قسمت #صدوشصت_وسه
***
هر چند ثانیه یک بار ،
به بیرون خانه سرک میکشم.
حامد هنوز دارد نماز میخواند؛ کنار کوچه.
روی اموال مردم حساس است.
با این که حکم شرعیاش را پرسیدهایم ،
و میداند بخاطر شرایط جنگی و رها شدن خانهها، نماز خواندن داخل آنها هم اشکال ندارد،
باز هم تا رضایت صاحبخانه را نگیرد ،
داخل خانهها نماز نمیخواند.
حتی اگر مطمئن باشد خارج از خانه در تیررس است.
کمیل به دیوار تکیه داده ،
وقتی من را میبیند که برای چندمین بار سراغ حامد آمدهام،
میگوید:
-خب چکارش داری؟ برو به کارات برس، اینی که من میبینم حالا حالاها نمازش تموم نمیشه. سیمش تازه وصل شده. وقتی تموم شد خبرت میکنم.
نگاهی به آسمان نیمهتاریک مغرب میاندازم ،
و نفسم را با حرص بیرون میدهم.
کمیل میخندد:
-تازه این نماز مغربشه. عشا هنوز مونده!
سرم را تکان میدهم،
به کمیل چشمغره میروم و برمیگردم داخل.
سیاوش دارد بین بچهها غذا پخش میکند.
در ظرف یکبارمصرف را باز میکنم ،
و اشک شوق در چشمانم جمع میشود از غذای شاهانهمان:
سیبزمینی آبپز و پنیر و نمک به ضمیمه نان.
میان جمعی که از ایرانیها ،
و بچههای فاطمیون تشکیل شده مینشینم.
اعضای تیم شناساییام هم میانشان هستند؛
اما هیچکس نمیداند اینها بچههای شناساییاند.
یک نفر از بچههای ایرانی دارد خاطره تعریف میکند:
-آقا ما همون اوایل توی دمشق با این تکفیریا درگیر شده بودیم، درگیری خونه به خونه بود. خیلی نزدیک بودیم بهشون، یعنی ما توی اتاقای خونه بودیم، اونا توی اتاق دیگه...
مجید میپرد وسط حرفش:
-کم لاف بِزِن بابا! نیمیشِد که!
سیدعلی میزند پس کله مجید:
-تو که اون روزا سوریه نبودی چرا الِکی حرف میزِنی؟
صدای این دوتا از چندکیلومتری تابلو است انقدر که لهجهشان غلیظ است.
مجید با سیدعلی کله میگیرد:
-نه که تو اونجا بودِی!
قسمت #صدوشصت_وچهار
سیدعلی کم میآورد
و به کسی که خاطره تعریف میکرد نگاه میکند:
-خب ادامهشا بوگو!
مرد غر میزند:
-خب نمیذارین بگم که. کجا بودم...؟ آهان... این تکفیریا تا فهمیدن ما مدافع حرمیم شروع کردن فحش دادن و گفتن شما رافضی و مرتد هستین. یه رفیقی داشتم اسمش صالح بود. وقتی دید این تکفیریا دارن رجز میخونن خیلی غیرتی شد، عربی هم بلد نبود، دیگه همینطوری شروع کرد جواب دادن، همش داد میزد انت شیعه علی بن ابیطالب! انت پیرو سیدعلی خامنهای! حالا نگو میخواسته بگه ما شیعهایم، اشتباهی گفته و بلد نبوده. ما مونده بودیم بخندیم یا بجنگیم. همش بهش میگفتم صالح! باید بگی انا شیعه! باید بگی نحن شیعه!
همه میزنند زیر خنده.
نمیدانم چرا من کلا به این راحتیها خندهام نمیگیرد؛ با این که کاملا خندهدار بودن ماجرا را درک میکنم.
کمیل هم حتی دارد میخندد،
ولی من فقط لبخند میزنم و شروع میکنم به پوست گرفتن سیبزمینی.
هنوز ناخنم را توی پوست سیبزمینی فرو نکردهام که صدای فریادی از بیرون خانه میشنوم.
همه ساکت میشوند.
یک نفر دارد کمک میخواهد:
-ساعدنی! ساعدنی! زوجتي تموت!(کمکم کنید! کمکم کنید! زنم داره میمیره!)
با شنیدن جمله آخرش،
ظرف غذا را میگذارم روی زمین و اولین نفر بلند میشوم و به طرف در میروم.
مردی از مردم بومی شهر السعن است.
چون این مناطق تازه آزاد شده،
تعداد ساکنانش کماند و وضعیت خدماتی در شهر خیلی خوب نیست.
بیرون میدوم.
مرد دارد گریه میکند و اشک میریزد.
جلو میروم،
شانههایش را میگیرم و تکانش میدهم تا به خودش بیاید:
-ما المشكلة؟(مشکل چیه؟)
نگاهم میکند و مینالد:
-زوجتي في حالة مخاض، لكن ليس لدي سيارة لنقلها لعيادة.(زنم درد زایمان داره؛ ولی ماشین ندارم که ببرمش درمونگاه.)
ماشینی که تحویل گرفتهام کنار حیاط پارک است. نگاهش میکنم.
مرد ضجه میزند:
-زوجتي تموت!(زنم داره میمیره!)
قسمت #صدوشصت_وپنج
رو میکنم به مرد؛
به عمق چشمان عاجز و ملتمسش.
صورت سبزهاش از عرق برق میزند و قطرات اشکش با عرق قاطی شده.
ما برای حفظ جان مردم اینجاییم؛ مگر نه؟
این را از خودم میپرسم ،
و پاسخش این است که دست مرد را بگیرم و ببرم به سمت ماشین.
میدانم شهر آن هم در شب ناامن است؛
اما حتی اگر یک درصد احتمال داشته باشد که همسر مرد واقعاً درحال مرگ باشد، نباید معطل کرد.
بشیر جلو میآید:
-آقا خطرناکه. یهو به کمین میخورید!
نگاهی به جمع بقیه بچهها میاندازم. اگر خطری هم هست باشد برای من.
نمیشود جوانهای مردم را بفرستم در دل خطر و خودم بنشینم نان و سیبزمینی بخورم.
در جواب بشیر لبخند میزنم.
-سعد جلو میدود؛ یکی از بچههای سوری و اهل تدمر که از نیروهای حامد است.
میگوید:
-سآتي معك. انه خطير. (همراهتون میام. خطرناکه.)
سر تکان میدهم ،
و به مرد اشاره میکنم جلو بنشیند تا راهنماییمان کند به سمت خانهاش.
سعد هم روی صندلیهای عقب مینشیند و راه میافتم.
نگاهی به کوچه میاندازم.
حامد هنوز دارد نماز میخواند؛ کمیل را هم نمیبینم.
سوییچ را میچرخانم ،
و ماشین روشن میشود. پایم را که روی پدال گاز فشار میدهم،
چیزی ته دلم خالی میشود.
شبها در کوچههای خلوتِ یک شهرِ تازه آزاد شده خطرناک نیست؟
وجب به وجب خاک سوریه خطرناک است؛
اما مایی که تا اینجا آمدهایم از قبل خطرش را هم به جان خریدهایم.
کمیل همیشه در موقعیتهای خطرناک ،
که قرار میگرفتیم،
با بیخیالی میخندید و میگفت:
-خب دیگه تهش اینه که شهید میشیم، ترس نداره!
بعد هم شروع میکرد قصه بافتن ،
از نحوههای مختلف شهادت؛
آن هم به فجیعترین و دردناکترین حالتهای ممکن.
میخواست ترس خودش و ما بریزد و عادی شود برایمان.
سعد ساکت است.
مرد هنوز گریه میکند.
هربار از او میپرسم از کدام سو بروم و او با دست جهت را نشان میدهد.
دعا میکنم به موقع برسیم و بتوانیم همسر مرد را نجات بدهیم.
برای این که اضطراب مرد کمتر شود،
میپرسم:
-شو اسمک؟(اسمت چیه؟)
قسمت #صدوشصت_وشش
برمیگردد و چند لحظه گیج نگاهم میکند.
انقدر اضطراب دارد ،
که اسم خودش را هم یادش رفته. کمی فکر میکند و میگوید:
-صامد.
چه اسمی! تا الان نشنیده بودم. به سوال پرسیدن ادامه میدهم:
-مو معنی صامد؟(معنی صامد چیه؟)
این بار گیجتر نگاهم میکند.
اسمش را یادش نبود؛ چه رسد به معنیاش.
هرچند فکر کنم معنای صامد، استوار و ثابتقدم باشد.
میخواهم سنش را بپرسم که با دست اشاره میکند در کوچهای بپیچم.
شبها کلا کوچهها خلوت و تاریک است و اینجا خلوتتر و تاریکتر.
ناخودآگاه دستم میرود به سمت سلاح کمریام و سرمای فلزش را لمس میکنم.
نه آرامتر میشوم و نه نگرانتر.
حس بدی دارم؛
از تاریکیِ کوچه که فقط با نور ماه روشن میشود.
طبق حرف صامد، تا انتهای کوچه میروم.
ماشین روی تکههای سنگ و آجر و آسفالتِ ناصاف کوچه بالا و پایین میشود.
به انتهای کوچه رسیدهایم، بنبست است.
و من هنوز حس بدی دارم.
حس میکنم یک سایه سیاه افتاده روی سرم؛ روی سر من و صامد.
صامد پیاده میشود ،
و در یکی از خانهها را میزند.
گریه میکند؛ نمیدانم این همه نگرانیاش طبیعی ست یا نه.
یعنی همه مردهایی که همسرشان درد زایمان دارد همینقدر نگرانند؟
شاید صامد خیلی همسرش را دوست دارد.
شاید اگر من هم بیشتر میتوانستم با مطهره زندگی کنم، همین حس صامد را تجربه میکردم؛ همین شوقِ آمیخته با ترس را.
به صامد نگاه میکنم.
ردپایی از شوق در رفتارهایش نیست؛ اما ترس در تکتک حرکاتش بیداد میکند.
دستم را دوباره میگذارم روی سلاح کمریام.
از سرمای فلزش بدم میآید.
آدم سلاح را با خودش همراه میکند ،
که دلش گرم باشد؛ نه این که با سرمایش دل را خالی کند.
صامد وارد یکی از خانهها میشود.
صدای جیغ میآید؛ جیغ یک زن.
صدای جیغ یک زن و فریاد یک مرد؛
فریاد صامد.
نگران میشوم.
دست به دستگیره در میگیرم تا در را باز کنم و همزمان، میخواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛
اما ناگاه درد وحشتناکی ،
در پس سر و گردنم حس میکنم؛
انقدر که نفسم بند میآید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
خوشبینترین موجود کره زمین شتره!
این بزرگوار وسط بیابون موقع خوردن خار، چنان رضایتی تو چهرهش هست که انگار وسط هال نشسته فسنجون میخوره! 😂
آیا میدانستید عدد ۳ همان حرف(س) است!
که پا شده زیرشو جارو کنن؟ 😂
مطلع عشق
🔴 #محبّت_بیرونی 💠 هنگامی که با همسر خود بیرون منزلید نشان دهید که از بودن کنار او #خوشحال هستید! 💠
خانواده وازدواج 👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ببینید به چه شکل سادهای دروغ آلبانی نشینان رو میشه!
به همین سادگی دروغ میگن
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی تکنولوژی برای فریب افکار عمومی دست بکار میشود.
چشماتو واکن ندهندت فریب
❣ @Mattla_eshgh
پویش بدون فرزندم هرگز
تنهاکمپین رسمی،جهت حمایت از #داریوش و کودکانی است که دولتهای اروپایی جهت آزمایشات اجتماعی و هویت زدایی ،
از والدین با زور جداشده اند با امید به این که آغاز این پویش پایان فراق باشد
ارتباط مستقیم:
تلگرام @dariush9567
ایتا @Mamanedariush