eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قسمت ۲ یادم می‌افتد امروز گوشی‌ام را در خانه جا گذاشته‌ام. چقدر عالی! دقیقا روزی که شهر بهم ریخته، من موبایل ندارم. به خانمی که دفعه قبلش جوابم را داده بود میگویم: _ببخشید میشه من یه تماس با خونه بگیرم؟ گوشیم همراهم نیست. شرمنده لبخند میزند و گوشی‌اش را میدهد. شماره خانه را میگیرم. به بوق دوم نرسیده، مادر جواب میدهد. بهتر از من از اوضاع باخبر است که صدایش از نگرانی میلرزد. میپرسم: _مامان حالا چطوری برگردم خونه؟ -باید پیاده بیای. بابابزرگ هم امروز از سی‌ و سه پل تا خونه‌شون پیاده رفته، همه راها بسته‌س. -بابا نمیتونه بیاد دنبالم؟ -دارم میگم خیابونا بسته‌س! باباتم کلی وقت گیر کرده بود تا تونست برسه خونه. نفسم را بیرون میدهم: _باشه پیاده میام. میخواهم خداحافظی کنم که مادر نهیب میزند: _فاطمه اگه یکی یه چیزی گفت جوابشو ندیا! یهو بهت حمله میکنن. هنوز متوجه عمق فاجعه نشده‌ام و فکر میکنم مادر مثل همه مادرها نگران است که این را میگوید. میخندم: _نگران نباش مامان. و قطع میکنم. گوشی را که به صاحبش پس میدهم و به سمت فلکه احمدآباد راه می‌افتم، یک آن حس میکنم دارم در خلاء راه میروم. الان ارتباطم با همه اعضای خانواده‌ام قطع شده است؛ با همه کسانی که میشناسم. رشته ارتباطی من با آنها همان تلفن همراه بود که ندارمش. حس وحشتناکی ست؛ این که الان هر اتفاقی برایم بیفتد هیچکس نمیفهمد. این که اگر به کمک نیاز داشته باشم نمیتوانم کسی را خبر کنم. این که الان مادر دلش شور میزند و نمیتواند دم به دقیقه تماس بگیرد و از حالم با خبر شود. خودم را دلداری میدهم که قبل از ورود تلفن همراه به زندگی مردم، همیشه همینطور بود. اگر کسی از خانه بیرون میرفت تمام اتصالش با خانه قطع میشد. خودش بود و خودش.باد سرد آبان خودش را به بدنم میکوبد.چادر را محکم دور خودم میپیچم. خیابان احمدآباد خلوت است. دیگر حتی بچه دبیرستانی‌ها هم رفته‌اند. انگار فقط منم. فقط منم که بیرون از خانه‌شان مانده. به هشدار مادر فکر میکنم. به این که گفت ممکن است به من حمله کنند چون چادری‌ام. مگر چه خبر است؟ لرز خفیفی به جانم می‌افتد. من که از مردن نمیترسیدم نه؟ اصلا دعای بعد از نمازم شهادت است. اتفاقاً شاید این همان لحظه‌ای ست که منتظرش بودم! تمام زندگی‌ام را مرور میکنم. ذکر استغفار و شهادتین و صلوات یکی نه یکی مهمان لبانم میشوند. بالاخره به فلکه احمدآباد میرسم و با کنجکاوی به فلکه نگاهی میاندازم. طرف خیابان‌ولیعصر و سروش پر از آدم‌هایی‌ست که به تماشا ایستاده‌اند و طرف خیابان بزرگمهر فقط دود میبینم و جمعیتی که لاستیک آتش زده‌اند و یک نفر میانشان داد و فریاد میکند. صدای ترقه می‌آید. از خیابانِ زیرگذر هم دود بلند شده. انگار یک نفر آنجا هم آتش روشن کرده. بعضی از مردم، موبایل به دست فیلم میگیرند و بعضی مثل من دارند قدم تند میکنند که زود رد شوند. هیچ ماشینی از خیابان رد نمیشود،همه ایستاده‌اند. این را وقتی میفهمم که به ماشینی خالی از سرنشین جلوی چراغ قرمز خیابان ولیعصر برمیخورم. موتوری‌ها اما مثل قبل رفت و آمد میکنند. یاد افسر پلیس و سربازِ کلاش به دستی میافتم که همیشه سر فلکه احمدآباد و کنار کانکس ناجا میایستاد. کانکس ناجا هست؛ اما افسر و سرباز نیستند. تمام فلکه را برای پیدا کردن یک نیروی پلیس یا ضدشورش با چشمانم زیر و رو میکنم؛ نیست. حسی مبهم و غریزی میگوید چادر و روسری‌ام را جلوتر بکشم که صورتم پیدا نباشد؛ نمیدانم چرا. همان حس غریزی، هشدار خطر میدهد و میگوید زود از اینجا رد شو. همان حس غریزی، درجه هوشیاری و آماده‌باش دفاعی را میبرد نزدیک صد و درجه کنجکاوی و کله‌شقی را می‌آورد نزدیک صفر. مرز حریم شخصی که همیشه به شعاع شصت سانتیمتر است پررنگتر میشود.(البته همیشه این مرز را داشتم و بجز خانواده و دوستان نزدیک، کسی حق ندارد وارد این مرز شود.) از حالا هرکس که وارد حریم امن شود، مهاجم و خطر جدی شناخته شده و پاسخ من سخت و خشن خواهد بود! مغزم از همین حالا آماده مبارزه است. وارد خیابان جی میشوم که آرام‌تر است....
✍قسمت ۳ وارد خیابان جی میشوم که آرام‌تر است. ایستگاه بی‌آر‌تی خالی است و شیشه‌های ایستگاه شکسته و ریخته کف خیابان. ناباورانه به خرده شیشه‌ها نگاه میکنم. راستش فکرنمیکردم بدتر از سال نود و شش باشد؛ ولی هست. هیچ ماشینی از خیابان رد نمیشود. آدمهایی مثل من که مجبورند پیاده برگردند و از سرما در خودشان جمع شده‌اند کم نیستند. وسط خیابان، دختر و پسرهای دبیرستانی گروه گروه و دست در دست هم راه میروند؛ انگار نه انگار که شهر به هم ریخته. اتفاقا فرصت خوبی شده تا با هم قدم بزنند. از این ترکیب آرامش و آشوب خنده‌ام میگیرد. به خیابان پروین اعتصامی رسیده‌ام. سر چهارراه شلوغ است؛ یک موتور افتاده دقیقا وسط چهارراه و مقابل راه مردم تا کسی نتواند رد شود. چند جوان که شاید به زور بیست سالشان باشد، خیابان را با پارک کردن موتور و آتش زدن لاستیک بسته‌اند. پیداست که همه مردم با اعتصاب و خاموش کردن ماشینهایشان موافق نیستند؛ اما از چند جوانی که چماق و قمه دارند میترسند. چند مرد دارند با جوانها بحث میکنند که راه باز شود و صدای داد و فریادشان بالا رفته؛ اما انگار فایده ندارد. چشمم به چراغهای خاموش راهنمایی و رانندگی میافتد که شکسته‌اند. ایستگاه اتوبوس خالی ست. مغازه‌دارها کرکره مغازه را پایین کشیده‌اند که مبادا شیشه مغازه‌شان پایین بیاید. مردم عصبانی‌اند و مضطرب. نمیدانم از کدام طرف بروم. مغزم هشدار میدهد؛ صدای آژیر فضای مغزم را پر کرده. ناگاه صدای بوق در چهارراه میپیچد. همه برمیگردند به سمت صدا. مردی داخل ماشینش نشسته و دست گذاشته روی بوق. پیداست که بدجور عصبانی شده. از موهای جوگندمی‌اش میتوانم حدس بزنم همسن پدرم باشد. جوانها دور ماشینش را میگیرند و پرخاش میکنند: _چته؟ دستتو از روی بوق بردار! مرد هم عصبانی ست: _چرا نمیذارین مردم رد بشن؟ من باید برم دنبال دخترم! بذارین برم! یکی از جوانها که به نظر سردسته‌شان می‌آید میگوید: _نمیشه! همه باید وایسن! به ما ربطی نداره! صدای مرد بالاتر میرود: _یعنی چی؟ شما چرا نمیفهمین! من میخوام برم! همه مردم با مرد هم‌صدا میشوند و دستشان را میگذارند روی بوق. جوانها ماشین مرد را دوره میکنند و تکان میدهند: _یا ساکت میشی یا خودتو با ماشین با هم آتیش میزنیم! نگاه مرد رنگ وحشت میگیرد و دست از روی بوق برمیدارد. چاره‌ای جز تسلیم ندارد. از این توحش میترسم و قدم تند میکنم. همه ساکت شده‌اند. داخل یکی از خیابان‌های فرعی میپیچم. روی زمین پر است از شاخه نیمه‌سوخته درختان و سنگ و آجر. داخل فرعی خلوت است. نه ماشین حرکت میکند و نه آدم. تندتر راه میروم تا هم گرم شوم، هم زودتر برسم به خانه. اطرافم را نگاه میکنم تا مطمئن شوم کسی دور و برم نیست. بند کیفم را روی شانه جابه‌جا میکنم. حس بدی دارم. با این که میدانم کسی تعقیبم نمیکند،باز هم نگرانم. ناگاه مردی از یکی از کوچه‌های خیابان فرعی مقابلم میپیچد و می‌ایستد. مثل ماشینی که در سرعت بالا ترمز بگیرد، به سختی متوقف میشوم و با دیدن اسلحه مرد که به‌ سمتم نشانه رفته،نفسم بند می‌آید. دستم را میگذارم روی صورتم و چند قدم عقب میروم. پاهایم آماده گرفتن فرمان فرار هستند تا با تمام قدرت به سمت خیابان اصلی بدوم؛ اما صدای مرد متوقفم میکند: _تیراندازی من از دویست متری هم خطا نداره، پس فکر فرار به سرت نزنه! دستتو بذار روی سرت. قلبم انقدر تند میزند که حس میکنم الان است که آن را بالا بیاورم. مغزم یک راه حل دیگر ارائه میدهد:....
✍قسمت ۴ مغزم یک راه حل دیگر ارائه میدهد:جیغ. بابا همیشه میگفت جیغ هم خودش یک نوع سلاح است برای خانمها. عضلات حنجره‌ام فلج شده‌اند و فرمان جیغ را نمیگیرند. مرد انگشت اشارهاش را روی لبهایش میگذارد و میگوید: _صدات اگه دربیاد همینجا خلاصت میکنم! انگار دارد ذهنم را میخواند! به رفتار مرد دقت میکنم؛ زیادی خونسرد به نظر میرسد. یکی از ویژگیهای یک مهاجم، اضطراب و ترس است؛ اما این مرد اصلاً نمیترسد. یعنی هم حسابی پشتش گرم است و هم خیالش از بابت نقشه‌اش راحت است؛نقشه‌ای که من نمیدانم چیست و همین لرز به جانم می‌اندازد. مرد صورتش را با کلاه و شال‌گردن بافتنی خاکستری پوشانده؛ اما همانقدری که از صورتش میبینم برایم آشناست. من مطمئنم این مردِ میانسال را دیده‌ام؛ مردی با ریش پرفسوری جوگندمی و چهرهای خشک و محکم و آفتاب‌سوخته که تقریبا پنجاه ساله میزند. به سختی زبان میچرخانم: _چی میخوای؟ امیدوارم دزد باشد و با گرفتن کیف پول قانع شود. نه زیورآلات همراهم دارم و نه گوشی. کاش فقط قصدش دزدی باشد. ته دلم خدا را صدا میزنم. پوزخند میزند و سرش را پایین می‌اندازد: _سوال خوبیه. من دفترت رو میخوام. سوالش تمام نظام ذهنی‌ام را به هم میریزد. دفتر؟ آن هم دفتر من؟ به چه دردش میخورد؟ این آدم یا دیوانه است، یا من را با یک دانشمندی چیزی اشتباه گرفته. من که در دفترم چیز مهمی ننوشته‌ام! اصلا کدام دفتر را میخواهد؟ این را بلند میپرسم: _کدوم دفتر؟ -همون دفتر که جلدش آبیه و همه‌جا همراهته. جلد آن دفترچه آبی نیست، فیروزه‌ای ست. همه جا همراهم است. هر وقت بیکار بشوم، داخلش ایده‌های داستانی‌ام را مینویسم و هرچیزی که به داستان مربوط باشد؛ مثال ویژگی شخصیتها، پیرنگ داستانها، اطلاعات اضافه‌ای که برای هر داستان لازم دارم و نوشتن قسمت‌هایی از یکداستان که به ذهنم میرسد. مثال امروز وقتی در آزمایشگاه مهدیه منتظر گرفتن جواب آزمایش پدربزرگ بودم، داشتم توی همان دفتر ایده یک داستان را مینوشتم درباره مدافعان حرم. اسم شخصیت اصلی‌اش را هم گذاشته‌ام عباس؛شخصیت فرعی رمان نقاب ابلیس. دوست دارم از عباس بیشتر بنویسم. توی دفتر، یک لیست از همه شخصیتهایی که تا الان ساخته ام به اضافه سابقه و ویژگیهای اخلاقی‌شان هست. البته یک سری خرده‌نوشته درباره مسائل دیگر روزمره هم توی دفترم پیدا میشود؛ اما نمیفهمم این دفتر به چه درد این مرد میخورد که باید برای به دست آوردنش، من را با یک سالح کمری کلت ام۱۹۱۱ برونینگ تهدید کند؟حالا دیگر خیلی نمیترسم؛ بلکه یک حس خاصی به من میگوید این ماجرا خیلی پیچیده است و باید تا تهش بروم.باید بفهمم این مرد من را از کجا میشناسد و میداند من یک دفتر با جلد فیروزه‌ای همراهم دارم؟ و این دفتر به چه دردش میخورد؟ میپرسم: دفترم رو میخوای چکار؟ صدایش را کمی بالا می‌برد: ....
✍قسمت ۵ صدایش را کمی بالا می‌برد: _سوال نپرس! دفترت رو بده تا... حرفش نیمه‌تمام می‌ماند و چشمانش گشاد میشوند. ناله کوتاهی از دهانش خارج میشود و زانو میزند روی زمین. مانند پالسکو فرو میریزد. چند ثانیه خیره میشوم به مرد که افتاده روی زمین و سرم را بالا می‌آورم؛ اما دهانم از دیدن کسی که مقابلم ایستاده باز می‌ماند: خودم! خودم روبه‌روی خودم ایستاده‌ام؛ این دقیقاً خودم است با پوششی کمی متفاوت. من روسری سرم کرده‌ام و او مقنعه؛ همین! یک دختر کامال شبیه خودم؛ هم چهره‌اش هم جثه‌اش. این منم! هیجان و شوکی که با دیدن خودم در بدنم جریان پیدا میکند ده برابر شوک ناشی از تهدید آن مرد است. میگویم: _تـ... تو... تو منی! دختر انگار حرف من را نشنیده. عجله دارد. سریع می‌آید جلو و از روی بدن مرد که افتاده روی زمین هم میپرد. دست دراز میکند و دستم را محکم میگیرد. به عادت همیشگی‌ام،دستم را از دست دختر بیرون میکشم و مچش را میپیچانم. همیشه اگر کسی ناگهانی دستم را بگیرد یا کلا دستش وارد دایره امن پانزده سانتیمتریِ دورم بشود، دستش را میپیچانم. دختر با دست دیگرش، مچش را از پیچانده شدن نجات میدهد و میگوید: _گیر نده! بدو بیا بریم! و دستم را میکشد و میدویم وسط خیابان فرعی. آرام جیغ میکشم: _چرا باید همرات بیام؟ تو کی هستی؟ چرا اونو زدی؟ درحالی که دستم را میکشد و تقریباً میدویم، فقط به سوال آخرم جواب میدهد: _میخواستی نزنمش که بزنه بکشتت؟ دوباره جیغ میکشم: _تو کی هستی؟ چرا شبیه منی؟ کلافه برمیگردد و میگوید: _من بشرام! صابری! در ذهنم لیست دوستانم را میگردم؛ اما چنین دوستی به این نام ندارم. حرص میخورد: _من شخصیت رمانتم! یادت نیست؟ مثل دیوانه‌ها نگاهش میکنم. شخصیت رمان من اینجا چکار میکند؟ بشری صابری یک شخصیت خیالی‌ست. فقط توی دفترم هست و میان فایل‌های وُرد. توی دنیای واقعی وجود ندارد! ناباورانه میپرسم: _یعنی چی؟ چرا مثل منی؟ درحالی که دوباره راه میافتد و من را دنبال خودش میکشد میگوید: _چون تو همه شخصیت‌های اصلیِ دختر رو توی رمانات شبیه خودت تصور میکنی. ناخودآگاهه، دست خودت نیست. اینطوری بهتر باهاشون احساس هم‌ذات‌پنداری میکنی! شوک شنیدن این حرفها انقدر برایم سنگین است که بی‌حرکت می‌ایستم. بشری نگاهی به پشت سرم میاندازد؛ جایی که مرد افتاده. رد نگاهش را میگیرم. مرد دارد تکان میخورد. بشری دستم را محکمتر میکشد و میگوید: _بدو بریم! الان بهوش میاد! خیابان فرعی را میدویم. هوا بوی باران میدهد اما باران نمیبارد. نمیدانم کجاییم. راه را گم کرده‌ام. بشری من را میکشد به سمت یک پراید نوک مدادی و میگوید: _سوار شو! و در را برایم باز میکند. نمیدانم این کارم حماقت است یا نه. چرا باید سوار ماشین یک غریبه شوم؟ چون آن غریبه دقیقاً کپی برابر اصل خودم است و میگوید شخصیت رمانم است و این حرف‌ها؟ بشری نهیب میزند: _سوار شو! در عقب را باز میکنم و سوار میشوم. داخل ماشین برخلاف بیرونش گرم است. بشری هم عقب نشسته. از دیدن دو مردی که جلو نشسته‌اند خشکم میزند، هین بلندی میکشم و دستم را میگذارم روی دهانم. دستم را میگذارم روی دستگیره در تا بازش کنم و پیاده شوم، اما در قفل است و ماشین راه میافتد. الان است که گریه‌ام بگیرد. یکی از مردها که سمت کمک راننده نشسته، برمیگردد به سمت من: _نگران نباشید، جاتون امنه. چقدر قیافه این مرد آشناست....
✍قسمت ۶ چقدر قیافه این مرد آشناست. مطمئنم او را قبلاً دیده‌ام؛ همانطور که آن مردِ میانسال را دیده بودم. نمیدانم کجا. این مرد جوان است، بیست و هفت هشت ساله. لبخند گرمی میزند: _من عباسم مامان! جیغ میکشم: _مامان؟ یعنی چی؟ و با چشمانِ گرد شده به بشری نگاه میکنم. بشری سرش را تکان میدهد: _آره، اینم شخصیت رمانته. ماها مثل بچه‌های توایم. ناباورانه و عصبی سرم را تکان میدهم: _دارین چرت میگین. امکان نداره! منو پیاده کنین بذارین برم! مردی که در جای راننده نشسته، وقتی تقلایم برای باز کردن در را میبیند میگوید: _قفله. الان اوضاع خطرناکه، بهتره درها قفل باشه. دست از تقلا میکشم. مرد آینه جلو را طوری تنظیم میکند که صورتش را ببینم و میگوید: _ابوالفضلم. عصبی میخندم: _منو مسخره کردین؟ بشری دستش را میگذارد روی دستانم: _نه. باور کن واقعیه. عالی شد. بعدازظهر شنبه‌ی یک روز پاییزی، وسط اغتشاش و اعتصاب و درگیری، یک آدم دیوانه با اسلحه تهدیدم کرده که دفترت را بده و سه تا آدم خل و چل نجاتم داده‌اند و میگویند ما شخصیت‌های رمانت هستیم؛ بچه‌های تو. موقعیت از این مسخره‌تر در دنیا وجود ندارد. زیرلب می‌غرم: _احمقانه‌س! عباس میخندد: _پس بگو چرا همه‌مون انقدر شکاک و دیرباوریم. این ویژگی مامانه. و نگاهم میکند. از این که خرس گنده به من میگوید مامان لجم میگیرد. عباس ادامه میدهد: _ویژگی شخصیتی اکثر ماها شبیه شما شده. چون تیکه‌های شخصیت توایم. بشری هم حرف عباس را تایید میکند: _حتی گاهی میتونیم رفتارها و واکنش‌هات رو پیشبینی کنیم. کمی ازشان میترسم. من الان با خودم مواجهم. چند تا آدم که تکثیر شده‌ی شخصیت من‌اند. بشری به ابوالفضل میگوید: _الان کجا میری؟ ابوالفضل حرفه‌ای رانندگی میکند و میگوید: _میخوام ببینم از این کوچه پس کوچه‌ها میشه برسیم خونه یا نه. همه خیابونای اصلی بسته‌س. قفلِ قفل. عباس میگوید: _معلومه از قبل یه برنامه‌ریزی دقیق داشتن. چون مردم معمولی نمیتونن انقدر سریع کل شهر به این بزرگی رو قفل کنن. این برنامه از یه جای دیگه داره هدایت میشه. ابوالفضل سرش را تکان میدهد: _این دفعه هم قرعه به نام ما اصفهانیا افتاده. مرکز اعتراضات اصفهانه. توی تهران چون برف میومد خیلی کاری نکردن. کمی درباره شخصیت‌هایی که با آنها طرفم فکر میکنم و بعد میپرم وسط حرفشان: _وایسین ببینم، عباس مگه تو سال نود و شیش شهید نشدی؟ پس اینجا چکار میکنی؟ الان باید دو سال از شهادتت گذشته باشه! بشری لبخند میزند؛ عباس هم. عباس میگوید: _تا وقتی تو زنده هستی ما هم زنده‌ایم. گفتیم که، ما تیکه‌های وجود توایم. الان من که هیچی، کمیل هم که ده سال پیش شهید شد زنده ست. کمیل را نمیشناسم: _کمیل دیگه کیه؟ من همچین شخصیتی ننوشتم! ابوالفضل میخندد: _اونو هنوز ننوشتی، ولی توی وجودت هست. اتفاقا همین امروز توی آزمایشگاه داشتی روی شخصیتش فکر میکردی، ایده رمانش چندروز پیش به فکرت رسید. الان حتی شخصیتهایی که هنوز نوشته نشدن هم زنده‌ن. چون تو زنده‌ای. چقدر پیچیده و غیرقابل باور! اینها را به هرکس بگویند، آدرس و شماره تلفن آسایشگاه فارابی را بهشان میدهد. تازه یادم میافتد قرار است بروم خانه. مینالم: _من باید برم خونه! خانوادهم منتظرن! بشری سر تکان میدهد: _حرفشم نزن. بهزاد آدرس خونه‌تون رو بلده. میاد سراغت. باز هم یک مجهول مسخره جدید. تقریباً جیغ میکشم: _بهزاد دیگه کیه؟ -بهزاد همونه که میخواست دفتر رو ازت بگیره. اونم شخصیت یکی از رماناته. هنوز ننوشتیش؛ همونی که امروز توی آزمایشگاه داشتی روی ایده‌ش فکر میکردی. همون که کمیل هم توش بود. در ذهنم حرفهای بشری را کنار هم میچینم؛ پس برای همین بود که بهزاد میتوانست پیش‌بینی کند که قصد فرار یا جیغ دارم. چون خودش هم بخشی از من بود؛ احتمالا نیمه تاریک من... مینالم: _من باید برم خونه! نمیشه شب توی خیابون بمونم که! عباس که نگاهش به جلوست میگوید: _فعلا میبریمت یه جای امن تا آبا از آسیاب بیفته. -کجا؟ عباس با لبخند شیطنت‌آمیزی به ابوالفضل نگاه میکند: _اون دیگه رازه! به قول خودتون یه شگفتانه ست! اخم میکنم. عباس میگوید: _خیالتون راحت، مطمئن باشید ما به شما آسیب نمیزنیم. با حرص نفسم را بیرون میدهم: _خب به خانوادهم چی بگم؟ بشری گوشیاش را درمی‌آورد و میگوید: ..... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه هایی که خواهر و برادر دارند ،در جامعه بالغانه تر رفتار میکنند.
۴ 😍 وقتی مادر یا پدری فرزند خود را صمیمانه و باآرامش در آغوش می کشند، او را از لحاظ روانی تغذیه و تامین میکنند، 👈 درنتیجه باعث افزایش سطح عزت نفس در او می شوند. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: برای جذب کودکان هرچقدر می‌توانید کار کنید امام خامنه‌ای در جریان بازدید از نمایشگاه کتاب: 🔹برای جذب کودکان و نوجوانان هرچقدر می‌توانید از لحاظ کمیت و کیفیت کار کنید. 🔹هنوز داستان‌های خارجی مربوط به کودک غلبه دارد که عیب بزرگی است.
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_ششم ✅خب از اون‌ور هم خانواده دختر نباید سخت بگیرن در
✅این‌جا اگر حیا بکنی خب معلومه داری، بارها شده پسر اومده ، دخترو پسر خیلی از نظر عقیده و... به هم می‌اومدن از نظر قیافه هم به هم می‌اومدن هم دختر و هم پسررو می‌شناختم پسر دیده بود دختررو و گفت مادرم هم باید ببینه و برام مهمه اومدن و مادرم دید و گفتن خوبه و پسندیدم، کی بیایم برای شیرینی‌خوردن🍪🎂 خب حالا به دخترم اعلام شده که مادر و پسر پسندیدن و دختر و پسرم صحبت‌ هاشون کردن و تموم شده و قرار گذاشتن، دو شب مونده به خطبه پسره اومده گفته پشیمون شدم ببخشید مادر من به من گفته من درست نتونستم این دخترو ببینم 😏❌ یا تو یه مورد دیگه پسر اومده گفته، خواستگاری هم رفتن و جواب مثبتم به هم دادن ولی پسر زده زیرش♨️💢 من درست ندیدم اون دفعه، این بار دیدم و خوشم نیومد😢 این کار خیلی بد هست هم هست هم دل‌شکستن هست برای دختر 😡📛 و اثر وضعی تو زندگی خود آدم میزاره چه بسا به خاطر همین بی‌ادبی خداوند یه همسر مناسب‌ رو هرگز نصیب آدم نکنه و محروم کنه آدم‌رو از همسر مناسب😭 ⚠️ 🔰یا مثلاً رفتن، دیدن، صحبت کردن، شیرینی‌ام خوردن، اومدن میگم مبارک باشه میگه نه آقا، میگم چی‌شده❓ میگه دختره یکی دوتا از انگشت‌هاش مثلاً این‌جوری هستش و عصب نداره کم کار میکنه میگم این‌هارو نمیشد جلو تر بررسی کنی تحقیق کنی❓ 👈🏻👈🏻ببین این‌ها لازمه ها، نباید انسان هی تعارف بکنه، حیا بکنه، ندید بگیره، تغافل بکنه، عجله بکنه نه، اگر تو واقعاً انقدر این مسئله برات مهم هست از قبل به فکر می‌افتادی ✔️ الان چطور روت میشه وقتی شیرینی خوردی بهم بزنی فلان حرفو بزنی، اون‌موقع روت نمیشد❓ قبلش می‌گفتی می‌خوام ببینم وضعیت بدنی دخترو که سالم هست یا نیستش 📌خانواده دخترم اشتباه کردن، باید می‌گفتن بابا مثلاً این دختر ما این دو تا انگشتش ضعیف هست که بعد مشکل نشه برای دختر ❗️ ⚠️ کاری و یا کردن و گرفتن مشکل ایجاد میکنه و اصلاً مشکل شرعی داره و باعث اختلاف میشه و خیلی مسائل دیگه میشه ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍قسمت ۶ چقدر قیافه این مرد آشناست. مطمئنم او را قبلاً دیده‌ام؛ همانطور که آن مردِ میانسال را دیده
✍قسمت ۷ بشری گوشی‌اش را درمی‌آورد و میگوید: _بگو رفتی خونه یکی از دوستات؛ یعنی ما. -شما رو نمیشناسه. موبایلش را به سمت من دراز میکند: _بگیر زنگ بزن بهشون، برای این که لازم بشه خودم باهاشون صحبت میکنم که مطمئن بشن. با مادر تماس میگیرم و توضیح میدهم که اتفاقی یکی از دوستانم را دیده‌ام و میتوانم به خانه‌شان بروم، چون بازگشت در این شرایط به خانه ممکن نیست. پدر کمی شک دارد و میخواهد از قابل اعتماد بودن خانواده دوستم مطمئن شود. بشری خودش با پدر صحبت میکند تا خیال پدر راحت باشد. با این وجود پدر آدرس خانه و شماره تلفنش را میگیرد و می‌سپارد هربار با خانه تماس بگیرم. گوشیِ بشری زنگ میخورد. بشری زمزمه میکند: _اریحاست! و پاسخ میدهد: _الو اریحا کجایی؟ . ...- -ما خودمونم گیرافتادیم. نمیتونیم کاری بکنیم. . ...- -بهتره نری بیمارستان، اگه میتونی برگرد خونه. . ...- -مامان هم الان پیش ماست. فعلا جاش امنه. خیلی مواظب باش! . ...- -باشه؛ خداحافظ. قطع میکند و میگوید: _اریحا توی‌خیابون گیر کرده.داشته میرفته بیمارستان، شوهرش انگار توی این شلوغیا زخمی شده. قبل از این که درباره اریحا بپرسم، خودش جواب میدهد: _اریحا هم شخصیت رمانته. همون که ایده‌ش چند وقت پیش به ذهنت رسید. ابوالفضل درهر خیابان اصلی‌ای که میپیچد، به بن‌بست میخورد. واقعاً تمام شهر قفل است. زیرلب میگویم: _چرا اینطوری شده؟ عباس شانه بالا می‌اندازد: _چون مردم عصبانین،حق هم دارن. آخه یکی اومده قاه‌قاه خندیده و گفته من خودم صبح جمعه فهمیدم! این دردش از بنزین سه هزار تومنی بیشتره! سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. خسته‌ام؛ هم روحم خسته است هم جسمم. چشمانم را میبندم و میگویم: _کجا داریم میریم؟ صدای بشری را میشنوم: _بذار فعلاً بهت نگیم. واقعاً احمقانه است که در ماشینِ شخصیت‌های داستانم نشسته‌ام و دارم میروم جایی که نمیدانم کجاست. ماشین تکان میخورد؛مثل گهواره. بالاخره ابوالفضل از میان کوچه پس‌کوچه‌ها راهی باز میکند و جلوی در خانه‌ای می‌ایستد. چشمانم را باز میکنم؛ یک خانه با در سبزرنگ تیره. چقدر آشناست! میپرسم: _این خونه کیه؟ بشری با شیطنت میخندد. ابوالفضل قفل بچه را غیرفعال میکند و پیاده میشود،عباس هم. با تردید پیاده میشوم. یک خانه حیاط‌دارِ دوطبقه که برگهای درخت مو از پشت دیوارهایش تا کوچه سرک کشیده. بشری یک کلید میدهد دستم: _در رو باز کن! کلید را در قفل میچرخانم.در باز میشود. حیاطی نسبتاً بزرگ پر از باغچه و گلدان گلهای رز و ساناز و شبرنگ صورتی و سفید؛ با دوتا درخت انگور، یک درخت گیلاس و یک درخت انجیر. این که حیاط خانه مادربزرگ است! به ساختمان خانه نگاه میکنم. طبقه اولش دقیقاً شبیه خانه مادربزرگ است. به چهره بشری و ابوالفضل و عباس نگاه میکنم: _این که خونه مادربزرگمه! هر سه تا لبخند میزنند. عباس میگوید: _نه دقیقاً. ولی شبیه‌شه. صدایی دخترانه و آشنا از پشت سرم میگوید: _این خونه‌ایه که وقتی بچه بودی آرزوش رو داشتی. ترکیب خونه خودتون و مادربزرگ. نه؟ برمیگردم به سمت صدا. خودم را میبینم که کنار دوستم زهرا ایستاده‌ام. زهرا اینجا چکار میکند؟ آن یکی که شبیه خودم است کیست؟ قبل از این که بپرسم، دختری که شبیه خودم است به حرف می‌آید: _من حورام. مگه بشری برات توضیح نداد؟ ما همه‌مون مثل توایم. اریحا هم مثل توئه دقیقاً. نگاهی به بشری میکنم و نگاهی به حورا. واقعا هردو کپی برابر اصل مناند. حورا روسری گلبهی سرش کرده و چادر رنگی. نگاه میچرخانم به سمت زهرا و میپرسم: _زهرا تو هم میبینی؟ باورم نمیشه! زهرا میخندد؛همه میخندند. میگوید: _من که زهرا نیستم! من شخصیت رمان دوستتم. همونطور که شخصیتهای دخترِ رمانِ تو، شبیه تو شدن، منم شبیه مادرم شدم. اسمم «نورا» ست، یادته درباره من باهات حرف زد؟ یادمه ست؛ یکی دو هفته پیش بود.از خیلی وقت پیش دارم تلاش میکنم محدثه و زهرا را برای نوشتن آماده کنم.استعداد نویسندگی دارند و جسارتش را نداشتند. یکی دو ماهی میشود که به طور جدی شروع کرده‌اند به نوشتن رمانشان و هر روز و هرشب داریم درباره رمان‌هایمان با هم صحبت میکنیم. دوست ندارم فقط خودم در جریان رما‌‌ن‌نویسی انقلابی تنها باشم؛هدفم جریان‌سازی بود تا اگر یک روز من هم نبودم و نتوانستم بنویسم، کسانی بهتر از من این مسیر را ادامه بدهند. به نورا نگاه میکنم و میپرسم:.... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)