⁉️ میشه تحلیلگر خوبی شد ⁉️
🟡چه کنیم که نویسنده خوبی شویم؟
🔻 پاسخ زیبا و درست لئو اشتراوس به این پرسش:
«خواندن مقدم بر نوشتن است؛ قبل از نوشتن میخوانیم. ما نحوۀ نوشتن را با نحوۀ خواندن میآموزیم. اگر میخواهید خوب بنویسید، باید کتابهای خوب را خوب بخوانید. اگر کتابِ بد بخوانید یا بد کتاب بخوانید، هرگز نخواهید توانست خوب بنویسید. خوب نوشتن را اینطور بیاموزید: کتابهایی را که با بیشترین دقت نوشته شدهاند، با بیشترین دقت بخوانید.»
👆👆👆👆👆
علاوه بر نویسندگی ، برای تحلیل هم همین نکته صدق میکنه، اگه کتابهای خوب تحلیلی نخونیم، اگه پای سخنرانی افراد قوی تحلیلی نباشیم، نمی تونیم تحلیلگر خوبی بشیم
👌کتابهای تحلیلی قوی مثل کتب استاد مطهری و مصباح و بهشتی ،اگه شیرین تر میخواین کتب ایت الله حائری شیرازی 👌
#کتاب
#کشکول
12385-fa-khabe-parishan.pdf
1.12M
🔰یکی از پرتکرار ترین شگردهای افراد مدعی و منحرف برای بالابردن خودشان در بین طرفداران و مخاطبین ، " خواب و رویا " است.
✅ در بین فرقه ها و افراد منحرفی که در زمانه ما رشد کردند ، از احمد الحسن مدعی دروغین یمانی گرفته تا شیخ علی اکبر تهرانی ،از عرفان حلقه گرفته تا فرقه علی یعقوبی ، از حسن ابطحی گرفته تا غفار عباسی و... " خواب و رویا " نقش پررنگی دارد.
👈 یا خودشان ادعا می کنند که خواب هایی از اهل بیت (ع) دیده اند که تائید کننده آنهاست، یا طرفداران و مگس های دور شیرینی آنها پیش دیگران و مخاطب عوام ادعا می کند که خواب اهل بیت (ع) یا یک خواب معنوی دیده اند در تائید استادشان !!!!!!
🌀 با نهایت تاسف باید بگویم رصد ما نشان می دهد در جلسات خانگی یا مذهبی ما هم از این دست مطالب زیاد گفته می شود و یک سخنران فقط با استناد به یک خوابی که دیده ،برای مردم دستور معنوی تجویز می کند ‼️‼️
👌 یکی از بهترین کتبی که در نقد این رویه نوشته شده است کتاب استاد و سرور عزیزم که نقش مهمی در فعالیت های مهدوی بنده داشته اند می باشد ، کتاب " خواب پریشان " اثر ارزشمند استاد محمد شهبازیان (زید عزه)
✅ هر چند رویکرد کلی کتاب در نقد خواب های احمد الحسن است ، اما مقدمه کتاب و همچنین بحثهای مقدماتی آن در اثبات " حجت نبودن و دلیل و اعتبار نداشتن چنین خوابهایی " به درد نقد همه چنین افراد مدعی می خورد. حتما بخوانید و استفاده کنید . چون سوء استفاده از خواب متاسفانه شدیدا رایج شده است.
🔰 کتاب هم بسیار کم حجم است و #دانلود و #نشر آن کاملا #حلال است.
✍️ احسان عبادی
#معرفی_کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍ما سه طیف سیاسی داریم،نه دو طیف
۱_ اصلاحات
۲_ اصولگرا
۳_ جریان حزب الله
✖️حزب اللهی نه اصولگرا است نه اصلاح طلب....
✌️جریان حزب الله شکست ناپذیر است. چون مستقل است.✌️
❌ساخت هواپیمای ۸ نفره در یک شرکت دانشبنیان
🔹یک شرکت دانشبنیان ایرانی در حال ساخت هواپیمای بیزینس جت ۸ نفرهای است که ۶ مسافر و دو خلبان دارد.
🔹مراحل ساخت ابیونیک یا کنترل پرواز آن به ۶۰ درصد رسیده و در قسمتهای مختلف سامانهها، سنسورها و موقعیتسنجها و کنترل اتوپایلوت مشغول ساخت هستند.
🔹در دو دهه اخیر تقاضا برای جتهای مسافربری کوچک افزایش یافته است به طوری که در حال حاضر سالانه بیش از ۱۰۰۰ فروند جت مسافربری سبک با عناوینی همچون Business Jet. VIP Jet. Light Jet در دنیا به فروش میرسد.
🔹این هواپیماها عموماً برای جابجایی ۴ تا ١٤ مسافر طراحی شده و بین ۵ تا ۱۶ میلیون دلار قیمت دارند.
مطلع عشق
آقای مقدم بازم رو به دخترش گفت : - آقای نعمتی توی تمام این ماجراها کجا بودن؟ خیلی دوست دارم نقش پ
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_یکم
✍ #م_علیپور
شهریار پیژامه ی چهارخونهش رو بالا کشید و با تعجب پرسید :
- خب تو چی جواب دادی؟!
یه نگاهی به استکانِ چایی نیمه زلالی که دست پختِ آقا شهریار بود انداختم و یهو تصویر چایی خوشرنگ و لب سوز مادر خانم مقدم به یادم اومد ...
با اون استکان های شفاف و سنگین!
آقای نماینده رو کرد به من و گفت :
- من میخوام این پول رو به تو بدم پسرجون!
در عوضش تو هم چند ماهی نقشِ نامزد هُدی رو بازی کن!
قرار نیست خطبه ی دائم خونده بشهکه ترس برت داره ...
یه صیغه ی عقد موقتِ چند ماهه کافیه ، تا فقط دهن اون جناب سروان عوضی بسته بشه
و دیگه هوس بازی کردن با آبروی مردم به سرش نزنه!
اگه الان جلوی این آدم های فرصت طلب رو نگیریم فردا نمیشه جمع شون کرد ...!
خانم مقدم رو به پدرش گفت :
- خب اگه آقای نعمتی قبول کنن چند تا عکس صوری با هم میندازیم و براشون بفرستین.
دیگه نیازی به نامزدی نداره ...
آقای مقدم به سمت دخترش رفت و دستش رو روی شونه هاش گذاشت و گفت :
- مشکل اصلی همینجاست ...!
این آدم ۱۵ سال پیش توی مرحله ی اول انتخابات شورای شهر با من رقیب بود
و از اون موقع که من رای آوردم و اون تایید صلاحیت هم نشد،
کینه به دل گرفت و رفاقتش رو با من بهم زد ...!
و نمیتونیم براش نقش بازی کنیم و عکس صوری بفرستیم
چون این جناب سروان همون عمو عماد بچگی توئه هُدی خانم!
شوهرِ خاله ی تو و باجناق من ...!
یهو مادرِ خانم مقدم با دست به صورت خودش زد و گفت :
- خاک به سرم!!
تو حاجی عماد رو از کجا دیدی؟ مگه خدمتش تموم نشده ...؟!
آقای نماینده که ظاهراً از اینکه بحث جدی و مفصَلِش ،
به صحبت های خاله زنکی تبدیل شده بود ؛
ناراحت بود با تاسف سری تکون داد و گفت :
- وقتی بهم زنگ زد اول صداش رو نشناختم!
خب چه میدونستم بعد ۱۵ سال هنوز شماره ی منو داره ...!
بعد که طبق معمول با نیش و کنایه های همیشگیش شروع به حرف زدن کرد
فهمیدم خودشه!
خانم شما هم نگفته بودی که رئیس پاسگاه به این مهمی شده؟
خانم مقدم با استرس چادر رنگی گل دارش رو مرتب کرد و گفت :
- بعد اون کدورتی که بین شما و حاجی عماد پیش اومد من و نرگس خیلی دعوا و بحث داشتیم.
دیگه رسماً داشت خواهری بین مون از بین میرفت.
دیگهتصمیم گرفتیم به هیچ وجه در مورد شوهرامون و کارشون با هم حرف نزنیم.
اون موقع ها هم که آقاجون و مامان زنده بودن هفته ای یکبار همدیگه رو اونجا میدیم.
الانم از وقتی مامان فوت کرده و آقاجون ازدواج مجدد کرد
بعضی وقتا یه کم تلفنی با هم حرف میزنیم و شاید سالی به ماهی با بریم بیرون یه کم دیداری تازه کنیم.
این ایام کرونا هم دیگه رسماً هر چی صله رحم و دید و بازدید بود کلاً قطع شد.
منم بی خبر بودم!
حاجی عماد الان کجاست و چکار میکنه
فکر میکردم بازنشسته شده باشه!
آقای مقدم از جاش پاشد و شروع کرد به راه رفتن :
- نه بازنشسته که نشده هیچ
سودای سر کیسه کردن منم پیدا کرده!
در هر حال این تنها راهیه که خیلی راحت بشه از شر این ماجرا خلاص شد.
یه جشن ساده خانوادگی میگیریم و باید عماد هم دعوت کنیم.
به اینجا که رسید نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
- چاره ای نیست ... بخاطر این ماجرا مجبوریم ما هم صوری و زورکی آشتی کنیم!
تا آبا از آسیاب بیفته.
بعد چند ماهم میگیم اخلاقشون به هم نخورده و نامزدی بهم خورده و تمام!
آقای نماینده که ظاهراً بدجور داشت برای خودش میبرید و می دوخت ،
انگار متوجه من که مثلا یه سر دیگه ی این ماجرا بودم انداخت و گفت :
- خب آقا امیر نظر شما چیه؟ موافقی ؟
در حالی که تمام عزمم رو جزم کرده بودم که مخالفتم رو مودبانه و منطقی بگم ،
تک سرفه ای زدم
سعی کردم صدام رو صاف کنم تا تُپُق نزنم. نگاهی به آقای مقدم انداختم و گفتم :
- دختر شما کار بدی انجام نداده که حاضرین بخاطرش دخترتون رو به یه نامزدی صوری مجبور کنید!
من ترجیح میدم کمیته انضباطی دانشگاه بازم تعهد بدم
اما همچین کاری رو انجام ندم.
خانواده ی من خیلی راضی ترن که بخاطر کمک کردن به دختر مردم وقتی حجابش رو برداشتن ، من از دانشگاه اخراج بشم و به شهرم برگردم.
تا اینکه بی خبر از اونا یه نامزدی الکی بگیرم!
اونم بخاطر پول ...!
آقای مقدم!
پدر من مثل شما وارث اموال زیادی نیست...
و هیچوقت هم صاحب مقام و منصب نبوده!
هنوز که هنوزه بعد از این همه سال کار کردن
هشتِش گرو نُهِشه!
اما من از همین راه دور دستش رو میبوسم و هیچوقت نمیتونم با یه نامزدی صوری دلشون رو بشکنم و از خودم نا امیدشون کنم که پسرشون بخاطر چند میلیون پول ...
که از قضا توی این شرایط ممکنه خیلی هم بهش نیاز داشته باشم،
حاضرشده دل پدر و مادرش رو بشکنه!
من متاسفم که نمیتونم درخواست تون رو قبول کنم!
آقای مقدم با قیافه ی حق به جانبی رو به من گفت :
- قرار نیست از خانواده تون پنهان کنید!
اتفاقاً حتماً باید به اونا هم اطلاع بدین
👇
یهو شَستم خبردار شد که آقای نماینده برای اجرای بی نقص نمایشی که قرار بود کارگردانی کنه،
به خانواده ی من هم نیاز داشت.
یه لحظه با خودم تصور کردم که اگه مامانم و آقاجون بفهمن همون ماه دوم سوم از رفتن به دانشگاهِ جدید،
مثلا عاشق شدم و میخوام نامزدی کنم ،
چه فکرهایی در موردم نمیکردن ...
قیافه ی امید و احسان هم در نوع خودش جالب بود!
سوژه ی خاص و عام میشدم و توی شهر کوچیک مون که اکثراً همگی با هم نسبت فامیلی یا آشنایی داشتن
مثل توپ صدا میکرد که نوه ی میرزا احمد نعمتی ، داماد نماینده ی مجلس شده ...!!
توی همین افکار بودم که خانم مقدم از روی مبل با عصبانیت بلند شد و رو به پدرش گفت :
- مثه همیشه فقط به فکر منافع خودتون هستید!
الان هم میخواین ما رو مهره ای برای برگشت آبروی خودتون و چزوندنِ بیشتر عمو عماد قرار بدین!
شما که سالهای ساله هیچ ارتباطی با هم ندارین.
پس لازم نیست لطف کنید و بخاطر ما آشتی کنید ...!
من ترجیح میدم به قول آقای نعمتی از دانشگاه اخراج بشم ولی وارد بازی شما نشم.
آقای نماینده که با مخالفت من و خانم مقدم به شدت عصبی شده بود صداش رو بلندتر کرد و گفت :
- شما اونقدر بچه هستین که نمیفهمین الان فقط بحث اخراج شدن شما مطرح نیست!
بحث سر اعتبار و آبروی یه پیرمرده که سالها خودش و خانواده ش رو حفظ کرده که کاری نکنن نقل محافل بشن.
اینجوری چوب حراج میزنید به آبرو و عزت این مرد بزرگ ...!
و دستش رو به سمت قاب عکس بزرگ همون پیرمرد که روی شومینه نصب شده بود برد.
از دور رگ غیرتش ورم کرده بود!
مادر خانم مقدم به سرعت لیوان آبی رو پر کرد و به آقای نماینده داد ...!
آقای مقدم روی صندلی نشست و لیوان آب رو سر کشید!
خانم مقدم رو به پدرش گفت :
- اگه لازم باشه حاضرم پولی که عمو عماد میخواد رو خودم جور کنم، تا دست از سر شما برداره ...!
آقای مقدم نیشخندی زد و جواب داد :
- به به ... از کی تا حالا انقدر پولدار شدی که میخوای به بابای بیچاره ت کمکِ مالی بکنی؟
حتماً با اون لَگن درب و داغونت؟
که هر بار یادش میفتم در آستانه ی سکته میرم و برمیگردم.
شایدم اون طلاهایی که از بچگی خودم برات خریدم و پولش رو دادم ...!
لازم نیست شما فردین بازی دربیاری و ولخرجی کنی!
همین که بری سوئیچ ماشین خودت رو از توی کمد برداری و اون لَگن مشتی ممدلی رو بدی تا من با آتیش بسوزونم کافیه ...!
یهو صدای باز شدن در ورودی اومد.
پسر جوونی که کت پاییزی خاکستری و شلوار کتونی مشکی تنش بود
در رو باز کرد ...
نگاهی به ما انداخت و با تعجب گفت :
- معلوم هست اینجا چه خبره ...؟!
ادامه دارد ...
#م_علیپور
مطلع عشق
https://www.instagram.com/reel/C3QdxpHoyeu/?igsh=MTc4MmM1YmI2Ng==
اگه اینستا داری
اینو حتما حتما ببین👌
خیلی قشنگه
مطلع عشق
آقای مقدم بازم رو به دخترش گفت : - آقای نعمتی توی تمام این ماجراها کجا بودن؟ خیلی دوست دارم نقش پ
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_دوم
✍ #م_علیپور
پسر آقای مقدم یا همون آقا هادی که هنوز خبر نداشت اون پسری که با پدر و خواهرش وارد خونه شده ،
الان لباس هاش رو هم به تن کرده، قراره دوماد صوری حاجی هم بشه ؛
چنان داد و بیدادی به راه انداخت که اون سرش ناپیدا ...!
جالبه که در تمام مدت آقای مقدم که من حس میکردم جذبه و نفوذ کلام بسیاری داره،
در مقابل پسرش کاملاً ساکت بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد!
خانم مقدم رو به برادرش کرد و گفت :
- مثه همیشه قبل از اینکه از مغزت کار بکشی از زبونت استفاده میکنی!
هادی با عصبانیت سمت خواهرش رفت و انگشتش رو به حالت تهدید بالا آورد و گفت :
- دیگه چقدر باید از دست تو این مرد خونِ دل بخوره؟
والا که ما همیشه دیدیم پسر خانواده، یه خیره سَر و ناسازگاره ...
اما تو با این گندهایی که راه به راه بالا میاری همه مون رو خسته کردی!
جدیداً گندت با اون ...
مادر خانواده لب به دهان گزید و رو به پسرش گفت :
- بسه دیگه هادی تمومش کن.
گرچه هادی ظاهراً بچه ی خوب خانواده بود و تا مادر اشاره کرد ساکت شد.
اما خدا میدونست که چقدر دوست داشتم بفهمم خانم مقدم چه گندهایی زده بود که برادرش انقدر شاکی بود ...!
هادی با عصبانیت دستمال کاغذی جلوی من رو برداشت و دونه های عرقی که از شدت عصبانیت در حال ریختن بود رو پاک کرد.
روی مبل دیگه نشست ظاهرش به کبودی میزد ...
ظاهراً به خاطر سکوت ناموقع ، فشار زیادی رو تحمل میکرد ...!
در حالی که هنوز با هم هیچ رد و بدل کلامی یا نگاهی نداشتیم،
با تردید از توی پارچ لیوان آبی ریختم و جلوش گذاشتم .
با خودم فکر کردم الانه که به من بتوپه و چه بسا شروع به فحش و ناسزا بکنه...
اما ظاهراً به شدت فرزند خَلَف پدرش بود و در کمال احترام بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه؛ ازم بخاطر لیوان آب تشکر کرد!
لیوان آب رو که سر کشید انگار حالش بهتر شد و بعد تونست سرش رو برگردونه و با من روبرو بشه.
- عذرخواهی میکنم که توی اولین برخورد با عصبانیت بنده رو شناختین ...
یه مقدار دردسری که خواهرم درست کرده ناراحتم کرده،
اما از شما بخاطر حمایت از خواهرم و اون شالی که براش خریدین ممنونم.
و اون شال برای ما یک دنیا ارزشمنده
خانم های ما نسل در نسل همگی حجاب کامل داشته و دارن.
فقط این وسط خواهر بنده تصمیم گرفت یهو چادر رو کنار بزاره و بعدشم که ...!
خانم مقدم که انگار با این حرف آتشفشانِ وجودش فوران کرده بود با عصبانیت جواب داد :
- خیلی کار خوبی کردم که اون چادر مسخره ی زورکی رو کنار گذاشتم.
کدوم دفعه منو برهنه و در حال عشوه گری و دلبری دیدی که پا رو پا انداختی و داری قضاوتم میکنی؟
امثال تو هستن که دارن زن ها رو از خدا و پیغمبر متنفر میکنن ...!
فقط باید با چادر حجاب داشت؟
هادی نیشخندی زد و جواب داد :
- برای شما که یک عمر حجاب کامل داشتی
همین مانتو پوشیدن هم بی حجابی به حساب میاد.
از همین برداشتن چادر شروع میشه و برو که رفتیم ...
خانم مقدم دندون هاش رو به هم سایید و گفت :
- تو نگران مانتو و چادر من نیستی.
تو هم مثل بابا نگران هستی نکنه اَنگ بی حجابی خواهرت نقل محافل بشه و خدایی نکرده حاجی و شازده پسرش نتونن به رجال سیاسی بپیوندن.
فکر کردی نمیدونم چرا بین این همه دختر که با مامان برات انتخاب کردیم به حرف بابا گوش میدی و میخوای دختر وزیر و نماینده ها رو بگیری؟
پس تو دیگه برای من درس اخلاق نده که گوشم از این حرفا پُره .
شما فقط ...
آقای مقدم که تا الان ساکت بود نفس عمیقی کشید و رو به پسر و دخترش گفت :
- دیگه کافیه!
اینجا نیومدیم که بحث کنیم ...!
نشستیم که راه حل پیدا کنیم و این ماجرا ختم بخیر بشه همین.
آقا امیر و هُدی مخالف این هستن که یه نامزدی صوریِ چند ماهه بگیریم.
خب حالا منِ پیرمرد نظر و پیشنهادم رو دادم و رد شد.
شما که جوون تر هستید و علم و تکنولوژی روز بلدید
هر کدوم تون هم یه پا نخبه و مهندس هستید ،
یه راهکار وسط بزارید که قائله ختم بخیر بشه ...!
بازم ضربان قلبم بالا رفت و نمیدونستم که باید چی بگم که دست از سرم بردارن.
چه بسا واسه خرید اون شالِ ناموقع انواع و اقسام ناسزا ها رو به خودم دادم.
برای همین از بحث خانوادگی شون فاصله گرفتم و توی افکارم در حال غرق شدن بودم که هادی رو به من گفت :
- نظر شما چیه؟
با خجالت گفتم :
- عذرخواهم من یک لحظه حواسم پرت شد!
هادی دستاش رو به قصد اقناع افکار عمومی بالا آورد و گفت :
- میدونم الان هم شما و هم ما توی عمل انجام شده قرار گرفتیم اما قبول کنیم شرایطی هست که پیش اومده ...
از یک طرف پای عمو عماد وسطه که از هیچ تلاشی دریغ نمیکنه که یه جوری به ما خنجر بزنه و نباید آتو دستش بدیم
شما چه مخالفت کنید
و چه بابا اون پول رو بهش بده فقط باعث میشه عمو عماد به هدفش برسه
و قطعاً میدونیم که ماجرا رو رسانه ای میکنه
اما اصل ماجرا یه چیز دیگه ست ...
👇