🍃 قسمت #ششم
تا حالا اینطوری نگاش نکرده بودم...
خودشو که خیلی وقت بود ندیده بودم
شایدهم اصلا!!!
عکساش رو هم همینطور
...فقط گاهی که دلم میگرفت و دوست داشتم آلبوم ورق بزنم....
..."خنـــده هاش" خیلی عجیب بود
#آرامشی که توی چهره اش میدیدم من رو به حسادت وا میداشت
👴🏻...پدربزرگم رو میگم...👴🏻
...سفرهایی که رفته بودیم،🛫
مهمونی هایی😊 که برگزار شده بود و کلی عکس دیگه بود
حتی لبخندهای توی عکس هام نگاه حسرت آور بود.... 😔اما حسادت آور نه....👌
خنده های پدربزرگ اما داشت خاطره های قشنگی برام زنده شد...
...خاطره هایی که بیشتر رنگ داستان و متل شبانه کودکی هام👦🏻 بود تا لمس واقعیت...
از تعریف های یواشکی مامانم...
و اولین برخوردش با پدربزرگم که چطور سورپرایزش کرده...
و البته گاهی وقتا دلتنگی های پدرم و تعریف از بچه گی هاش...
از روزایی که با 🌷داداشش🌷 چطوری پدربزرگ رو تو دور میزدن و میرفتن گردو بازی...😅
🕊🕊🕊
پدرم قبل از اینکه ازدواج کنه از پدر بزرگم جدا شده بود😒
گاهی اوقات ماجراش رو برام تعریف میکرد...
✨پدر بزرگم👴🏻 خیلی مذهبی بود.✨
حتی پسر بزرگترش که عموی منه هم شهید 🌷شده بود.
بعد از 👣شهادت عموحسین👣...
پدر و پدر بزرگ و مادر بزرگم که با هم توی یکی از روستاهای مشهد🕌 زندگی میکردند...
خیلی به سختی افتادن و این برای پدرم قابل تحمل نبود برای همین هم روستا رو ترک کرد دنبال کار کم زحمت تر...
اینارو خودش میگه
چون کس دیگه ای نیست که ازش بشنوم
👈پدرم معمولا از پدر بزرگم چیزهای خوبی تعریف نمیکرد....
میگفت؛
اگه اونجا میموندم تمام استعدادهام تلف میشد،
بعضی اوقات هم با #تمسخر... راجع به 💫دعای پدر و مادر💫 صحبت میکرد و میگفت که #خرافات است و #هیچ_تاثیری در زندگی نداره،
_اگه دعای بابام تاثیر داشت پسرش دم تیر تلف نمیشد...
اینم یه استدلاله برا خودش...
آخه من بابام رو قبول دارم
به من هم توصیه میکرد که خودم رو معطل این چیزها نکنم.
ظاهرا پدرم بعد از شروع اولین کارش به عنوان مسئول حسابداری یک شرکت.... با مخالفت پدربزرگم👉 مواجه شده،
خود پدرم میگفت که پدر بزرگ با 👈پولی که از این کار بدست می آورده مشکل داشته...👉
پدرم با بعضی از 🔥زد و بندهای بانکی شرکت 🔥موافقت میکرده
..البته به این صراحت به من نمیگفت این موضوع رو خودم از حرف هاش فهمیده بودم
البته اون زمان به نظر من هیچ اشکالی نداشت...
بلکه پدرم رو به خاطر نبوغش توی جذب سرمایه تحسین میکردم...
....تصمیم خودم رو گرفته بودم...
''خنده های پدر بزرگم'' طوری جذبم کرده بود که نمیتونستم بهش فکر نکنم...
مدت ها بود که خنده برام بی معنی شده بود...
و هر لبخندی که اطرافم میدیدم یا تصنعی بود و یا از روی تمسخر...
ساکم رو پنهان کردم...
چندبار از پدر و مادرم راجع به محل اقامت پدربزرگم پرس و جو کردم،
اولش خیلی براشون عجیب بود و سعی میکردند که از زیر بار جواب شونه خالی کنند... ولی چون خیلی اصرار کردم و اونا هم به خاطر فشار حادثه سعی میکردند که همیشه من رو راضی نگه دارند،
بالاخره آدرس رو دادن....
یعنی چاره ای جز کندن از اونهمه کابوس بود؟...
ادامه دارد ....
قسمت #ششم
كاش مريض ميشد و چند هفته اي در خانه ميخوابيد. شايد آن وقت يادش ميآمد كه در ميان خانواده بودن چه مزه اي دارد.
يا اين كه بابا، يكي – دو هفته اي مرخصي ميگرفت تا به مسافرت
برويم! كاش ميتوانستم چند روزي از اين شهر فرار كنم. بروم جايي كه از اين دعواها و جنجالها خبري نباشد! جايي كه بتوانم فكر كنم! آرام شوم! بفهمم كه در اطرافم چه خبر است؟
صداي بوق ممتد و وحشتناكي افكارم را بهم ريخت. مادر با دستپاچگي فرمان را به طرفي پيچاند. ماشيني كه از روبه رو ميآمد، با فاصله كمي از كنار ما رد شد. مادر ترمز محكمي گرفت و در گوشه خيابان ايستاد. دست هايش از شدت اضطراب ميلرزيد. چيزي نگفتم. دست هايش را بالا برد و صورتش را در ميان دست هايش پنهان كرد. كمي صبر كردم تا آرام شود. بعد دستش را گرفتم و پايين آوردم. فكر ميكردم گريه ميكند. اما اشتباه ميكردم. فقط در چشمانش وحشت و اضطراب عميقي موج ميزد. دستش را فشار دادم. او هم پاسخ داد. گفتم:
-مي خواي پياده بشيم؟
-اين جا نه! ميريم جلوتر.
-مي توني رانندگي كني؟
-مي خواي تو بشيني؟ زياد دور نيست.
دستش را رها كردم و صاف نشستم.
-نه! خودت بشين!
-چرا؟
-پدر گفته تا گواهينامه نگيري، حق نداري رانندگي كني.
مادر دوباره راه افتاد. اين بار آرام رانندگي ميكرد. چند لحظه بعد پرسيد:
-خيلي از پدرت حساب ميبري؟
سرم را پايين بردم:
-فكر كنم حق با پدر باشه.
-دوستش داري؟
بهتر ديدم كه به اين سوالش جوابي ندهم. مادر گوشه اي از خيابان ايستاد، ترمز دستي را كشيد و به سمت من برگشت:
-نمي خواي پياده بشي؟
-براي اين كه جواب سوالتون رو ندادم؟! خنديد:
_براي اين كه ناهار بخوريم.
هر دو پياده شديم. چند قدم جلوتر، وارد رستوراني شيك و گران قيمت شديم. لحظه اي بعد از ورودمان، سرها به سمت ما برگشت. بعضي در گوشي با هم صحبت ميكردند، يكي دو نفر هم با كمال بي ادبي ما را با انگشت نشان دادند. نزديك بود از همان جا برگردم، اما وقتي چهره خونسردانه و متبسم مادر را ديدم، از تصميم خود منصرف شدم. ديگر براي چنين كاري دير بود.
مادر گوشه اي را انتخاب كرد و هر دو نشستيم. رو به روي يكديگر و چشم در چشم هم. دست كم اين جا كمتر در معرض نگاه ديگران بوديم. با ناراحتي پرسيدم:
-چطور ميتوني اين نگاهها رو تحمل كني؟!
شانه هايش را بالا انداخت:
-ديگه عادت كردم.
-ولي من هنوز عادت نكرده ام. نمي خوام هم عادت كنم.
-باشه! هر جور ميل خودته!
مرد مسن و خوش اندامي كه به نظر ميرسيد مدير رستوران باشد، با احترام و ادب مسخره اي جلوي ما خم شد.
_خيلي خوش آمدين خانم مظفري! كلبه درويشي ما رو منور كردين. هر دستوري داشته باشين به روي چشم.
-خواهش ميكنم. لطف دارين!
-اگر اجازه بدين غذاي مخصوصمون رو براتون بيارم.
-باشه! همون خوبه!
مدير رستوران زحمتش را كم كرد و رفت. مادر نگاه تحسين آميزي به اطرافش كرد و گفت:
-اين جا رو يادته؟
-همون رستورانيه كه دو سال پيش فيلم ترس بي دليل رو توش بازي كردين!
- خوب يادته!
-من فيلمهاي شما رو با دقت دنبال ميكردم.
مادر رو كرد به بچه اي كه دفترچه اش را آورده بود تا او امضا كند و گفت:
-فكر كردم از فيلمهاي من خوشت نمي آد.
- اشتباه ميكردين! من از كار شما خوشم نمي آد، نه فيلم هاتون كه انصافاً قشنگن!
آمدن گارسوني كه غذاي ما رو آورده بود، باعث شد تا صحبتم را قطع كنم. لحظاتي به خوردن غذا گذشت. تا اين كه مادر پرسيد:
-چرا از كار من خوشت نمي آد؟
-غذاتون رو بخورين مادر. يادتون نيست ميگفتين آقا جون هميشه سفارش ميكرد ميان غذا خوردن حرف نزنيم؟
مادر در حالي كه با غذايش بازي ميكرد، پرسيد:
-پس نمي خواي جواب بدي؟! قاشقم را گذاشتم روي ميز:
-بيا و از جواب اين سوال بگذر مادر!
-براي چي بايد بگذرم؟ براي اين كه دخترم به مادرش اعتماد نداره؟! براي اين كه دخترم نمي خواد حرفهاي دلش رو به من بزنه؟!
داشت ديالوگهاي فيلم هايش را براي من تكرار ميكرد.
-فكر ميكنم اشتباه گرفتين! اين جا سينما نيست!
به تندي سرش را بالا آورد و ...
ادامه دارد...
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام