eitaa logo
مطلع عشق
272 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
آسـمان هنوز میگریست و باران لحظه اي بنـد نمی آمد.شـعري را زیر لب زمزمه کرده و گریسـتم. یا رب آیا تا کدامین لحظه باید سوخت تا به کی چون شمع لرزان، شعله ها افروخت این پل بشکسته کی آخر میریزد در دل بی باورم باور میریزد کهنه شد تقدیر عمر و سـر به سـر پوچم خسته از تکرار تلخ و خسته از کوچم ، این پل بشکسـته کی آخر میریزد در دل بی بـاورم باور میریزد ايکاش میدانسـتم براي چه ازدواج کردم؟! من که قصـد نداشـتم بچه دار شـوم و میگفتـم دوست دارم کـودك دیگري را به فرزنـدي قبـول کنم و مسـئولیت انسـانی را که در محیطی دیگر به دنیـا آمـده و شرایط مناسبی براي زندگی کردن ندارد بر عهده بگیرم و این بزرگ منشی را میستودم، ايکاش قبل از ازدواج قبل از اینکه تن به خواسـته هاي دیگران بدهم باخودم خوب فکر میکردم که دلیل ازدواج کردن من چیست و هدف و انگیزه اصلی من از این وصلت چیست؟ تا بهتر بتوانم مشـکلات را بر دوش بکشم اما طبق شعارهایی که فرا گرفته بودم به این فکر میکردم که ازدواج یعنی دو بال شـدن براي پرواز و این شـعار قشـنگی بود بایـد به این عمـل میکردم بایـد از بهروز بـالی میساختم و از قالب تهی بودن رسـته و از خمـودي و جمودي و رکود خـارج میشـدم. از همـانروز اول زنـدگی مشترکمـان بـا بهروز متوجه شـدم خـانواده او بـا تشـکیلات رو راست نیسـتند و ترسـی که آنها از تشـکیلات دارنـد به مراتب بیشتر از خـانواده مـاست، آنها خیلی چیزها را از من پنهان میکردند مبادا به گوش تشـکیلات برسد. دقیقا بر عکس خانواده ما که همه چیز را سریع به محفل گزارش میدادند و با آنان مشورت میکردند. سـیاست این خانواده طوري بود که حتی المقدور مشـکلاتشان را با محفل در میان نمیگذاشتند و بعدها فهمیدم به این علت بود که به تشـکیلات اعتماد نداشتند اما ظاهرا خود راحلقه به گوش و سر سپرده نشان میدادند. ادامه دارد ...
❌ فیلم‌ها و سریال‌های ما انقدر بعضی جوون‌هامون رو سطحی و جوگیر بار آورده که بعد از انتشار فقط چهار قسمت از سریال یاغی، رفتن تتوش رو هم زدن ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆 پستهای شنبه ( (عج) و ظهور)👇
📌 ؛ 🌎 دارد زمین از هجر شما خشک می‌شود این جمعه باز حضرت باران نیامدی... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
👌 بلاهایی که بعد از شهادت شهید صیاد خدایی بر سر اسرائیل نازل شده !!! 👈 البته متاسفانه ما افرادی در داخل داریم که همه اینها را ندید می گیرند و میگویند چرا نزدیم !!!! 💠 نمی دانند که ضربات اطلاعاتی امنیتی هزاران برابر موشک ، خسارت بار تر است ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ پدرخود خوانده طب اسلامی: امام زمان از غرب، ظهور می‌کند. از اروپا یا آمریکا 🔹«بنده عباس تبریزیان رازی را خدمت شما عرض می کنم، رازی که کمتر کسی از آن اطلاع دارد؛ بنا بر مخفی ماندن این راز در گذشته بوده ولی شاید زمان آن رسیده که این راز را فاش کنم . این راز این است که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از غرب ظهور میکند، از اروپا یا آمریکا و در میان دایی ها و پسر دایی هایش ظهور خواهد کرد» 🔸«عمده یاران امام زمان از شوروی سابق خواهند بود، تمامی این حرف ها ادله محکم و مستحکم دارد که روزی بیان خواهد شد و بنده این راز را از قبل می دانستم و در زمان نوشتن کتاب نشانه های ظهور حضرت متوجه شدم (کتاب العد التنازلي في علائم ظهور المهدي عجل الله تعالی فرجه الشریف) ولی الان زمان گفتن این راز است». 🔸آقای تبریزیان در پایان اعلام می‌کند: «اگر امام زمان از غرب ظهور کرد غافلگیر نشوید» ◀️ جناب آقای تبریزیان؛ شما بر اساس کدام روایت، چنین ادعایی را مطرح میکنید؟!!! ◀️ وقتی میگم جریان انقلابی از فضای مجازی رهاتر هست، سخنی به گزاف نمیگم. ✅ علما و اساتید حوزه علمیه، به داد اسلام برسید ✅ مسئولین امنیتی و نظارتی، به داد انقلاب برسید 🔰 کانال صراط؛ ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 من گرین کارت ندارم! ⚠️ آقای خوشمزه خب گرین کارت برای آمریکاست شما کانادا تشریف دارید پی آر کارت ( Permanent residence یا PR ) چطور ندارید؟؟؟!!! 🔹 یک نوع وضعیت مهاجرتی بوده و به معنای داشتن اقامت دائم در کاناداست. 💢 اگر دلسوز مردمید، مردم را با الفاظ بازی ندهید کارت هایتان را زمین بگذارید.
مطلع عشق
آسـمان هنوز میگریست و باران لحظه اي بنـد نمی آمد.شـعري را زیر لب زمزمه کرده و گریسـتم. یا رب آ
بیست ونهم بهروز تراشکاری عینک داشت و درطول روز فقط ظهرها به خانه می آمـد و من بیشتر اوقات را با مادر و خواهرش میگذرانـدم. مـدتی یکی از اختلافات ما این بود که وقتی به خانه می آمـد کارهاي روزمره مرا چک میکرد و دوست داشت از او ترسـی داشـته باشم و در خانه مردسالاري حاکم باشـد و تکیه کلامش این بود که نمیخواهم مثل سایر خانمهاي بهائی باشـی که همسـرانشان برده و بنده آنها هسـتند. در بین بهائیان معمولا زن سالاري حکمفرما بود و مردان از اختیارات زیادي برخوردار نبودنـد و بهروز از این قضـیه هراس داشت. همه این مسائل و مشـکلات را تحمل میکردم وسـعی میکردم خود را با محیط زنـدگی جدید که بیشتر به زندان میماند عادت دهم. هنوز یکماه از ازدواج ما نگذشـته بود که فهمیدم بهروز با دختري که قبلا با او دوست بود ارتباط برقرار کرده و دائم سعی میکند وقت و بی وقت ازخـانه بیرون رفته و بـا او تمـاس بگیرد در خانه هم به محض اینکه خلوتی دست میداد با او تماس میگرفت و هر وقت که میفهمید من متوجه شدم که باچه کسی صحبت میکند تنها دلیلش این بود که میگفت: من و تو به اجبار با هم ازدواج کردیم و من قبلا میخواسـتم که با او ازدواج کنم اما وقتی میدیـد که من به شـدت ناراحت میشوم و او را ترك کرده و به خانه میروم از من عـذرخواهی میکرد و قـول میداد که دیگر هرگز به من خیـانت نکنـد و من بـدون اینکه به کسـی بگویم براي تهدیـد کردن بهروز به جـدائی به خانه برگشـته ام، دوباره به همراه بهروز به همـدان برمیگشـتم. گاهی در ایام محرم و صـفر متوجه میشدم که بهروز ارتباط زیادي با دوستان مسلمانش برقرار میکند و بالأخره وقتی کاملا به من اعتماد پیدا کرد گفت: من به مراسم عزاداري مسـلمانها براي امام حسین(ع) و سایر امامان خیلی علاقه دارم و همیشه با دوستانم به هیئت میروم و سینه میزنم، در جبهه وقتی سـرباز بودم بهائی بودن خود را پنهان میکردم و با جماعت به نماز می ایستادم و ازصمیم قلب نماز میخواندم اما کوچکترین حسـی نسـبت به در گـذشت پیغمبر خودمان نـدارم. گفتم: بهروز این احساس عجیب و این کشـش را به سوگواري مسـلمانها من هم دارم امـا فکر میکنم دلیلش این است که از بهائیـان نفرت داریم و در بین آنها احساس راحتی نمیکنیم. او گفت: نه چه ارتباطی به بهائیان دارد وقتی جلسه صعود براي بهاءاله میگیرند و ما باید تاصبح بیدار بمانیم و دعا بخوانیم من تاصبح رنج میکشم و به هیچ وجه احساس قربتی به خـدا ندارم و دائم به کسانیکه چنین جلسه اي را برپا کرده اند در دلم بد و بیراه میگویم گفتم: من هم همین
طور من هم هجلسـات را کاملا به اجبـار شـرکت میکنم و از اینکه همیشه کسـانی مراقب مـا هسـتند که ببیننـد در جلسات شـرکت میکنیم یـا نه واقعـا عـذاب میکشم. بهروز گفت امـا در جلسـات سوگـواري مسـلمانها اسم امـام حسـین(ع) یـا هرکـدام از امامـان (علیهم السـلام)که می آید ناخودآگاه انسان دلش میلرزد و گریه اش میگیرد و خود را در حضور آنهاحس میکند. وقتیبا هم به تلویزیون نگاه میکردیم خلوص و قطرات پـاك اشـک مسـلمانها را درحرم امـام رضا (ع) و یا در مکه و یا درسایر امـاکن متبرکه میدیـدیم اشک در چشم هر دوي ماحلقه میزد و به ایمان و اعتقاد و دلگرمی آنها غبطه میخوردیم و از اینکه ما اماکنی نداریم که به عنوان جایگاه مقدسـی از آنها استفاده کرده و در آنجا آرامش یابیم خلأ عذاب آوري راحس میکردیم. من و بهروز وقتی تنها مکانی را که براي بهائیان مقـدس بود و در اسـرائیل بناشـده بود مجسم میکردیم و یا گاهی که فیلم آنجا را پخش میکردنـد و ما میدیدیم که هیچ روحی در آن وجود ندارد. کاملا میفهمیدیم که حتی به قدر سـرسوزنی با یکی از اماکن مقدس مسـلمانان قابل مقایسه نیست چه رسد به مکه. روح معنویت در بهائیان تبدیلبه روح پلید تملق و چاپلوسی براي تشکیلات شده بود و مثـل اسـیري که بی احساس و بی اختیار تحت کنترل و فرمان زنـدان بان خویش است عمل میکردنـد و این آگاهی که من و بهروز سالها بود به آن رسـیده بودیم و بیشتر جوانان بهائی هم به آن رسـیده بودنـد از ما گمشـدهاي معلق ساخته بود که زنـدگی را پوچ و بی ارزش میدانسـتیم و بی هـدف و بی هـویت تن به روزمرگی تحت الحفـظ داده بـودیم. من و بهروز کم کم به هم عـادت کردیم و تکیه گاه واقعی همدیگر بودیم درست است که گاهگاهی اختلافاتی با هم داشتیم و حرف همدیگر را خوب نمیفهمیدیم اما قلبا به هم نزدیک بودیم. برادر شوهر دیگرم هم چنـد ماه بعـد از ما ازدواج کرد. بهمن بعد از مدتها به دیدن من آمد و براي اینکه بیشتر با من باشـد زیاد از خانه بیرون نمیرفت برادر شوهرم که روي عروس تازه اش خیلی تعصب داشت با برادرم درگیر شـد که چرا مرتب
در خـانه میمانی حتما قصـد داري از وجود همسـرم سوء اسـتفاده کنی. سـر این قضـیه آنها با هم کتک کاري کردنـد. من و بهروز از بهمن دفـاع کردیم و خانواده بهروز از برادرش. این اختلاف باعث شـد که دیگر مصـمم شـدیم منزلی اجاره کرده و جـدا از خانواده بهروز زندگی کنیم. خانه نسـبتا شـیک وکوچکی اجاره کرده و نقل مکان کردیم. اما گویا اینکار ما تقریبا اشـتباه بود. بعد از آن من تنها ماندم و بهروز مرتب با دوسـتانش بود. بعضـی از شـبها هم به خانه نمی آمد. من هم براي کسب درآمد و هم براي پر کردن اوقـات فراغتم عروسـکسـازي را راه انـداختم و قرار شـد براي خریـد اجناس با بهروز به تهران برویم یکی دو نفر از اداره کـار و یکی دو نفر هم از دختران بهـائی اسـتخدام کردم و مشـغول کارشـدیم از طرفی هم فعالیتهاي تشـکیلاتی را داشـتم. اما بهروز از جلسات گریزان بود و از اینکه پشت سـرش حرفی بزننـد و یا او را به بی ایمانی و نادانی متهم کنند نمیترسـید. بیشتر اوقات به تنهائی به ضـیافت میرفتم و او شـرکت نمیکرد و من مجبور میشـدم بگویم به مسافرت رفته است. این فاصـله ها که بهروز با من ایجـاد کرده بود مرا از زنـدگی دلزده میکرد و یـک روز که به دیـدن مادرم به سـنندج رفته بودم و از آنجا باصاحب خانه تماس گرفتم گفت که شـما چرا کلیـد را به شاگردتان داده ایـد زودتر برگردیـد و ببینیـد اینجا چه خبر است وقتی برگشـتم متوجه شدم که دخت ري که بیشتر از همه به او اطمینـان کرده و خـانه را به او سپرده بودم و بهائی همبود با یکی از دوسـتان بهروز دوست شـده و در خانه ما خلوت میکنند. با بهروز سـر این قضـیه مفصلا حرفم شد. و طوري به هم پرخاش کردیم که مجبور شدم خانه را ترك کرده و به سـنندج برگردم. بین راه غم بزرگی همه وجودم را احـاطه کرده بود، شـکست خورده و مختـل به خـانه برمیگشـتم و نتیجه این ازدواج اجبـاري جز این چه میتـوانست باشـد؟! بهروز حس میکرد که من هیـچ علاقه اي به او نـدارم و براي همین خودش را با دوسـتانش سرگرم میکرد روزها که به سرکار میرفت و شبها هم اکثرا با دوستانش میگذراند. وقتی به خانه برگشتم به سـلیم که عضو محفل بود گفتم که چه اختلافاتی با همداریم و او بلافاصـله به بهروز تهمت زد وگفت که کسی که تازه ازدواج کرده و این همه از خانه فراري است و مرتب با دوسـتانش سپري میکند بی تردید معتاد است و این مسئله را از تو پنهان میکند.
من هم یکی دو مورد را که از او شـنیده بودم و گفته بود: به صورت تفریحی مصرف کرده ام به اطلاع محفل رساندم. داد خواست طلاق من به محفـل رفت و طبق احکام بهائی بایـد یک سال از تاریخی که من دادخواست طلاق داده بودم میگـذشت تا طلاق من صادر میشـد و به این حکم تاریـخ تربص میگفتنـد، مدتی که گذشت بهروز همراه پدر و پدربزرگش به خانه ما آمدند تا مرا برگردانند امـاسـلیم به آنهـا گفت که مـا به بهروز مشـکوك هستیم او احتمالا معتـاد است براي همین اجـازه نمیدهیم که رها را با خود ببرد. بهروز عصبانی شد و گفت: شما نمیتوانید به من تهمت بزنید و حق ندارید به اجبار رها را از من جدا کنید و قسم میخورم که هیچ کس نمیتوانـد مـانع من شود من او را میبرم، جار و جنجال به جائی کشـید که امیر برادر دیگرم یکباره به بهروز حمله کرد و او را زیر مشت و لگد خود گرفت او هم که همیشه چاقوئی همراه داشت چاقو را از جیب در آورد و به سمت امیر حمله ور شد ما از ترس فریاد کشـیدیم کارگرهاي کارگاه خود را رساندند و یک چوب به دست سـلیم دادند و چند نفري با چوب و چماق بهروز و پدرش را مورد ضـربات شدیـدي قرار داده و سـر و کله آنها را شکسـتند، بهروز هم با چاقو دست امیر را بریـد. خون از سـر و روي بهروز و پدرش جاري بود و تمام لباسـهایشان غرق خون بود، سـلیم که عضو محفل بود و میبایست به این دعوا خاتمه میداد خودش ازکسانی بود که با چوب به جان بهروز افتاده و او را غرق خون کرد. بهروز همراه پدر و پدر بزرگش با این پذیرائی گرم از خـانه خـارج شدنـد، من ترسـیده بودم و به شـدت گریه میکردم. از پنجره راه پله داخل حیاط را نگاه کردم بهروز با سـر و صورتی کاملا خونین گاهی به من کرد و گفت: رها از من جـدا نشو، خواهش میکنم، دلم برایش سوخت ولی با آن وضـعیت هیـچ جوابی نمیتوانسـتم به او بـدهم و فقط با صـداي بلند گریه میکردم. آنها که ازخانه خارج شدند ما هم آماده شدیم و به کلانتري رفتیم تا از آنهـا به خـاطر چاقو کشـی و ایجـاد ضـرب و شـتم شـکایت کنیم. داخـل حیـاط کلانتري بودیم که دیـدیم آنها هم آمدنـد. بهروز عاشـقانه به من التمـاس میکرد که او را تنهـا نگـذارم و میگفت اشـتباه کردم دیگر هیـچوقت تـو را تنهـا نمیگـذارم دیگر بـاعث