مطلع عشق
🍃قسمت ۸ _نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟؟؟ با صدای لرزان
🌺 رمان نظامی و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃قسمت ۹
لبخند میزنم و هیچ نمیگویم....
نمیگویم و خیره به ماهیها میمانم. مادرم راست میگوید، شاید اگر پدرم پسر حاج
مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمیتوانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر میکنم و
نفس عمیقی میکشم.
صدای در حیاط از جا بلندم میکند. از همان پشت در میپرسم:
_کیه؟
_سبحانم
در را باز میکنم و با چهرهی خوشحالش روبهرو میشوم. خندهاش، ذوق به جانم میریزد
داخل حیاط میآید، میرود کنار حوض و همانطور که مشتش را پر از آب میکند و به صورتش میپاشد
میگوید:
_زد توی گوشم؛ ولی راضی شد
با تعجب و شوق میگویم:
_چی؟ قبول کرد؟ آره عمو؟؟؟
_آره، قبول کرد.
با لبخندی رو میکند سمت مادرم و میگوید:
_زن داداش، شما میگید به داداش سجاد؟ من برم به خانم جون خبر بدم
مادرم متعجب سر تکان میدهد و عمو خوشحال از خانه بیرون میزند
_سبحان زهرا رو میخواد؟
لبخند بزرگی صورتم را میپوشاند
_آره... اون هم بدجور!
با شادی به اتاقم میروم، زهرا را تکان میدهم تا بیدار شود.چشمهایش را باز و گیج نگاهم میکند
_پاشو!، پاشو! باید بری خونهتون. زود، تند؛ سریع
_چی شده؟ داداشم اومده دنبالم؟
دلم میگیرد برای مظلومیتش، چطور برادرش توانست آن حرفها را بزند؟ یاد حرف پدرم میافتم که همیشه میگوید آدمِِ زمانِ عصبانیت با آدمِ در حالت عادی، خیلی فرق میکند
_نه، عمو رفت با داداشت حرف زد. همه چی رو بهش گفت زهرا! باورت میشه اگه بگم داداشت قبول
کرده؟ پاشو برو خونه که فردا میایم خواستگاری!
متعجب و خیره نگاهم میکند، باورش نشدهمیزنم پشت کمرش و میگویم:
_خواب نیستی رفیق! قراره بشی زن عموم
•••••••••
با اعتراض میگویم:
_بابایی! آخه چرا؟
پدرم میخندد و لپم را میکشد:
_مجلس بزرگونهست! شما بمون خونه
حق به جانب و دست به سینه میایستم و بدعنق میگویم:
_مگه من بچهم؟ هیجده سالمه ها
_شما ۱۱۸ سالت هم بشه بچهای! بمون خونه باباجان
_باشه؛ ولی یادم میمونه ها!
به سمت عموسبحان که کت شلوار پوشیده و منتظر بقیه است میروم. یقه ی کتش را مرتب میکنم و
میگویم:
_چه باحال! از دست دوستم و عموم با هم راحت میشم!
میخندد، چشمهایش نورباران است، می خندد و می گوید:
_الان خوشحالی؟
عقب میکشم و از سر تا پا، براندازش میکنم.
_ماله یه دقیقهاشه. بهترین دوستم میشه زن عموم، عموم میشه شوهر بهترین دوستم! پلاسم خونه تون، از الان گفته باشم ها!
دستی روی پیشانیاش که از همین حالا دانههای ریز عرق رویش خودنمایی میکند میکشد و میگوید
_پس خدا رحم کنه!
_سبحان! بیا مادر، بیا همه آمادهایم!
با صدای خانم جان عموسبحان به سمت در میرود. دلم برای عجله و اشتیاقش ضعف میرود.میرود و دعایم بدرقهی راهش می شود که الهی که خوشبخت شوی برادرترین عموی دنیا
•••••••••••
.گاهی وقتها فکر میکنم که احساسم نسبت به مهدی یکطرفه است
🌺 نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃قسمت ۱۰
فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشتهام آنها را،از روی همبازیِ بچگی بودن و دخترعمو
پسرعمویی است،وگرنه چه دلیلی دارد این پیشقدم نشدنش؟
اصلا میدانی چیست؟
نمیآید به درک
من هم فراموشش میکنم، عشقش را از دل و جانم پاک میکنم!نمیشود که هی بنشینم دفتر شعر خطخطی کنم و بغض کنم و بغض کنم
اصلا حقش بود میگذاشتم پسر حاج مصطفی بیاید خواستگاری تا مثل عموسبحان دنیا روی سرش خراب
شود.اصلا کاش الان پیشم بود تا همین دفتر و خودکار را میزدم وسط فرق سرش.
نفس کلافه ای میکشم و از اتاق بیرون میروم..لیوان آب یخی میخورم و کمی آرام میشوم.
ساعت را نگاه میکنم،
با دیدن عقربهها که هشت و نیم شب را نشان میدهند، دلم برای معدهام میسوزد
.و میخواهم غذایی درست کنم که صدای درِ حیاط به گوشم میرسد
همانطور که چادر گلدارم را سرم میکنم و به سمت در میروم، فکر میکنم که "بابا اینها که کلید
"دارند، یعنی کیست؟
پایم را که در حیاط میگذارم،
متوجه بارش نمنم باران، این برکت آسمانی میشوم.صورتم از برخورد قطرههای باران نمدار میشود.
در را باز میکنم و مهدی را میبینم،
با موهای خیسی که روی پیشانیاش پخش شده است
متعجب نگاهش میکنم که میگوید:
_اومدم بگم که....
_سلام آقا مهدی! چیزی شده؟؟؟
کلافه بین موهای مشکیاش دست میکشد و میگوید
_سَـ.. سلام... اومدم بگم که فردا شب با بابا اینها مزاحم میشیم
متعجب میگویم:
_قدمتون سرِ چشم، چرا الان نیومدن عمواینا؟
میبینم که میخندد:
_واسه امرِ خیر خدمت میرسیم دخترعمو! با اجازه
.میگوید و میرود....
میگوید و میرود...
و من، در را میبندم و همانجا به در آهنی حیاط تکیه میدهم
باران تندتر میشود و قطرهها بیامان به سر و صورتم میخورند. صدایش در گوشم طنین انداز میشود
"واسه امرِ خیر خدمت میرسیم"
چند دقیقه بعد، دوباره صدای در بلند میشود؛ اما اینبار پشت سرش در با کلید باز میشود.خانم جان، پدر و مادرم و عموسبحان داخل میشوند
مادرم میزند روی دستش و میگوید:
_خدا مرگم بده. چرا زیر بارون موندی مادر؟!
انگار لبهایم را به هم دوختهاند.میخواهم حرف بزنم ها؛ اما نمیتوانم
مادر به داخل خانه هلم میدهد و چادرِ خیس را از روی سرم برمیدارد.
همه که داخل میآیند عمو میپرسد
_اینی که داشت از اونورِ کوچه میرفت، مهدی نبود؟
تمام توانم را جمع میکنم و میگویم:
_آره، مهدی بود
پدرم کنجکاو میپرسد:
_چکار داشت؟
_گفت فردا شب با عمو اینها میان اینجا، واسه... واسه
خجالت دخترانه به سراغم میآید و نمیتوانم جملهام را کامل کنم.خانم جان که از اول با لبخند به من زل زده میگوید:
_سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر
نگاهِ متعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمیآورم.سر به زیر و آرام، به اتاقم میروم.لباسهای خیس از بارانم را عوض میکنم و روی تخت میافتم.
کمکم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش میبندد.در اتاق باز میشود و مادرم داخل میآید.سرم را پایین میاندازم.
کنارم مینشیند و میگوید:
🍃قسمت ۱۱
کنارم مینشیند و میگوید
_وقتی با سجاد ازدواج کردم، شونزده سالم بود. بچه بودم تو خیلی چیزها؛ اما سجاد مرد بود. هر چی من بچه بودم اون بزرگ بود. یه سالی که گذشت، کمکم حرف و حدیثها شروع شد که چرا بچهدار نمیشین؟
هزارتا راه رفتیم؛ ولی نشد. بعد از یازده سال راز و نیاز و دوا درمون، خدا تو رو بهمون داد. تو که به دنیا
اومدی، مهدی پنج سالش بود. اینقدر پیشت بود و باهات بازی میکرد که بعد از مامان، اولین کلمهای که
گفتی یه چیزی شبیه مهدی بود. مهدی خیلی مَرده. از همون بچگی غیرت و مردونگی داشت. اونقدری که وقتی تو به سن تکلیف رسیدی و اون چهارده سالش بود، حد و حدودها رو رعایت میکرد. راستش رو
بخوای هیچوقت فکر نمیکردم دوستت داشته باشه! از اون هانیه خانم گفتنهاش معلوم نبود؛ ولی
میدیدم علاقه رو توی چشمهای تو! اونروز که خانم جون زنگ زد و گفت راضی نیستی به خواستگاری
اومدنِ پسرِ حاج مصطفی، مطمئن شدم. بابات هم که قدِ پسر نداشتهاش دوست داره مهدی رو؛ ولی هانیه،
تو میتونی با #نظامی بودن مهدی، با شغل پر از خطرش کنار بیای؟ میتونی مادر؟
نگاهش میکنم.از سکوتم همه چیز را میخواند که میگوید:
_خوشبخت بشی عزیزدلم.
••••••••••
از دیشب آنقدر فکرم مشغول بوده که اصلا یادم رفت از عمو بپرسم قضیهی خواستگاریاش چه شد.
جلوی آینه میایستم و نگاهی به لباسهایم میاندازم.کت و دامن ساده و دخترانه، روسری عسلی رنگم هارمونی عجیبی با چشمهایم دارد.چادر شیری رنگم که گلهای طلایی دارد را سر میکنم و به آشپزخانه میروم.
مادرم سمتم میآید و
میگوید:
_استکانها و چای حاضرن مادر. صدات کردم بیار.
``چشم`` آرام و زیرِ لبی میگویم. صدای در که بلند میشود، مادرم بیرون میرود.چند دقیقه بعد، صدای حال و احوال کردنها به گوشم میخورد
آرام پردهی سفید پنجرهی کوچک آشپزخانه را که گلهای فیروزه ای دارد کنار میزنم
میبینمش، آرام و سربه زیرتر از همیشه، آنقدر آرام که وقتی عموسبحان جلو میرود و در آغوشش میکشد، تنها به تبسمی بسنده میکند،
سرش را بلند میکند و به راستی که نگاهها مغناطیسی عجیب دارند. دریایِ آرامِ نگاهش که با عسلیِ چشمانم برخورد میکند پرده را میاندازم و دستم را روی سمت چپ سینهام میگذارم، تپشهایش کر کننده است.
نیم ساعتی طول و عرض آشپزخانهی کوچک خانهمان را هی متر میکنم و نفس عمیق میکشم
پدرم صدایم میزند: و دلم میریزد.
_هانیه جان بابا؟ چای بیار دخترم
همهی تمرکزم را میگذارم تا جلوی لرزش دستانم را بگیرم که مبادا چای را در سینی بریزم. به هر رنج و مشقتی که هست بالاخره چای را در استکانهای کمرباریکِ مادر میریزم و بسم اللّه گویان
از آشپزخانه بیرون میزنم.
آرام سلامی میدهم و متعاقبش همه با خوشرویی جوابم را میدهند.
مینا را که میبینم حرصم میگیرد و در دل میگویم فقط من برای خواستگاری رفتن بچه بودم که نبردنم!
••••••
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید....
🍃قسمت ۱۲
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید:
_چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم.ها!
حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم
عموسعید میگوید:
_به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره.
مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید
_واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش،
با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه
چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین
پدرم میگوید:
.هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان
با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم
.به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم.
روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند:
_راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش
فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم
میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم
یه طرفه بوده. اون روز توی خونهی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و
شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم،
سرم را
بالا میآورم و میگویم:
_داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟
میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد.
_یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت
نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را
_من یه #ارتشیام... میدونی که از وقتی #امام اومدن و #انقلاب شده خطرهای زیادی #نظام جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟
میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با
من؟
حتی پلک هم نمیزنم.
هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم.
نباشد؟
بعد از آمدنش برود؟
قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرازیر شده را میگیرم
و مطمئنتر از هر
وقتی میگویم:
_من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین
لبخند میزند و میگوید:
_من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم
قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است....
مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند.
عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید:
_واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم.
عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید:
_خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد....
به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید:
_مگه نه مجنون جان؟
صدای خندهی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند.
مجنون، چه واژهی عاشقانهای....
🍃قسمت ۱۲
میخواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره میزند که اول خانم جان و عموسعید. به عموسبحان که میرسم همانطور که چای را برمیدارد آرام میگوید:
_چه جالب! از دست برادرزادههام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونهتون، گفته باشم.ها!
حرف خودم را به خودم میزند.به آخرین نفر که میرسم، مثل همیشه سر به زیر و آرام چای را برمیدارد و تشکری زیر لبی میکند. کنار مادرم مینشینم و با ور رفتن با گوشهی روسریام، سعی در مهار کردن استرسم دارم
عموسعید میگوید:
_به نظرم مهدی حرف بزنه بهتره.
مهدی سرفهی آرامی میکند و میگوید
_واللّه من رو که خوب یا بد میشناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش،
با سختیهاش... از نظر مالی معمولیام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه
چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین
پدرم میگوید:
.هانیه جان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان
با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم
.به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم.وارد میشوم و روی تخت مینشینم.
روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند:
_راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش
فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی. البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم
میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم
یه طرفه بوده. اون روز توی خونهی خانم جون مطمئن شدم ازت... الان هم اینجام که حرفهام رو بزنم و
شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم،
سرم را
بالا میآورم و میگویم:
_داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم؟
میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد.
_یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت
نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را
_من یه #ارتشیام... میدونی که از وقتی #امام اومدن و #انقلاب شده خطرهای زیادی #نظام جمهوری اسلامی رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟
میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه!ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با
من؟
حتی پلک هم نمیزنم.
هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم.
نباشد؟
بعد از آمدنش برود؟
قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرازیر شده را میگیرم
و مطمئنتر از هر
وقتی میگویم:
_من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین
لبخند میزند و میگوید:
_من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم
قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است....
مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش.صدای دست زدنها بلند میشود!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند.
عموسعید_سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم....عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید:
_واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم.
عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید:
_خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد....
به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید:
_مگه نه مجنون جان؟
صدای خندهی جمع بلند میشود.مهدی اما لبخند آرامی میزند.
مجنون، چه واژهی عاشقانهای....
🕊ادامه دارد....
هدایت شده از سنگرشهدا
10.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیام بسیار زیبا و پرمهر بانوی لبنانی به حضرت آقا
زبانم از نوشتن متنی درباره این کلیپ قاصر است. حتما ببینید و منتشر کنید
میلیونها ایرانی و غیرایرانی همین ارادت را به حضرت آقا دارند، چیزی که دشمنان جمهوری اسلامی اگر میفهمیدند هیچوقت فکر براندازی نمیافتادند
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
💠در غربال های آخرالزمان آنهایی سالم می مانند که دارای ریشه و بنیه قوی اعتقادی باشند.
⬅️برخی ها هستند که با نگاه سطحی می گویند ما می خواهیم در حد فقط سیاهی لشکر امام زمان باشیم!!!!
❌نخیر این غلط است. این اصلا با مبانی امام و رهبری و حتی با مبانی اسلام جور در نمی آید.
⏳در طول تاریخ اسلام شما هیچ سیاهی لشکرهای بدون عمقی را نمی توانید پیدا کنید که موفق شده باشند
🔰سیاهی لشکرها همان هایی
بودند که به امام حسین (ع) نامه نوشتند، اما به وقت یاری ایشان جا زدند!!!
🔰سیاهی لشکرها همان یاران حضرت علی (ع) در جنگ صفین بودند که خوب هم جنگیدند، اما وقتی کار به قرآن روی نیزه و حکمیت کشید، راه خود را از حضرت جدا کردند و شدند دشمن حضرت!
🔰سیاهی لشکرها همان سوپر انقلابی های اول انقلاب بودند که برای انقلاب یقه پاره می کردند، اما امروز همان حرفهای مثلا روشنفکرهای غربی در دهان آنهاست و پز آنها را می دهند.
👌پس این تفکر غلط را نداشته باشید، امام زمان (عج)، یار باوفای خالص می خواهد، یاری که از ریشه و عمق قوی باشد.
#عکس_نوشت #امام_زمان
#مطالعه
انقلابی باید قوی شود💪