مطلع عشق
#داستان #رمان_محمد_مهدی 1 🔰 زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دو
قسمت #اول رمان محمد مهدی👆
چند وقت پیش این رمانو براتون به اشتراک گذاشتم ، روزای شنبه سه شنبه
از امروز رمان جدیدی میخوام بذارم ، در همین دو روز
باعنوان " در چنگال عقاب "
👇
💠 #در_چنگال_عقاب 1
🔰 سالن ترانزیت فرودگاه دُبی
سهشنبه چهارم اسفندماه ۱۳۸۸،ساعت ۱ و ۱۵ دقیقه بامداد سالن ترانزیت فرودگاه بینالمللی دُبی ـ
👈«از مسافران محترم پرواز شماره ۷۳۷ بویینگ شرکت هواپیمایی «Altyn Air» با شماره ۴۵۴ به مقصد بیشکک تقاضا میکنیم جهت انجام تشریفات پروازی به گیت شماره پنج فرودگاه مراجعه فرمایند…»
👈 تابلو نمایش اطلاعات پروازی سایت رسمی فرودگاه دبی در فاصله ۲۲ تا ۲۳ فوریه ۲۰۱۰ میلادی (سوم تا چهارم اسفند ماه ۱۳۸۸) فقط مشخصات یک پرواز به قصد بیشکک قرقیزستان را ثبت کرده بود.
✳️ طبق برنامه قرار بود هواپیمایی با شماره ثبت EY 537 ، متعلق به خطوط هوایی ترکمنستان، در ساعت ۲۲ و ۴۵ دقیقه سوم اسفند ماه، به وقت محلّی، دبی را به مقصد قرقیزستان ترک کند.در حالی که این پرواز سه ساعت و ۲۹ دقیقه تأخیر را پشت سر میگذاشت، بلندگوهای سالن فرودگاه از آماده شدن هواپیمای مسافربری برای پرواز به بیشکک، پایتخت قرقیزستان، خبر میداد.
🌀 ساکها و چمدانها، به شکلی پراکنده، در سالن ترانزیت فرودگاه بینالمللی دبی به چشم میخورد. برخی مسافران با چهرههای خسته و کلافه، برخی با اشتیاق و جمعی نیز بیتفاوت، ایستاده یا نشسته در کنار وسایل سفرِشان، برای شروع این پرواز ثانیهشماری میکردند و هر لحظه، در انتظارِ خبری جدیدْ، تابلویِ پرواز را زیر نظر داشتند.
❇️ در این میان، مسافران و بدرقهکنندگان در سالن نیز، با گویشهای مختلف محلّی و منطقهای، هیاهویِ زیادی ایجاد کرده بودند و در التهاب شروع پروازْ زمان را سپری میکردند.
ادامه دارد...
📚 منبع : کتاب در چنگال عقاب / گزارش مستند دستگیری ریگی
💠 در_چنگال_عقاب 2
✳️ اطلاعات مستند و واقعی از دستگیری عبدالمالک ریگی
👈 اما آنچه فضا را در این فرودگاه نسبت به گذشته متفاوت کرده بود شناسایی و ردگیری یک تبهکار حرفهای توسط نیروهای امنیتی ایران در میان انبوه جمعیت بود. در جلوی درِ ورودی سالن فرودگاه تنی چند از مأموران وزارت اطلاعات ایران فصای منطقه و سالن ترانزیت فرودگاه را زیر نظر داشتند. مأموریت آنان تعقیب یکی از تروریستهای بینالمللی شرق ایران بود. آخرین ردیابی به دست آمده نشان میداد که این شخص در ادامه سفر خود از پاکستان به دبی اکنون در لیست مسافران پرواز دبیـ بیشکک قرار گرفته است. مردان اطلاعاتیِ ورزیدة ایرانی همة سعی و توانشان را به کار بسته و به گونهای کاملاً نامحسوس به ردیابی عبدالمالک ریگی مشغول بودند.
ریگی، با حامیان فرا منطقهای خود، در پنج ساله گذشته، جنایات زیادی در شرق و جنوبشرقی ایران مرتکب شده بود.
🌀 مأموران ایرانی به خوبی میدانستند ریگی تروریست زیرک و محافظهکاری است و دستگیری او کار چندان آسانی نیست. کافی است ریگی بوی خطر را احساس کند تا بدون لحظهای درنگ برنامه مسافرت خود را تغییر داده و درچشم بههمزدنی از صحنه خطر بگریزد. دستگیری جنایتکاری که هر بار چونان آفتابپرستی حقیر علاوهبر جعل و به دست آوردن انواع گذرنامه به زبان و ملّیتهای مختلف، روشهای مختلفی را در تغییر چهره به کار میگرفت، عملیات دشواری به نظر میرسید.اما مأموران ایرانی مصمم بودند این بار فرصت را تحت هیچ شرایطی از دست ندهند و از این رو پیشبینیهای لازم را برای این گونه ترفندهای ریگی به کار گرفته بودند.در همین زمان مسافران با عجله و شتاب سرگرم مقدمات پروازی بودند، مقامات ایرانی و مأموران امنیتی نیز میاندیشیدند آیا اقدام درستی خواهد بود که حضور یک تروریست جهانی را، در فرودگاه دبی، به اطلاع مقامات امارات برسانند؟ و آیا در آن صورت، نیروهای امنیتی امارات، براساس موازین بینالمللی و معاهدات و توافقات سیاسی و امنیتی بین دو کشور، او را دستگیر کرده به مقامات ایرانی تحویل خواهند داد!؟ برای دقایقی پاسخهای حاصل از این پرسش ذهن مسئولان امنیتی را به خود مشغول ساخت و هربار که تصمیم به بیان آن گرفته میشد، سایههای تردید مانع اجرای این تصمیم میشد. نیروهای امنیتی ایران بر این باور بودند که به طور قطع نمیتوان به مسئولان کشور بیگانه اطمینان کرد؛ اگر آنان نیز مثل مسئولان دیگر کشورهای همجوار به گونهای نامحسوس از او حمایت و راهگریزی برای او پیدا میکردند، این بار نیز این فرصت به راحتی از دست میرفت. شاید اگر مقامات امارات میدانستند که عبدالمالک ریگی در فهرست مسافران پرواز دبی ـ بیشکک جای دارد، حتی با گرفتن امتیازی از ایران، بهراحتی حاضر به تحویل او نمیشدند. زمان به سرعت سپری میشد. سرانجام تصمیم گرفته شد، رعایت تمام مناسبات حرفهای و امنیتی، شناسایی عبدالمالک به هیچ وجه اعلام نشود و او با خاطری آسوده از طریق شرکت هواپیمایی امارات در محیطی خارج از امارات گام بگذارد، یعنی آسمان کشورمان!
✅مأموران امنیتی، با تسلط و اعتماد به نفس لازم و اندوختهای از تجارب ذیقیمت اطلاعاتی، در پوشش مسافران عادی، با چهرهای موجه و طبیعی و مجهز به امکانات ارتباطی، در محوطه سالن فرودگاه بینالمللی امارات متحده عربی پراکنده شده بودند. فرودگاهی که پروازهای روزانه آن به نقاط مختلف جهان ـ از خاورمیانه، اروپا، آفریقا، شبه قاره هند، جنوب شرق آسیا تا خاور دور و آمریکای شمالی ـ شهرتی جهانی به آن بخشیده است. موقعیت خاص جغرافیایی و استقرار فرودگاه در منطقه تجاری و ثروتمند دبی و امکان حمل بار و مسافر به اروپا تا خاور دور اعتبار بینالمللی آن را دو چندان کرده است
در_چنگال_عقاب 3
🔰 علاوه بر آن، نبودن محدودیت در پروازهای شبانه از این فرودگاه، این شرکت را قادر به استفاده از حداکثر توان خود کرده است. از آنجایی که تمامی ناوگان امارات شامل هواپیماهای پهن پیکر است، هزینه سفر با آن در مقایسه با شرکتهایی که ترکیبی از هواپیماهای سبک ترابری و پهنپیکر دارند کمتر است، به طوری که در غالب پروازهای خود مقدار قابل توجهی بار اضافی نیز حمل میکنند که از این طریق سود سرشاری نصیب کشور امارات میشود. مثلاً در سال ۲۰۰۰ میلادی، بیش از چهل میلیون مسافر از طریق این فرودگاه به نقاط مختلف جهان جابهجا شدهاند که این فرودگاه بالاترین میزان جابهجایی مسافر و بار را در میان فرودگاههای مختلف جهان به خود اختصاص داده است. امروزه، فرودگاه بینالمللی دبی به گذرگاهی برای یکی از متراکمترین نقاط پروازی جهان تبدیل شده است.
💠 مأمور گیشه کنترل بلیتها کارت پرواز و گذرنامه مسافران را یک به یک کنترل میکرد. مسافران، بلیت به دست، در صف ایستاده بودند. زمان به کندی میگذشت. در این سالن پر ازدحام هیچ اثری از عبدالمالک به چشم نمیخورد.
مأموران ایرانی گاهی نیم نگاهی به هم میانداختند تا مشاهداتشان را به یکدیگر انتقال دهند.
❇️ در دقایق پایانی این تأخیر و در حالی که کمتر از شش نفر در صف کنترل و بازدید و رسیدن به مقابل گیت بازرسی باقی مانده بود، سوژه موردنظر از مخفیگاه خود خارج شد که بلافاصله رابط نفوذی از ورود عبدالمالک ریگی به سالن ترانزیت فرودگاه خبر داد. مالک همراه حمزه، یکی از معاونان خود وارد سالن شد. تصور این نکته که وی با گذرنامهای جعلی میخواهد از امارات خارج شود چندان دور از ذهن نبود.
🔰 وی قبل از پیوستن به صف مسافران، ابتدا با حمزه به سرویس بهداشتی فرودگاه رفت. آنجا هم تحت کنترل بود. مالک، که گویی از سایه خود هم وحشت داشت، لحظهای کوتاه در مقابل آینه چهرهاش را برانداز و مرتب کرد، سپس خون سرد و آرام از سرویس بهداشتی خارج شد و همراه حمزه به سمت باجه کنترل پرواز بیشکک رفت.
در حقیقت، مالک دیر نیامده بود، او همیشه آخرین مسافر پرواز بود و به گونهای برنامهریزی میکرد تا در لحظه آخر به پست بازرسی مدارک برسد، به نحوی که، با کنترل اوضاع، فرصت واکنش به هرگونه عکسالعمل غیرمنتظره را داشته باشد.
عبدالمالک ایستاد و با اعتماد بهنفسی ساختگی چشم در چشم مأمور کنترل دوخت. لحظاتی بعد پاسپورت جعلی به آسانی تایید و مهر شد.
به نشانه تشکر از مأمور کنترل لبخندی زد و به سمت سالن قرنطینه رفت. در سالن قرنطینه همه منتظر سوار شدن به هواپیما بودند.
در گوشهای از سالن ترانزیت مرد شیکپوشی با خونسردی در حال بازی با تلفن همراهش بود و هرازگاه نیمنگاهی هم به مالک داشت.
عبدالمالک ساکت و در خود فرو رفته بود و انتظاری سخت و کشنده او را میآزرد.
انتظار این تاخیر نسبتاً طولانی را نداشت و از بیم آنکه توجه کسی به صورت سراسر گریم و عرق کردهاش جلب شود، کلافه و مضطرب بود. جابهجا شد و برای چندمین بار به ساعت مچیاش چشم دوخت و سپس به حمزه زل زد.
معاون وی گمان کرد مثل همیشه باید پاسخگوی پرسشهای نپرسیده مالک باشد:
«نمیدانم آقا! چند بار علت تاخیر را پرسیدهام جواب درستی به من ندادهاند!…»
✳️ لازم نبود مالک چیزی بگوید. تردید کشندهای آزارش میداد. لحظهای تصمیم گرفت مسافرتش را به هم بزند. اما یادآوری قرار ملاقاتی مهم با ریچاردهالبروک، نماینده ویژه اوباما در امور افغانستان، آن هم در یکی از پایگاههای نظامی «ماناس»، و برنامههای متنوعی که در قرقیزستان برایش تدارک دیده شده بود او را وسوسه و منصرف میکرد.
نگرانی عجیبی داشت، میخواست آبی به صورتش بزند، اما این ماسک لعنتی مگر میگذاشت. همان لحظه هم مطمئن نبود گریم چهرهاش تغییر نکرده باشد. دلشورهای سخت لحظهای آرامش نمیگذاشت.
ادامه دارد...
📚 منبع : کتاب در چنگال عقاب / گزارش مستند دستگیری ریگی
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست تو ربنای قنوت اجابت است
سجاده ی تو قبله ی اهل عبادت است
اشکت نزول آیه ی باران رحمت است
لبهای تو صحیفه ی عرفان و حکمت است
هرکس کلاس درس تو را مستعد شده ست
پای دعای خمسه عشر مجتهد شده ست
#السلام_علیک_یا_سید_الساجدین❣️
#میلاد_امام_سجاد(ع)✨❣️
#مبارڪـباد✨❣️
ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊🕊
🔴 سپاه ماهواره جدید به فضا فرستاد
نیروی هوافضای سپاه با استفاده از ماهوارهبر سه مرحلهای قاصد از کویر شاهرود ماهواره نور ۲ را در مدار ۵۰۰ کیلومتری زمین قرار داد.
ماموریت این ماهواره سنجشی و شناسایی است و ماهواره «نور ۲» با سرعت ۷/۶ کیلومتر بر ثانیه و ۴۸۰ ثانیه پس از پرتاب در مدار ۵۰۰ کیلومتری قرار گرفت.
❣ @Mattla_eshgh
وسط مذاکرات
سپاه رزمایش برگزار کرد
از موشک خیبر شکن رونمایی کرد
از شهر پهپاد ها رونمایی کرد
امروز هم ماهواره نور 2 را به فضا پرتاب کرد
قابل توجه اونایی که زمان روحانی میگفتن این کارها باعث کارشکنی در روند مذاکرات میشه...
این یعنی یک دنیا اقتدار ✌️🇮🇷
#توئیت
❣ @Mattla_eshgh
🔺 لیستِ شرکتهایی که از بازار #روسیه خارج شدند.
🔺 این شرکتهایِ ضدجنگ و انساندوست، در زمان بقیهی جنگها کجا بودند؟!
❣ @Mattla_eshgh
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 #افشاگری_مهم یک تحلیلگر اسرائیلی؛ #اسرائیل_خناس
جامعه ارتدوکس یهود در حال تخلیه نیویورک است؛ آیا در این منطقه انفجار هستهای رخ خواهد داد؟!
⚠️ طبق ادعای این تحلیلگر، احتمال دارد دولت اسرائیل، برای کشاندن آمریکا به جنگ با روسیه، عملیات فالس فلگ در نیویورک راه بیاندازد و یک انفجار هستهای در این شهر انجام بدهد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
آیه: فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچه ای که به تو سپرد معلوم بود که یک ِدله شده
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت شانزدهم
نویسنده : سنیه منصوری
🍃آخر هفته بود که آیه بازگشت، سنگین شده بود. لاغرتر از وقتی که رفت
شده بود... رها دل میسوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش! آیه دل
میزد برای مادرانه های رهایش!
آیه: امشب چی میخوای بپوشی؟
رها: من نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی معصومه؟
آیه: تو باید بری! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب برای اون و
مادرش سختتره!
رها: نمیفهمم چرا داره میره!
ِ آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر
ِ برادرش
بود، دیگه فقط دختر ه! با هیچ پسونِد اضافه ای! حالا بگو میخوای
چی بپوشی؟
رها: لباس ندارم آیه!
آیه: به صدرا گفتی؟
رها: نه؛ خب روم نشد بگم!
آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی
رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟
رها: قشنگه.
آیه: بپوشش!
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه روسری ساتن مشکی نقرهای
زیبایی را به سمت رها گرفت...
_بیا اینم برات ببندم!
رها که آماده شد، از پله ها پایین رفت. صدرا و محبوبه خانم منتظرش
بودند. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه صدرا که به
رهایش افتاد، ضربان قلبش بالا رفت!" چه کرده ای خاتون! آن چشمانت سیاهت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندم گون ات را در نقرها
این قاب به رخ میکشی؟ آه خاتون... کاش میدانستی که زمان عاشق
کردن من خیلی وقت است گذشته! من چشمانم پر است ازقنوتهای نمازهای صبح ات ُ
من دل در گرو ِمهرت دارم! من را به صلیب میکشی خاتون !
تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه
میکنی؟ آدم های شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا؟"
مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم
لبخند معناداری زد.
رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه
خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا
نشست.
َ رها عاشقانه هایش را خرج پسرکش می کرِد و ندید نگاه مردش که
روزهایش را که دو دو میزد.
آیه از پنجرهی خانه اش به خانوادهای که سعی داشت دوباره سرپا شود
نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود
َ رها زن باش... تکیه گاه باش ! مردت شب سختی پیش رو دارد! گفته بود:
_رها! تو امشب تکیه گاه باش!
وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد:
_عموجان!
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
محبوبه خانم: شما دعوت کردید، نباید می اومدیم؟
آقای زند: نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید
بشینید و از خودتون پذیرایی کنید!
مرد اضطراب داشت! رها نگاهش را در بین مهمان ها چرخاند و
او هم رنگ از رخش رفت:
_محبوبه خانم... محبوبه خانم!
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریده ی رها افتاد هراسان شد:
_چی شده رها؟! صدرا!
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت:
_چی شدی تو؟ حالت خوبه؟
رها: بریم... بریم خونه صدرا!
"چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی
دست رد به سینه ات بزنم؟"
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت:
_بریم!
"اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا اینگونه بی پناه مینمایی؟"
صدرا: باشه بریم
همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد. "خدایا چه
کند ؟غرور مردش با دیدن داماد این عروسی می
شکست
َ
َ
خدایا... این ِکل کشیدنها را خوب میشناخت! عمه هایش در ِکل کشیدن
استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت. آمد به سرش از آنچه
میترسیدش!" رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد. صدایش
زد:
_صدرا! صدرا!
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه
خانم روی قلبش بود:
_صدرا... مادرت!
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی
را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمانها دوید!
جلوی سی سی یو نشسته بودند که صدرا گفت: _خودم اون برادر نامردت
رو میکشم!
رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش!
صدرا: آروم باشم که برن به ریش من بخندن؟ خونبس گرفتن که داماد
آینده شون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر با اون ازدواج کنه؟ ز یادیش
میشد!
رها: اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی
باید جواب پسرشو بده!
صدرا صدایش بلند شد:
_کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم
رو کی باید بده؟
رها: آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست!
صدرا: قلبم داره میترکه رها! نمیدونی چقدر درد دارم!
محبوبه خانم در سی سی یو بود و اجازه ی بودن همراه نمیدادند. به خانه
بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند. صدرا به
اتاقش رفت و در را بست. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض
ِ کرد... چقدر درد به همسرش!
آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر میکرد."اصلا رامین به
چ چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود؟ یادش بود که رها
همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این
شرایط خوشش نمی آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور
همکارش نمیداند! امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! صدرا
هم همین حرفها را به سینا زده بود. حالا که در یک نزاع
مرده بود، معصومه بهانه
مالی، سینا ی شرکت را گرفته و زن قاتل
همسرش شده بود!"
آیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که رها
مهربانی را بلد بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش! یاد روزهای
خودش افتاد:
"یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی،
میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست
که تمام سختیها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم و
فراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که
آرامش مردش باشد!"
َ
َ به عکس روبه رویش خیره شد "نمیدانی چقدر جایت خالی است کنارم مرد من ....
َ
خدایا، چقدر زود پر کشیدی... ! به
دخترکت سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که
گاهی سر نقطه ی صفر میایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست!
روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیدهای
که یک شبه سپید شده اند؟ دیدهای که خرمایی خرمن موهایم را
خاکسترپاش کرده و رفته ای؟ دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که
کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟ دیدی که کسی نپرسید چرا
همیشه موهایت را می.پوشانی؟ اصلا دیده ای چشم سپیدی و عسل چشمهایم
با هم درآمیخته اند؟ دیده ای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به
خود گرفته؟ دیده ای ناتوان گشته ام؟ دیده ای شانه های خم شدهام را؟
چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای؟ از روزی که رفتی آیه
هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم
را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور
مرا شناختی که با حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگی ات
بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامرد ِی دنیا نمیترسیدی؟"
َ دلش اندکی خواب و بیخبری میخواست
خواست. دلش مردش را میخواست و
خودخواه شده بود. دلش لبخنِد از ته دِل آیه ی این روزها زیادی زیاده رها را
میخواست، نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست، دلش کمی عقل
برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست،
اینها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیه ای که این روزها زیادی زیاده خواه شده
بود.
نفس گرفت "چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه
کنم که همه ی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بی تو زندگی
کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نب ض این شهر بودی!
حالا که رفتی، این شهر، شهر ِمردگان است!
🍃سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته
بود... سه ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود... سه ماه بود که کمتر در خانه
دیده شده بود... سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود!
ِ کلاه کاسکتش را از سرش برداشت. نگاهش را به در خانه ی صدرا دوخت.
چیزی در دلش لرزید. لرزهای شبیه زلزله! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من
به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبه ای
بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشتههای امروزم را از
تو دارم."
در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی
این مدت!
ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت!
ِن ارمیا نگفت گوشه تنها شده
ای از دلش نگرا نی سید مهدی است.
نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از او گرفته است، نگفت آمده دلش
را آرام کند.
وارد خانه شدند، رها نبود و این نشان از این داشت که طبقه ی بالا پیش
آیه است!
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست: