داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت هجدهم
🍃خنکــی طعــم نعنــا در فضــای دهانــم میپیچــد و استرســم را کمـتـر مــی کنـد. بعـداز پنـج دقیقـه باصـدای آرام، راننـده را مخاطـب قـرار مـی دهـم کـه:
همیـن جـا پیـاده میشـم. و اسـکناس پنـح تومنـی را دسـتش میدهـم.
از ماشـین پیـاده میشـوم و بـه اطرافـم نـگاه میکنـم.
_ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه... یه...یه..تابلو...امم...
چانه ام را میخارانم و چشمانم را تنگ میکنم
_ خداروشکر کورم شدم!
دست به کمر وسط پیاده رو می ایستم و دقیق تر نگاه میکنم
_ الهی بمیری با این آدرس دادنت!
بـه پشـت سرم نـگاه میکنـم. مـردی کـه روی شـانه اش کیـف گیتـار آویـز شـده، بـه طـرف خیابـان مـی رود، سـمتش مـی روم و صدایـش مـی زنـم:
ببخشـید آقـا!
صورتـش را بـه سـمت مـن بـر مـی گردانـد و مـی ایسـتد، لبخنـد نیمـه ای مـی زنـم و مـی پرسـم: میدونیـد ایـن اطـراف آموزشـگاه گیتـار کجـاس؟
بـه کیفـش اشـاره میکنـم و ادامـه مـی دهـم: بخاطـر کیفتـون گفتـم، شـاید بدونید!
لبخنـد کجـی میزنـد و جـواب مـی دهـد: بلـه! منـم همونجـا میـرم، میتونیم باهــم بریم!
تشکر میکنم و باهم از خیابان عبور میکنیم
❣ @Mattla_eshgh
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت نوزدهم
🍃عینـک پلیـس روی چهـره ی هفـت و اسـتخوانی اش خیلـی جـذاب اسـت.
پیراهــن مردانــه ی ســورمه ای و شــلوار کتــان مشــکی اش خبــر از خــوش سـلیقه بودنـش مـی دهـد.
زیـر چشـمی نـگاه و باهـر قدمـش حرکـت میکنم. آسـتین هایـش را بـالا زده و دسـتهایش را درجیـب هـای شـلوارش فـرو برده. بـه سـاعت صفحـه گـرد و براقـش خیـره مـی شـوم، صدایـی درذهنـم مـی پیچـد: ینـی میشـه هـم کلاسـیم باشـه؟
به خودم میآیم و لب پایینم را می گزم
_ ای خاک تو سر ندید پدیدت! بدبخت!
درخیابـان غربـی چهـارراه مـی پیچـد و بعـداز بیسـت قـدم مقابـل در یـک سـاختامان بـزرگ مـی ایسـتد. بـدون آنکـه نگاهـم کنـد میگویـد: بفرماییـد اینجاست.
_ ممنون!
داخل می روم و به پشت سرم نگاه میکنم
_ ینی اون اینجا نمیاد؟
مهسـا یـک تکـه شـکلات تلـخ دردهانـش مـی گـذارد و کمـی هـم بـه مـن تعـارف مـی کنـد. لبخنـد مـی زنـم
_ نه ممنون! تلخ دوست ندارم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴📷 ❗️نمونه ای زیبا از تکریم حقوق زنان در #غرب 🔺تیلور سویفت و کتی پری، سلبریتی و خواننده های غربی در
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز چهار شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
آتش 🔥تابستان ، نمرود مشکلات ، دوری پر درد
دنیاے 🌎 ما یڪ ابراهیم میخواهد که گلستان🌺 شود ،بیا
✨السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه✨
❣ @Mattla_eshgh
1_4929583451679490115.mp3
2.3M
قسمتی مهم از سخنرانی
#امین_بسطامی ۳۱ خرداد ۹۸
🔻موضوع: جنگ ایران امریکا حول محور پهپاد جاسوسی (باتلاق خبری)
❌در اخبار پهپاد متوقف نشوید دام جای دیگریست ...!!
⛔مواظب امریکایی های داخل باشید!
#عملیات_روانی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
☸ #آقازاده_ها و MI6 🔹چند روز پیش یکی از نمایندگان مجلس هشدار که ۴۰۰۰# آقازاده #ژن_خوب در انگلیس تح
اینو یه بار دیگه بخونین و
سریال #گاندو رو حتما حتما حتما👌👌👌
هرشب پیگیری کنین
تکرارش هم صبح پخش میشه ،هم بعدازظهر
مطلع عشق
خب بریم سراغ اینکه آیا واقعا رسانه ها میتونن به کمک انسان ها بیان برای نظارت بر برقراری نظا
خب مثل اینکه همراهان ما زیاد همراهی نمیکنن
از جناب دکتر شریعتی می پرسیم😊
ما یک کسی رو انتخاب کردیم
حق نداریم عزلش کنیم 😳
آقای دکتر
چرا میگید حق ندارین عزل بکنین❓
برخلاف دوستان گروه اسرار ولایت 😊
ایشون جواب خیلی روشنی میده ✅
میفرماید 👈چون رسانه ها مطبوعات
درجامعه آزاد افکار عمومی رو اداره میکنن
امکان فریب دادن افکار عمومی
🔻توسط مطبوعات ورسانه ها خیلی زیاده
نمیشه اعتماد کرد🤔
چون روزنامه و رسانه فریب میدن مردم رو
نمیشه اعتماد کرد👇
اگه مردم گفتن از یه کسی بدمون میاد
واقعا حرف حرف مردم باشه❗️
این حرف مال چه زمانیه❓
زمانی که اصلا دموکراسی تو جامعه ما پیش بینی نشده بود✅
🔸البته ایشون رشتشون جامعه شناسی بوده
✔️ براساس تجربه خودشون این حرف رو زدن
پس خیلی روشنه که
دموکراسی به این معنا که
🔺مردم نظارت بکنن ونظام تسخیری
به زیبایی اداره بشه امکان نداره❌
واگر شما بگید ⏬
🔺سیستم احزاب کنترل میکنه یا
🔺سیستم رسانه ها ومطبوعات آزاد
کنترل میکنه
اتفاقا من حالا روزهای بعد در این باره باز توضیح خواهم داد که👇👇
خود احزاب ومطبوعات 🗞📰
بیشتر امروزه درجهت👇
خراب کردن نظام تسخیری به کار میان❌
طبیعت رسانه امروزه اون چیری که
داره ازش استفاده میشه
بیشتر فریبنده است😈
🔺بیشتر تامین کننده منافع رانت خواران پشت پرده است
یه چیزی که تو جهان آدم داره میبینه اینه 👇👇
رسانه ها اکثرا مال سرمایه دارهاست💯
جالبه🤔
رسانه ها مال سرمایه دارا💰
احزاب مال سرمایه دارها 💰
هی سنگ مردم به سینه کوبیده میشه🙄
آقا یکدفعه ای بگو
🔺سلطنت مطلق سرمایه دارا دیگه💰
بحث رو تموم کن برو جلو
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه ، سه شنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #گاندو | قطعه سانسور شده
محمد: دو سه کانال داریم میرسیم به آدمهای بسیار نزدیک به مقامات ارشد کشوری!
رئیس: مثلا؟
محمد: #دولت
#سینمای_استراتژیک
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #گاندو | دیالوگ جایگزین شده درباره #دولت
#روحانی
#جیسون_رضاییان
#خواهرزاده_یکی_از_مسئولین!
#سینمای_استراتژیک
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داستان #قبله_ی_من نویسنده : میم. سادات هاشمی #قسمت نوزدهم 🍃عینـک پلیـس روی چهـره ی هفـت و اسـتخوان
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت بیستم
🍃همــه منتظــر آمــدن اســتاد سر جایـمـان نشســته ایــم. بعــد ازچنــد دقیقــه چنـد تقـه بـه در مـی خـورد و هـان مـردی کـه درخیابـان مـرا راهنمایـی کـرد ، وارد کلاس مـی شـود. بـدون عینـک دودی یـک چهـره ی معمولـی دارد. بـاسر بـه همـه سـلا مـی کنـد و روی صندلـی اش مینشـیند. یـاد فکـر کودکانـه ام درخیابـان میافتـم.
_ همکلاسی؟هه استادمونن!
گیتارش را از داخل کیفش بیرون می آورد و خودش را معرفی میکند
_ رسـتمی هستم. اسـتاد فعلـی شمـا ، البته میتونیـد محمـد هـم صـدام کنید،
مثـل اینکـه قـراره درهفتـه سـه جلسـه در خدمتتـون باشـم.
نگاهــی کلــی بــه جمــع مینــدازد و میگویــد: بنظــر میرســه خیلــی هــم ازلحــاظ ســنی باشـمـا اختــلاف نــدارم.
حرفـش کـه تمـام مـی شـود. یکـی یکـی اسـم و سـن هنرجوهـا را میپرسـد و یادداشـت مـی کنـد. بـه مـن کـه مـی رسـد لبخنـد عمیـق و معنـی داری مـی زنـد و میپرسـد: و اسـم شمـا؟
ازنـگاه مسـتقیم و نافـذش فـرار مـی کنـم ، بـه زمیـن خیـره مـی شـوم و جـواب مـی دهـم: محیا...محیــا ایـران منــش هسـتم، هجـده سـالمه
یـک تـا از ابروهـای مشـکی و خـوش فرمـش را بـالا مـی دهـد و میگویـد:
و کوچیـک تریـن عضـو ایـن کلاس ،خیلـی خوبـه
نمیدانـم چـرا لحـن صحبتـش را دوسـت نـدارم. باهمـه گـرم مـی گیـرد و بـرای همـه نیشـش را بـاز مـی کنـد.
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت 1⃣2⃣
🍃میـان دختـران هنرجـو، مـن سـاده تریـن تیـپ را داشـتم. درارتبـاط بـا آقـای رســتمی ازهـمـان اول راحــت بودنــد و حتــی چنــد نفــر آخــر کلاس بــرای خداحافظـی بـه او دسـت دادنـد! کمـی احسـاس خفگـی مـی کـردم.
شـک داشـتم مسـیری کـه میـروم اشـتباه اسـت یانـه. تـه دلم میلرزیـد، امـا مــن مثــل اســبی سرکــش بــا وجــدان و لکــه هــای ســفید و امیــد دلم بــه راحتـی مـی جنگیـدم. احسـاس خـوب کلاس تنهـا زمانـی بـود کـه رسـتمی گیتـار مـی زد و هـم زمـان شـعر مـی خوانـد! ناخـن انگشـت کوچکـش بلنـد
بـود و ایـن حـالم راحسـابی بـد مـی کـرد! گیتـارم را هـر بـار بـه مهسـا مـی دادم تــا باخــودش بــه خانــه بــرد و خــودم باوســایل خطاطــی بــه خانــه مـی رفتـم. یـک چادرملـی خریـدم و بـه جـای چـادر سـاده و سـنتی سر کـردم. دیگـر سـاق دسـت برایـم معنـا و مفهومـی نداشـت.
بندهـای رنگـی خریـدم و بـه کتونـی ام می بسـتم. بـه ناخـن هـای بلنـدم بـرق ناخـن مـی زدم و ســاعت هــای بــزرگ بــه مــچ دســتم مــی بســتم. مــادرم هــر بــار بادیـدن یـک چیـز جدیـد در پوشـش و چهـره ام، عصبـی مـی شـد و سـوال هـای پـی در پـی اش را برایـم ردیـف مـی کـرد. امـا مـن باحماقـت محـض پیـش مـی رفتـم و روی خواسـته ام پافشـاری مـی کـردم. زمـان کمـک کـرد
تـا جرئـت پیـدا کنـم کـه بـا آرایـش کامـل ولـی نسـبتا ملایـم بـه خانـه بروم و ایـن بـرای خانـواده ی مـن نهایـت آبروریـزی بـود. جلسـه اول تـا دهـم بـه خوبـی پیـش رفـت و مـن هـم درطـول سـه هفتـه خنـده هایـم بـوی آزادی گرفـت و تـا شکسـن بعضـی مرزهـا پیـش رفتـم
❣ @Mattla_eshgh
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت 2⃣2⃣
🍃صـدای گریـه ی نـازک و ضعیـف حسـین مـرا از مـرداب خاطراتـم بیـرون مـی کشـد. روزهایـی کـه هـر بـار بـا یادآوریشـان عـذاب مـی کشـم. دفـتر را مـی بنـدم و زیـر بالشـتم مـی گـذارم. از روی تخـت پاییـن مـی آیـم و حســین را از گهــواره اش بیــرون مــی آورم و تنــگ درآغوشــم مــی فشــارم.
گریـه اش قطـع مـی شـود و چشمـان روشـنش را بـاز مـی کنـد، کمرنـگ لبخنـد مـی زنـم و لبهایـم راروی پیشـانی سـفیدش مـی گـذارم. آرام به چپ و راسـت تکانـش مـی دهـم . صـورت کوچکـش را بـه سـینه ام فشـار مـی دهـم و چشـمان اشـک آلـودم را مـی بنـدم. پرسعسـلی مـن در همسـایگی
تپـش هـای قلبـم دوبـاره بـه خـواب مـی رود; صورتـش را ازسـینه ام جـدا و یـک دل سـیر نگاهـش مـی کنـم. روی تخـت مـی نشـینم و دفـترم را از زیـر بالشـت بیـرون مـی آورم و بـازش مـی کنـم، حسـین را کنـار خـودم مـی خوابانـم و بـه فکـر فـرو مـی روم. مـی خواهـم ویدیـوی زندگـی ام را جلـو بزنـم، دوسـت دارم بـه تـو برسـم. مـی خواهـم از لحظـه ی ورودت بـه زندگـی ام بنویسـم، طاقـت مـرور لجبـازی هایـم را نـدارم. بایـد زودتـر از خنـده هـای تـو تعریـف کنـم.
تنهــا یــک هفتــه بــه مهــر مانــده بــود و مــن بــدون داشــن آمادگــی ذهنـی بـرای درس خوانـدن روزهـا را پشـت س مـی گذاشـتم. مـن و مهسـا درکلاس گیتــار دو دوســت جدیــد بــه نامهــای پریــا و پرســتو کــه دوقلــو بودنـد، پیـدا کردیـم. یـک خواهـر کوچـک تـر از خودشـان بـه نـام پریسـا داشـتند کـه دانشـجوی دانشـگاه تهـران بـود. چهـره هـای بانمکشـان هـر
چشـمی را جـذب مـی کـرد. خـوش لبـاس و خـوش رو بودنـد و بـه
سرعـت بامـا گـرم گرفتنـد. رفتـار رسـمتی درنظـرم دیگـر بـد نبود.
تقریبـا ازحرکاتـش خوشـم مـی آمـد. ازهـم صحبتـی بـا او لـذت مـی بـردم. چنـد بـاری هنرجوهـا را بـه کافـی شـاپ دعـوت کـرده بـود و مـن در ایـن جمـع احســاس راحتــی مــی کــردم. یــک تــرم بــه سرعــت تـمـام شــد و مــن در آخریـن جلسـه جرئـت زدن یـک موزیـک سـاده را پیـدا کـردم.
بـه تشـویق رســتمی چنــد بیــت شــعر هــم خوانــدم و مقابــل چشـمـان شــگفت زده اسـتاد موزیـک را تـمام کـردم، و مـن در آرزوی یافـتن خـودم، خـودم را گـم کـردم.
ناخـن هـای بلنـدم را روی سـیم هـای گیتارحرکـت مـی دهـم و لبخنـدی از سر رضایـت مـی زنـم.
آیســان بادهانــش دود قلیــان را بــه صــورت حلقــه بیــرون مــی دهــد و درعـالم خـودش سـیر مـی کنـد. زیـر لـب شـعر قدیمـی امیـد را زمزمـه مـی کنـم:
ای گل رویایی
ای مظهر زیبایی
تو عروس شهر افسانه هایی...
❣ @Mattla_eshgh