قسمت ۳۴
- شنیدم ایرانیا گاهی به عنوان ضربالمثل ازش استفاده میکنن.
بهزاد بازهم پوزخند زد:
- وقتی نوجوون بودم زیاد پای مسجد و منبر میرفتم. یه روز شیخ مسجدمون گفت عثمان توی دوران حکومتش خیلی جاها زد توی خاکی؛ یه طوری که مردم ازش شاکی شدن. تا اون موقع، عثمان نماینده بنیامیه توی حکومت بود و حسابی به فک و فامیلش، از جمله معاویه حال میده؛ اما وقتی مردم از دستش شاکی شدن و علیهش شورش کردن، تبدیل شد به مهره سوخته! علی خیلی تلاش کرد مردم عثمان رو نکُشن؛ اما بالاخره یه عده ریختن توی خونه عثمان و کشتنش! جذابیتش اینجاست که هنوز یه روز از مرگش توی مدینه نگذشته بود که پیرهن خونیش توی شام دست معاویه بود و معاویه براش اشک تمساح میریخت!
سارا با بیصبری گفت:
- خب این چه ربطی داره؟
بهزاد موذیانه لبخند زد:
- وقتی این ماجرا رو از شیخ مسجدمون شنیدم، واقعاً به هوش معاویه غبطه خوردم. تا وقتی زندهی عثمان به دردش میخورد نگهش داشت، وقتی تبدیل به یه مهره سوخته شد، از مُردهش هم استفاده کرد. یه بهونه جور کرد تا هروقت خواست با کسی دربیفته، انگشت اتهام قتل عثمان رو ببره سمتش و به بهونه قصاص، مردم رو برای جنگیدن باهاش به صف کنه! حتی تا مدتها بعدش، انگشت اتهام به سمت علی و بچههاش بود و به این بهونه میتونستن علیه علی بجنگن، درحالی که علی مخالف سرسخت کشتن عثمان بود. میدونی، علی خوب فهمیده بود توی مغز معاویه چی میگذره که سعی کرد جلوش رو بگیره...
سارا کمکم داشت معنای حرفهای بهزاد را میفهمید.
با تردید گفت:
- یعنی اگه موسوی تبدیل به مهره سوخته بشه...
بهزاد حرف سارا را تکمیل کرد:
- میکشیمش و از مُردهش هم استفاده میکنیم! مهم نیست اونو کی کشته! ما ازش یه شهید میسازیم. مردم برای یه شهید مظلوم در راه آزادی سر و دست میشکونن و به جون هم میوفتن! بالاخره هر جنبشی به خون نیاز داره! به همین سادگی! آخرش، برنده این بازی ماییم.
برق آمد و روشن شدن ناگهانی چراغها باعث شد نور چشمان سارا و بهزاد را بزند.
سارا درحالی که دستش را مقابل چشمانش گرفته بود گفت:
- مگر این که یکی پیدا بشه و دستمون رو بخونه!
بهزاد بلند شد ،
و چراغ اضطراری را خاموش کرد. از حرف سارا یکه خورده بود؛ اما به روی خودش نیاورد:
- همچین چیزی امکان نداره!
قسمت ۳۵
***
حسین از پشت پنجره اتاقش ،
به میلاد نگاه میکرد که در محوطه راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد.
بخت یارشان بود که بعد از رفتن حانان،
میلاد درخواست مرخصی داد و حسین توانست عباس را بجای میلاد بگذارد.
حسین اصلا دلیل این مرخصی بیموقع میلاد را، آن هم در اوج کارشان درک نمیکرد؛
اما ترجیح میداد بد به دلش راه ندهد.
مدتی بود که حس میکرد میلاد آشفته و نگران است؛ ولی وقت نشده بود دلیلش را بپرسد.
صحبت کوتاه میلاد با تلفن تمام شد ،
و موبایلش را تحویل داد. وارد اتاق که شد، حسین تصمیم گرفت ابهامی که در ذهنش بود را روشن کند.
میلاد را کناری کشید و دلجویانه دستش را روی شانه میلاد فشرد:
- فکر نکن حواسم بهت نیستا! چی شده پسر جان؟ چرا چند وقته به هم ریختهای؟
میلاد کمی عرق کرده بود.
دستی به پیشانیاش کشید و با صدایی که سعی داشت لرزشش را بگیرد
گفت:
- چی بگم حاج آقا... الان وسط این همه گرفتاری گفتنش دردی رو دوا نمیکنه!
- چرا پسرم. بگو، شاید بتونم یه کاری بکنم برات. حتی کاری هم از دستم برنیاد، هم خودت سبک میشی، هم من بیشتر ملاحظهت رو میکنم.
میلاد نتوانست مستقیم به چشمان حسین نگاه کند. سرش را پایین انداخت:
- بچهم از وقتی به دنیا اومده مشکل تنفسی داشته. الان دو ساله...
نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
ترسید اگر کلمهای اضافه بگوید بغضش بترکد. صورتش را با دستانش پوشاند و نفس عمیقی کشید.
ادامه داد:
- حالش بهتر که نشده هیچ، بدتر هم شده. دکترها گفتن توی ایران نمیشه کاری براش کرد، باید بریم خارج. شرایط منم که میدونید... به این راحتی نیست.با هزار التماس حفاظت رو راضی کردم فقط خانم و بچهم رو بذارن برن برای درمان... الانم که رفت مرخصی و اومدم، رفته بودم فرودگاه بدرقهشون. خیلی نگرانشونم. دعا کنید حاج آقا...
باز هم بغض صدایش را خش زد.
حسین میلاد را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت:
- بسپارشون به خدا. انشاءالله درست میشه.
میلاد سرش را تکان داد و بغضش را خورد. حسین برگشت به طرف میزی که صابری و امید پشت آن نشسته بودند.
یکی از صندلیها را عقب کشید و نشست.
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۳۶
صابری با دیدن حسین، دادن گزارش را شروع کرد:
- از شنود باغ سارا و هتل شیدا و صدف، متوجه شدیم که دو نفر به اسمهای حسام و بهزاد، از سال قبل تا الان داشتن شناسایی و جذب نیرو برای تشکیل تیم انجام میدادن. البته، بهزاد که گویا یکی از اعضای قدیمی سازمان منافقین هست واسطه جذب حسام بوده و الان بهش خط میده؛ اما خیلی محطاط و حرفهای هست و ملاحظات امنیتی رو رعایت میکنه؛ برای همین تا الان شناسایی نشده و حتی الان هم هیچ عکسی ازش نداریم.حسام تا الان تونسته از بین اقشار مختلف و با استفاده از ارتباطاتی که توی محل کار و دانشگاهش داشته، حداقل هفت تا تیم رو تشکیل بده. البته این هفتتا رو ما ازش اطلاع داریم؛ ولی ممکنه بیشتر از این هم باشن. هنوز همه تیمها و اعضاشون شناسایی نشدن؛ چون هیچکدوم به طور مستقیم با بهزاد، سارا یا حتی حسام ارتباط نگرفتن. یکی از این تیمها هم شیدا و صدف هستند که گویا صرفا با هدف پوشش رسانهای حوادث بعد انتخابات وارد ایران شدند؛ اما معلوم نیست برنامه بقیه تیمها چیه، در چه حد آموزش دیدن، چندنفرن و مسلح هستن یا نه؟ البته این امید رو هم داریم که تا چند روز آینده، آدمِ حانان با عباس آقا ارتباط بگیره و احتمالا بخشی از کار رفت و آمدشون رو به ایشون واگذار کنه که باعث میشه حداقل یکی دوتا از تیمهاشون لو برن. هنوز هیچکدوم از تیمها با سرحلقه اصلی سازمان که بهزاد و سارا هستن ارتباط نگرفتن؛ این نشون میده که این دو نفر خیلی مهم هستن و سازمان نمیخواد به هیچ وجه این دوتا بسوزن.
امید روی میز خم شد ،
و فلاسک را برداشت تا برای خودش چای بریزد و همزمان گفت:
- من حدس میزنم برنامه طوری طراحی شده که هیچکدوم از تیمها درباره تیمهای دیگه و بقیه قسمتهای تشکیلات و رابط اصلی سازمان چیزی ندونن تا اگه دستگیر شدن، بقیه مُهرهها نسوزن و بتونن به کارشون ادامه بدن.
حداقل تا قبل از کلید خوردن کارشون همدیگه رو نمیشناسن و توی شلوغیها با اسم رمزی که دارن همو میشناسن و به هم دست میدن.
لیوان کاغذیاش پر شد ،
و کمی از آن نوشید. سرد بود! وا رفت. نگاهی به فلاسک چای کرد و متعجب گفت:
- این که یخ کرده!
حسین چندبار زد سر شانه امید:
- انقدر سرتون گرم بوده که یادتون رفته چای دم کنید. راستی چندروز دیگه تا انتخابات مونده؟
صابری نگاهی به تقویم کرد و چشمانش گِرد شد:
- انتخابات فرداست!
حسین از شنیدن این حرف جا خورد ،
و چایِ یخ کرده در گلوی امید پرید. حسین به تقویم گوشیاش نگاه کرد.
اولین دقایق روز بیست و دوم خرداد سال هشتاد و هشت بود؛
اولین دقایقِ آغاز یک طوفان!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
مطلع عشق
💢 آموزش افزایش سرعت گوشی در یک دقیقه 1⃣ وارد تنظیمات شده و در پایین، گزینه درباره تلفن (about phon
سواد رسانه👇
امام زمان و ظهور 👇
13.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در هجده ماه دولت رئیسی چه گذشت⁉️
💢گوشه کوچکی از خدمات دولت رییسی که فقط شش ماه آن در شرایطِ پیچیده ترین آرایش امنیتی و اقتصادی بین المللی علیه ایران بود
هیاهوی جدید اصلاح طلبان نشان چیست⁉️
#جهادتبیین
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا خلیج فارسِ ، باید فارسی صحبت کنی !!!🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷👊👊
فارسی حرف زدن نظامیان نیروی دریایی آمریکا در خلیج فارس.
#اقتدار_ایرانی
🔰 شاید در نگاه اول کمی عجیب باشد چرا در روایات ما بزرگترین گناهان، #دروغ است!
با آنکه برخی گناهان در ظاهر بزرگتر هستند!
👈اما وقتی می بینیم یکی با دروغ کشتن عثمان توسط امیرالمومنین جنگ خونین جمل راه می اندازد و یکی با دروغ کشته شدن فرزندش توسط نظام باعث کشته شدن چند مظلوم بیگناه و اغتشاش در کشور می شود ، بهتر درک می کنیم که چرا گفته اند اگر همه گناهان در اتاقی باشند، کلید آن #دروغ است!
#شهید_محمد_قنبری
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/10724
قسمت اول محافظ عاشق من👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/10242
قسمت اول رنج مقدس👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/10024
قسمت اول خشت اول👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9942
قسمت اول دایرکتی ها👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9296
قسمت اول چیک چیک عشق👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9091
قسمت اول سو من سه👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/9006
قسمت اول و آنکه دیرتر آمد👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8818
دمشق شهر عشق👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8644
از سفیر ابلیس تا سفیر پاکی👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8462
مثل هیچکس👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8431
نامزد شهادت👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/8194
بسوزه پدر عاشقی👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6867
جان شیعه اهل سنت👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6254
عسل👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6165
ابلیس درون تا نور خدا👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6137
بیداری👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/6114
معجزه👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
قبله ی من👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5688
سلام بر یحیی 👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5513
از سوریه تا منا 👆
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5423
خاطرات شهید مهدی خراسانی 👆
خاطرات شهید مرتضی جاویدی👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16320
سایه شوم👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16293
در چنگال عقاب👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16293
در حوالی جهنم👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16841
خاطرات شهید مصطفی ردانی پور👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16864
همسفر با خورشید👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16917
داستان کوتاه از زبان مفتول اهنی👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16949
شاخه زیتون👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/16993
خط قرمز👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/17760
خنده های پدر بزرگ👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/18997
دختران افتاب👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19065
پلاک پنهان👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19365
نیمه تاریک👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19657
عشق مجازی👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19741
رفیق (جلد اول)👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/19823