت به عمل آمده بود؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید: شهید... شهید... شهید... ای تجلی ایمان... شهید... شهید... شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیه اش بود. همه جوان بودند... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همه شان دو سه بچه داشتند، بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند... مراسم برگزار شد و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند، زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛ شاید اینهمه سال هم نفسی با یک ارتشی سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانواده ی شهدای ایران را! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت: _ممنون! ادامه دارد ...
۱۲ 🤗 هنگامی که با آغوش گیری و عشق و محبت تغذیه شویم ، میل کمتری به غذا داریم . در نتیجه ، اشتهایمان کنترل میشود. آغوش گیری، شدیدا از تنش و اضطراب میکاهد و آرامش روحی و جسمی را تولید میکند. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 ! 💠 وقتی همسرتان می‌کند بلافاصله به او نگویید: "دیدی گفتم؟" 💠 اگر از اشتباه كردن در حضور شما داشته باشد شک نكنيد به تدريج از شما مي‌شود. 💠 و به مرور، احساس و لذتِ با شما بودن برایش کمرنگ می‌شود! 💠 این هراس، زمینه‌ی مخفی‌کاری، دروغگویی و کم شدن ارتباط کلامی همسرتان با شما خواهد شد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سیزدهم 🌸مرحله دوم بعد از مشورت، بعد از این‌که مشور
✍مرحله‌ی بعد تحقیق هستش، تحقیق هست در مورد دختر. تحقیق هم چند مرحله دارد👇🏻👇🏻 ما باید بدونیم در مورد چه چیزهایی می‌خوایم تحقیق بکنیم⁉️ یکی در مورد خانواد‌ه‌ی دختر هست که خیلی اهمیت داره. استاد محترم آقای احمدی جلسه‌ی گذشته در مورد نقش مادر توضیح دادن که خیلی خوب و مهم بود، ✅حدیث هم ما داریم که به خانواده‌ی طرف خیلی نگاه بکنید. چرا؟ چون اول از این در روایت مسئله‌ی را مطرح کردند یعنی به هر حال این فرزندی که در این خانواده هست از نظر وراثت معلول پدر و مادرش هست ↙️یعنی خصوصیات پدر و خصوصیات مادر، به خصوص مادر در فرزندشون تأثیر داره. ⏺به صورت ژن منتقل میشه و مادر در دوران بارداری هم خصوصیات روحی و اخلاقی خودش را منتقل میکنه به دخترش یا به پسرش(فرزندش) 🔵بعد هم فرزند سال‌های سال شکل‌گیری شخصیتش یکسره خورده، از خودش چیزی نداشته. یعنی یکسره فقط رویش نقاشی شده خودش توان تجزیه و ، ، پاک کردن صورت‌ها، قبول بعضی از صورت‌ها، قبول نکردن بعضی از صورت‌ها را نداشته✔️ یکسره فقط چی شده؟ 📌صورت پذیری داشته. برادرش، خواهرش، پدرش، مادرش، یکسره روی این نقاشی کردند. حالا یا خوب یا بد، تازه بعد از این‌که دیگه خودش به سن تشخیص رسیده، باز اون معلوم نیست که اثر پذیر نباشه🍃 📍یه موقع میبینی مادر خیلی زیاد است، قدرت نفوذ پدر خیلی زیاد هست، قدرت نفوذ اعضای خانواده خیلی زیاد هست و روی این باز تاثیر گذاشته‌. ♦️ بعد علاقه‌ی ذاتی هستش که دختر و پسر به مادرشون دارند، به پدرشون دارند، به اعضای خانوادشون دارند، 🔶خودِ اون علاقه کمک می‌کنه به چی❓ به شکل‌گیری، به قبول ارزش‌های خانواده، این‌ها تأثیر داره همش🧐 ↩️ لذا باید به این مسئله دقت بکنیم. در مورد سوره‌ی مریم هست، در مورد حضرت مریم سلام‌الله علیها. 🔹 حضرت مریم بعد از این‌که باصطلاح، حضرت عیسی صل الله علی وآله السلام را به دنیا آورد خب، مردم از مریم جز پاکی چیزه دیگه‌ای ندیده بودند. بعد تعجب کردند، قرآن میگه که، مردم آمدند به مریم گفتند که ماکانَ اَبوکَ .. و ما کانت اُمُکَ ..🤔 پدر تو که مرد بدی نبود، مادرتم زنِ بد کاره‌ای نبود، پس تو چی کار کردی این بچه متولد شد⁉️😯 ببینید، چجوری هست منطق قرآن را. که در مورد مریم که می‌خواند قضاوت کنند با خودش کاری ندارند، ❗️میگن نه پدرت آدم بدی بود، نه مادرت زنِ بد کاره‌ای بود تو چرا یک همچین دسته گلی به آب دادی؟؟ 🌸این خیلی اهمیت داره از نظر قرآن شناخت پدر و مادر خانواده‌ی کسی که می‌خوایم باهاش ازدواج کنیم خیلی اهمیت داره 💯لذا سفارش شده که، با فلان خانواده‌ها وصلت نکنید، با فلان خانواده‌ها وصلت کنید، توصیه شده در روایات. 🔷خانواده‌هایی که هستند، خانواده‌هایی که هستند، خانواده‌هایی که هستند. این‌هایی که باصطلاح هست در روایات. 👌 در مورد خود دختر بعد از این‌ها در مورد خود دختر باید تحقیق بشه، اون هم که راه‌های مختلفی داره. ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 بارها در این چند سال اخیر تکیه کرده‌ام و تأکید کرده‌ام ... 🚨می‌بینید که من بارها گفته‌ام، و کسی کاری نمی‌کنه ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به
یازدهم نویسنده : سنیه منصوری 🍃سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده اش فکر میکرد... جای تو اینجاست ، جای من که نیست مرد! َ آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود: _خانم علوی... خانم علوی! صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد: _ببخشید -حالتون خوبه؟ آیه لبخند تلخی زد : ُگم کردم _خوب؟ معنای خوب روگم کردم ... َ آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه م که نگاهش غمگین بود. روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ یک از همکارانش نبود. "چه کرده ای با این مرد سید؟" َ تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز َگرِد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانواده ی شهدای رفتند. آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و خرما َمردانی که هنوز خانواده ی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند ...حاج علی از مهمانها تشکر میکرد _شما تو عملیات با هم بودید؟ باوی که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد: _بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی
آماده میشدن. ما بودیم و بچههایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن. روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا ! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپیچی رو برداشت... بایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچه ها رسیدن، افتاد رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد. گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه های آخر هم ذکر یا زهرا (س)روی لباش بود. سرش را پایین انداخت و اشک ریخت. درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد... َ آیه لبخند زد"یعنی میتونم الان ببینمت مرِد من؟"... _الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه میدانستند از آیه؟ چه دانستند که دیدن آخرین لحظه های مردش هم لذتبخش است؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم با هم باشند چه خوب یادت بود مرد! چه خوب به َعهدت وفا کردی!" _بله گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد.
مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لب خشک و ترک خورده بود َ "برایت بمیرم زندگی از چشمانت رفته است؟" لبهایش را به سختی تکان داد: _سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر با هم باشیم، انگار لحظه های آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم... دعا کن که به مقام شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی ِ زندگی رو روی شونه ت گذاشتم ، ببخش که بار های تو گذاشتم... چندبار پشِت سِر هم سرفه کرد _... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهایی ته! نگرانی من، بی همنفس شدنته! آیه... زندگی کن... به خاطر من... به خاطر دخترمون... زندگی کن! حلام کن اگه بهت بد کردم... به سرفه افتاد. یا زهرا یا زهرا (س) ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش به خاموشی گرایید. آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی اش ریخت، تشکر کرد. ارمیا متاثر شده بود... برای خودش متأسف بود که سالها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی! این مرد لایق بهترین زندگی بود. َاین مرد قلبش به وسعت دنیا بود! َ نیمه های شب بود و ارمیا هنوز در خیابان قدم میزد. "آه سید... سید... سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟ خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی خاک قبرت افتاد! خوب شد نبودی و ندیدی آیه ات شکست! خوب شد نبودی ببینی زنت زانوی غم بغل گرفت! آه سید... رنگ پریده ی آیه ات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظه ی جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیه ات میشکند؟ یادت بود به قرارهایت اما یادت نبود آیه ات میمیرد؟ آیه ات رنگ بر رخ نداشت! آیه ات گویی بالای سرت بود که عاشقانه نگاه در چشمانت
میانداخت و صورتت را می کاوید! سید... سید... سید! چه کردی با آیه ات! چه کردی با دخترکت! چه کردی با من! من که چند روز است زندگی ات را دیده ام، همسرت را دیده ام، تو را دیده ام، از فریادهای خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟ چرا درکت نمیکنم؟ چرا تو و زنت را نمیفهمم؟ چرا حرفهایش را نمیفهمم؟ َ اصلا تو چه دیدی که بی رگ شدی؟ چه دیدی که از آیه گذشتی؟ به آیه ات ، چه گفتی که از تو گذشت! آیه ات چه میداند که من عاجز شده ام از درک آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همه ی نداشته هایم دودستی به آن چسبیده ام!" "این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید تو ماشین پدرزن تو بشینم!؟" کار و زندگیاش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان صبح بیدار بود و به سجاده س مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن روی طاقچه ی یوسف را نگاه میکرد. نمیدانست چه میخواهد اما چیزی او را به سمت خود میکشید. خودش را روی نقطه ی صفر میدید و سیدمهدی را روی نقطه ی صد! سیدمهدی شده بود درد و درمانش! شده بود گمشدهی این سالهایش... شده بود برادر! "تو که سالها کنارم بودی و نگاهم نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را عوض کردی! منی که از جنس تو و آیه ات فراری بودم، منی که از جنس تو نبودم، از دنیای تو نبودم! سید... سید... سید! تو لبخند خدا را داشتی سید! تو نگاه خدا را داشتی! مثل آیه ات! آیهای که شیبه لبخند خداست!" به خانه که رسید، مسیح و یوسف در خواب بودند. در جایش دراز کشید. اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند زد... سیدمهدی با او حرف زده بود. خدا معجزه کرده بود. ارمیا دوباره متولد شد...