#قسمت دهم
گفتم: قول و تا آخرش هم موندم...
(و چه ماندنی که به راستی ماندم!)
لبخند رضایت بخشی نشست روی لب مهسا ولی به سرعت محو شد!
انگار می خواست از من مطمئن بشه و بعد بقیه ی ماجرا را تعریف کنه!
بدون اینکه دستم رو رها کنه ادامه داد: یه کلیپ طنز بود و واقعا هم خنده دار، هنوز هم یادمه!
خیره به چشمام با یه آه عمیق گفت: ولی این چند وقت هر وقت یادش می افتم هم خندم میگیره هم گریه ام !
اما... اما... اولین بار وقتی دیدمش توی بهت قرار گرفتم!
من واقعا برام سوال شده بود مگه یه کلیپ طنز چقدر می تونه اثر داشته باشه و یا چی می تونه باشه؟! که اینقدر این دختر با حالت پریشان ازش یاد می کنه!
سرم رو کج کردم و گفتم: خوب مهسا خانم برام تعریفش کن ما هم بخندیم، شایدم با هم گریه کنیم!
نگاهش رو ازم گرفت و چند لحظه ای ساکت شد! سکوتی که حکایت از این داشت که دوباره ذهنش داره خاطراتش رو مرور میکنه!
سری تکون داد و لبش رو به دندون گرفت با حالتی که نمیدونم شبیه حسرت بود یا ندامت یا تحییر که ادامه داد: من اون لحظه ای که سرم رو چسبونده بودم به سر فریده و دو تایی صفحه ی گوشی جلومون بودتا خستگی درس از تنم بیرون بره، هیچ وقت فکر نمیکردم که چیزی که بخاطرش شوهر فریده رو تحقیر و سرزنش کرده بودم نصیبم بشه!
کلیپ که شروع شد توی اولین نگاه انگار یه تیری از قلبم رها شد!
مستاصل ادامه داد: نمیدونم شایدم اشتباه میگم شاید یه تیری به قلبم نفوذ کرد!
نمیدونم... واقعا نمیدونم....
ولی هر چی که بود مسیر دوستی من و فریده رو به یه جاهایی رسوند، که اون روز توی کتابخونه هیچ وقت نه خودم فکرش رو میکردم و نه خانوادم که به چنین جایی برسم!
با این ذره ذره تعریف کردن مهسا، من رسما جونم به لبم می رسید!
دلم می خواست بگم: بابا زودتر برو سر اصل مطلب ببینم آخه چی دیدی؟ به کجا رسیدی؟ شده بود مثل یه فیلم سینمایی که واقعا نمی تونستم پیش بینی کنم، البته تا اینجای حرفهاش یکسری چیزها توی ذهنم می اومد ولی مطمئن نبودم همونی من فکر می کنم همون باشه!
ولی یه حدیث از امام صادق(ع) روی ریل ذهنم بدجوری با این حرفها همخونی داشت که: النّظرة سهمٌ من سهام ابلیس...نگاه به گناه تیر زهرآلودهاى از تیرهاى شیطانه.
ولی بدبختی اونجایی بود که اون لحظه فقط همین حدیث توی ذهنم رژه می رفت و خیلی طول کشید تا یاد خودم بیفته یه جای دیگه امام علی(ع) فرمودند: اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است....
و من چقدر ساده این موضوع رو میدیم!!!!!!
و چقدر این ماجرا غیر قابل پیش بینی تر از اون چیزی بود که من حدس میزدم و فکر میکردم!!!
چیزی که من فکر میکردم کجا!!!
و حرفهایی که کم کم مهسا برام زد کجا!!!
(همین طور که توی ذهن خودم حدیث و آیه و روایت رژه می رفت و منم توی اون لحظات مثل مهسا هیچ وقت فکر نمیکردم گرفتار یه ماجرای اسفناک بشم) مهسا ادامه داد: صحنه هایی بود که ذهنم رو تا چند روز درگیر کردن و با حالت و لحن تاکیدی بیشتر همراه با فشار دستش توی دستم هم این رو بهم رسوند، می فهمی همااااا تا چند روز!!!
و دوباره ادامه داد: درس که هیچ!
کلا زندگیم مختل شده بود!!!
(فرض کنید با این آب و تاب که داشت از فریده و اون روز و اون ماجرا تعریف میکرد برام جالب بود که در ادامه اش گفت) حالا کم کم که فریده رو بیشتر بشناسی متوجه میشی یه سیستمی داره اینکه هیچ وقت یکدفعه کاری نمیکنه!
(من از نوع صحبت کردن مهسا و التهاب روحی که داشت حرف میزد و مشهود بود، فکر کردم این دیگه کلا بیخیال فریده شده! خصوصا با دعوای امروز ولی ظاهرا حکایت ما با فریده ادامه داشت...!)
#قسمت یازدهم
البته من دوست داشتم با هر دو تاشون باشم تا شاید مسیر لذت بخشی که خودم توش بودم رو به اونها هم بچشونم، اما فریده خودش از همون اول ساز مخالفت با من رو زد!
هر چند که مطمئن بودم برگردوندنه فردی که تا ته دره سقوط کرده کار راحتی نیست و خودم رو برای این سختی آماده کرده بودم ولی با توصیفاتی که مهسا از فریده برام گفت، کمی دو دل شدم که می تونم فریده رو همراهمون کنم یا نه!
شاید باید مثل شیوه ی خودش رفتار کنم کم کم و تدریجی!
غافل از اینکه این تدریج ممکنه منجربه به پایین کشیده شدنه خودم هم بشه!
خلاصه مهسا داشت حرف میزد و دیگه اشکش هم روان شده بود، از یاد آوری تلخی اون ایام که فقط با یه کلیپ شروع شد و با کنجکاوی ادامه پیدا کرد و با تکرارش قدم به قدم به جهنمی که خودش می گفت نزدیکتر میشد! حرفهایی که با شنیدنش تن هر آدمی رو می لرزوند از این حجم حمله ی همه جانبه ی شیطان به مغز و روح یه فرد!
و من از حرفهاش با یقین به این نتیجه رسیدم که تنها راه حل واقعا توی چنین موقعیتی جز پناه بردن به خدا چیز دیگه ای نیست که هیچ پناهگاه امنی جز او برای گریز از این وسوسه پیدا نمیشد کرد.(البته بعدش فهمیدم خود خدا خیلی منطقی چند تا راه حل معقول هم برای چنین شرایطی گذاشته)
مهم این بود نتیجه ای که توی اون لحظه با حرفهای مهسا بهش رسیدم، در موقعیت خودم راه حلش روگم کردم و یادم رفت!
همزمان مغز من داشت سیگنالهایی که مهسا برام فرستاده بود رو تحلیل و تجزیه و طبقه بندی میکرد تا بتونه راه نفوذی پیدا کنه که مسیر جدید رو نشونش بدم!
چیزی که من از حرفهای مهسا متوجه شدم اینکه همه چیز از یک نگاه شروع شد!
یک نگاه که فکر نمیکرد زهر آلود و سمی باشه!
یه سم مهلک که نه فقط از پا بندازتش که از زندگی کردن هم بیفته!
و ماجرا از وقتی جالبتر یا بهتر بگم تلختر شد که مهسا گفت: فریده کم کم اون رو با پسری به اسم داریوش آشنا می کنه!
داریوش، همون پسری که ابعاد ناشناخته ی زیادی برای من داشت و تنها چیزی که فعلا ازش میدونستم این بود که یکی، دو ساعت پیش یه دعوای حسابی به خاطرش بین فریده و مهسا رد و بدل شد و نتیجه اش کتک مفصلی بود که من خوردم!
(احتمال اینکه داریوش یه پسر هوس باز و بیکار که برای چند وقتی دنبال یه عروسک خیمه شب بازی باشه و پشت نقابهای مختلف خودش رو قایم کرده، خیلی دور از ذهن نبود که با ویژگی هایی مهسا می گفت اصلا بعید بود فرد سالمی باشه!
البته این برام کاملا بدیهی بود!
چیزی که این وسط باور کردنی نبود اینکه میشه از یه فرد سالم هم ضربه خورد! و بد هم خورد!
تجربه ی تلخی که منتظر من بود، تلخیش هم وقتی بیشتر میشد که من هم دقیقا از جایی خوردم که شوهر فریده و بعد فریده و بعد مهسا خورد فقط از یه نگاه!
نه الان که خوب فکر می کنم شاید من کمی باید عقب تر رو بگم از یک دوستی!
به همین سادگی...!
هر چند توی این مسیر اتفاقات عجیبی برای هر کدوم از ما افتاد که اولیش فریده بود! )
مهسا همین که حرف داریوش رو کشید وسط و با ریز جزئیات برام از اولین دیدارشون داشت می گفت و دیگه صداش از گریه حسابی گرفته بود، گوشیش زنگ خورد!
این در حالی بود که بستنی من کاملا آب شده بود و الان بیشتر شبیه شیر هویج بود تا آب هویج بستنی!
خیر سرم مثلا اومدم تا مهسا به گوشیش جواب میده برای اینکه به صحبت هاش گوش نکنم حداقل این شیر هویج رو بخورم، که نمیدونم چی پشت گوشی شنید با یه حالت وحشت زده ای بلند شد و هنوز گوشی رو قطع نکرده بود دستم رو کشید و ...
#قسمت دوازدهم
تنها جمله ای که مدام تکرار میکرد یا بهتر بگم جمله نبود، کلمه بود که بریده ... بریده... می گفت: فریده! فریده!
همینجور که داشت دستم رو می کشید!
از بستنی فروشی اومدیم بیرون...
دیدم درست حرف نمی زنه، منم که نمی دونستم چی شده؟! دستش رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا جان فریده چی؟!
درست بگو حداقل بدونیم باید چکار کنیم؟
سرش رو تکون داد و گفت: باور کن خودمم نمیدونم چی شده! فریده از پشت گوشی حالش خوب نبود فقط گفت: مهسا تا دیر نشده با هدی بیا شاید این آخرین بار باشه که می بینمت!
اشکهای مهسا ریخت و با هق هق گفت: فک کنم فریده دوباره زده به سرش و یه کاری دست خودش داده! هدی خواهش می کنم فقط بدو ....فقط بدو....
ترس و وحشت تمام بدنم رو فرا گرفت و مثل یه تکه یخ منجمد شدم!
مبهوت نگاه مهسا می کردم که یعنی چی!
نکنه فریده چیزیش بشه!
اما خیلی زود با تکونی که مهسا دادم و داد میزد هدی نجنبیم از دست میره، به خودم اومدم...
هزار تا فکر توی ذهنم موج میزد...
دلشوره ی عجیبی گرفته بودم!
نمیدونم چرا احساس خطر میکردم!
نمیدونم چرا ترسیده بودم!
شاید بخاطر ماجرای امروز اگر اتفاقی برای فریده می افتاد خودم رو یه بخشی مقصر میدیدم!
من که آدرس را هم بلد نبودم پشت سر مهسا تا رسیدن به خیابون اصلی فقط دویدیم، نفس نفس زنان یه تاکسی دربست گرفتیم و راه افتادیم به سمت مقصدی که معلوم نبود قراره با چی مواجه بشیم!
مدام توی دلم خدا خدا میکردم اتفاقی برای فریده نیفته، اینکه دوباره یه کار احمقانه به سرش نزده باشه، اینکه زندگیش رو به بدترین شکل ممکن تموم نکنه و راهی جهنم نکرده باشه که اینطوری تازه اول مصیبته!!!
مهسا خیلی استرسش بیشتر بود، این رو از ناسزاهایی که داشت به زمین و زمان زیر لب میداد میشد قشنگ فهمید! شاید چون یه بار این اشتباه بزرگ رو کرده بود و میدونست نجات ازش فقط یه معجزه میخواد که برای هر کسی اتفاق نمی افته!
و وقتی زندگی تمام شد دیگه همه فرصت ها تمامه...!
با همون حال خراب و پر از اضطراب به مهسا گفتم: مهسا نصیحتت نمیخوام بکنماااا ولی این حرفها الان دقیقا چه فایده ای داره! مگه غیر از اینه ما هر کدوممون مسئول رفتار خودمونیم!
حالا چه رفتار اشتباه، چه درست!
در هر صورت خودمونیم که سرنوشت خودمون رو رقم می زنیم!
الانم به جای این همه فحش دادن به زندگی و دنیا، حداقل یه بار دیگه به فریده زنگ بزن و شمارش رو بگیر ببین در چه حالیه؟
مهسا سریع پیشنهادم رو قبول کرد و شماره فریده رو گرفت اما هر چی بوق خورد فریده جواب نداد!
و این جواب ندادن فشار عصبی من و مهسا رو هزار برابر بیشتر کرد!
تا رسیدن به جایی که فریده به مهسا گفته بود، بیست دقیقه ای با ماشین فاصله بود و ما هیچ چاره ای جز صبر برای رسیدن به محل مورد نظر نداشتیم!
توی این بیست دقیقه نمیدونم مهسا توی چه حالی بود! ولی من با توسل به تک تک چهارده معصوم و اهل بیت علیه السلام ازشون عاجزانه می خواستم که کمکمون کنن و چیزی که فکر میکنیم پیش نیاد و صحنه ای که تصور میکردم رو نبینم!
وقتی به محل مورد نظر رسیدیم آپارتمان سه طبقه ای بود که ظاهرا فریده توی یکی از واحدهای طبقه ی سوم بود. چون آسانسور هم نداشت با عجله و دست پاچگی تمام پله ها رو بالا رفتیم ولی هر چی به واحد مد نظرمون نزدیک تر میشدیم یه اتفاق عجیب و غیر عادی نظرم رو جلب کرد که...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
👌 رمانی به شدت خواندنی که باید بارها خواند
🔰 حیف است #حیفا2 را نخوانی و رد شوی
💠 الحمدلله امشب قسمت آخر رمان بسیار زیبا و امنیتی سیاسی اعتقادی مهدوی دوست و برادر عزیزم جناب استاد حدادپور جهرمی با عنوان #حیفا2 به اتمام رسید.
⬅️ بنده که خودم همیشه رمان می خوانم ، این رمان برایم جذابیت بالایی داشت، مثل دیگر رمان های استاد حدادپور عزیز ، واقعا خواندنی
👌 چون کار اصلی بنده #مهدویت هست خدمت شما عرض می کنم که این داستان واقعا دید شما را نسبت به زاویه دیگر تلاشهای دشمن باز می کند ، زاویه ای که کمتر به آن توجه داریم ، زاویه ای که دشمن تلاش می کند مهدی های دروغین بسازد تا به باورهای ما حمله کند و متاسفانه برخی مذهبی ها هم جذب این مدعیان دروغین از جمله " احمد الحسن " شده اند.
❇️ رمانی که از اول خواندنش تا پایان ، میخکوب می شوید و مطمئن هستم اگر از همین امشب شروع کنید به خواندن ، تا صبح نمی خوابید تا شروع را به اتمام وصل کنید 👌
👈 از طریق پست https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14367 وارد کانال ایشان شوید و از اولین قسمت رمان را بخوانید تا آخر...
🔰شما را با خواندن این رمان عبرت آموز و درس گرفتنی تنها می گذارم
👈احسان عبادی
🔰انقلابی باید قوی شود🔰
http://eitaa.com/joinchat/4235001869C41c082b340
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دولت سیزدهم فردا را قربانِ امروز نکرده است...
🔹 رهبر انقلاب در دیدار اخیر: طبیعت بعضی از دولتها این است که فردا را قربانِ امروز میکنند؛ این دولت این کار را نکرده؛ کارهای بزرگ و زیربنائی را انجام داده که اثرش ممکن است امروز به طور کامل ظاهر نشود، امّا بالاخره ظاهر خواهد شد.
🔍 متن کامل را بخوانید👇
khl.ink/f/53710
12385-fa-khabe-parishan.pdf
1.12M
🔰یکی از پرتکرار ترین شگردهای افراد مدعی و منحرف برای بالابردن خودشان در بین طرفداران و مخاطبین ، " خواب و رویا " است.
✅ در بین فرقه ها و افراد منحرفی که در زمانه ما رشد کردند ، از احمد الحسن مدعی دروغین یمانی گرفته تا شیخ علی اکبر تهرانی ،از عرفان حلقه گرفته تا فرقه علی یعقوبی ، از حسن ابطحی گرفته تا غفار عباسی و... " خواب و رویا " نقش پررنگی دارد.
👈 یا خودشان ادعا می کنند که خواب هایی از اهل بیت (ع) دیده اند که تائید کننده آنهاست، یا طرفداران و مگس های دور شیرینی آنها پیش دیگران و مخاطب عوام ادعا می کند که خواب اهل بیت (ع) یا یک خواب معنوی دیده اند در تائید استادشان !!!!!!
🌀 با نهایت تاسف باید بگویم رصد ما نشان می دهد در جلسات خانگی یا مذهبی ما هم از این دست مطالب زیاد گفته می شود و یک سخنران فقط با استناد به یک خوابی که دیده ،برای مردم دستور معنوی تجویز می کند ‼️‼️
👌 یکی از بهترین کتبی که در نقد این رویه نوشته شده است کتاب استاد و سرور عزیزم که نقش مهمی در فعالیت های مهدوی بنده داشته اند می باشد ، کتاب " خواب پریشان " اثر ارزشمند استاد محمد شهبازیان (زید عزه)
✅ هر چند رویکرد کلی کتاب در نقد خواب های احمد الحسن است ، اما مقدمه کتاب و همچنین بحثهای مقدماتی آن در اثبات " حجت نبودن و دلیل و اعتبار نداشتن چنین خوابهایی " به درد نقد همه چنین افراد مدعی می خورد. حتما بخوانید و استفاده کنید . چون سوء استفاده از خواب متاسفانه شدیدا رایج شده است.
🔰 کتاب هم بسیار کم حجم است و #دانلود و #نشر آن کاملا #حلال است.
✍️ احسان عبادی
#معرفی_کتاب
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حیرت آور است ...
اگر هیچ ویدئویی از تحلیلهای جنگ را ندیدهایم، این ۲ دقیقه را ببینیم و به آن فکر کنیم
کارشناس صهیونیست پس از تفسیر #آیه_صبر در قرآن میگوید:
👈 نیروهای حماس #برای_خدا زندگی میکنند و خدا هم با آنهاست. آنها برای خدا جهاد میکنند و ما برای آزادی میجنگیم ...
در اسلام خدا بازیگر اصلی است، اگر نگوییم تنها بازیگر است، اما نزد ما، خدا اگر در میدان بازی حضور داشته باشد، قطعا روی #نیمکت خواهد بود ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸لرزش دستها و حس بیکسی در چشمها💔