#قسمت_سی_وچهارم
نفسهام به شماره افتاده بود به سختی روی پاهام ایستاده بودم...
رعشه ایی عصبی تمام بدنم رو گرفته بود البته حق داشتم هر فرد دیگه ایی هم جای من بود همینطور میشد...
یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونه ی خانم مائده دیدم!!
آخ خدایا چرا من ...
چرا من...
با همان حال خرابم بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپز خونه...
حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم می گفتم اصلا راهشون نمی داد داخل ! نه نمی شد شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباط!
دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور میکرد...
خانواده ها حسابی با هم گرم گرفته بودن و مشغول صحبت...
یکدفعه صدای مامانم من را به خودم آورد! دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی میخواد...
گفتم مامان من جوابم نه! نمی خواهم صحبت کنم.
با دست زد به صورتش گفت: مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه!
گفتم مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد...
لبش رو گزید و گفت: مامان اذیت نکن! باشه اصلا میگیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با حسام صحبت کن آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو...
ناچار بلند شدم حالم بده بود! خیلی بد ولی چیزی نمی تونستم بگم! همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم
لحظات به کندی می گذشت...
به شدت تپش قلب گرفته بودم...
چند دقیقه ایی که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد دوباره به بابام و مامانم گفت: اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ...
بابام نگاهی بهم کرد و گفت: آره بابا برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره...
آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ...
همینطور ایستاد بود سرش پایین، نگاهش خیره به گلهای قالی...
سلام کرد...
آروم نشستم روی صندلی، صدام می لرزید نه از خجالت که از ترس! با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید...
نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف...
لحظاتی به سکوت گذشت سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهره ام کنه گفت: بفرمایید شما شروع کنید...
من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: شما دیروز رفته بودید خونه ی یکی ازدوستانتون برای عیادت!
از شدت تعجب سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم هاش را عوض کردو گفت: شما از کجا می دونید؟
بریده بریده گفتم: برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم.
انگار خیالش راحت شده باشه لبخندی روی لبش نشست و گفت: عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید...
تمام نفسم را توی سینه ام جمع کردم وگفتم:ظاهراً شما بهتر از من می شناسینشون؟!
گفت: بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را می شناسنم البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را می شناسند...
توی اون لحظات دلم می خواست زمین دهن باز میکرد یا من را می بلعید یا این پسره ذی شعور را که اینجوری داشت تعریف خانم مائده را میکرد...
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه دارد ....
#قسمت_سی_وچهارم
الو سلام زینب...
صدای زینب نفس نفس زنان می اومد
سمیه.... سمیه.... مرضیه!
گوشی از دستم افتاد روی زانو هام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که می گفت شنیدی چی گفتم سمیه! الو سمیه...
گفتم: خودم می خوام بیام بالا سرش...
زینب گفت نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش...
چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم: بخش! آوردنش بخش...
گفت: آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی
گریه ام گرفت...
بلند بلند زدم زیر گریه و فقط خدا رو شکر میکردم ....
صدای زینب را می شنیدم که می گفت سمیه خوبی... سمیه...
با همون حالم گفتم زینب دستت درد نکنه همیشه خوش خبر باشی خواهر...
الان می تونه صحبت کنه!
گفت: بهتر صبر کنی هر وقت شد تماس می گیرم چند جمله ایی با هم صحبت کنید فقط اینکه خبر سلامتیش را به یار برسونی دیگه حله!
گفتم: باشه توکل بر خدا...
پس منتظر تماست هستم...
یا علی گفت و خداحافظی کرد...
گوشی که قطع شد رفتم سجده و تا می شد گریه کردم و شکر خدا...
یه کم که حالم بهتر شد شماره ی امیررضا را گرفتم که به آقا مهدی بگه حال مرضیه بهتره...
هر چی زنگ زدم جواب نداد...
البته طبیعی بود چون از قبل گفته بود در طول روز با گوشی کار نمی کنه و مشغول کارهای کفن و دفن هستن...
ولی گفتم شماره ام را روی گوشیش ببینه شب حتما زودتر تماس می گیره...
بی صبرانه منتظر بودم با مرضیه صحبت کنم... صداش را بشنوم... نزدیک های اذان مغرب بود که زینب زنگ زد...
با عجله گوشی را جواب دادم...
الو سلام زینب...
اما پشت خط مرضیه بود...
خیلی آروم سلام کرد با سرفه گفت: خانم پیغام رسان! کار دنیا را می بینی قرار بود من آمار شوهرت را رد کنم حالا تو آمار من رو رد می کنی!
مشخص بود ضعف داره اما خداروشکر از مدل صحبت کردنش فهمیدم روحیه اش خوبه و مثل همیشه ایمان قویش هست که روحیه اش را اینجوری حفظ کرده!
گفتم: دنیا بگیر نگیر داره خواهر بدون اینکه متوجه باشم چی دارم می گم ادامه دادم : یه روز من آمار رد می کنم یه روز تو!
بازی داره دنیا خیلی درگیرش نشو!
میان سرفه هاش گفت: دلم برات تنگ شده سمیه...
و همین یک جمله اش دلم را زیرو روکرد دلم می خواست زار بزنم اما باید خودم را حفظ می کردم گفتم: بذار ببینمت کلی حرف دارم باهات رفیق بی معرفت!
گفت: بیا اینم جواب محبت! من میگم دلم برات تنگ شده میگی رفیق بی معرفت! با خنده ای که صداش از ته چاه می اومد گفت: راست می گی سمیه بی معرفتم دیگه! کاش می دیدمت یک آغوش بغل و بوسه ای از کروناز نثارت می کردم...
سرفه.... سرفه.....
زینب گوشی را گرفت و گفت: بقیه ی دلتنگی باشه برا بعد خواهر...
راستی به آقا مهدیشون خبر دادی؟!
گفتم: نه! آقام گوشیش را جواب نداد شب تماس می گیره بهش میگم انشاالله
زینب خیلی مواظب عروس خانم باشی که خیلی وقته قندخونمون افتاده و شیرینی نخوردیما!
زینب گفت: این مرضیه ای من می بینم سمیه! حلوا هم بهمون نمیده چه برسه به شیرینی! دلت رو الکی صابون نزن....
یک لحظه احساس کردم چقدر دلم هوای جمع با صفای بچه ها را کرده...
هوای کَل کَل های زینب و مرضیه!
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که...
#قسمت_سی_وچهارم
خانم حسینی دست لیلا رو گرفت و گفت: نمیدونم چقدر به خاطر داری ولی اگه یادت باشه وقتی راجع به رعایت قوانین می گفتیم برای اینکه کسی آسیب نبینه یکی از مصادیقش هم همینه! مثلا شما فرض کن تمام قوانین بیرون ماشین رو رعایت کنی! از توقف پشت چراغ قرمز گرفته تا سبقت نگرفتن غیر مجاز خوب! ولی قوانین داخل ماشین که مربوط به خودت هست رو بخاطر راحتی رعایت نکنی مثل نبستن کمربند ایمنی! به نظرت اشکالی نداره!
ببین دخترم با اینکه قوانین بیرونی رو رعایت می کنی ولی اگر یه کسی که بی قانون بود بزنه به ماشین شما اولین نفر به خاطر نبستن کمربند خودت آسیب می بینی درسته! و میدونی از این آدم های بی قانون هم وجود داره پس کار عاقلانه بستن کمر بندایمنیه! هر چند که داخلش راحت نباشیم و اینطوری دوست نداشته باشیم! دقیقا کتاب قوانین ما که قرآن باشه هم همین رو گفته که آدم مریض توی جامعه داریم پس باید حواست باشه ضربه نخوری!
لیلا لبهاش رو جمع کرد و به حالت لوسی گفت: یعنی ما نباید تمیز باشیم! خوشگل و شیک بپوشیم!
خانم حسینی زد به شونه اش و گفت: حتما باید بپوشید اصلا اسلام تاکید می کنه که لباس خوب بپوشید!
اما لیلا جان لباس خوب مثل غذای خوبه! میشه به آدم بگن غذا نخور! خوب معلومه نمیشه! ولی باید گفت: غذا می خوری خوبش رو بخور! مفیدش رو بخور! لذیذش رو بخور اما به قول
بچه هامون ضرر دارش رو نخور!
برای لباس هم همینه باید تمیزش رو پوشید، شیکش رو پوشید ولی محرکش رو نه!!! چرااااا چون ضررش رو میرسونه حالا نمیگم همین الان! گاهی مثل خوردن فست فودها سالها میگذره تا آدم میفهمه خوردنشون چه بیماری ها و غده های سرطانی بوجود میاره!
پس زیر چادر هم مهمه لیلای من!
خیلی ها هستند که چادر هم ندارند ولی از بعضی چادری ها محجبه ترند و قانون مدارتر چراااا! چون درک درست از پوشش دارن!
اینها رو گفتم لیلا که بگم لباست خیلی خوشگله و چون خیلی خوشگله چشمک میزنه به اونهایی که گرسنه که چه عرض کنم درنده ی چیزهای خوشگل ان!
یه آدم عاقل وقتی طلا همراهش داره و میدونه توی مسیرش دزد هست هیچ وقت طلاهاش رو نشون نمیده ولی اگر زیورآلاتش بدل بود ابایی نداره هر کی خواست ببینه! و خودت بهتر میدونی بدل بعد از چند بار استفاده دور انداخته میشه اما طلا هرگز! حالا که تصمیم گرفتی طلا بمونی پس حواست به زیورآلاتت باشه!
بعد نگاهی به هانیه کرد که کمی دورتر از ما بود گفت:نگاه کنید حانیه رو چه لباس خوشگلی پوشیده اما اصلا محرک نیست داخلش راحته و خیلی هم شیکه! به خانم حسینی چشمکی زدم و گفتم: یه کم اینجوری از من هم تعریف کنین شماره حسابتون رو بدید از خجالتتون در میام...
لیلا گفت: اگر اینجوری از خجالت ملت در میای وای که چقدر تو ماهی اصلا مثل تو نبوده و نیست...
اصلا تو ماهی و من، ماهی این برکه ی کاشی...
هرگز به تو دستم نرسد، ماه بلندم!
از حالت لیلا خندم گرفت...
خانم حسینی در همین حین کیفش رو گذاشت روی میز و گفت: البته من نمی دونستم لیلا قرار امروز اینقدر سورپرایز مون کنه ولی یه کادوی ناقابل برات گرفتم که اگر دیدمت بهت هدیه بدم امیدوارم خوشت بیاد عزیزم...
لیلا که منتظر این همه محبت نبود رو به خانم حسینی گفت: دیوانه ام من نقد رو رها کردم نسیه رو چسبیدم! بعد با دستش به من اشاره کرد و شروع کرد برای خانم حسینی خوندن: تو آن ماه بلندی...
مطلع عشق
#قسمت_سی_وسوم گفت: به قول گفتنی تحریم ها رو دور بزنیم! یه خورده چپ چپ نگاهش کردم و با حال نداشت
#قسمت_سی_وچهارم
ترجیح دادم سکوت کنم...
عاکفه که وضعیتم رو دید گفت: فکر کنم بهتره من برم، دست کم به جای دو روز، حداقل دو ساعت استراحت کنی!
شاید حالت بهتر شه از این وضعیت اومدی بیرون...
با تایید حرفش نگاهش کردم و مختصر گفتم: شرمنده عاکفه جان ببخش...
خیلی از رفتن عاکفه نگذشته بود...
چشمهام که بسته میشد تصویر محمد کاظم توی ذهنم نقش می بست...
بلند شدم و کمی قدم زدم ...
راه رفتم... فکر کردم...
باید یه کاری می کردم اما نمی دونستم چکار!
باید می پذیرفتم اینکه هر انسانی برای کاری به این دنیا میاد...
من باید باور کنم قراره در این دنیا چه اثری بگذارم و چه کاری انجام بدم..
خیلی از افراد تا آخر عمر خودشون درک نمی کنن که باید چه کاری در دنیا انجام بدن و من دلم نمی خواست جزو این دسته باشم...
اما رسالت من چی بود تا پازل دنیا تکمیل بشه؟
محمد کاظم که تکلیف خودش رو مشخص کرد و رفت!
اما من نباید بمونم توی این بلاتکلیفی!
عاکفه راست میگفت من باید حداقل کاری رو که شروع کردم تموم کنم...
اینطوری از این همه فکر و خیال هم میام بیرون...
رفتم پای لپ تاپ نمیدونم چرا انگشت هام به جای سوال مورد نظرم تایپ کرد: سرنوشت شهید احمد متوسلیان چی شد؟!
و جواب مشخص بود...
یک روز گفتند شهید شده!
یک روز گفتند نه اسیر است!
و چرخه ی ابهام سی و چند ساله هنوز روی این دو جمله می چرخد!
جوابی که خیلی وقتها شنیده بودم اما هیچ وقت اینطوری درکش نکرده بودم!
با خودم فکر کردم یعنی من چند سال باید اینطوری سرگردون باشم؟ چند سال!
محمد کاظم...شهید... مفقودالاثر... اسیر... اسرائیل...!
وسط این استیصال که دلیل زندگیم دیگه چی می تونه باشه...
جمله ای دیدم از حاج احمد متوسلیان!
جمله که نبود راه نشانی بود برای دل پریشان من!
حالا حاج احمد متوسلیان به من داشت میگفت:
رمز خودسازی ما این است که برای هر عمل مان برای هر چیزمان، برای هر حتی اندیشه مان، یک دانه علامت سوال جلویش بگذاریم که چرا؟؟؟
دلیلی برای کارهایمان، دلیلی برای اندیشه هایمان، دلیلی برای فکرمان، و دلیلی برای زندگیمان پیدا کنیم...
به خودم گفتم اگه واقعا دلیلت برای زندگی فقط محمد کاظم بوده، که دیگه تو هم تموم شدی رضوان تموم!
اما... نه!
دلیل من برای زندگي محمد کاظم نبود!
فقط دلیلم رو مدتها بود که یادم رفته بود...
همونطوری که محمد کاظم دلیل زندگیش من نبودم و نه تنها دلیل زندگیش که کارهاش و اندیشه اش همون هدف مقدسی که همیشه می گفت بود....
با این تلنگر سخت تازه فهمیدم کسی که مفقوده منم، نه محمد کاظم!
انگار تازه باید برای این همه مدت، مفقود الاثر بودنِ خودم گریه می کردم...