💠 #تکنیک " #تسویه_حساب " ✅
(راهی موثر برای به حرف آوردن بعضی مردها😉)
🌸شوهری را در نظر بگیرید که تمام بعدازظهر ناراحت بوده است
🌸چند بار به همسرش پرخاش کرده و بقیه روز را برخلاف معمول ساکت نشسته...😑 ❗️
🌸خانم هم از این وضعیت آزرده خاطر شده است
⭕️طبیعی است که خانم از شوهرش ناخشنود و دل شکسته شود
❇️به هر حال دل شکستگی او براساس این فرض است که آزار و رفتار منفی شوهر مستقیماً او را نشانه گرفته است.
🔰حالا این خانم تصمیم می گیرد ببیند آیا شوهرش واقعاً از دست او عصبانی یا ناراحت است یا اتفاق دیگری افتاده است❓
🌀بنابراین باآرامش کنار همسرش می نشیند و می گوید:
⬅️«امشب بداخلاق و عبوس شدی...😔
رفتارت به خاطر کاریه که من انجام دادم یا اتفاق دیگه ای افتاده؟
برداشتم اینه (یا حس میکنم)که بخاطر من اینطور رفتار میکنی...
حسم درسته عزیزم؟»➡️
(این طرز صحبت رو تسویه حساب میگن)
🌺 بعد شوهرش تعریف می کند که بودجه پروژه ای که بر عهده اش بوده تعدیل شده و به همین علت او مجبور شده دوستش را که در آن پروژه همکاری می کرده از کار بیکار کند...
🍃 او اصلاً از دست همسرش ناراحت و عصبانی نبوده است.
🔴 حالا اگر خانم به درستی ارتباط برقرار نمی کرد و موضوع روشن نمی شد و رفتار شوهر را بد تعبیر می کرد
ممکن بود طوری واکنش نشان بدهد که شب شان را از آنچه بود زهرمارتر کند‼️
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#کنترل شهوت ۱۷
🔻کنترل فکر....
ارزشمندترین و موثرترین قدم؛
در کنترل التهابات جنسی و مبارزه با بیماری خودارضایی است...
🔻برای کنترل فکر... چه باید کرد؟؟👇
@ostad_shojae
.✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
#پرسش_پاسخ
🔴سوال:
می گن رابطه جنسی سبب بیشتر شدن علاقه می شه اما چرا در بعض پسرا این طور نیست و بعد از اینکه با دختر رابطه جنسی برقرار می کنن سرد می شن، اگه این طور باشه ازدواج نباید کرد چون مردها بعد از رابطه جنسی از زنشون سیر میشن و ولش می کنند‼️🤔🙄
🔵جواب:
این که می گید رابطه جنسی علاقه رو بیشتر می کنه نسبت به زن و شوهر صحیحه چون اونا هم رو قلبا انتخاب کرده اند و رابطه جنسی ارتباط عاطفی اونا رو محکم تر می کنه اما این مساله در پسری که با دختر رابطه جنسی داره برعکسه یعنی ممکنه سبب زدگی او از دختر بشه بخاطر اینکه امکان داره پسر به پاکی دختر شک کنه و تمایلش رو به ازدواج با او از دست بده لذا می بینیم بسیاری از پسرها با دختری که شریک جنسی شون بوده ازدواج نمی کنند بلکه دختری رو که باهاش رابطه جنسی نداشته اند انتخاب می کنند بخاطر اینکه اطمینان ندارن بعد از ازدواج با کس دیگه رابطه برقرار نکنه
❇️یک علت دیگه زدگی پسر، ممکنه این باشه که از اول اصلا قصد ازدواج نداشته و فقط می خواسته با دختر دوست باشه و علت تمایلش هم به دختر جذابیت ظاهری و بدنی او بوده و علت ابراز علاقه اش هم این بوده که دوست داشته او رو تصاحب کنه و در این صورت طبیعیه وقتی که رابطه جسمانی برقرار می شه و هیجان پسر اروم می شه احساسش نسبت به دختر کم می شه، درست مثل کسی که دوست داره غذایی رو بخوره و وقتی که اونو خورد دیگه تمایلی به خوردنش نداره
🌀شاید بگید که در ازدواج هم همینه در اونجا هم وقتی مرد با زنش رابطه جنسی برقرار کرد ازش زده می شه
👌جوابش اینه که همون طور که اشاره کردم در ازدواج رابطه جنسی علت ادامه زندگی نیست بلکه یکی از علت هاست بخاطر اینکه اونا قلبا همدیگه رو می خوان دلشون می خواد تا اخر عمر با هم زندگی کنند و در کنارش با هم رابطه جنسی دارند و رابطه جنسی اونا این رابطه عاطفی رو شیرین می کنه برخلاف جایی که انگیزه ای جز رابطه جنسی وجود نداره و اگرم علاقه و تمایلی هست بخاطر رابطه جسمانی است که در اون صورت بعد از برقراری رابطه جنسی اون علاقه از بین می ره
🎯پس دختری که خودشو قبل از ازدواج در اختیار پسر می ذاره در حقیقت به ضرر ازدواجش عمل می کنه بخاطر اینکه اگر پسر قصدش ازدواج باشه ممکنه بهش شک کنه و از قصدش منصرف بشه و اگرم قصدش ازدواج نباشه بعد از برقراری رابطه که به مرادش رسید ولش کنه بره
✅پس بر خلاف تصور دخترا، #رابطه_جنسی قبل ازدواج پسر رو جذب نمی کنه و به سمت ازدواج نمی کشه بلکه بیشتر باعث زدگیش می شه، لذا اگر دختر می خواد به ازدواجش لطمه نخوره به هیچ وجه تا قبل از عقد اجازه رابطه بدنی رو نده تا هم کسی که اونو برای ازدواج نمی خواد به بهانه ازدواج ازش سو استفاده نکنه و هم اگر قصد ازدواج داره بخاطر شک به پاکدامنی او از #ازدواج منصرف نشه.⚠️
❣ @Mattla_eshgh
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
هدایت شده از دوتا کافی نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️با سیاست«فرزند کمتر، زندگی بهتر» ایران رو پیر کردن؛ حالا با طرح افزایش سن ازدواج میخوان تیر خلاصو بزنن!
👈 میانگین سنی جمعیت ایران از ۱۳۴۰ تا ۱۴۴۰
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
مطلع عشق
#قسمت صد و چهل و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸مرده متحرک با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین
#قسمت صد و چهل و سوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸امثال تو
صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمی اومد ...
- به داداش ... رسیدن بخیر ...
رفت سر کمد، لباس عوض کردن ...
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... می خواستم بگم دیوونه ام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...
غلت زدم رو به دیوار ... که نور کمتر بیوفته تو چشمم ...
- مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...
ته دلم گفتم ...
من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ...
و چشم هام رو بستم ...
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همه اش دوباره زنده شد ...
فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ زد ... احوال پرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی می گفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ...
- دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...
سکوت کرد ... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...
نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه... اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...
و زد زیر خنده ... من، مات پای تلفن ... نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره ...
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ...
دیروز به بچه ها گفتم ... فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و چهل و چهارم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸این آیات کتاب حکیم است
تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...
گریه ام گرفت ...
به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ...
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...
از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بو
د ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و چهل و پنجم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 تو ... خدا باش
بالای کوه ... از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم ... دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم ... که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم ... به یکی دیگه بگو داداش ...
- نه پاسور نیست ... مافیاست ... خدا می خوایم ... بچه ها میگن ... تو خدا باش ...
دونه تسبیح توی دستم موند ... از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد ...
- من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه ...
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت ...
- فقط که حرف من نیست ... تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...
هر بار که این جمله رو می گفت ... تمام بدنم می لرزید ... شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما ... خدا ... برای من، فقط یک کلمه ساده نبود ...
عشق بود ... هدف بود ... انگیزه بود ...
بنده خدا بودن ... برای خدا بودن ...
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
- سینا ... بچه ها ... این نمیاد ...
ریختن سرم ... و چند دقیقه بعد ... منم دور آتش نشسته بودم ... کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم ... و کامرانی که چند وقت پیش ... اونطور از من ترسیده بود ... حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم ... به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...
- هستی یا نه؟ ... بری خیلی نامردیه ...
دوباره نگاهم چرخید روی کامران ... تسبیحم رو دور مچم بستم ...
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم ... بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم ... حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... وقت نماز بود و تجدید وضو ... بچه ها هنوز وسط بازی ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و چهل و ششم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ...
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...
- خسته شدی؟ ...
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ...
چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو ... با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون ...
- من، خدا بشم؟ ...
جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ...
- برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ...
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...
بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...
- به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ...
خندیدم و زدم روی شونه اش ...
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...
نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ... سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ...
.
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت صد و چهل و هفتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 تیله های رنگی
جا خوردم ... نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ... با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ...
- تو چقدر نماز می خونی ... خسته نمیشی؟ ...
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ...
چند لحظه سکو
ت کردم ...
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم ... مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ... ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم ... هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه ...
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن ... اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ ...
شیشه های کوچیک رنگی ...
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن ... یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای ... اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن ... و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو ... با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ...
نگاهش خیلی جدی بود ...
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره ... قابل مقایسه نیست ...
این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی ... تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه ... و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ...
این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو ... از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... غرق در فکر بود ... نور مهتاب، کمتر شده بود ... چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه... اما نشست ...
در اون سیاهی شب ... جمع کوچک و دو نفره ما ... با صحبت و نام خدا ... روشن تر از روز بود ...
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...
یهو بحث رو عوض کردم ...
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟ ....
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد ... این سوال ... اونم از کسی که می گفت ... نماز خوندن خسته کننده است ... بلند شدم ایستادم رو به قبله ...
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی ... یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ...
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله...
و ایستادم به نماز ... فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم ... اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ...
به ساده ترین شکل ممکن ... 5 تا استغفرالله ... 14 تا الهی العفو ... و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی ... و للمسلمین و المسلمات ... و المؤمنین و المؤمنات ...
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...
.
.
.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✨🌹 ♥️ عشق مراقبت می خواهد ... با #عفت_تو و #غیرت_من @Mattla_eshgh
ریپلای به پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇