eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۳۵ *** حسین از پشت پنجره اتاقش ، به میلاد نگاه می‌کرد که در محوطه راه می‌رفت و با موبایل صحبت می‌کرد. بخت یارشان بود که بعد از رفتن حانان، میلاد درخواست مرخصی داد و حسین توانست عباس را بجای میلاد بگذارد. حسین اصلا دلیل این مرخصی بی‌موقع میلاد را، آن هم در اوج کارشان درک نمی‌کرد؛ اما ترجیح می‌داد بد به دلش راه ندهد. مدتی بود که حس می‌کرد میلاد آشفته و نگران است؛ ولی وقت نشده بود دلیلش را بپرسد. صحبت کوتاه میلاد با تلفن تمام شد ، و موبایلش را تحویل داد. وارد اتاق که شد، حسین تصمیم گرفت ابهامی که در ذهنش بود را روشن کند. میلاد را کناری کشید و دلجویانه دستش را روی شانه میلاد فشرد: - فکر نکن حواسم بهت نیستا! چی شده پسر جان؟ چرا چند وقته به هم ریخته‌ای؟ میلاد کمی عرق کرده بود. دستی به پیشانی‌اش کشید و با صدایی که سعی داشت لرزشش را بگیرد گفت: - چی بگم حاج آقا... الان وسط این همه گرفتاری گفتنش دردی رو دوا نمی‌کنه! - چرا پسرم. بگو، شاید بتونم یه کاری بکنم برات. حتی کاری هم از دستم برنیاد، هم خودت سبک می‌شی، هم من بیشتر ملاحظه‌ت رو می‌کنم. میلاد نتوانست مستقیم به چشمان حسین نگاه کند. سرش را پایین انداخت: - بچه‌م از وقتی به دنیا اومده مشکل تنفسی داشته. الان دو ساله... نتوانست حرفش را ادامه بدهد. ترسید اگر کلمه‌ای اضافه بگوید بغضش بترکد. صورتش را با دستانش پوشاند و نفس عمیقی کشید. ادامه داد: - حالش بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده. دکترها گفتن توی ایران نمی‌شه کاری براش کرد، باید بریم خارج. شرایط منم که می‌دونید... به این راحتی نیست.با هزار التماس حفاظت رو راضی کردم فقط خانم و بچه‌م رو بذارن برن برای درمان... الانم که رفت مرخصی و اومدم، رفته بودم فرودگاه بدرقه‌شون. خیلی نگرانشونم. دعا کنید حاج آقا... باز هم بغض صدایش را خش زد. حسین میلاد را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: - بسپارشون به خدا. ان‌شاءالله درست می‌شه. میلاد سرش را تکان داد و بغضش را خورد. حسین برگشت به طرف میزی که صابری و امید پشت آن نشسته بودند. یکی از صندلی‌ها را عقب کشید و نشست. ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ۳۶ صابری با دیدن حسین، دادن گزارش را شروع کرد: - از شنود باغ سارا و هتل شیدا و صدف، متوجه شدیم که دو نفر به اسم‌های حسام و بهزاد، از سال قبل تا الان داشتن شناسایی و جذب نیرو برای تشکیل تیم انجام می‌دادن. البته، بهزاد که گویا یکی از اعضای قدیمی سازمان منافقین هست واسطه جذب حسام بوده و الان بهش خط میده؛ اما خیلی محطاط و حرفه‌ای هست و ملاحظات امنیتی رو رعایت می‌کنه؛ برای همین تا الان شناسایی نشده و حتی الان هم هیچ عکسی ازش نداریم.حسام تا الان تونسته از بین اقشار مختلف و با استفاده از ارتباطاتی که توی محل کار و دانشگاهش داشته، حداقل هفت تا تیم رو تشکیل بده. البته این هفت‌تا رو ما ازش اطلاع داریم؛ ولی ممکنه بیشتر از این هم باشن. هنوز همه تیم‌ها و اعضاشون شناسایی نشدن؛ چون هیچکدوم به طور مستقیم با بهزاد، سارا یا حتی حسام ارتباط نگرفتن. یکی از این تیم‌ها هم شیدا و صدف هستند که گویا صرفا با هدف پوشش رسانه‌ای حوادث بعد انتخابات وارد ایران شدند؛ اما معلوم نیست برنامه بقیه تیم‌ها چیه، در چه حد آموزش دیدن، چندنفرن و مسلح هستن یا نه؟ البته این امید رو هم داریم که تا چند روز آینده، آدمِ حانان با عباس آقا ارتباط بگیره و احتمالا بخشی از کار رفت و آمدشون رو به ایشون واگذار کنه که باعث می‌شه حداقل یکی دوتا از تیم‌هاشون لو برن. هنوز هیچکدوم از تیم‌ها با سرحلقه اصلی سازمان که بهزاد و سارا هستن ارتباط نگرفتن؛ این نشون میده که این دو نفر خیلی مهم هستن و سازمان نمی‌خواد به هیچ وجه این دوتا بسوزن. امید روی میز خم شد ، و فلاسک را برداشت تا برای خودش چای بریزد و همزمان گفت: - من حدس می‌زنم برنامه طوری طراحی شده که هیچکدوم از تیم‌ها درباره تیم‌های دیگه و بقیه قسمت‌های تشکیلات و رابط اصلی سازمان چیزی ندونن تا اگه دستگیر شدن، بقیه مُهره‌ها نسوزن و بتونن به کارشون ادامه بدن. حداقل تا قبل از کلید خوردن کارشون همدیگه رو نمی‌شناسن و توی شلوغی‌ها با اسم رمزی که دارن همو می‌شناسن و به هم دست میدن. لیوان کاغذی‌اش پر شد ، و کمی از آن نوشید. سرد بود! وا رفت. نگاهی به فلاسک چای کرد و متعجب گفت: - این که یخ کرده! حسین چندبار زد سر شانه امید: - انقدر سرتون گرم بوده که یادتون رفته چای دم کنید. راستی چندروز دیگه تا انتخابات مونده؟ صابری نگاهی به تقویم کرد و چشمانش گِرد شد: - انتخابات فرداست! حسین از شنیدن این حرف جا خورد ، و چایِ یخ کرده در گلوی امید پرید. حسین به تقویم گوشی‌اش نگاه کرد. اولین دقایق روز بیست و دوم خرداد سال هشتاد و هشت بود؛ اولین دقایقِ آغاز یک طوفان! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در هجده ماه دولت رئیسی چه گذشت⁉️ 💢گوشه کوچکی از خدمات دولت رییسی که فقط شش ماه آن در شرایطِ پیچیده ترین آرایش امنیتی و اقتصادی بین المللی علیه ایران بود هیاهوی جدید اصلاح طلبان نشان چیست⁉️
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا خلیج فارسِ ، باید فارسی صحبت کنی !!!🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷👊👊 فارسی حرف زدن نظامیان نیروی دریایی آمریکا در خلیج فارس.
🔰 ‏شاید در نگاه اول کمی عجیب باشد چرا در روایات ما بزرگترین گناهان، ‎ است! با آنکه برخی گناهان در ظاهر بزرگتر هستند! 👈اما وقتی می بینیم یکی با دروغ کشتن عثمان توسط امیرالمومنین جنگ خونین جمل راه می اندازد و یکی با دروغ کشته شدن فرزندش توسط نظام باعث کشته شدن چند مظلوم بیگناه و ‏اغتشاش در کشور می شود ، بهتر درک می کنیم که چرا گفته اند اگر همه گناهان در اتاقی باشند، کلید آن ‎ است! ‎
قسمت اول داستان 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512 قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆 خاطرات یک عضو گروهک داعش https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600 ابتدای داستان https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155 ابتدای داستان واقعی https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42 داستان واقعی قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/10724 قسمت اول محافظ عاشق من👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/10242 قسمت اول رنج مقدس👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/10024 قسمت اول خشت اول👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9942 قسمت اول دایرکتی ها👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9296 قسمت اول چیک چیک عشق👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9091 قسمت اول سو من سه👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9006 قسمت اول و آنکه دیرتر آمد👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8818 دمشق شهر عشق👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8644 از سفیر ابلیس تا سفیر پاکی👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8462 مثل هیچکس👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8431 نامزد شهادت👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8194 بسوزه پدر عاشقی👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6867 جان شیعه اهل سنت👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6254 عسل👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6165 ابلیس درون تا نور خدا👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6137 بیداری👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6114 معجزه👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713 قبله ی من👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5688 سلام بر یحیی 👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5513 از سوریه تا منا 👆 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5423 خاطرات شهید مهدی خراسانی 👆
خاطرات شهید مرتضی جاویدی👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16320 سایه شوم👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16293 در چنگال عقاب👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16293 در حوالی جهنم👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16841 خاطرات شهید مصطفی ردانی پور👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16864 همسفر با خورشید👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16917 داستان کوتاه از زبان مفتول اهنی👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16949 شاخه زیتون👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16993 خط قرمز👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/17760 خنده های پدر بزرگ👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/18997 دختران افتاب👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19065 پلاک پنهان👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19365 نیمه تاریک👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19657 عشق مجازی👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19741 رفیق (جلد اول)👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19823
🌱 لینک داستانهای موجود در کانال
مطلع عشق
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت ۳۶ صابری با دیدن حسین، دادن گزارش را شروع کرد: - از شنود
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ۳۷ امید که چایِ سردش را نوشیده بود، دوباره پشت سیستمش نشست. چند لحظه بعد، از پیامی که برایش آمد شگفت‌زده شد و گفت: - آقا... بیاید این‌جا... اون منبعمون که توی سازمان بوده پیام داده. یادتونه دو روز پیش بهم گفتید درباره بهزاد ازش بپرسم؟ ازش پرسیدم کسی با اسم سازمانی بهزاد که توی اصفهان رابط سازمان باشه رو می‌شناسه یا نه. الان جواب داده. قلب حسین به تپش افتاد؛ خودش هم نمی‌دانست چرا اینطور هیجان‌زده شده است. سعی کرد این هیجان‌زدگی را پنهان کند: - خب چی گفته؟ - چند لحظه صبر کنید قفلشو باز کنم. حسین دست به سینه بالای سر امید ایستاد. خودش هم متوجه نبود که پایش را تندتند به زمین می‌کوبد. نگاهش امیدوارانه گره خورده بود به چهره خسته امید. راستی آخرین باری که امید رفته بود خانه را یادش نمی‌آمد. حتی ته ‌ریشش هم از قبل بلندتر شده بود و چشمانش گود افتاده؛ انقدر که به صفحه کامپیوتر نگاه کرده بود. بعد از چند دقیقه، امید به حرف آمد: - نوشته نتونسته عکسی از این آدم پیدا کنه، اسم اصلیش رو هم نمی‌دونه چیه؛ ولی این مدت که توی سازمان منافقین بوده، چندتا اسم مختلف داشته. توی اشرف بهش می‌گفتن جبار؛؛ولی با اسم مسعود رفته اسرائیل آموزش دیده. یه مدت هم با چندتا اسم دیگه توی اروپا و آمریکا زندگی کرده. انقدر دائم اسم و اوراق هویتی‌ش رو تغییر می‌داده که هیچ ردی از خودش نذاره و همینم باعث شده تا الان سفید بمونه. حتی اینطور که منبعمون توی سازمان گفته، چندتا ماموریتم اومده ایران و رفته. حالا صابری هم کنار حسین ایستاده بود و دست به سینه، حرف‌های امید را گوش می‌داد. - این آقا همونطور که گفتم، خیلی وقته عضو سازمان منافقینه، از زمان جنگ. حتی سال‌های آخر جنگ، با وجود این که خیلی هم سنی نداشته؛ ولی از اسرای ایرانی بازجویی می‌کرده. چریک خیلی ورزیده‌ای و یکی از مربی‌های آموزشی اشرف هم بوده. امید چرخید به سمت حسین و گفت: - حاجی، اینطور که معلومه این یارو کارنامه‌ش خیلی پر و پیمونه و برای سازمان منافقین ارزش داره. صابری حرف امید را کامل کرد: - با این حساب باید برنامه خیلی مهمی داشته باشن که بخاطرش همچین مهره‌‌ای رو بفرستن ایران و چندماه توی یه باغ نگهش دارن. حسین به نشانه تایید سر تکان داد. ذهنش کمی به‌هم ریخته بود. به صابری گفت: - برو جات رو با عباس عوض کن، احتمالاً چندروز آینده سرش خیلی شلوغ می‌شه. بذار بره یه سری به خانواده‌ش بزنه. منم میرم خونه، فردا زود برمی‌گردم. یکم ناخوشم. امید، تو هم اگه کاری نداری برو! امید خندید و گفت: - والا آقا الان برم که دیگه مادرم توی خونه راهم نمی‌ده! ان‌شاءالله فردا که میرم رای بدم یه سر بهشون می‌زنم. حسین رضایتمندانه شانه امید را فشرد: - خدا خیرت بده. پس فعلاً شبت بخیر. - شب بخیر حاج آقا. حسین خواست از اتاق بیرون برود که صابری صدایش زد: - حاج آقا یه لحظه صبر کنید! حسین برگشت. صابری قدم تند کرد، خودش را به حسین رساند و چند برگه را به دستش داد: - از امروز عصر تا حالا، چندتا پیامک مشکوک بین مردم پخش شده. البته شاید خیلی ربطی به پرونده ما نداشته باشه ولی اینا قطعه‌های یه پازلن. حسین متفکرانه به برگه‌ها خیره شد و از صابری پرسید: - خب محتوای پیامک‌ها چی بوده؟ ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد