eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃_اولش کلی سرزنشم کرد که چرا زودتر نگفتم و این حرفا بعد دلایلمو پرسید و آخرش هم که گفت با دوستاش صحبت میکنه و کتابایی که بهم کمک میکنه رو میگیره آیه میخندد و میگوید:پس خدا روشکر... حالا چی میخوای بخونی! کمیل میگوید: خب من اولش مد نظرم موسیقی بود ساز سنتی ...اما ابوذر بعد از فهمیدن ماجرا کلی باهام صحبت کرد و گفت انتخاب خودته همه چی مربوط به خودته اما من جات بودم میرفتم یه رشته ای که بشه خیلی بیشتر توش کار انجام داد...میگفت خدا رو هنرمندا حساب ویژه ای باز کرده و اینکه انتخاب های بهتری هم هست ... منم که عاشق موسیقی نبودم فقط خوشم میومد و یکم فکر کردم دیدم کارگردانی هم رشته خوبیه و ابوذر هم تاییدش کرد! _یعنی به خاطر ابوذر خواستی از علاقه ات بگذری؟ _نه خب ... نظر ابوذر بی تاثیر نبود! میشناسیش که جوری قانعت میکنه که حرف واسه گفتن نداشته باشی !ولی عجب نامردیه از اون روز تا حالا تو خونه صدام میکنه مطرب! آیه میخندد و میگوید: خدا نکنه آتو بدی دست این بشر! کمیل از یاد آوری ماجرای دیشب خنده اش پر رنگ تر میشود و میگوید: نمیدونی که دیشب سینی دستش گرفته بود اومد تو اتاقم لب کارون میخوند و کلی بابا و مامان و به خنده انداخته بود!! آیه خندان نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه با این اعجوبه های بابا محمد پاشو پاشو بریم دیرومون شد آقای مطرب!! ابوذر آن روز را دانشگاه نداشت و ترجیح داد در خانه هم نباشد... مثل همیشه پاتوق تنهایی هایش پیش حاج رضا علی بود... او شاید جزو معدود جوانهای بیست و سه ساله این روز ها بود که با مردی 01 ساله رفاقت میکرد و وقت میگذراند... میدانست حاج رضا علی هم آن روز در حوزه کاری نداشت و تصمیم گرفت به خانه اش برود... دیگر حاج خانم همسر حاج رضا علی به این رفت و آمد های شاگردان حاج رضا علی عادت داشت! زنگ در را فشرد و صدای دوست داشتنی پیرزن پیچید: کیه؟
🍃_مهمون نمیخواید حاج خانم؟ در گشوده شد و پیرزن خوش سیرت و خوش صورت با لبخند به ابوذر گفت: خوش اومدی آقا ابوذر بفرمایید تو... یا الله یا الله گویان وارد خانه قدیمی و با صفای حاج رضا علی شد و گفت: استاد نیستند؟ _چرا پسرم تو اتاق خودشون دارن کتاب میخونن فکر کنم که صدای در رو نشنیدن... حاج رضا علی از سر و صداهای بیرون فهمید که مهمان دارند در حجره کوچکش در حیاط را باز کرد و با دیدن ابوذر لبخندی زد و گفت: سلام علیک ابوذر خان بفرمایید تو خوش اومدید ابوذر با لبخند او را در آغوش گرفت و شانه اش را بوسید... و با راهنمایی او به حجره با صفایش داخل شدند... روی قالی قدیمی اما خوش نقشه نشست و به در و دیوار ساده اما باصفای اتاقک مطالعه حاج رضا علی خیره شد و از دیدن این همه زیبایی غرق لذت شد... رضا علی با صدای بلند گفت: خانم بی زحمت یه دو تا چایی میتونید برای ما بیارید؟ صدای حاج خانم آمد که: چشم _چشمت بی بال خانم .. بعد آمد و نشست روبه روی ابوذر و گفت:خب چه عجب از این طرفا جاهل؟ ابوذر لبخندی زد و گفت: همینجوری دلم هواتونو کرده بود... در باز شد و حاج خانم با سینی چای در آستانه در ایستاد... حاج رضا علی از جای برخواست و سینی را از او گرفت و تشکر کرد... ابوذر با گفتن زحمت نکشید چای را برداشت و کنارش گذاشت... و حاج رضا علی پرسید: خب چه خبرا؟ خبرکه با اجازتونامشب میخوایم بریم خواستگاری... _خب الحمدالله.... ان شاءالله که هرچی خیره پیش بیاد...
🍃_ان شاءالله ....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی _خدا کنه هرچی به صلاحته برات رقم بخوره... ابوذر قدری به کتابهای با سلیقه چیده شده توی کتابخانه خیره شده بود که حاج راض علی گفت: راستی یه خبر برات دارم... ابوذر کنجکاو نگاهش کرد و گفت: چه خبری؟ حاج رضا علی جرعه ای از چایش نوشید و گفت: راستی خیلی چایی نخور ... اطبا میگن واسه استخوان ها خوب نیست...گل گاو زبمونمون تموم شده بود وگرنه با چای ترش و نبات جوشونده خوش مزه و مقوی میشد ابوذر میخندد و میگوید: چشم حاجی...نگفتید خبرتون چیه؟ حاج رضا علی کتاب در دستش را میبندد و میگوید: آقای مهندس داره بر میگرده ایران... ابوذر قدری به مغزش فشار آورد تا بفهمد منظور حاج رضاعلی به کیست؟ و ناگهان چیزی یادش آمد و با شوق گفت: امیرحیدر؟ حاج رضاعلی لبخند و زد و گفت: بله ... امیر حیدر شوقی وصف نا پذیر وجود ابوذر را فرا گرفت .... این شاید بهترین خبر این روزها بود...امیر حیدر داشت بر میگشت و این خیلی خوب بود...چقدر این چند سال دوری به ابوذر سخت گذشت دوری از رفیقی که گرچه 1 سال از او بزرگتر بود اما از برادری برایش کم نگذاشته بود... امیرحیدر باز میگشت.... ابوذر این خبر خوش را به فال نیک گرفت ... باید زودتر این خبر را به پدرش میداد! محمد نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خانمها واقعا نمیخواید عجله کنید؟ ابوذر سعی میکرد آرامشش را حفظ کند به همین خاطر سری به تاسف تکان داد و تنها با تسبیح تربتش ذکر میگفت و کمیل سرخوش به تکاپوی اهالی خانه نگاه میکند... سامره که از خیلی قبل آماده شده میرود و روی پای ابوذر مینشیند و کودکانه میپرسد: الان میخوایم بریم عروستو بیاریم؟ ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگوید: نه خوشکل داداش...الان میخوایم بریم بگیم بهمون عروس بدن! آیه نگاهی در آینه به خود می اندازد و بعد از اینکه از مرتب بودن خود مطمئن شده خندان از اتاق بیرون می آید و به سامره میگوید: تو رو ببینن حتما عروس بهمون میدن! کمیل آدامسش را با صدا میترکاند که با عث میشود آیه و ابوذر و البته محمد عصبی نگاهش کنند و ابوذر با تشر به او بگوید: درار اون لنگه کفشو دیگه! کمیل گویی دوپینک کرده باشد خندان از جایش بلند میشود و آدامسش را در سطل آشغال می اندازد و از جمع عذر خواهی میکند... اینبار ابوذر صدایش را بالا میبرد و به عقیله و مادرش میگوید: خانما تموم کنید دیگه! دیر میشه همین اول کاری تو چشمشون بد قول نشون داده میشیما! عقیله چادرش را سر میکند و در همان حین میگوید: تو چشم خدا بدقول نشون داده نشی پسرم اونا که بنده خدان! این لحن بامزه عقیله همه را جز پریناز که با استرس مشغول بستن گیره به روسریش بود به خنده می اندازد! او هم چادر مشکی مجلسی اش را سرش میکند و با اضطراب به جمع میگوید: به جای هر رو کر جمع کنید بساطتتونو بریم دیر شد آیه میگوید: وا پری جون خوبه خودت دیر تر از همه حاضر شدی! پریناز درحالی که کفشهایش را میپوشد میگوید: به تو این فضولیا نیومده بپوش بریم آیه باخنده خم میشود و گونه اش را میبوسد و از در خارج میشوند! 🍃همین فاصله ی دوساعته راه خانه سعیدی تا صادقی ترس در دل پریناز انداخت و بی هوا آن را به زبان آورد ...ابوذر هیچ نگفت اما ناخودآگاه یاد حرفهای کلاس اخلاق حاج رضا علی افتاد: ما به توحید خدا اعتقاد داریم اما هممون به نوعی مشرکیم!!! اینکه وقتی به کنسی میخوریم و یا تو
🍃کارامون گره میوفته به هرچی اعتماد داریم جز خدا! یادمون میره همه کاره خداست! این یعنی شرک جاهل! یعنی شرک! منتهی پنهونی تر و خوش تیپ تر از شرک علنیه! پلاک 82 خیابان الله سوم در واقع یک خانه بزرگ و در اندشت بود...ابوذر دیگر آرام بود..لبخندی زد و پیاده شد! به نظرش رسید گردو بازی دیگر خیلی بازی کسل کننده ایست! زهرا اما در این میان دچار همان دست و دل لرزه های دخترانه شده بود...چادر آبی آسمانی که مادرش از مدتها قبل برای چنین شبی کنار گذاشته بود را سرش کرد... نگاهی در آینه کرد و لبخند پر استرسی زد...صدای زنگ در آمد و قلبش پر از تشویش شد! تند تند لا به ذکر الله میگفت و نگاهی به وسایل پذیرایی میکرد تا کم نباشد! امشب باید بهترین میبود برای بهترین انتخابش! صدای همهمه و سلام و علیک ها که آمد نفس عمیقی کشید و قدری به خود مسلط شد و در دل گفت: از چی میترسی زهرا خانم؟ مگه این همون شبی نبود که منتظرش بودی؟ مگه این مرد همون ابوذری نبود که یه روز آرزوت بود؟ پس آروم بگیر و با قدرت برو جلو... امشب شب مهمیه! پس مثل همیشه باش.... نورا خواهرش در حالی که امیر علی را درآغوش گرفته بود به آشپز خانه آمد و با تشر گفت: تو پس چرا نمیای بیرون سلام علیک کنی زشته پسره منتظره بیای گل و شیرینی رو ازش بگیری ها... زهرا نفس عمیقی کشید و مصمم از آشپز خانه بیرون آمد زهرا سر به زیر دم در می آید و با تن پایین صدایش میهمان ها را به خانه دعوت میکند! ابوذر گل و شیرینی را به سمتش میگیرد و زهرا نگاهی به پدرش می اندازد و با اجازه او گل و شیرینی را از ابوذر میگیرد و تشکر کوتاهی میکند... حاج آقا صادقی میهمان ها را دعوت به نشستن میکند و آیه زیر زیرکی خانه عروس آینده شان را دید میزند! دلش میخواهد سوت بلندی بکشد اما حیا مانعش میشود!!!!!!!! کنار کمیل و سامره مینشیند و حد الامکان سعی میکرد نگاهش در نگاه ابوذر تلاقی نکند تا مبادا بزند زیر خنده و رسوایی به بار بیاید... کمیل آرام زیر گوشش میگوید: آیه میگما مطمئنی آدرسو درست اومدیم؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل 🌱چادرے هستم و این دعاے خیر مادره😍 ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆 پستهای روز سه شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۷ یـه جــا نَـ☝️ـشین! یه شیعه ی راکِد و ساکن؛ جایی تویِ دلِ آسمـونیا نداره! حتی اگه؛ اهل ریاضت ها و سجاده نشینی های طولانی باشه❗️ برای دشمنایِ خدا خطرناک باش👇 @ostad_shojae
🎥🔗مشاهده درس اول به صورت رایگان😃 🔻🔻🔻 📚 تاریخ تحلیلی حوادث صدر اسلام 📖 جلسه اول: معرفی کتاب «پس از غروب» ❇️ مدرس دوره: استاد شیخ قمی / Sheij Qomi 🔗🎞 لینک مشاهده درس از طریق : https://youtu.be/zZGQW8V9WAo 🔗🎞 لینک مشاهده درس از طریق : https://aparat.com/v/o01al . . 🌷با معرفی سه نفر جهت ثبت نام مجانی ثبت نام کنید.🌷 . . 🎞آغاز ثبت نام دوره تخصصی 🎞 تاریخ تحلیلی حوادث صدر اسلام بر مبنای کتاب «پس از غروب» و سلسله دروس تحلیل تاریخی صدر اسلام استاد طائب و استاد پناهیان جهت ثبت نام به ادمین محترم تلگرام: 💠https://t.me/Religiosas_AmericaLatina_Admin یا عزیزانی که دسترسی به تلگرام ندارند، می توانند در ایتا ثبت نام کنند: 🔶 https://eitaa.com/tablighgharb_eitaa_admin . . . . . امروز ثبت نام کنید و به همه دوستان این دوره مهم را معرفی کنید.
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 33 💠 آقای مدیر تقریبا آخرین نفری بود که داشت می رفت ، من رو که دید تعجب کرد ، چو
34 🔰 آقای مدیر: واقعیتش این هست که اصلا بعضی خانواده ها هیچ تعهدی نسبت به دین و ایمان بچه هاشون ندارن، ذوق دارن که بچه هاشون شعر انگلیسی حفظ کنن ، اما اینکه قرآن و حدیث بلد باشن یا نه ، اصلا براشون مهم نیست مهم نیست نماز بخونن یا نخونن ، اما کارهای دیگه انجام بدن براشون کلی ذوق داره ولی دیدن امثال شما ، ما رو دلگرم می کنه ، ما رو خوشحال می کنه که هنوز میشه به جامعه و آینده امیدوار بود 🌀 با احترام خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم باباهادی دستی به سرم کشید و من رو بوسید و گفت خوشحالم کردی پسر ، بریم برات یه جایزه بخرم 😊 چی دوست داری؟ منم با کمی مکث گفتم سجاده نماز ! پدرم تعجب کرد و گفت اونو که داری ، چند تا میخوای دیگه؟ گفتم برای خودم نمیخوام، برای ساسان میخوام، میگفت تو خونه خودشون سجاده اصلا نیست، مهر رو روی زمین میذاره، دوست داره سجاده داشته باشه، میخوام برای اون بخرم تا خوشحال بشه و انگیزه ای هم باشه برای نماز خوندنش حالا شما بگو چرا دیر اومدی؟ سابقه نداشت تا حالا 🔰 باباهادی : سر راه که میومدم، ماشین یه ینده خدا خراب شده بود، ایستادم و کمی کمکش کردم، بعدش رفتم دنبال یه مکانیک تا بیارمش سر ماشین، برای همین دیر شد باباجان می دونم دیر شد و ناراحت شدی، اما ثواب این کمک باشه برای شما 😊 اما یادت باشه پسرم که کمک به دیگران خیلی مهمه تا جایی که امیرالمومنین (ع) می فرمایند شیعیان ما را به اهمیت دادن نماز اول وقت و کمک به برادران دینی خود ، بشناسید ، همه چیز به نماز و روزه که نیست ، کمک به دیگران هم مهمه گفتم نه باباجون ، ناراحتی چیه؟ می دونستم حتما کار مهمی دارین ایکاش منم بتونم به دیگران کمک کنم ، ✅ گرم صحبت شده بودیم که اصلا فراموش کرده بودم باید سوال مهمی رو از بابا بپرسم گفتم باباجون یه سوال مهمی امروز ساسان ازم پرسید، جوابشو بلد نبودم گتفم از شما می پرسم و بهش می گم پرسید که میگن قرآن دستکاری شده و قرآن اصل نیست ، تو شبکه های ماهواره ای مدام اینو میگن، آخه پدرش مدام پای این شبکه ها هست و با بعضی از اون افراد هم رفیقه و شب ها تلفنی حرف میزنه ، من میدونم قرآن دست کاری نشده ، اما جوابی بلد نیستم که بدم ✳️ باباهادی گفت... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی
35 بابا هادی گفت : وقتی یه چیز اصلی داشته باشی، کسی اگه ازش چیزی کم کنه یا بهش اضافه کنه ، آدم به راحتی متوجه میشه 🔰 مثلا فرض کن الان دست همه شما بچه های کلاس اول ، کتاب آموزش زبان فارسی و الفبا هست ، درسته؟ یعنی الان کل کشور بری مدارس رو ببینی، همه جا همین کتاب رو دارن درس میدن و همه بچه ها هم همین رو می خونن حالا اگه کسی بیاد چند صفحه از این کتاب کم کنه ، همه متوجه میشن که اصل نیست و دست کاری شده یا بیاد برخی جملاتش رو حذف کنه همه می فهمند پس نمیتونه دستکاری کنه و کسی نفهمه ✳️ الان قرآن هم همینه ، قرآنی که تو خونه ما هست ، با قرآنی که تو مدرسه شما هست با قرآنی که در کل کشور دست مردم هست با قرآنی که در کل جهان دست مسلمان های دیگر کشورها هست ، یکیه فرقی نداره اگه قرار بود قرآن دست کاری شده باشه ، قطعا باید این قرآن ها فرق می داشتند همانطور که الان خود مسیحی ، 4 نوع انجیل دارن اما قرآن ما یکی هست و فرقی نداره اگر هم کسی بگه مثلا 300 سال قبل همه قرآن ها رو دست کاری کردن، باز باید بالاخره چیزی یا کتابی به اسم قرآن باشه که با این قرآن فرق کنه ، در حالیکه قدیمی ترین نسخه های قرآن به دلیل کم کاری خود مسلمان ها، الان در موزه های انگلیس و فرانسه هست و هیچ کدوم اون قرآن ها با قرآن های امروزی ما فرقی ندارن و یکی هستن 🌀 به این دستکاری کردن قرآن ، میگن تحریف قرآن اگه کسی ادعا داره قرآن دستکاری شده ، باید الان یه قرآن بیاره و بگه این قرآن قدیمی هست و این آیات رو داره که قرآن های امروزی اون آیات رو ندارن و کسی هم تا حالا نتونسته چنین کاری کنه 🔰 با این حرفهای بابا خیالم راحت شد که تونستم یه جواب محکم پیدا کنم تا فردا به ساسان بگم سر راه رفتیم یه فروشگاه لوازم مذهبی ، یه سجاده خوشگل برای ساسان گرفتیم ، می دونستم کلی خوشحال میشه ، یه تسبیح سبزرنگ زیبا هم براش گرفتم تا بذاره تو سجاده اش ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
❌ همین اروپایی‌های نایس، متمدن و پیشرفته، زمانی برای شکار تمساح و کروکدیل ازکودکان و نوزادان سیاه پوست به عنوان طعمه استفاده می‌کردند و با افتخار تمبرش را هم به چاپ رساندند که فراموش نشود! ‌❣ @Mattla_eshgh
📌رشته‌توئیت نویسنده کتاب‌ : 1⃣ رئیس جمهور با استناد به آیه ۵۶ سوره انفال و درحمایت از ایستادگی خود در برجام گفت: خدا به پیامبر گفت تو با این کفار بارها عهد و پیمان بستی و تو پای پیمان ایستادی از ایشان انتظار تسلط به کل قرآن نیست اما لااقل ۲ آیه بعد را می‌خواندید یا این مصداق "نومن ببعض و نکفر ببعض" نیست؟! 2⃣ آیه ۵۷ و ۵۸ سوره انفال که رئیس جمهور نخواند! پس اگر در میدان جنگ، بر آنان دست یافتی و کسانی را که دنبال آنانند تارومار کن تا متذکز [قدرت شما] شوند (۵۷) 3⃣ و اگر از خیانت و پیمان‌شکنی آنان بیم داری، پس به آنان خبر ده که [پیمان] به صورتی طرفینی گسسته است، زیرا خدا خائنان را دوست ندارد (۵۸) ‌❣ @Mattla_eshgh