قسمت ۳۸
- چندتا شایعهست. توی شهرهای دیگه هم پخش شده. در کل، با کنار هم گذاشتن کدهای توی پیامکها، میشه اینطور برداشت کرد که دارن ذهن مردم رو میبرن به این سمت که موسوی پیروز قطعی انتخاباته و اگه اینطور نشه یعنی تقلب شده!
امید از پشت سیستمش با صدای نسبتا بلندی گفت:
- خدا نکنه پیروز بشه!
حسین که در آستانه در ایستاده بود، قدمی جلو گذاشت و گفت:
- آقا امید! اینو یادت باشه که ما چه توی این انتخابات، چه توی هر انتخابات دیگهای، حق طرفداری از هیچ نامزدی رو نداریم. ما فقط طرفدار نظام و انقلابیم و دغدغهمون هم باید امنیت مردم باشه، نه حزب و جناح و این حرفا. البته رأی شخصی هرکدوم از ما به خودش ربط داره؛ ولی نباید توی این محیط مطرحش کنیم. باشه؟
امید که خنده روی لبش ماسیده بود گفت:
- چشم آقا. دیگه تکرار نمیشه.
حسین دوباره رو کرد به صابری. صابری حرفش را پی گرفت:
- مخابرات هم پیامکها رو قطع کرده؛ همینم باعث شده فضا یکم متشنجتر بشه.
حسین سرش را تکان داد:
- خدا به خیر بگذرونه! امیدوارم مسئولان رده بالاتر هم یه تصمیم درست و حسابی بگیرن که بعدا بهونه دست دشمن نیفته و شر نشه!
شب از نیمه گذشته بود؛
اما مردم انگار نمیخواستند به خانه برگردند. همه داشتند آخرین فریادهایشان را در حمایت از نامزد مورد نظرشان میزدند.
خیابانهای مرکز شهر ملتهب بودند ،
و پر سر و صدا. رنگ بعضی ماشینها را نمیشد تشخیص داد؛ چون تمام بدنه ماشین را با پوستر نامزدهای انتخاباتی پر کرده بودند.
حسین؛ اما در راه خانه ،
فقط به بهزاد فکر میکرد؛ به مرد پنجاه سالهی مجهولی که احساس میکرد صدایش بینهایت آشناست.
نفهمید چطور شد که یکباره دلش هوای سپهر را کرد، هوای چشمان آبی و موهای بورش را. یاد روز اعزامشان افتاد.
سپهر بار اولش بود و حسین و وحید برای بار دوم میرفتند جبهه.
سپهر مقابل وحید و حسین ،
مثل یک بچه کلاس اولی بود و در دریای چشمانش، شوق و ترس موج میزد. حسین دوست نداشت درباره سپهر فکر بد بکند؛ اما ته دلش فکر میکرد سپهر احساساتی شده و برای جبهه ثبتنام کرده؛
اما حالا که وقت اعزام رسیده، ترسیده است.
سپهر پای اتوبوس،
میان جمعیتی که برای بدرقه رزمندهها آمده بودند گردن میکشید و انگار دنبال کسی میگشت.
هر بار هم از وحید میپرسید:
- پس کِی سوار اتوبوسا میشیم؟
حسین و وحید در خانه با خانوادهشان خداحافظی کرده بودند و فکر میکردند سپهر هم همین کار را کرده است؛ اما وقتی مردی قد بلند و کت شلواری، با چشمانی خشمگین به سمت سپهر آمد،
حسین فهمید هنوز خیلی چیزها را درباره سپهر نفهمیده است.
مرد که از ظاهر و لباسهایش معلوم بود باید آدم ثروتمندی باشد، سعی کرد خشمش را بخورد و داد نزند
و خطاب به سپهر گفت:
- چشمم روشن! آقازاده کجا تشریف میبرن؟
سپهر فقط سرش را پایین انداخته بود ،
و لبش را میجوید. حسین و وحید انقدر از رفتار مرد شوکه شده بودند که جرات نکردند چیزی بپرسند؛ حتی وحید کمی خودش را عقب کشید.
بعد از چند ثانیه،
سپهر سرش را کمی بالا آورد، ملتمسانه به چشمان مرد نگاه کرد و صدایی ضعیف و پر از خواهش از حنجرهاش خارج شد:
- بابا خواهش میکنم...
حسین و وحید یکه خوردند!
حسین وقتی کمی به صورت مرد دقت کرد، متوجه شباهت مرد به سپهر شد. پس حتما پدرش بود!
مرد میان حرف سپهر پرید:
- خواهش میکنی چی؟ هرچی رفتی پای مسجد و منبر هیچی نگفتم، کتابای صدتا یه غاز خوندی هیچی نگفتم، جانماز آب کشیدی و هیچی نگفتم! با خودم میگفتم جوونی، سرت باد داره، کمکم بادش میخوابه؛ ولی دیگه جنگ که شوخی نیست! جنگ که کار بچهها نیست! چهارتا جوجه که هنوز پشت لبشون سبز نشده چطوری میخواین برین جلوی صدام وایسین؟ حالا اینا دیوونهن، میخوان برن، خب برن؛ ولی تو رو نمیذارم بری! بیا بریم ببینم!
سپهر از ته دل نالید:
- بابا... تو رو خدا...
مرد انگشت اشارهاش را روی لبهایش گذاشت:
- هیس! حرف نباشه! بیا بریم!
قسمت ۳۹
دریای چشمان سپهر آماده طوفان بود. با صدای بغضآلودش گفت:
- این همه جوون که اینجا هستن، پدر و مادر ندارن بابا؟
پدر با شنیدن جواب سپهر ،
چند لحظه مکث کرد. انگار تکان خورده بود؛ اما باز هم کم نیاورد:
- پدر و مادر اونا اجازه دادن؛ اما من به تو اجازه نمیدم! ببینم، میخوام ببینم اصلا کدوم خری تو رو بدون رضایتنامه داره میبره جبهه؟
صدای پدر داشت کمکم بالا میرفت ،
و اطرافیان هم متوجهش میشدند. سپهر سعی کرد پدرش را آرام نگه دارد؛ اما از این که اثر انگشت شصت پایش را بجای اثر انگشت پدر در رضایتنامه نشانده حرفی نزد.
بازوی پدرش را گرفت ،
و با ملایمت به کناری کشید. نه وحید و نه حسین نفهمیدند چه به پدرش گفت؛
اما چند دقیقه بعد،
مادرش هم که گویا در ماشین نشسته بود آمد. سپهر مدتی هم برای مادرش حرف زد؛ او را در آغوش گرفت و دست در دست پدر، برگشت به سمت اتوبوسها!
دهان وحید و حسین باز مانده بود! نمیدانستند سپهر در این چند دقیقه، در گوش پدر و مادرش چه وردی خوانده است که راضی شدهاند؛
اما هرچه بود،
زبان سپهر و التماسهایش معجزه کرده بود. پدر سپهر آمد و فرمانده گروهانشان را پیدا کرد.
با تحکم گفت:
- این پسرم رو سالم میسپرم دست شما، سالم برش گردونین! وای به حالتون اگه بلایی سرش بیاد.
سپهر با شرمندگی فرمانده را نگاه کرد؛ فرمانده هم ماجرا را فهمید و لبخند زد:
- ما که کسی نیستیم، بسپاریدش به خدا. انشاالله صحیح و سالم برمیگرده.
سپهر از شادی دستش را انداخت دور گردن پدر و صورتش را بوسید. حسین که حالا علت ترس سپهر را فهمیده بود، خجالت میکشید در چشمان سپهر نگاه کند.
از فکری که درباره سپهر از سرش گذشت شرمگین بود.
به خودش که آمد،
دید مقابل خانه ایستاده است. ساعت را نگاه کرد، از نیمهشب گذشته بود.
در را با کلید باز کرد ،
و پاورچین پاورچین سراغ یخچال رفت تا به غذای یخ کرده عطیه شبیخون بزند. یکی از کتلتها را برداشت و لای نان گذاشت. کتلت عطیه، یخ کردهاش هم میچسبید!
برای این که عطیه و نرگس بیدار نشوند ،
به اتاق نرفت.
همانجا روی مبل از خستگی رها شد.
ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و سعی کرد بخوابد.
***
از دهان سپهر خون میریخت.
میخواست حرف بزند؛ اما نمیتوانست. تا دهان باز میکرد، خون از دهانش میریخت روی پیراهن خاکیاش.
روی خاک میغلتید و به خودش میپیچید. انگار داشت خفه میشد، خِرخِر میکرد. تقلا میکرد برای حرف زدن، برای نفس کشیدن. آبیِ چشمانش طوفانی بود.
یک دست سپهر روی گردنش مانده بود ،
و از بین انگشتانش خون میجوشید، و دست دیگر را دراز کرده بود به سمت حسین.
حسین؛ اما انگار نمیتوانست از جا تکان بخورد. هوا سرد بود و حسین از سرما میلرزید.
چندبار سپهر را صدا زد:
- سپهر! تو کجایی؟
قسمت ۴۰
سپهر تقلا میکرد حرف بزند ،
ولی بجای کلمات، لختههای خون از دهانش خارج میشدند و تهریش طلاییاش را به رنگ سرخ درمیآوردند.
حسین میلرزید ،
و با چشمانش دنبال وحید میگشت. ناگاه تقلای سپهر تمام شد، آرام گرفت؛ مانند کودکی که روی پر قو خوابیده باشد،
میان سنگلاخ خوابید؛
اما خونش هنوز میجوشید. انقدر جوشید که تمام برفهای باقیمانده از زمستان هم سرخ شدند...
***
- نامِ جاویدِ وطن، صبحِ امّیدِ وطن، جلوه کن در آسِمان، همچو مهرِ جاوِدان... .
از خواب پرید و به اطرافش نگاه کرد.
ساعت نُه و نیم صبح بود. ناگاه از جا جهید و دست به صورتش کشید.
تازه یادش آمد بعد از نماز صبح،
وقتی از کمیل و خانم صابری گزارش موقعیت گرفت، نتوانست حریف پلکهای خستهاش شود و همانجا روی مبل خوابید.
خمیازه کشید و دنبال صدای سرود،
سرش را به طرف تلوزیون چرخاند. شبکه یک داشت صف طولانی مردم را در حوزههای اخذ رأی نشان میداد.
تازه یادش آمد که روز رأیگیریست.
چشمش به نرگس افتاد که داشت دکمههای مانتویش را میبست
و وقتی حسین را دید گفت:
- بیدار شدین بابا جون؟
حسین سر تکان داد و لبخند زد:
- سلام بابا. کجا میری؟
نرگس با شوقی کودکانه گفت:
- داریم میریم رأی بدیم دیگه! شما هم بیاین با ما.
حسین اخم کرد و نگاهی به نرگس انداخت:
- تو مگه میتونی رای بدی؟
نرگس اول تعجب کرد؛
انگار بزرگ شدن برای خودش انقدر ساده و بدیهی بود که فکر میکرد باید دیگران هم مثل خودش از این موضوع با خبر باشند.
بعد با غرور گفت:
- آره دیگه! هجده سالم تموم شده!
حسین با شنیدن این حرف،
با چشمان گرد شده دوباره قد و قامت نرگس را نگاه کرد. کِی انقدر بزرگ شده بود؟ یک لحظه احساس کرد نرگس کوچولوی خودش را گم کرده است. دلش برای کودکیهای نرگس تنگ شد. بخاطر ماموریتها و سفرهای پیدرپی و طولانی، لحظات شیرین قد کشیدن نرگس را از دست داده بود.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
May 11
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸شوخی جنسی نکنید🔸
#شوخی_جنسی نکنید ... شوخی های جنسی را نه گوش بگیرید و نه به زبان بیاورید! اینها مجلس را تاریک میکند. اینها بیماری میآورد. اینها دل را سیاه میکند.
به هیچکس نگاه معنادار نکنید؛ چه مرد، چه زن. خودتان را کنترل کنید. این چشم اگر پاک شد؛ زبان پاک شد؛ گوش پاک شد؛ دست پاک شد، انسان #بیقرار می شود نسبت به خدا. نمی خواهد یک کاری بکنی که خدا را دوست بداری. نمی توانی دوستش نداری. چون او پاکرُبا است. قدوس است. اگر پاک شدی، مجذوب او می شوی. جاذبه او می گیردت. تو نگران نباش که او دوستت بدارد. تقوایت را حفظ کن، دوستت خواهد داشت. تو مواظب تقوایت باش. محبت، کار تو نیست. کار خودش است. محبت خودش می آید.
آثارش هم این است که از نماز خوشت می آید. اولین آثار محبت خدا، در #وضو جلوه می کند. از وضو لذت میبری. از غسل لذت میبری. بعد، از یک قسمتهایی از نماز لذت می بری. گاهی از سجده لذت میبری. گاهی از فکر. فکر هم یک نوع عبادت است. از فکر لذت می بری.
👆🏼تولد نوزاد از مادر ۵۰ ساله
◽️طبق آمار، سال گذشته ۴۷ هزار و ۵۹۸ نوزاد از مادران گروه سنی ۴۰ تا ۴۴ ساله متولد شدهاند که نسبت به سال گذشته از افزایش ۷ درصدی برخوردار است.
◽️در گروه سنی ۴۵ تا ۴۹ ساله نیز طی سال گذشته ۳۷۵۶ زن صاحب فرزند شدند که میزان فرزندآوری این گروه نسبت به سال گذشته ۱۲ درصد افزایش یافته است.
◽️میزان فرزندآوری مادران گروه سنی ۵۰ تا ۵۴ ساله نیز در سال گذشته ۲۵۵ فرزند بوده است.
پس نگین از ما گذشته...
مطلع عشق
👆🏼تولد نوزاد از مادر ۵۰ ساله ◽️طبق آمار، سال گذشته ۴۷ هزار و ۵۹۸ نوزاد از مادران گروه سنی ۴۰ تا ۴۴
قابل توجه اونایی که نمیرن خواستگاری دخترای سی سال به بالا ، به بهانه ی بچه دار نشدنشون
📛 نزدیک به ۵۰۰۰ کودک در آلمان ازسال ۲۰۲۱ مفقود شده اند!
این کودکان که اکثرا خارجی هستند، توسط باند قاچاق کودکان به آمریکای جنوبی فرستاده میشوند برای فروش اعضای بدن، فروش کودکان در دارک وب
و تولید آدرنوکروم.
#حق_کودکان
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_دهم مطلب بعد⬇️⬇️ 🔸در مورد راههای #گزینش همسر هستش
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_یازدهم
📍خب اون موقع خب خطر داره با این وضعیت.
این یه نکته
🔸بعد از اینکه این نکته را انسان رعایت بکنه ولی باید عرض کردم، این جدا اما باید #دقت هم باید بکنه.
معمولاً انسان وقتی تصمیم به ازدواج میگیره یکدفعه #عجول میشه❌
🌸 غالباً وقتی دختر یا پسر تصمیم به ازدواج میگیرند دخترها کمتر ولی پسرها آره.
پسرها مثلاً وقتی فرض بفرمایید امروز براش مسجل شد که خوبه ازدواج بکنه، یعنی تا الان تصمیم نداشته ازدواج بکنه،
⬅️میره مثلاً خدمت استاد، استاد بهش میگه که، خب برای شما لازم است ازدواج بکنی یا اجازه میده بهش استاد،
⏺خب تا الان مثلاً بهخاطر این کار علمی یا این مسئلهی خاص ازدواج نکردی ولی از امروز به بعد به تو اجازه داده میشه که ازدواج بکنی،
🔶یا بهتر است ازدواج کنی، یا توصیه میشه ازدواج کنی.
💍 این را که میگه، این دیگه مثلاً فکر میکنه همین امشب باید مثلاً عروسی بگیره.
نصف روز هم میخواد صبر نکنه
خیلی هول، خیلی #عجول و #بیمنطق😨♨️
بعضی وقتها من دیدم که رفته خواستگاری هم کرده، بهخاطر عجلهای که داشته بهم خورده اصلاً😯😬
♦️مثلاً خانوادهی دختر گفتن ماه دیگه، پسر گفته نه، همین امشب مثلاً.
دعواشون😡 شده خلاصه و بهم خورده اصل قضیه
این باید رعایت بشه که به اصطلاح خیلی هم عجله نکنین☑️
ما خب الان مسجل شده که میخوایم ازدواج بکنیم، شرایطمون هم داریم، حالا باید چکار بکنیم❓🤔
حالا باید بریم تو اون شرایط که در ذهن ما از #اطلاعاتی که میدونیم درست هستش✅
👈🏻نه شرایط کاذب و خیال پردازانه نه، شرایط درست، شرایط #معقول و مشروع
میدونیم خب حالا ببینیم که حالا توی چه کسی هستش😍
🌼 این رو هر دختری میتونه داشته باشه، دختر همسایه بغلی ما، اون کوچه، نه اصلاً 50 کیلومتر اونورتر، توی شهر یک جای دیگه، یک محله دیگه، یک شهر دیگه،
خب حال من باید بررسی بکنم ببینم چه کسی داره👍
خب اینطوری شروع میکنم کمک گرفتن و میگم مراحلش را خدمتتون.
این را باید دقت بکنید رویش.
🔸 به خصوص در مراحل آشنایی، در مراحل آشنایی خصوصیاتی را از دختر معرفی میکنند به ما،
💠یا ما مثلاً تو برخوردی که با دختر داریم میبینیم یه سره باید توجه داشتهباشیم، به اون اصول تطبیق میکنه؟
مثلاً آیا این میتونه مادر خوبی باشه؟
و مادر انتخاب کنید برای فرزندانمون👩
میتونه باشه❔
میتونه کمک من باشه❓
میتونه آدم خوبی باشه❔
میتونه من رو تحمل بکنه❓
و خیلی چیزای دیگه، این را باید ما توجه داشته باشیم بهش، عجله نکنیم تو این قضیه💯
تمام این عشق، تنفر، عرض کنم خدمتتون که،
🔹 محاسن و معایب همهی اینها ظهورشون در سایهی تحقیق و #شناخت دقیق هستش.
و این را باید توجه داشته باشید.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۴۰ سپهر تقلا میکرد حرف بزند ، ولی بجای کلمات، لختههای خون از دهانش خارج میشدند و تهریش طل
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۴۱
با صدای نرگس به خودش آمد:
- اِ مامان نگاه کن! داره آقابزرگ رو نشون میده!
با این سخن نرگس،
چشمش را به سمت صفحه تلوزیون چرخاند. خبرنگار داشت با مردمی که در صف رأیگیری ایستاده بودند مصاحبه میکرد.
حسین انقدر گیج بود ،
که کمی طول کشید تا بفهمد پیرمردی که خبرنگار از او مصاحبه میگیرد، پدرخانمش است.
پیرمردی سرحال و سرزنده ،
که شماره سالهای پربرکت عمرش از دست خانواده در رفته بود؛ اما هنوز همه دورش میچرخیدند و آقا بزرگ صدایش میزدند. قد خمیدهاش را به کمک عصا راست کرده و شناسنامهی بازش را به دوربین نشان میداد. عطیه با شوق دوید مقابل تلوزیون؛
انگار که مهمترین خبر دنیا درحال پخش باشد. خبرنگار پرسید:
- پدرجان شما انگیزهتون از رأی دادن چیه؟
آقابزرگ کمرش را راستتر کرد،
تعداد زیاد مُهرهای خورده در شناسنامهاش را به رخ کشید و با صدای زمخت و لهجه اتوکشیده و کتابیاش گفت:
- هر رأی ما، مثل انداختن یه بمب اتم روی سر آمریکاست.
خبرنگار از شیوایی بیان و تشبیه زیبای آقابزرگ به وجد آمد. نرگس درحالی که نگاهش به تلوزیون بود، شناسنامهی حسین را به دستش داد:
- ماشاالله آقابزرگ با این سنشون از منم پر شورترن!
- ماشالله!
راست میگفت.
مصاحبه خبرنگار تمام شده بود و دوربین صداوسیما داشت از کنار صف طولانی مردمی که با شناسنامههای گشوده، پای صندوق رأی صف کشیده بودند عبور میکرد
و روی تصویر مردم، سرود پخش میشد:
- وطن ای هستی من! شور و سرمستی من، جلوه کن در آسمان، همچو مِهرِ جاوِدان.
حسین شناسنامهاش را باز کرد،
صفحه درج مُهرهای انتخابات را. پُر شده بود. حسین اولین رأیش را به جمهوری اسلامی داده و تا آن لحظه هم پای همان رأی مانده بود؛ چرا که از قدیم گفتهاند:
- حرف مرد یکیست.
شور نرگس برای رأی دادن،
حسین را یاد اولین رأی خودش میانداخت. آن زمان سن قانونی برای رأی دادن شانزده سال بود. با وحید، شناسنامه در دست، با گردن برافراشته تا حوزه انتخاباتی پرواز کردند. احساس میکردند بزرگ شدهاند؛
جدی گرفته میشوند، برای خودشان شخصیتی دارند و میتوانند برای کشورشان هم تصمیم بگیرند.
- بِشِنو سوز سخنم، که همآواز تو منم، همهی جان و تنم، وطنم وطنم وطنم وطنم... .
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد