🍃قسمت ۶
کم کم مینا، مریم، فاطمه و میثم نامزدش و عموسبحانِ ماتم زده به جمعمان اضافه میشوند.
مثل همیشه نقل مجلسشان میشود شیطنتهای بچگی من و بلاهایی که بر سر مهدی میآوردهام. از خجالت سرم را پایین میاندازم!
خانم جان شروع میکند به تعریف خاطره ی سر شکستن مهدی توسط من....
_آره داشتم میگفتم... این هانیه ی وروجک به خاطر یه قاچ هندونه افتاد دنبال مهدیِ مظلوم من. هی دور حیاط میدوید دنبال این بچه. آخر سر هم که دید نمیایسته، سنگی طرفش پرت کرد که خورد به
سرش. و کلهی بچه رو شکوند
خنده ی جمع که به هوا میرود، معترض و حق به جانب میگویم:
_آخه خانمجون، چرا همهی ماجرا رو نمیگین؟ برداشت قاچ هندونه ی به اون قرمزیم رو خورد
خانم جان با خنده میگوید:
_بعدش که برات یه قاچِ خنک آورد مادر! تو زدی کلهی بچهم رو شکوندی! اون با سرِ خونی اومد واسه تو هندونه آورد.
یکدنده و لجباز میگویم:
_من اون رو میخواستم... اصلا بهم چشمک میزد قرمزیش
عموسبحان بلند میشود و به حیاط میرود. بهانهای پیدا میکنم و دنبالش میروم.رویِ تختی که گوشهی حیاط عموسعید است میبینمش، کنارش مینشینم
_چی شد عمو کوچیکه؟
_نِمیره.....
گنگ نگاهش میکنم. با صدایی که لحظه به لحظه خشدارتر میشود میگوید:
_عکسِ چشمهاش از جلوی چشمهام کنار نمیره. من عوضیام هانیه؟؟؟
متحیر میگویم:
_چی میگی عمو؟
کلافه از روی تخت بلند میشود، دور خودش میچرخد و عصبی بین موهایش دست میکشد.
_آره، عوضی ام. من خیلی عوضی ام هانیه! عوضی ام که به کسی فکر میکنم که هفتهی دیگه انگشتر
یکی دیگه میشینه توی دستش!..... عوضی ام که عکس چشمهاش از جلوی صورتم کنار نمیره... عوضیام
که به ناموس یکی دیگه فکر میکنم!!!!!!!
ماتِ حرکاتش، میایستم کنارش.
دور میشود و چند ثانیه بعد، صدای محکم به هم خوردن در حیاط بلند
میشود.چشمهایم را روی هم میگذارم
که صدایی درست در چند سانتی متریام به گوشم میخورد
_چش بود سبحان؟
هینی میکشم و ترسیده چشمانم را باز میکنم و برمیگردم که پشت سرم میبینمش
_ترسیدم آقا مهدی
_ببخشید از قصد نبود، چش بود سبحان؟
لبخند محوی میزنم
_هیچوقت نشد که بهش بگین عمو!
میخندد:
_فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چش بود یا نه؟
_نِمیره...
متعجب میگوید:
_کی؟
در دل به قیافه ی متعجبش میخندم!
_عکس چشمهای کسی که دوست داره، از جلو چشمهاش کنار نمیره
چند ثانیه مات نگاهم میکند. زیر لب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم
_چیزی گفتین؟
_نه، نه! خانم جون داره فال حافظ میگیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم
دنبال سبحان....
از در که بیرون میرود،سری تکان میدهم و به داخل خانه برمیگردم. خانمجان با لبخند اشاره میکند کنارش بروم. کنارش جا میگیرم که میگوید:
_نیت کن مادر، مهمونیهای ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن
چشمهایم را میبندم. ته ته دلم نیت میکنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا.صدای بغض کردهاش چنان دلم را سوزانده که یادم میرود برای دل خودم نیت کنم
دیوان حافظ را باز میکنم و به دست خانم جان میدهم.
با صدای آرام بخشش شروع به خواندن میکند:
«یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور
تمام که میشود نگاه معناداری به من میاندازد! جوانهای جمع همه با لبخند نگاهم میکنند
مینا پر از شیطنت میگوید
_چه فال عاشقانهای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟
تند و سریع میگویم
_واسه خودم نیت نکردم که.
صدای تلفن خانه ی عموسعید، مینا را از جا بلند میکند و نفس راحتی میکشم.چند دقیقه بعد می آید و رو به خانمجان میگوید:
_داداش مهدی بود خانم جون. از خونه ی شما زنگ میزد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین
اینجا فردا میاد دنبالتون!
خیالم راحت میشود، پس عمو را آرام کرده. عزم رفتن که میکنیم، مینا و مریم اصرار میکنند که پیششان بمانم و من هم که این روزها حوصلهام از
تک فرزند بودن سر رفته قبول میکنم.
آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن میکند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش
برده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر میزند:
_میبینی؟ هرشب اینجوری خرخر میکنه
سرم را به سمت مریم برمیگردانم، چشمهایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق میتابد، برق میزنند!
🍃قسمت ۷
من:
_خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام
میخندد:
_تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت
_سبحان خوابه مادر؟
رو میکنم سمت خانم جان که این سوال را پرسیده
_آره خانم جون، خوابیده.
_بچهم این روزها معلوم نیست چشه...خیلی بیتابه
دست میبرم سمت ظرف میوه و سیبی جدا میکنم تا برای خانم جان پوست بگیرم
صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانهی خانم جان آمدیم، مهدی از دیشب اینجا بود و ظاهراً هوای
دل عمو فعلا ابری بود
تلفن خانهی خانم جان که به صدا درمیآید، باعث میشود مهدی که از اول آمدنمان گوشهای نشسته و
سربه زیر بود، از جایش بلند شود
صدایش به گوشم میخورد:
_سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه
به سمت خانم جان میآید و میگوید:
_زن عمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن
نمیدانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب میشود، آشوب از کاری که مادرم با خانم جان دارد
چند لحظه بعد، خانم جان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان میآید و مینشیند.
مضطرب میپرسم:
_چیزی شده خانم جون؟ بابام چیزیش شده؟
_اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر
نفس راحتی میکشم که میگوید:
_پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه
میخندم و به شوخی میگویم:
_بیرونم میکنی دیگه؟ باشه حاجخانم...باشه
_پاشو دختر، کم نمک بریز
رو میکند سمت مهدی و میگوید:
_راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو میشناسی؟
_بله خانم جون. سربازی همدوره بودیم... چه طور؟
_امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه
_آخ....
خیره میشوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده.خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی میکند!حس میکنم دنیا و آدمهایش همه جلوی چشمم میچرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟
مینا دستم را میگیرد و میگوید:
_داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟
لبم را میگزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار میکند و روی گونهام میریزد، لحظه ای نگاهم کشیده میشود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه میکند.
خانم جان به حرف میآید و میگوید:
_راضی نیستی مادر؟ آره؟
هیچ نمیگویم. بلند میشوم و با قدمهایی سست، به سمت آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیرِ آب
میگیرم.
هق هق گریهام را همانجا خفه میکنم.
صدای بلند به هم خوردن در حیاط میآید و پشت بندش صدای مینا که:
_چشه مهدی؟
.همانطور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفتهام به پذیرایی و پیش خانمجان و مینا میروم.آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانم جان را
یکدفعه سکوت خفقان آور را میشکند و میگوید:
_زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاجمصطفی اینها بگن راضی نیستی
چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم. دهان باز نکرده ام که خانم جان ادامه میدهد
_اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود،اونقدری حواسم هست
که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون.
حس میکنم گونههایم قرمز شده اند.خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید:
_فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته
خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا.کنارم مینشیند، دستش را دور شانهام میاندازد و میگوید:
_الهی قربون زن داداشم برم من
•••••••••••
در اتاقم نشستهام و شعر مینویسم...
یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست. از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهره ی ماتم زده ی دردانه
عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم.
صدای زنگ خانه بلند میشود ،
و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم. سراسیمه و نگران پا تند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونه ی کبود و چمدانِ درون دستانش، دلم هُری میریزد....
نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم:
_چی شده زهرا؟
بغضش میشکند و خودش را در آغوشم میاندازد. صدای هق هق گریهاش، جانم را آتش میزند. فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟
با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان
گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند
دستش را در دست میگیرم و میگویم:
🍃قسمت ۸
_نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟؟؟
با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند:
_هانیه، اون من رو زد!
_کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی
_فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی مزاحمم شد، تا سرِ کوچهی خودمون دنبالم میاومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد..بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم
هقهقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد:
_هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون برده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون
پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟
_منظورش عموسبحانه؟
_آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقهای بهت ندارم، خودت مصمم بودی! من فقط به خاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش!به خاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه
اشک تا پشت چشمهایم میآید. زهرا لایق خوشبختیست، لایقِِ یک زندگی خوب و دنیا چرا سر
ناسازگاری دارد با این دختر؟
_داداشت چی گفت؟
هق هقش بلندتر میشود:
_وقتـ... وقتی گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم، اون هم زد! زد همونجایی که فرهاد زده بود. گفت:
باید با فرهاد بشینی پای سفرهی عقد.گفت حالا که همه فهمیدن فردا عقدته و کل فامیل دعوتن، حق
نداری نه بیاری وگرنه من خواهری ندارم. گفتم نمیتونم، گفت پس برو؛ برو هر قبرستونی که میخوای! گفت از اول هم اشتباه کردم مسئولیتت رو قبول کردم. من هم چمدونم رو جمع کردم و اومدم بیرون..هانیه حتی دنبالم هم نیومد! کاش...کاش بابا و مامانم زنده بودن، کاش من اینقدر بدبخت نبودم
جلوتر میروم و در آغوشش میکشم.
صدایِ دردناکِ گریهاش قطع نمیشود. یکدفعه در اتاقم با شدت
باز میشود و قامت عموسبحان نمایان میشود. شوک زده نگاهمان میکند.
زهرا سرش را بلند میکند و با
چشمان خیس نگاهش میکند. میبینم که خیرهی گونهی کبود شدهاش میشود
_چی شده؟
شتابزده بلند میشوم و جلوی در و درست جایی که عموسبحان مانده میایستم. دستش را میگیرم و همانطور که سعی میکنم دنبال خودم بکشانمش میگویم.
_بیا من برات توضیح میدم
•••••••••
میبینم که هر لحظه که ماجرا را برایش تعریف میکنم، رگ گردنش متورمتر میشود ماجرا را که میگویم، بلند میشود و به سمت در میرود. جلویش میایستم و مانعش میشوم
_میخوای بری پیش فرهاد؟ آره؟؟؟
دندانهایش را روی هم میفشارد و میغرد:
_میخوام برم بزنم همونجایی که زده. غلط کرده که رو دختری که قرار بوده زنش بشه دست بلند کرده. این بیغیرت رو میگفتی آدم خوبیه؟؟
ملتمسانه میگویم:
_تو رو خدا وایسا عمو. من چه میدونستم! زهرا میگفت آدم خوبیه که من نگران نباشم. اصلا ول کن،
خرابترش نکن.
_پس بذار برم پیش آقا رضا، برم حرف دلم رو بزنم بهش
خودم را کنار میکشم؛ اما قبل از رفتنش میگویم
_از چشمم دور نموند لبخندت وقتی شنیدی زهرا، یکی دیگه، همون خودت رو دوست داره
به سمتم برمیگردد و میگوید:
_من این رو نمیخواستم هانیه. به خدا آرزوی خوشبختی کردم براش. نخواستم اینطوری داغون بشه،
من عوضی نیستم هانیه، به خدا عوضی نیستم!!!
لبخند میزنم:
_عموی من، مَردتر از این حرفهاست
نفس عمیقی میکشد و میرود.
از در که خارج میشود، به اتاقم میروم و با زهرایی مواجه میشوم که با لباس و چادر به سر، روی تخت خوابش برده.
آرام چادر و روسریاش را از سرش در میآورم، پتویم را رویش میکشم و به حیاط میروم و کنار حوض
در انتظار آمدن عموسبحان مینشینم
حس میکنم کسی کنارم مینشیند،
هنوز سرم را برنگرداندهام که صدای مادرم به گوشم میخورد
_اجبار خوب نیست. آخرش میشه زهرایِ گریون و مستأصل! خدا رو شکر که خانم جون زنگ زد و
نذاشت قرار رو قطعی کنیم، وگرنه تو هم نه نمیآوردی روی حرف بابات و یه عمر پشیمونی به بار
میاومد.
لبخند میزنم و هیچ نمیگویم.....
🕊ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 سواد رسانه
🔶 گاهی آنچیزی که تغییر میکند با آنچه که شما میبینید متفاوت است... (حرکت آدمها به حرکت ساختمان شبیه شده است)
🔴 همیشه آنچیزی که ما میبینیم لزوما صحیح نمیباشد. گاهی برای فهمیدن اصل موضوع باید به جزئیات آن توجه کرد
👈 کلیت یک مطلب نمیتواند اطلاعات کامل از یک خبر باشد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ باربی در ابتدا روسپی بود!
🔻آیا میدانستید که باربی قبل از اینکه باربی شود، یک روسپی آلمانی به نام لیلی بود؟ لیلی یک کاراکتر در یک کمیک استریپ آلمانی بود که با تنفروشی و اغوای مردان پولدار، نیازهای مادیاش را تامین میکرد.
🔻 کاراکتر لیلی پس از مدتی در قالب عروسکی در آمد که اکثر مشتریانش مردان بالغی بودند که از آن به عنوان یک نماد جنسی استفاده میکردند.
🔻اما مؤسس کمپانی mattel پس از کپی این عروسک، نام آن را به باربی تغییر داد و تصمیم گرفت آن را به دختربچهها بفروشد.
🔸 اینگونه بود که یک نماد جنسی، به الگوی صدها میلیون دختر در سرتاسر دنیا تبدیل شد. / جنس اول
🔴هشدار
فرهنگ پوشش ما را چه کسانی هدایت می کنند؟
۵۱ مدل تیشرت طرح گروه کی پاپ بی تی اس فقط در یک مورد ارایه شده است.
ساعت و عکس، لیوان و .... با این طرح ها در همه جای کشور حضوری و مجازی در حال ارایه شدن است.
فرهنگ پوشش و نوع تیپی که ارایه می شود، برای حضور در خیابان ها است.
ارائه و ترویج نوع فرهنگ پوشش فرزندان ما، دست این ها است.
بنظر بحران واقعی در پیش است. هشیار نباشیم دیگر......