eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قسمت ۴ مغزم یک راه حل دیگر ارائه میدهد:جیغ. بابا همیشه میگفت جیغ هم خودش یک نوع سلاح است برای خانمها. عضلات حنجره‌ام فلج شده‌اند و فرمان جیغ را نمیگیرند. مرد انگشت اشارهاش را روی لبهایش میگذارد و میگوید: _صدات اگه دربیاد همینجا خلاصت میکنم! انگار دارد ذهنم را میخواند! به رفتار مرد دقت میکنم؛ زیادی خونسرد به نظر میرسد. یکی از ویژگیهای یک مهاجم، اضطراب و ترس است؛ اما این مرد اصلاً نمیترسد. یعنی هم حسابی پشتش گرم است و هم خیالش از بابت نقشه‌اش راحت است؛نقشه‌ای که من نمیدانم چیست و همین لرز به جانم می‌اندازد. مرد صورتش را با کلاه و شال‌گردن بافتنی خاکستری پوشانده؛ اما همانقدری که از صورتش میبینم برایم آشناست. من مطمئنم این مردِ میانسال را دیده‌ام؛ مردی با ریش پرفسوری جوگندمی و چهرهای خشک و محکم و آفتاب‌سوخته که تقریبا پنجاه ساله میزند. به سختی زبان میچرخانم: _چی میخوای؟ امیدوارم دزد باشد و با گرفتن کیف پول قانع شود. نه زیورآلات همراهم دارم و نه گوشی. کاش فقط قصدش دزدی باشد. ته دلم خدا را صدا میزنم. پوزخند میزند و سرش را پایین می‌اندازد: _سوال خوبیه. من دفترت رو میخوام. سوالش تمام نظام ذهنی‌ام را به هم میریزد. دفتر؟ آن هم دفتر من؟ به چه دردش میخورد؟ این آدم یا دیوانه است، یا من را با یک دانشمندی چیزی اشتباه گرفته. من که در دفترم چیز مهمی ننوشته‌ام! اصلا کدام دفتر را میخواهد؟ این را بلند میپرسم: _کدوم دفتر؟ -همون دفتر که جلدش آبیه و همه‌جا همراهته. جلد آن دفترچه آبی نیست، فیروزه‌ای ست. همه جا همراهم است. هر وقت بیکار بشوم، داخلش ایده‌های داستانی‌ام را مینویسم و هرچیزی که به داستان مربوط باشد؛ مثال ویژگی شخصیتها، پیرنگ داستانها، اطلاعات اضافه‌ای که برای هر داستان لازم دارم و نوشتن قسمت‌هایی از یکداستان که به ذهنم میرسد. مثال امروز وقتی در آزمایشگاه مهدیه منتظر گرفتن جواب آزمایش پدربزرگ بودم، داشتم توی همان دفتر ایده یک داستان را مینوشتم درباره مدافعان حرم. اسم شخصیت اصلی‌اش را هم گذاشته‌ام عباس؛شخصیت فرعی رمان نقاب ابلیس. دوست دارم از عباس بیشتر بنویسم. توی دفتر، یک لیست از همه شخصیتهایی که تا الان ساخته ام به اضافه سابقه و ویژگیهای اخلاقی‌شان هست. البته یک سری خرده‌نوشته درباره مسائل دیگر روزمره هم توی دفترم پیدا میشود؛ اما نمیفهمم این دفتر به چه درد این مرد میخورد که باید برای به دست آوردنش، من را با یک سالح کمری کلت ام۱۹۱۱ برونینگ تهدید کند؟حالا دیگر خیلی نمیترسم؛ بلکه یک حس خاصی به من میگوید این ماجرا خیلی پیچیده است و باید تا تهش بروم.باید بفهمم این مرد من را از کجا میشناسد و میداند من یک دفتر با جلد فیروزه‌ای همراهم دارم؟ و این دفتر به چه دردش میخورد؟ میپرسم: دفترم رو میخوای چکار؟ صدایش را کمی بالا می‌برد: ....
✍قسمت ۵ صدایش را کمی بالا می‌برد: _سوال نپرس! دفترت رو بده تا... حرفش نیمه‌تمام می‌ماند و چشمانش گشاد میشوند. ناله کوتاهی از دهانش خارج میشود و زانو میزند روی زمین. مانند پالسکو فرو میریزد. چند ثانیه خیره میشوم به مرد که افتاده روی زمین و سرم را بالا می‌آورم؛ اما دهانم از دیدن کسی که مقابلم ایستاده باز می‌ماند: خودم! خودم روبه‌روی خودم ایستاده‌ام؛ این دقیقاً خودم است با پوششی کمی متفاوت. من روسری سرم کرده‌ام و او مقنعه؛ همین! یک دختر کامال شبیه خودم؛ هم چهره‌اش هم جثه‌اش. این منم! هیجان و شوکی که با دیدن خودم در بدنم جریان پیدا میکند ده برابر شوک ناشی از تهدید آن مرد است. میگویم: _تـ... تو... تو منی! دختر انگار حرف من را نشنیده. عجله دارد. سریع می‌آید جلو و از روی بدن مرد که افتاده روی زمین هم میپرد. دست دراز میکند و دستم را محکم میگیرد. به عادت همیشگی‌ام،دستم را از دست دختر بیرون میکشم و مچش را میپیچانم. همیشه اگر کسی ناگهانی دستم را بگیرد یا کلا دستش وارد دایره امن پانزده سانتیمتریِ دورم بشود، دستش را میپیچانم. دختر با دست دیگرش، مچش را از پیچانده شدن نجات میدهد و میگوید: _گیر نده! بدو بیا بریم! و دستم را میکشد و میدویم وسط خیابان فرعی. آرام جیغ میکشم: _چرا باید همرات بیام؟ تو کی هستی؟ چرا اونو زدی؟ درحالی که دستم را میکشد و تقریباً میدویم، فقط به سوال آخرم جواب میدهد: _میخواستی نزنمش که بزنه بکشتت؟ دوباره جیغ میکشم: _تو کی هستی؟ چرا شبیه منی؟ کلافه برمیگردد و میگوید: _من بشرام! صابری! در ذهنم لیست دوستانم را میگردم؛ اما چنین دوستی به این نام ندارم. حرص میخورد: _من شخصیت رمانتم! یادت نیست؟ مثل دیوانه‌ها نگاهش میکنم. شخصیت رمان من اینجا چکار میکند؟ بشری صابری یک شخصیت خیالی‌ست. فقط توی دفترم هست و میان فایل‌های وُرد. توی دنیای واقعی وجود ندارد! ناباورانه میپرسم: _یعنی چی؟ چرا مثل منی؟ درحالی که دوباره راه میافتد و من را دنبال خودش میکشد میگوید: _چون تو همه شخصیت‌های اصلیِ دختر رو توی رمانات شبیه خودت تصور میکنی. ناخودآگاهه، دست خودت نیست. اینطوری بهتر باهاشون احساس هم‌ذات‌پنداری میکنی! شوک شنیدن این حرفها انقدر برایم سنگین است که بی‌حرکت می‌ایستم. بشری نگاهی به پشت سرم میاندازد؛ جایی که مرد افتاده. رد نگاهش را میگیرم. مرد دارد تکان میخورد. بشری دستم را محکمتر میکشد و میگوید: _بدو بریم! الان بهوش میاد! خیابان فرعی را میدویم. هوا بوی باران میدهد اما باران نمیبارد. نمیدانم کجاییم. راه را گم کرده‌ام. بشری من را میکشد به سمت یک پراید نوک مدادی و میگوید: _سوار شو! و در را برایم باز میکند. نمیدانم این کارم حماقت است یا نه. چرا باید سوار ماشین یک غریبه شوم؟ چون آن غریبه دقیقاً کپی برابر اصل خودم است و میگوید شخصیت رمانم است و این حرف‌ها؟ بشری نهیب میزند: _سوار شو! در عقب را باز میکنم و سوار میشوم. داخل ماشین برخلاف بیرونش گرم است. بشری هم عقب نشسته. از دیدن دو مردی که جلو نشسته‌اند خشکم میزند، هین بلندی میکشم و دستم را میگذارم روی دهانم. دستم را میگذارم روی دستگیره در تا بازش کنم و پیاده شوم، اما در قفل است و ماشین راه میافتد. الان است که گریه‌ام بگیرد. یکی از مردها که سمت کمک راننده نشسته، برمیگردد به سمت من: _نگران نباشید، جاتون امنه. چقدر قیافه این مرد آشناست....
✍قسمت ۶ چقدر قیافه این مرد آشناست. مطمئنم او را قبلاً دیده‌ام؛ همانطور که آن مردِ میانسال را دیده بودم. نمیدانم کجا. این مرد جوان است، بیست و هفت هشت ساله. لبخند گرمی میزند: _من عباسم مامان! جیغ میکشم: _مامان؟ یعنی چی؟ و با چشمانِ گرد شده به بشری نگاه میکنم. بشری سرش را تکان میدهد: _آره، اینم شخصیت رمانته. ماها مثل بچه‌های توایم. ناباورانه و عصبی سرم را تکان میدهم: _دارین چرت میگین. امکان نداره! منو پیاده کنین بذارین برم! مردی که در جای راننده نشسته، وقتی تقلایم برای باز کردن در را میبیند میگوید: _قفله. الان اوضاع خطرناکه، بهتره درها قفل باشه. دست از تقلا میکشم. مرد آینه جلو را طوری تنظیم میکند که صورتش را ببینم و میگوید: _ابوالفضلم. عصبی میخندم: _منو مسخره کردین؟ بشری دستش را میگذارد روی دستانم: _نه. باور کن واقعیه. عالی شد. بعدازظهر شنبه‌ی یک روز پاییزی، وسط اغتشاش و اعتصاب و درگیری، یک آدم دیوانه با اسلحه تهدیدم کرده که دفترت را بده و سه تا آدم خل و چل نجاتم داده‌اند و میگویند ما شخصیت‌های رمانت هستیم؛ بچه‌های تو. موقعیت از این مسخره‌تر در دنیا وجود ندارد. زیرلب می‌غرم: _احمقانه‌س! عباس میخندد: _پس بگو چرا همه‌مون انقدر شکاک و دیرباوریم. این ویژگی مامانه. و نگاهم میکند. از این که خرس گنده به من میگوید مامان لجم میگیرد. عباس ادامه میدهد: _ویژگی شخصیتی اکثر ماها شبیه شما شده. چون تیکه‌های شخصیت توایم. بشری هم حرف عباس را تایید میکند: _حتی گاهی میتونیم رفتارها و واکنش‌هات رو پیشبینی کنیم. کمی ازشان میترسم. من الان با خودم مواجهم. چند تا آدم که تکثیر شده‌ی شخصیت من‌اند. بشری به ابوالفضل میگوید: _الان کجا میری؟ ابوالفضل حرفه‌ای رانندگی میکند و میگوید: _میخوام ببینم از این کوچه پس کوچه‌ها میشه برسیم خونه یا نه. همه خیابونای اصلی بسته‌س. قفلِ قفل. عباس میگوید: _معلومه از قبل یه برنامه‌ریزی دقیق داشتن. چون مردم معمولی نمیتونن انقدر سریع کل شهر به این بزرگی رو قفل کنن. این برنامه از یه جای دیگه داره هدایت میشه. ابوالفضل سرش را تکان میدهد: _این دفعه هم قرعه به نام ما اصفهانیا افتاده. مرکز اعتراضات اصفهانه. توی تهران چون برف میومد خیلی کاری نکردن. کمی درباره شخصیت‌هایی که با آنها طرفم فکر میکنم و بعد میپرم وسط حرفشان: _وایسین ببینم، عباس مگه تو سال نود و شیش شهید نشدی؟ پس اینجا چکار میکنی؟ الان باید دو سال از شهادتت گذشته باشه! بشری لبخند میزند؛ عباس هم. عباس میگوید: _تا وقتی تو زنده هستی ما هم زنده‌ایم. گفتیم که، ما تیکه‌های وجود توایم. الان من که هیچی، کمیل هم که ده سال پیش شهید شد زنده ست. کمیل را نمیشناسم: _کمیل دیگه کیه؟ من همچین شخصیتی ننوشتم! ابوالفضل میخندد: _اونو هنوز ننوشتی، ولی توی وجودت هست. اتفاقا همین امروز توی آزمایشگاه داشتی روی شخصیتش فکر میکردی، ایده رمانش چندروز پیش به فکرت رسید. الان حتی شخصیتهایی که هنوز نوشته نشدن هم زنده‌ن. چون تو زنده‌ای. چقدر پیچیده و غیرقابل باور! اینها را به هرکس بگویند، آدرس و شماره تلفن آسایشگاه فارابی را بهشان میدهد. تازه یادم میافتد قرار است بروم خانه. مینالم: _من باید برم خونه! خانوادهم منتظرن! بشری سر تکان میدهد: _حرفشم نزن. بهزاد آدرس خونه‌تون رو بلده. میاد سراغت. باز هم یک مجهول مسخره جدید. تقریباً جیغ میکشم: _بهزاد دیگه کیه؟ -بهزاد همونه که میخواست دفتر رو ازت بگیره. اونم شخصیت یکی از رماناته. هنوز ننوشتیش؛ همونی که امروز توی آزمایشگاه داشتی روی ایده‌ش فکر میکردی. همون که کمیل هم توش بود. در ذهنم حرفهای بشری را کنار هم میچینم؛ پس برای همین بود که بهزاد میتوانست پیش‌بینی کند که قصد فرار یا جیغ دارم. چون خودش هم بخشی از من بود؛ احتمالا نیمه تاریک من... مینالم: _من باید برم خونه! نمیشه شب توی خیابون بمونم که! عباس که نگاهش به جلوست میگوید: _فعلا میبریمت یه جای امن تا آبا از آسیاب بیفته. -کجا؟ عباس با لبخند شیطنت‌آمیزی به ابوالفضل نگاه میکند: _اون دیگه رازه! به قول خودتون یه شگفتانه ست! اخم میکنم. عباس میگوید: _خیالتون راحت، مطمئن باشید ما به شما آسیب نمیزنیم. با حرص نفسم را بیرون میدهم: _خب به خانوادهم چی بگم؟ بشری گوشیاش را درمی‌آورد و میگوید: ..... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه هایی که خواهر و برادر دارند ،در جامعه بالغانه تر رفتار میکنند.
۴ 😍 وقتی مادر یا پدری فرزند خود را صمیمانه و باآرامش در آغوش می کشند، او را از لحاظ روانی تغذیه و تامین میکنند، 👈 درنتیجه باعث افزایش سطح عزت نفس در او می شوند. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: برای جذب کودکان هرچقدر می‌توانید کار کنید امام خامنه‌ای در جریان بازدید از نمایشگاه کتاب: 🔹برای جذب کودکان و نوجوانان هرچقدر می‌توانید از لحاظ کمیت و کیفیت کار کنید. 🔹هنوز داستان‌های خارجی مربوط به کودک غلبه دارد که عیب بزرگی است.
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_ششم ✅خب از اون‌ور هم خانواده دختر نباید سخت بگیرن در
✅این‌جا اگر حیا بکنی خب معلومه داری، بارها شده پسر اومده ، دخترو پسر خیلی از نظر عقیده و... به هم می‌اومدن از نظر قیافه هم به هم می‌اومدن هم دختر و هم پسررو می‌شناختم پسر دیده بود دختررو و گفت مادرم هم باید ببینه و برام مهمه اومدن و مادرم دید و گفتن خوبه و پسندیدم، کی بیایم برای شیرینی‌خوردن🍪🎂 خب حالا به دخترم اعلام شده که مادر و پسر پسندیدن و دختر و پسرم صحبت‌ هاشون کردن و تموم شده و قرار گذاشتن، دو شب مونده به خطبه پسره اومده گفته پشیمون شدم ببخشید مادر من به من گفته من درست نتونستم این دخترو ببینم 😏❌ یا تو یه مورد دیگه پسر اومده گفته، خواستگاری هم رفتن و جواب مثبتم به هم دادن ولی پسر زده زیرش♨️💢 من درست ندیدم اون دفعه، این بار دیدم و خوشم نیومد😢 این کار خیلی بد هست هم هست هم دل‌شکستن هست برای دختر 😡📛 و اثر وضعی تو زندگی خود آدم میزاره چه بسا به خاطر همین بی‌ادبی خداوند یه همسر مناسب‌ رو هرگز نصیب آدم نکنه و محروم کنه آدم‌رو از همسر مناسب😭 ⚠️ 🔰یا مثلاً رفتن، دیدن، صحبت کردن، شیرینی‌ام خوردن، اومدن میگم مبارک باشه میگه نه آقا، میگم چی‌شده❓ میگه دختره یکی دوتا از انگشت‌هاش مثلاً این‌جوری هستش و عصب نداره کم کار میکنه میگم این‌هارو نمیشد جلو تر بررسی کنی تحقیق کنی❓ 👈🏻👈🏻ببین این‌ها لازمه ها، نباید انسان هی تعارف بکنه، حیا بکنه، ندید بگیره، تغافل بکنه، عجله بکنه نه، اگر تو واقعاً انقدر این مسئله برات مهم هست از قبل به فکر می‌افتادی ✔️ الان چطور روت میشه وقتی شیرینی خوردی بهم بزنی فلان حرفو بزنی، اون‌موقع روت نمیشد❓ قبلش می‌گفتی می‌خوام ببینم وضعیت بدنی دخترو که سالم هست یا نیستش 📌خانواده دخترم اشتباه کردن، باید می‌گفتن بابا مثلاً این دختر ما این دو تا انگشتش ضعیف هست که بعد مشکل نشه برای دختر ❗️ ⚠️ کاری و یا کردن و گرفتن مشکل ایجاد میکنه و اصلاً مشکل شرعی داره و باعث اختلاف میشه و خیلی مسائل دیگه میشه ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍قسمت ۶ چقدر قیافه این مرد آشناست. مطمئنم او را قبلاً دیده‌ام؛ همانطور که آن مردِ میانسال را دیده
✍قسمت ۷ بشری گوشی‌اش را درمی‌آورد و میگوید: _بگو رفتی خونه یکی از دوستات؛ یعنی ما. -شما رو نمیشناسه. موبایلش را به سمت من دراز میکند: _بگیر زنگ بزن بهشون، برای این که لازم بشه خودم باهاشون صحبت میکنم که مطمئن بشن. با مادر تماس میگیرم و توضیح میدهم که اتفاقی یکی از دوستانم را دیده‌ام و میتوانم به خانه‌شان بروم، چون بازگشت در این شرایط به خانه ممکن نیست. پدر کمی شک دارد و میخواهد از قابل اعتماد بودن خانواده دوستم مطمئن شود. بشری خودش با پدر صحبت میکند تا خیال پدر راحت باشد. با این وجود پدر آدرس خانه و شماره تلفنش را میگیرد و می‌سپارد هربار با خانه تماس بگیرم. گوشیِ بشری زنگ میخورد. بشری زمزمه میکند: _اریحاست! و پاسخ میدهد: _الو اریحا کجایی؟ . ...- -ما خودمونم گیرافتادیم. نمیتونیم کاری بکنیم. . ...- -بهتره نری بیمارستان، اگه میتونی برگرد خونه. . ...- -مامان هم الان پیش ماست. فعلا جاش امنه. خیلی مواظب باش! . ...- -باشه؛ خداحافظ. قطع میکند و میگوید: _اریحا توی‌خیابون گیر کرده.داشته میرفته بیمارستان، شوهرش انگار توی این شلوغیا زخمی شده. قبل از این که درباره اریحا بپرسم، خودش جواب میدهد: _اریحا هم شخصیت رمانته. همون که ایده‌ش چند وقت پیش به ذهنت رسید. ابوالفضل درهر خیابان اصلی‌ای که میپیچد، به بن‌بست میخورد. واقعاً تمام شهر قفل است. زیرلب میگویم: _چرا اینطوری شده؟ عباس شانه بالا می‌اندازد: _چون مردم عصبانین،حق هم دارن. آخه یکی اومده قاه‌قاه خندیده و گفته من خودم صبح جمعه فهمیدم! این دردش از بنزین سه هزار تومنی بیشتره! سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. خسته‌ام؛ هم روحم خسته است هم جسمم. چشمانم را میبندم و میگویم: _کجا داریم میریم؟ صدای بشری را میشنوم: _بذار فعلاً بهت نگیم. واقعاً احمقانه است که در ماشینِ شخصیت‌های داستانم نشسته‌ام و دارم میروم جایی که نمیدانم کجاست. ماشین تکان میخورد؛مثل گهواره. بالاخره ابوالفضل از میان کوچه پس‌کوچه‌ها راهی باز میکند و جلوی در خانه‌ای می‌ایستد. چشمانم را باز میکنم؛ یک خانه با در سبزرنگ تیره. چقدر آشناست! میپرسم: _این خونه کیه؟ بشری با شیطنت میخندد. ابوالفضل قفل بچه را غیرفعال میکند و پیاده میشود،عباس هم. با تردید پیاده میشوم. یک خانه حیاط‌دارِ دوطبقه که برگهای درخت مو از پشت دیوارهایش تا کوچه سرک کشیده. بشری یک کلید میدهد دستم: _در رو باز کن! کلید را در قفل میچرخانم.در باز میشود. حیاطی نسبتاً بزرگ پر از باغچه و گلدان گلهای رز و ساناز و شبرنگ صورتی و سفید؛ با دوتا درخت انگور، یک درخت گیلاس و یک درخت انجیر. این که حیاط خانه مادربزرگ است! به ساختمان خانه نگاه میکنم. طبقه اولش دقیقاً شبیه خانه مادربزرگ است. به چهره بشری و ابوالفضل و عباس نگاه میکنم: _این که خونه مادربزرگمه! هر سه تا لبخند میزنند. عباس میگوید: _نه دقیقاً. ولی شبیه‌شه. صدایی دخترانه و آشنا از پشت سرم میگوید: _این خونه‌ایه که وقتی بچه بودی آرزوش رو داشتی. ترکیب خونه خودتون و مادربزرگ. نه؟ برمیگردم به سمت صدا. خودم را میبینم که کنار دوستم زهرا ایستاده‌ام. زهرا اینجا چکار میکند؟ آن یکی که شبیه خودم است کیست؟ قبل از این که بپرسم، دختری که شبیه خودم است به حرف می‌آید: _من حورام. مگه بشری برات توضیح نداد؟ ما همه‌مون مثل توایم. اریحا هم مثل توئه دقیقاً. نگاهی به بشری میکنم و نگاهی به حورا. واقعا هردو کپی برابر اصل مناند. حورا روسری گلبهی سرش کرده و چادر رنگی. نگاه میچرخانم به سمت زهرا و میپرسم: _زهرا تو هم میبینی؟ باورم نمیشه! زهرا میخندد؛همه میخندند. میگوید: _من که زهرا نیستم! من شخصیت رمان دوستتم. همونطور که شخصیتهای دخترِ رمانِ تو، شبیه تو شدن، منم شبیه مادرم شدم. اسمم «نورا» ست، یادته درباره من باهات حرف زد؟ یادمه ست؛ یکی دو هفته پیش بود.از خیلی وقت پیش دارم تلاش میکنم محدثه و زهرا را برای نوشتن آماده کنم.استعداد نویسندگی دارند و جسارتش را نداشتند. یکی دو ماهی میشود که به طور جدی شروع کرده‌اند به نوشتن رمانشان و هر روز و هرشب داریم درباره رمان‌هایمان با هم صحبت میکنیم. دوست ندارم فقط خودم در جریان رما‌‌ن‌نویسی انقلابی تنها باشم؛هدفم جریان‌سازی بود تا اگر یک روز من هم نبودم و نتوانستم بنویسم، کسانی بهتر از من این مسیر را ادامه بدهند. به نورا نگاه میکنم و میپرسم:.... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
✍قسمت ۸ به نورا نگاه میکنم و میپرسم: _خب تو اینجا چکار میکنی؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! قبل از این که جواب بگیرم، صدای در زدن می‌آید. کسی در حیاط را میکوبد. ابوالفضل انگشت اشاره‌اش را میگذارد روی لبهایش. همه سرجای‌خودمان منجمد میشویم. بشری به ابوالفضل نگاه میکند و سر تکان میدهد. ابوالفضل شانه بالا می‌اندازد.عباس دستش را می‌برد زیر کاپشنش و با قدمهایی بی‌صدا به سمت در میرود.بادست به من و بشری اشاره میکند که بروید کنار. بشری من را میکشد عقب؛ طوری که اگر در باز شد، نه در دیدرس باشم و نه در تیررس. حورا و نورا همانجا ایستاده‌اند و خیره‌اند به در. ابوالفضل سمت دیگر در میایستد و اسلحه میکشد. دوباره صدای در می‌آید و بعد، صدایی گرم و مردانه: _منم، حسین. تنهام. ابوالفضل و عباس لبخند میزنند و عباس در را باز میکند. مردی حدوداً پنجاه ساله، با مو و ریش جوگندمی و صورتی تقریباً شکسته اما خندان وارد حیاط میشود و سریع در را پشت سرش میبندد. آشناست و میتوانم حدس بزنم شخصیت رمانم است. من را که می‌بیند، لبخندش عمیق‌تر میشود و میگوید: _سلام مادر، حاج حسینم.مداحیان. یادته؟ مادر؟ این مرد سن پدر من را دارد، آن وقت به من میگوید مادر؟ باید به من بگوید دخترم! خنده و خشمم قاطی شده. حاج حسین میگوید: _میدونم یکم یه جوریه؛ ولی تو برای ما حکم مادر داری. مثل این که باید با این قضیه کنار بیایم. میگویم: _سلام! عباس از حاج حسین میپرسد: _چی شد؟ کسی دنبالتون نبود؟ -فعلا که نه. ولی بعید نیست اینجا رو هم پیدا کنه. بعد کیسه‌هایی که دستش است را بالا میگیرد و میگوید: _یکم نون و خوراکی خریدم که یه چیزی بخوریم دور هم. هوا سرده، بریم تو. تازه یادم میافتد ناهار نخورده‌ام. وارد خانه میشوم و حورا راهنمایی‌ام میکند به سمت طبقه بالای خانه. طبقه بالا،دقیقاً شبیه خانه‌ی روزهای کودکی‌ام است. بچه که بودم دوست داشتم ما هم با مادربزرگ و پدربزرگ زندگی کنیم؛ در یک خانه. هنوز هم دوست دارم.از دیدن خانه قدیمیمان به وجد می‌آیم؛ همه چیز همانطور است که بود. دیوارهای گچی و رنگ نخورده. درها و کمدهای چوبیِ رنگ نخورده. موکت قهوه‌ایِ کهنه، فرشهای نو با طرحهای سپید و قهوه‌ای ملایم و سبز کمرنگ، اپن سنگی و کابینتهای قهوهای، فرش قرمز کهنه کف آشپزخانه..همه چیز مثل گذشته است. خانه‌ای که شاید خیلی کاستی‌ها داشت؛ اما من دوستش داشتم و دارم؛ بخاطر پنجره‌هایش. در اتاق کار پدر مثل همیشه نیمه‌باز است. چقدر این اتاق اسرارآمیز را دوست داشتم؛ اتاقی که خیلی کم پیش می‌آمد داخلش بروم؛ چون نباید مزاحم پدر میشدم. همیشه دور این اتاق را هاله‌ای از ابهت گرفته بود. یک اتاق ساده با میز کار سفید پدر و کامپیوتر قدیمی‌اش. اتاقی که وقتی نیمه‌شبها بیدار میشدم، میدیدم چراغش روشن است و آرامش میگرفتم که بابا بیدار است. قدم تند میکنم به سمت اتاق خودم. کوچکترین و در عین حال پرنورترین اتاق خانه. در اتاق را باز میکنم. تخت و کمد چوبی‌ام و اسباب‌بازیه‌ایم همه سر جای خودشان هستند. از پنجره بزرگ و سرتاسری اتاق، درختان توی حیاط را میبینم. چقدر دلم برای چنین پنجرهای تنگ شده بود! عاشق پنجره بزرگ این اتاق هستم و هنوز آرزویش را دارم. قدم به اتاق میگذارم. عروسکهایم، وسایل آشپزیام، ماشینهایم و کتابهایم؛ همه هستند. میروم به سمت کمدی که در آن، کتابهای ادبیات کهن ایران را ردیف چیدهام: گلستان سعدی، شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی، قصه‌های نظامی. شاهنامه را برمیدارم؛ شاهنامه به زبان ساده. عاشق شاهنامه بودم و قصه‌هایش؛ عاشق گُردآفرید. صدایی از پشت سرم می‌آید: _پس مامانِ من اینجا بزرگ شده! برمیگردم.عباس است که تکیه‌زده به چارچوب در. از این که به من میگوید مادر احساس پیری میکنم. به کتابِ توی دستم اشاره میکند: _شاهنامه ست؟ کتاب را باز میکنم: _آره. بچه که بودم مامانم خیلی اینو برام میخوند. اصلاً به نظرم هر ایرانیای باید شاهنامه رو خونده باشه... اگه خودم یه روزی بچه‌دار شدم، حتماً براش شاهنامه میخونم. -چیزایی که بعداً قراره بنویسی هم کم از شاهنامه نداره. شخصیت‌هات همونقدر قهرمانن که رستم بود. نمونه‌ش همین حاج حسین. دوست دارم بپرسم خودت کدام شخصیت شاهنامه‌ای؟ اما نمیپرسم. من تعیین میکنم او کدام شخصیت شاهنامه باشد.میپرسد: _کدوم داستانش رو دوست داشتی؟ کمی فکر میکنم و کتاب را ورق میزنم: _گُردآفرید... و هفت خان رستم. لبخند میزند: _پس برای همین هفت تا خان جلوی پای من گذاشتی؟ گنگ نگاهش میکنم. میخندد:...
✍قسمت ۹ گنگ نگاهش میکنم. میخندد: _هنوز رمانم رو ننوشتی؛ ولی حسابی پوستم کنده شد تا شهید شدم. همون هفت خان رستم بود. با خودم حرفش را ادامه میدهم که حتماً خودت هم رستمی... بیخیال. میخواهم از اتاق خارج شوم که عباس میگوید: _تو هم خیلی شبیه گُردآفرید هستی مامان. ناخودآگاه لبخند میزنم و برای این که پررو نشود، اخم هم میکنم. همه انگار منتظر من بودند. ابوالفضل میگوید: _خب من گرسنمه. ناهار چی بخوریم؟ همه به من نگاه میکنند؛ من هم به آنها. چند ثانیه طول میکشد تا منظور نگاهشان را بفهمم. یعنی من مادر این خانه‌ام و باید ناهارشان را هم بدهم؟! خنده‌ام میگیرد. یک مادر جوان با چندتا بچه بزرگتر از خودش که باید مدیریتشان کند.وارد آشپزخانه میشوم و در یخچال قدیمی مادرم را باز میکنم. همانی که مال جهازش بود و خیلی وقت پیش فروختیمش. داخل یخچال، نان و تخم‌مرغها و گوجه‌هایی که حاج حسین خریده را میبینم. مثل این که از قبل گزینه املت را در نظر داشته. خیلی خب، باشد. گوجه‌ها را از یخچال درمی‌آورم و میشویم. حس همان وقتی را دارم که اولین بار مادر یادم داد املت بپزم. شش، هفت سالم بود؛ در همین آشپزخانه. آن موقع همه چیز را بزرگ میدیدم چون خودم کوچک بودم؛ اما حالا خودم بزرگ شده‌ام و آشپزخانه را کوچک میبینم. دارم گوجه خرد میکنم و بچه‌هایم(!)با هم حرف میزنند. نورا می‌آید داخل آشپزخانه: _کمک نمیخواید؟ نگاهش میکنم. دقیقاً عین خود زهراست؛ هم صورتش هم صدایش و حتی همین اخلاق مهربان و کاری‌اش. میپرسم: _ببینم، تو چرا اومدی پیش من؟ تو که شخصیت رمان من نیستی! من اصلا نمیفهمم چه خبره. نورا شانه بالا میاندازد: _ما هم دقیق نمیدونیم؛ ولی یه خبراییه و فهمیدیم تو و زهرا و محدثه در خطرید؛ از همه بیشتر هم خودِ تو. برای همین تصمیم گرفتیم بهتون کمک کنیم. -چه خطری؟ -دقیق نمیدونم. راستش من نگران زهرام. -مگه کجاست؟ -نمیدونم. ماهیتابه را میگذارم روی گاز و زیرش را روشن میکنم. گوجه‌ها را میریزم داخل روغن داغ ماهیتابه. کاسه‌ای برمیدارم و تخم‌مرغها را داخلش میشکنم و هم میزنم. ابوالفضل و حاج حسین نشسته‌اند پای تلوزیون قدیمیمان و دارند سعی میکنند خبری بگیرند از اوضاع خیابان. بشری و حورا هردو دارند تلفنی با کسی صحبت میکنند و عباس یک نگاهش به صفحه گوشی‌اش است و یک نگاهش به پنجره. تخم‌مرغ را میریزم روی گوجه‌های سرخ شده و نان‌ها را روی گاز داغ میکنم. سفره را از جای همیشگی‌اش پیدا میکنم و به نورا میدهم تا پهن کند. بالاخره سفره ناهار آماده میشود. همه نشسته‌اند سر سفره بجز بشری که گوشی به دست و نگران میگوید: _اریحا توی ترافیک گیر کرده. نمیتونه برگرده خونه. همه دوباره به من نگاه میکنند. چقدر مادر بودن سخت است! این که هر اتفاقی می‌افتد همه به تو نگاه میکنند؛ آن هم درحالی که تو هم یک آدم معمولی مثل آنهایی و کاری از دستت برنمی‌آید. میگویم: _خب باید چکار کنیم؟ حاج حسین میگوید: _ببین، من حدس میزنم تو هر چیزی که بنویسی برای ما اتفاق میافته. شاید اینطوری بتونی اریحا خانم رو نجات بدی. باورش سخت است؛ اما باید باور کنم. میپرسم: _خب از کجا معلوم؟ بشری به کیفم اشاره میکند: _امتحانش کن! یه چیزی توی دفترت بنویس سراغ کیفم میروم و دفتر و خودکارم را برمیدارم. صفحه‌ای را باز میکنم و نگاهی به جمع می‌اندازم. بعد بدون این که کسی صفحه دفتر را ببیند، مینویسم: _عباس سر سفره نشست و به بقیه تعارف کرد بنشینند. عباس بی‌درنگ مینشیند سر سفره و به همه تعارف میکند بنشینند. ناباورانه دوباره امتحان میکنم. این بار مینویسم: _حاج حسین یک بشقاب برداشت و به ابوالفضل داد. حاج حسین یک بشقاب برمیدارد و به ابوالفضل میدهد. میخندم. چه توانایی عجیبی. میگویم: _این کارا رو بخاطر این انجام دادین که من نوشتم. بشری میگوید: _خب پس چرا معطلی؟ زود یه فکری به حال اریحا بکن! توی دفتر مینویسم: _اریحا به خانه ما رسید. صدای زنگ درمی‌آید. حاج حسین بلند میشود و گوشیِ آیفون را برمیدارد: _کیه؟ از شنیدن پاسخ چهره‌اش باز میشود و دکمه باز شدن در را فشار میدهد. همه با شوق به من نگاه میکنند. تعارف میزنم که بنشینند سر سفره. چند دقیقه بعد.....