فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بیانات امام خامنهای دربارهی زنان #خانه_دار در منزل #شهید_ارمنی وهانج رشیدپور:
🏡 "مردم به زن خانهدار به چشم زن بیکار نگاه میکنند؛ در حالی که کاری که زن خانهدار میکند، از کار بیشتر مردهایی که بیرون از خانه کار میکنند سختتر است؛ چون رئیس داخل خانه، خانم است. مدیریت خانه فقط پخت و پز نیست."
❌ ترافیک بزرگترین سایت پورن جهان از کدام کشورهاست ؟
🔹 بله همه کشورهای چشم و دل سیر رو مشاهده میکنید :))
#چشم_و_دل_سیرهای_هرزه
#زن_زندگی_آزادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جواب روانشناس معروف غربی به والدینی که نگران بچه آوردن و بالا بردن جمعیت خانواده هستند.
همسر ورشکسته.mp3
7.39M
#پادکست_روز
✘ مرد شکستخورده
✘ زن ورشکسته
اوناییاند که قلب همسر یا اعضای خانوادهشون رو از دست دادند!
√ چند تا ویژگی هست که ما رو از قلب عزیزانمون بیرون میندازه!
باید بشناسیمشون.
#استاد_شجاعی | #استاد_رائفیپور
یا زهرا
ای مادر هستی!
فرزندانم نذر ظهور فرزندت "مهدی"
تو چند سرباز در لشگر ظهور داری؟
#فرزندآوری
مطلع عشق
ینی واقعا نیتش ازدواجه ! میتونست فقط باهات دوست بشه مثه بقیه ی جوونا که دوستیای بدبینشون مد شده ! ا
#شبیه_نرگس
#قسمت پانزدهم
🍃 دقیقا ً! منم اینا رو به صالحی گفتم و ازش خواستم یه جوری که بقیه نفهمن قضیه رو بهت بگه تا
سودابه و ایمان نشستن و فکر کردن، دیدن ساق دوش شدن بهترین گزینه س ! قرار بود وقتی
توو ماشین نشستین اون بنده ی خدا حرفشو بزنه ؛ اونجوری کسی نمیفهمید ولی گویا تو حالت
زیاد خوش نبود!
نرگس شرمنده گفت : آره...چون سمت راست نشسته بودم کمر و گردنم درد گرفته بودن بدجور !
- خب همین دیگه ! توو طول عروسیم که کلی سر و صدا بود و دو مترم بینتون فاصله بود ! باید داد
میزد تا صداشو توو اون شلوغی بشنوی !
نرگس و عیسی خان هر دو خندیدند و سپس عیسی خان ادامه داد: موقع شام که شد و صالحی
حرفشو نزد من گفتم شاید از سودابه و ایمانم خجالت بکشه و کال نگه ! واسه همین به نیما گفتم
بیارتتون بیرون و خودشم بشینه کنارتون تا بعد حرف و حدیثی پیش نیاد ! اون مسخره بازیایی هم
که میدیدی نیما درمیاورد واسه این بود که بقیه فکر کنن اون داره با شما دو تا حرف میزنه!
نرگس بلند خندید و آن قدر خنده اش طولانی شد که صورتش سرخ شد و اشکش درآمد!
در میان خنده بریده بریده گفت: منو...منو باش...فکر کردم...فکر کردم نیما به روان شناس نیاز
داره!
عیسی خان در حالی که میخندید، اخمی به پیشانی اش داد و گفت: اینه جای دستت درد نکنه؟!
بیچاره کلی نقش بازی کرد تا بلاخره این خواستگاری انجام شد!
نرگس شرمنده گفت: ببخشید...حالا فردا یه تشکر مبصوت ازش میکنم!
و با خنده ادامه داد: ولی بابا باید پلیس میشدیا ! حقتو خوردن به خدا ! این همه نقشه و فیلم واسه
یه خواستگاری آخه ؟!
عیسی خان جدی شد و گفت : آدم واسه حفظ آبروی دخترش باید هر کاری بکنه بابا جان ! هر فیلم
و نقشه ای هم میتونه باید اجرا کنه ! اصن واسه آبروی دخترش لازم شد پلیسم باید بشه !
نرگس پدرش را در آغوش گرفت و دستش را بوسید و گفت: قربون بابام بشم که واسه آبروی
دخترش پلیسم میشه!
عیسی خان پیشانی نرگس را بوسید و گفت : خدا نکنه نرگس من !
بعد هم با لحن جدی و پدرانه ای ادامه داد : نرگس جان ! من گفتم ، چون تو هم جوونی حرف یه
جوون مثل صالحی رو بهتر میفهمی و هم عاقلی میتونی بفهمی که حرفاش و رفتاراش صادقانه س
یا نه ! اگه عاقل نبودی اینو به خودت نمیسپردم بابا جان ! پس حواست باشه اول عاقل باش ، بعد
عاشق شو ! اول با عقلت طرفتو بشناس و از خوبیا و بدیاش سردربیار ، بعد اگه دیدی جوون لایقیه
عاشق خوبیاش بشو ! اگه لایق بود و عاشق شدی دیگه حق نداری بدیاشو توو چشمش بزرگ کنی
بابا جان ! اگه لایق بود و زنش شدی باید سعی کنی باهاش بسازی و فقط خوبیاشو ببینی ! فهمیدی
بابا جان ؟!
نرگس آرام زمزمه کرد : بله فهمیدم !
- من گفتم جوونه دیروزم ولی اگه تو بخوای نظر یه جوونه دیروز که الان هم با تجربه تر از توئه و
هم آدم شناسه رو راجع به صالحی بدونی بهت میگم!
- بله که میخوام ! من هرچقدرم که عاقل باشم بازم به پای عقل و تجربه شما که نمیرسم !
عیسی خان خنده ی کوتاهی کرد و با همان لحن پدرانه اش گفت : این جوون تا حالا ثابت کرده که اولا با حجب و حیاس و ساده دله سوما عاقله !
بهم گفت از وقتی اتفاقی باهات
آشنا شده تا وقتی تصمیم گرفته بیاد خواستگاریت کلی درباره ی و تو اخلاق و رفتارت تحقیق و
پرس و جو کرده از ایمان ! اینجوری خوبه بابا جان ! اینکه فقط عاشق چشم و ابروت نشده خوبه !
اینکه با چشم و گوش باز انتخابت کرده خوبه ! اینکه اول اومده به من گفته تا واسطه شم خوبه !
اینکه اونقدر حیا و نجابت داشته که توی عروسی به فکر آبروی تو بوده خوبه ! اینا خوبیاییه که من
تا الان ازش دیدم ! بقیه ش دیگه با خودته ! باهاش که حرف میزنی به حرفاش دقت کن بابا ! به
رفتارایی که موقع حرف زدن نشون میده هم دقت کن ! اگه صاف و صادق باشه راحت حرفشو میزنه
و آرومه ! خالصه که اگه دیدی مناسب و لایقت هست دوستش داشته باش ! تأکید میکنم اگه دیدی
لایقت هست دوستش داشته باش و عاشقش شو ! اگرم نبود حتی دیگه بهش فکرم نکن !
نرگس که به دقت به حرف های پدرش گوش سپرده بود، آرام گفت: باشه بابایی !
-خب حالا کِی و کجا با هم قرار گذاشتین ؟!
-بعد نماز مغرب و عشاء...مسجد امیرالمؤمنین !
عیسی خان با لحن تحسین آمیزی گفت : به به ! چه وقت و مکان خوبی ! إن شاء الله صاحب همون
وقت و مکان عاقبتتونو به خیر کنه!
نرگس لبخند زد و زیر لب گفت : إن شاء الله !
عیسی خان بلند شد که برود . نگاه مهربانانه ای نثار نرگس کرد و گفت : شب بخیر !
نرگس هم با لبخندی پاسخش را داد : شب بخیر بابایی !
عیسی خان رفت و لامپ را هم خاموش کرد. نرگس دوباره روی تختش دراز کشید. دیگر کلافه و
گیج نبود ! آرام بود ! اصلا مگر میشد آن حرف و نصحیت های زیبا را شنید و آن همه توجه را دید و
آرام نبود ؟! به تمام سؤالاتش پاسخ داده شده بود و حالا میتوانست راحت به چیز های دیگر فکر
کند ! گاهی باید مغز را از افکاری که لبریزش کرده خالی کرد تا افکار جدید ریشه دوانند ! حالا فکر
های دیگر ریشه دوانده بودند ! فکرِ ازدواج ! فکر حرف هایی که باید فرداشب به صالحی بزند ! فکرِ
نصیحت ها و حرف های عیسی خان ! و فکرِ صالحی ! با همه ی این فکر ها آرام آرام پلک هایش
سنگین شد و به خواب رفت...
گوشی اش را از روی عسلی کنار تخت برداشت و از روی صفحه اش به ساعت نگاه کرد : 7 و 45
دقیقه ! اوووف ! خدا دریغ از نیم ساعت خواب ! اون از دیروز و پریروزم ! اینم از امروزم ! جلوی پسر
مردم بی هوش نشم خوبه !
و از این فکر خنده اش گرفت. از بعد از نماز صبح دیگر خوابش نبرده بود ! مدام حرف هایی که
میخواست به صالحی بزند را در ذهنش تکرار میکرد ! دیگر کلافه شده بود از تکرار مکررات ! اما
مغزش یک لحظه را هم به او امان نمیداد ! گویا قرار است در امتحانی سخت شرکت کند ! بی
شباهت با کنکور هم نبود ! نه میدانست و نه میخواست بداند که آیا این قرار مغز صالحی را هم این
قدر مشغول کرده است یا نه ؟! خنده اش میگرفت وقتی میدید حتی اسم خواستگارش را هم
نمیداند ! از جا بلند شد و وبال را بست. موهایش را نبست و همانطور از اتاق بیرون رفت. از
دستشوئی که بیرون آمد، طبق عادت همیشگی برای صبحانه خوردن به آشپزخانه رفت. سلام
بلندی گفت اما جوابی نشنید. فهمید در خانه تنها است. برایش عجیب بود ! یعنی آن قدر فکرش
مشغول بوده که متوجه رفتن خانواده اش نشده است ! برای خودش صبحانه ی مختصری آماده
کرد و خورد. زنگ تلفن خانه به صدا درآم
- الو
نیما : الو...سلام نرگس بیدار شدی ؟!
- سلام داداش گلم ! نه خوابم هنوز !
- خب پس زود بیدار شو !
- چرا ؟!
- یه صبحونه برام آماده کن دارم ناکام میرم از گشنگی ! در ضمن چادرتم سر کن مهمون داریم !
نرگس متعجب پرسید : واااا ! کجایی مگه ؟! مهمون کیه ؟!
- دارم میام خونه ! سعید !
- ینی چی ؟! نمیفهمم !
فعلا برو صبحونه رو اماده کن اومدم میگم برات
نیما بدون حرف دیگری گوشی را قطع کرد. نرگس به اتاقش رفت و به جای تی شرت یک زیر سارافونی سفید و یک سارافون بلند پوشید
شال و چادرش را هم سر کرد و به آشپزخانه برگشت.
زیر چای را روشن کرد و میز را برای صبحانه چید. پنج دقیقه بعد صدای باز شدن دروازه آمد. برای
استقبال از سعید و نیما در ورودی را باز کرد و در آستانه ی در ایستاد و گفت: سلام آقایون!
این را گفت و از آستانه ی در کنار رفت تا آن ها داخل شوند.
-سلام خواهر گلم!
سلام دخترم
سعید خمیازه ی نسبتاً بلندی کشید و چند بار پشت سر هم پلک زد! چشمانش قرمز و پف کرده بودند و معلوم بود خوب نخوابیده است ! آن دو بدون حرف دیگری به آشپزخانه رفتند و مشغول
خوردن صبحانه شدند. نرگس هم به آشپزخانه رفت و برایشان چای ریخت و روی صندلی ای کنار
نیما نشست.
نرگس : داداش گلم الان خونه ایا !
ادامه دارد ....
مطلع عشق
یه چند بیتی مرتبط با باران هست که فردا ایشالا میفرستم براتون میپرسین ، چرا فردا ؟ بخاطر اینکه
الوعده وفا 🙂
سلام ✋
بفرمایین ، رباعی که دیشب قولشو دادم 👇
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک ، چک چک... چکار با پنجره داشت؟
قیصر امین پور