مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت بیست و سوم خداحافظی میکنیم. خوابم پریده، انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهنکجی می
#رنج_مقدس
#قسمت بیست و چهارم
جواب گرفت:
– «چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهاییها گاه شکسته میشود و به گمانم این صدای شکستنش بود.»
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرفها و فکرها میرفت و میآمد.
– چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کلکل کنم؟
– خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمیآید که ممکن است از دست دیگری برنیاید…
– دخترها و پسرها رابطهشان با هم در هر مرحلهای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی میروی که برای تو نیست. آیندهای را خراب میکنی با دزدیدن امروزش، چون میخواهی لذتی نقد را ببری. لذتی که زاویههای دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب میکند.
به خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود.
ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفتترمه از درسها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دستبردار نبود و گاه و بیگاه پیام میداد. وسوسه میشد که او هم در این گاهوبیگاه، گاهی جوابش را بدهد، اما سکوت میکرد. حالا گرفتاریاش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز میکرد، نامهای از صحرا داشت.
آخرین امتحان پایان ترم را که داد، فکر همه چیز را میکرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود. سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یا نه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز، تماس را وصل کرد.
صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافیشاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد، تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافیشاپ منتظرم و قطع کرده بود.
دلیلی قانعکنندهتر از اینکه ممکن است بچهها ببینند دارد با صحرا صحبت میکند، نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود.
شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانیای که فقط او میتوانست برطرفش کند.
به عقل او که هیچ، به عقل جن هم نمیرسید که صحرا فعالیتهای فرهنگیاش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و میخواست در کلاسهای تقویتی مسجد شرکت کند.
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود:
– «چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمیکنید؟»
پاسخ آمد:
– «همیشه یک غریبه، یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست. امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد.»
برادر صحرا میآمد و میرفت. با بچههای مسجد گرم گرفته بود و گاه کیکهایی که میآورد، بچهها را خوشحال میکرد.
آخر فصل برای بچهها اردوی سهروزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این درخواست را نمیتوانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دلشوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شدند، تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد. فرمان را محکم گرفته بود. شیشهها را پایین داد و دستش را به لبه پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد، او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود، رهایی بخشد.
– هرشب که مینویسم آروم میشم.
لحظاتی به سکوت گذشت.
– از اینکه اجازه میدید خلوتهامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت میکنید واقعا ممنونم.
طوری فرمان را دست گرفته بود و خیابانها را میکاوید که انگار دنبال منجی میگردد. اینطور وقتها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بیخیالی هم میزند و آنقدر کشدار جلو میرود که تو زمین و زمان را به فحش میکشی.
– کجا برسونمتون؟
این سؤال، پاسخ حرفهای صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسههایش را بیاثر میکرد.
– کار دارم و نزدیک مسجد پیاده میشم.
آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره آشنا را که هنوز ذخیرهاش نکرده بود جواب بدهد.
رنج_مقدس
قسمت_بیست_و_پنجم
جواب بله یا خیر، یعنی آیندهای که رقم میخورد. دوباره سروکله سهیل پیدا شده و از پدر اجازه میخواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم. پدر به خودم واگذار میکند.
میافتم به جان موهایم. چند بار میبافمشان، بازشان میکنم، شانه میکشم. تل میزنم، دوباره میبندمشان. اصلاً نمیروم! نمیخواهم تا نخواستمش، حسی را در درونش تثبیت کنم. توی آشپزخانه دارم برایش چای میریزم که میآید. صندلی را عقب میکشد و مینشیند. خودم را مشغول نشان میدهم. آرام میگوید:
– بهتری لیلا!
جلوی روسریام را صاف میکنم. حس اینکه با ذهنیت دیگری به من نگاه میکند باعث میشود بیشتر در خودم فرو بروم.
– کاش قبول میکردی یه دور میزدیم. برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الآن برایم مهم نیست حال و هوایم است. دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود. میگویم:
– خوبم. تشکر.
دست راستش را روی میز میگذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی میکند:
– لیلا! من حس میکنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری.
استکان چای را جلو میکشد. نگاهم را به دستان مردانهاش که دور لیوان چای گره شده ثابت میکنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد:
– پسر دایی!
– راحت باش، من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نیستم. دستان یخ کردهام را دور استکان میگیرم تا گرم شود:
– قدیم یعنی کودکی، الآن بزرگ شدیم. من دختر عمهام، شما پسردایی.
لبخند میزند. انگشتانش محکمتر لیوان را میچسبد:
– باشه هرطور راحتی! اصلاً همیشه هرطور تو بخوای؛ مثل بازیهای بچگیمون.
– نه این الآن درست نیست. بچه که بودیم شاید میشد بگی هرطور که میخوای. چون بنا بود بچه آروم بشه؛ اما اگر الآن که این حرف رو میزنی، من خراب میشم پسردایی. خرابتر از اینی که هستم. زندگی به آبادی نمیرسه.
لیوان چاییاش را عقب میزند و انگشتانش را درهم قفل میکند!
– من آرامش تو رو میخوام. اینکه بتونم همه شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری.
توی دلم شک میافتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش میرسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من میشود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه لوسی که هر چه میخواهد مییابد و اگر ندادنش قهر میکند و پا به زمین میکوبد.
حتی خدا هم این کار را برایم نمیکند. قبول نمیکند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس میکنم فقط نگاهم میکند. گاهی تنها در آغوش میگیردم. گاهی اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم. گاهی گوش میشود تا حرفهایم را بشنود و در تمام این گاهیها، دعاهایم در کاسه دستهایم و بر لبهایم میماند و اجابت نمیشود. بارها شده که ممنونش شدهام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت. بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلیام.
نه، من سهیل را اینطور نمیخواهم. اگر به دنیایم وعده آسایش بدهد قطعاً پا در گِل میشوم و به قول مسعود، مثل خر فقط میخورم و باربری میکنم و به وقت مستی میسَرَم. یک «من» درونم راه میافتد. شاید این به نظر خیلیها خوب باشد، اما من نمیخواهم مثل عقدهایها همهاش خودم را اثبات کنم. میخواهم خوشبخت باشم. چه من باشم، چه نیم من. غرور زمینم میزند.
ـ لیلا! خواهش میکنم با من به از این باش که با خلق جهانی.
ظرف میوه را هل میدهم طرفش و تعارف میکنم.
رنج_مقدس
قسمت_بیست_و_ششم
_ باور کن پسر دایی، من با شما بد رفتار نمی کنم. فقط راستش هنوز نمی دونم با خودم و زندگیم و آینده م چند چندم. انگار دچار سردرگمی شدم.
_ مگه زندگی چیه که تو توش گم شدی؟ هر کس غیر از تو این حرف رو بزنه قبول می کنم؛ اما از تو نه. زندگی همین خوبی هاییه که داری می بینی.
_ و بدی هاش؟
_ اینو که ما خودمون می سازیم. بقیه هم ربطی به ما ندارن. خودشون نباید کاری می کردند که تلخی زندگی زمین گیرشون کنه.
یک حرف غلط قشنگ؛ هرکس زندگی خودش را دارد و درد و مریضی و مشکلات او به تو ربطی ندارد. حیوانات هم حتی این رویه را ندارند. فکر کن که دیگران هم به سختی ها و نیازمندی های زندگی من بگویند به ما ربطی ندارد، در زندگی ات هر اتفاقی می افتد. هر سختی و گرفتاری که دچارش می شوی نوش جانت!
_ لیلا! تو منو از کوچیکی می شناسی. منم تو رو خوب می شناسم. شاید سالی دو سه بار بیشتر هم رو نمی دیدیم؛ اما همین برای شناخت کفایت می کنه.
_ من قبول ندارم که همه همون طور بزرگ می شوند که در کودکی بودند. بزرگی هرکس را با بزرگی افکار و ایده هایش می سنجند نه با شیطنت ها و صداقت های بازی های کودکی اش.
_ خب شما بگو من چطورم الآن؟
چه تنگنای بدی. دارم دنبال سهیلی می گردم که این چند شب در ذهنم توصیفش کرده ام؛ اما کلامی پیدا نمی کنم تا بگویم. هر چند درست تر این است که بگویم هنوز به نتیجه نرسیده ام.
_ این قدر برات گنگم؟ غریبه ام؟ نمی شناسیم؟
سرم را بی اختیار بالا می آورم و چشم در چشمش می شوم. نمی خواهم ناراحتش کنم. نگاهم را از صورت ناراحت و چشم های نگرانش می گیرم. چایش سرد شده است. بلند می شوم و لیوان چایش را بر می دارم و در قوری خالی می کنم. دوباره برایش چای می ریزم و مقابلش می گذارم. صندلی انگار سفت تر شده است. طوری که وقتی می نشینم، معذب می شوم.
_ لیلا باهام راحت حرف بزن. پرده پوشی نکن. من حرفم رو زدم. جواب سوالم رو می خوام.
راحت می شوم اما آن روز نه. سه روز بعد به درخواست دایی مجبور می شوم همراه سهیل بروم کافی شاپ. طبقه بالا کسی نیست. صدای موسیقی و یک کافه میکس و صورت منتظر سهیل و حرف و درخواست هایش.
این دو سه روز با مادر خیلی صبحت کردیم. اندازه یک عمه پر محبت سیهل را دوست دارد؛ اما برایم با احتیاط نقد هم می کند. خنده ام می گیرد از این که این قدر مواظب است تا در محبتش به سهیل خراشی ایجاد نشود؛ اما یک نکته را زیرکانه جا می اندازد؛ اندازه آرمان های سهیل بلند نیست؛ هدفی است که هر جوانی دارد تا به آن برسد؛ و مادرم دوست ندارد که من «هر جوان» باشم ای با «هر جوان» پا در جاده زندگی بگذارم. علی هم سهیل دوست است و سهیل دور. دوستش دارد به خاطر همه خاطرات و دور است از سهیل به خاطر افکار. البته هر دو می گویند که سهیل می شود پروانه زندگی من. ته ذهنم فکری دور می زند که اگر «من» باقی ماند و سهیل یک وقتی رفت سراغ «منِ» دیگر. آن وقت منِ لیلا چه می شود؟
من و او خوشیم به منِ خودمان. سر هر اشتباه،من، به خشم می آید. آن وقت طرف مقابل چه می کند؟ او هم خشمگین می شود یا می گذرد. اگر نگذشت و دعوا شد؟ اگر گذشت و من متوقع شدم چه؟
رنج_مقدس
قسمت_بیست_و_هفتم
می پرسم:
_ پسردایی! ته تعلق شما به من، یا شاید من به شما چی می شه؟
دلخور می پرسد:
_ مسخره ام می کنی؟ ته همه ازدواج ها چی میشه؟
دلخور می شوم:
_من مسخره نمی کنم. این واقعا سوال منه.
دلخور تر می شود، اما کوتاه می آید:
_ چه می دونم؟ مثل همه زندگی های عاشقانه دیگر. همه چه کار کردند ما هم همون کار رو می کنیم.
نا امید می شوم:
_ برام می گی همه چه کار کردند؟
دستش که روی میز است مشت می شود. کاش با علی آمده بودم. انگار نگاهم را دیده است. مشت هایش را باز می کند و می گوید:
_ لیلا خانم. من فلسفه زندگی کردن را این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی. توی این مدت، جوانی از همه دوران هاش طلایی تره. باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کارو می کنم. بالاخره بیه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست. تو که این حرف من رو رد نمی کنی. اما داری بهانه گیری می کنی.
چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد. الآن من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد. آن هم در دوران طلایی عمرش.
_ نه رد نمی کنم. درست می گی. فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست. تکرار هم نمیشه. فقط چطور توی این فرصت، چینش می کنی و جلو می بری؟
جوانی می آید تا روی میز را جمع کند. سهیل سفارش بستنی می دهد. بستنی مورد علاقه مرا می شناسد.
_ همین طور که تا الآن چیدم. همین رو جلو می برم. چون موفق بودم.
راست می گوید که موفق بوده است. یادم افتاد که استادمان می گفت موفقیت با خوش بختی فرق دارد. بعضی ها آدم موفق هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان؛ اما خوش بخت نیستند. خوش بختی را طلب کنید.
_ لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تا حالا داشتم رو تایید نمی کنی؟ من همه چیز دارم. فقط تو رو کم دارم. متوجهی لیلا؟
این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد. دلم می لرزد. اگر من نخواهمش سهیل چه می شود؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود.
_ خواهش می کنم کمی واقع گرا باش.
با این حرفش حس می کنم کمی فاصله بینمان را فهمیده است. من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی ها معترضم، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم. هیچ وقت اندیشه جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم.
_ پسر دایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم.
_ چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی.
دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم. پس او هم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم. لذتی هستم که در دوره نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد. وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود، مهم نیست برایش.
با خنده تلخی نگاهش می کنم و می گویم:
_ آقا سهیل. پسر دایی خوب من. هم بازی کودکی.
و بغض می کنم. نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است.
_ من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم. راستش من توی این دنیا زندگی می کنم، نه توی رویا. همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند. منظورم آدم هایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست. چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزو هاشون پناه می برند. طبق واقعیتی که می سازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی که به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍غم نامه؛ امام زمان، از ما گله می کند... با همه رحمتش،
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#خانواده_ی_شاد ۶۰
✴️آغوشِ آرام
💢سرگرم شدن
به روابط آلوده خارج از خانه
یکی از علتهای سردی عاطفی است!
مثل کسی که قبل از ناهار
به غذاها ناخنک زده و به غذا میل ندارد.
❌مراقب قلبت باش.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔰وقتی هیچ خواستگاری نمی ماند #قسمت _دوم ❌❌***به همه اجازه خواستگاری ندهید برای #کاهش آسیب و ایجاد
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
#قتی_هیچ_خواستگاری_نمیماند
❌❌***تعیین شرایط کنید
#پیشنهادهای ازدواج تان را نمی پسندید، به نظرتان هر کدام، یک جایشان می لنگد، #نگرانید و فکر می کنید با قبول ازدواج با هر کدامشان بی برو برگرد #بدبختی را به جان خریده اید! سعی کنید به صورت #مستقیم یا غیرمستقیم در بین دوستان و آشنایان شرایط خودتان را برای ازدواج و #همسر ایده آل آینده تان بیان کنید، بهتر است
شرایط تان را مورد به مورد یا به صورت #کلی مطرح کنید، به همه اعلام کنید موردی را که واجد این شرایط حداقلی نباشد، نمی پذیرید.
- این #اطلاع رسانی باعث می شود معرف و واسطه ها، در معرفی مورد ازدواج به شما، #معیارهای تان را بررسی کنند و در انتخاب کسانی که می خواهند برای شما معرفی کنند، شرایط مورد
نظرتان را ملاحظه کرده و هر کسی را به شما معرفی نکنند. البته لازم است #رفتار شما هم در تایید سخنان و حرف هایتان باشد، به طور مثال، اگر #ایمان قوی و توجه به معنویات در همسر آینده تان برای شما بسیار مهم است، هرگز نباید رفتاری که با این شرایط #متناقض است را انجام دهید، تناقض در کلام و عمل، باعث #درماندگی اطرافیان و بی اعتمادی و بی توجهی آنان به خواسته شما می شود.
♻️-در پایان به همه #خانواده ها و نیز دختران و پسران توصیه میکنیم که در انتخابها و ملاکهایشان #سختگیری بیش از اندازه نکرده و بجز معیارهای اصلی و مهم، موارد دیگر را #پافشاری نکنند-♻️
#پایان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🚨در سال ۱۴۲۵، رشد جمعیت در ایران، صفر خواهد شد.
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#جمعیت_مولفه_قدرت
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۷۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی
#قسمت_اول
من ۲۱ سالمه و هشت ماه و خورده ای هست که با همسرم ازدواج کردیم.
من ترم ۵ مهندسی عمران دانشگاه دولتی بودم که به این نتیجه رسیدم مهندسی به درد من نمی خوره، هر چند که میتونستم وارد بازار کار بشم اما ترجیح دادم کاری رو که یک برادر مومن یا هم وطن من میتونه راحت تر و بهتر از من انجام بده به جای من سرکار بره. چون کسانی که عمران خوندن میدونن که محیط کار این حرفه محیطی مردونه است و برای این که بتونه هرکسی کارش رو خوب انجام بده باید دو برابر یک مرد تلاش کنه تا کسی رو کارش عیب نذاره و این خب مستلزم ارتباط بیشتر با مردان بود که این منو آزار میداد. تصمیم به انصراف گرفتم و گفتم خدایا من میخوام کار درست رو انجام بدم و خودت کمکم کن.
علیرغم مخالفت های خانواده بخصوص مادرم که خیلی دوست داشت من خانم مهندس 👷🏻♀ بشم اما راضیشون کردم به حداقل یک ترم مرخصی تا اگه نظرم عوض شد بتونم برگردم دانشگاه.
در گیر دار کار های مرخصی بودم که با جناب همسر عزیزم آشنا شدم ☺️
و همین ماجرا باعث شد که من و ایشون با هم ازدواج کنیم.
همسرم دانشجوی ترم آخر کارشناسی علوم سیاسی بودند و من هم ترم آخر چون دیگه نمیخواستم به دانشگاه برگردم و همینطور هم شد چون همسرم هم ازم حمایت کرد پیش خانواده و اون ها راضی شدند.
خلاصه ما هرچه زودتر با امکانات معمول و متداول جامعه عقد رو برگزار کردیم.
این نکته رو بهتون بگم که ما از دو شهر مختلف بودیم و همین امر باعث میشد مراسم هامون خوب پیش نره چون خانواده ها نمیتونستند درست با هم هماهنگ بشند. اما ما سخت نگرفتیم چون هدفمون مهمتر بود. چون من بزرگترین خوشبختی رو مادر شدن میدونستم و داشتم برای هرچه زودتر شدن این امر تلاش میکردم.
رسیدیم به عروسی 😄
مامان من که هنوز باورش نمیشد دخترش داره ازدواج میکنه یک ماه قبل از عروسی تازه راه افتاد که با ما بیاد تهران و جهیزیه تهیه کنه.
آهان راستی یادم رفت بگم خانواده های ما اصفهان بودند و ما بخاطر این که همسرم دانشگاه علامهطباطبایی ارشد قبول شدند باید میرفتیم تهران زندگی کنیم. و من اونجا هیچ فامیل و آشنایی نداشتم. همسرم دانشجو بود ولی تونست یه کار نیمه وقت پیدا کنه ..
ما قرار بود دوسال بعد عروسی کنیم اما زرنگی کردیم و کار و خونه رو همسرم جور کرد و واسه همین مامانم باورش براش سخت بود که دخترش داره میره. 😅
خلاصه ما با اصرار به خرید #کالای_ایرانی، جهیزیه رو خریدیم.
داستان عروسی ما هم جالب بود
من و همسرم که عروسی نمیخواستیم و مشتاق به سفر زیارتی بودیم.
از اون طرف خانواده همسرم استطاعت مالی چندانی نداشتند و هزینه های عروسی براشون سخت میشد.
از این طرف هم مادر من بود با همه ی آرزوهاش برای دختر اولش که حتما باید عروسی بگیره.
بعد چند وقت بگو مگو و کشمکش به این نتیجه رسیدیم که دوتا عروسی بگیریم یکی شهر ما و یکی شهر همسرم.
البته هنوز که هنوزه عروسی که قرار بود برای ما از طرف خانواده ی همسرم گرفته بشه، نشده
چون قرار بود چند ماه بعد گرفته بشه که هم یکی از فامیل های همسرم فوت کردند و هم مصادف شد با کرونا.
من تو زندگی مشترکم به این نتیجه رسیدم که یسری رسم و رسومات، یسری عرف ها در زندگی همه ی ما وجود داره که اگه رعایت نشه واقعا هیچ اتفاقی نمیافته و با مدیریت اوضاع میشه اون رو به راحتی کنترل کرد.
الان که چند ماهی از ازدواجمون گذشته دیگه کسی نمیگه پس چرا خانواده شوهرت برات عروسی نگرفتند و این موضع به زباله دان تاریخ پیوسته 😎
اینو میخوام به عنوان یه عضو کوچیکه این کانال به همه بگم که
واقعا تنها چیزی که تو زندگی باید مراقبش بود حرف خداست که یموقع ندید گرفته نشه وگرنه تمام حرف های دیگه گذری و موقتی و بعضاً بی اثر و بی کاربردند.. بعضی هاشون فقط تو ذهن های ما هستند که بزرگ جلوه میکنند اما در واقع اثر چندانی بر زندگی ما ندارند.
👈 ادامه در پست بعدی
#تجربه_من ۳۷۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سبک_زندگی
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
خلاصه سرتون رو درد نیارم😊
من و همسرم تنها وارد شهر تهران با اون کرایه های سنگین خونه شدیم 😅
خانواده هامون کمک حالمون بودند ولی ما درخواست پول نمیکردیم و سعی میکردیم رو پای خودمون باشیم. حتی همون ماه های اول حلقه ی همسرم رو فروختیم تا بتونیم از پس بعضی مخارجمون بر بیایم و خدارو شکر تونستیم زندگیمون رو سر پا نگهداریم.
دلیل این که من این همه به داستان ازدواجمون پرداختم اینه که بنظرم یکی از دلایلی مهمی که باعث فرزندآوری زیاد میشه ازدواج به موقع و در اوایل جوانی هست، قطعا مادری که در ۲۰ سالگی برای بار اول بچه دار میشه نسبت به مادری در سن ۳۰ سالگی، فرصت بیشتری برای آوردن فرزند داره ...
من از ماه اول ازدواجمون، به فکر بچه بودم و همسرم هم باهام هم نظر بود خدارو شکر.
بعد از پنج شش ماه اقدام به بارداری
و موفق نشدنم و کمردرد عجیبی که گرفته بودم تصمیم گرفتم به دکتر زنان مراجعه کنم.
مشکل منو عفونت تشخیص دادند و بهم قرص و دارو دادند و سونوگرافی نوشتند اما من خیلی از معاینات ترس داشتم. آزمایشات قبل از بارداری رو دادم
اما هیچ مشکلی نداشتم خدارو شکر اما نه علت کمردردم رو میفهمیدم و نه این که چرا باردار نمیشم. تو همین ایام بود که به کرونا خوردیم 😕
کمردردم همچنان باهام بود.
به قدری زیاد بود که نمیدونستم درست نماز بخونم و کارای شخصیمو انجام بدم برای همین تصمیم گرفتم اول کمرمو درست کنم بعد به فکر بچه باشم که بتونم مادر سالمی براش باشم. تهران رفتم پیش یه دکتر طب ایرانی_اسلامی
دکتر آقا رفیعی طرفای میدان امام حسین، ایشون تشخیص سودا در بدنم رو دادند و گفتند تا میتونم سفر برم از تهران خارج بشم، تنها نمونم، قرآن بخونم و.. علاوه بر این ها برام حجامت نوشتند و با وجود این که خیلی میترسیدم اما انجام دادم.
ایشون برای من و همسرم رژیم غذایی نوشتند و از همسرم هم خواستند حجامت کنند. علاوه بر داروهایی که برای خروج سودا در بدن من برام تجویز کردند، ژل رویال هم نوشتند و ما مصرف کردیم.
ما از تهران برگشتیم و رفتیم پیش خانواده همسرم نزدیکی اون ها یک خونه رهن کردیم تا هم حال من بهتر بشه و هم فشارهای مالی از ما برداشته بشه.
و بنظرم بسیار کارخوبی کردیم هم خانواده ها خوشحال ترند و هم خدا. 😇
چون از تهران خارج شدیم، همسرم کمتر تونستند سرکار برن برای همین تصمیم گرفتیم در کنار کاری که دارند، برای بیشتر شدن رزقمون کنارش یه کارخونگی هم راه بندازیم که هم از نظر مالی اوضاعمون بهتر بشه و هم من مشغول باشم و کمتر فکر کنم 😁
تصمیم گرفتیم یه دستگاه میوه خشک کن جمع و جور خونگی بخریم که هم محصولاتمون رو بفروشیم هم از هدر رفت میوه ها در حد توان جلوگیری کنیم.
یکی دیگه از اهدافمون این بود که به توصیه های آقای دکتر به جای هله هوله هایی که میخوریم، چیپس میوه و فرآورده های طبیعی رو جایگزینش کنیم.
خلاصه بعد ازاین ماجراها و مهاجرت به شهرستان های خودمون و شروع کسب و کار جدیدمون کمردردم خوب شد، حالم بهتر شد. ترس ها و نگرانی هام کمتر شد به مرور ..
تصمیم گرفته بودم که تا شهریور اگه نتیجه نداد دوباره به دکتر زنان مراجعه کنم و ببینم مشکلم ازچیه
اما دوسه روزیه که فهمیدم باردارم😍
و خیلی خدارو شکر میکنم و مدیون امام حسین (ع) میدونم این لطف و محبتی که در وجود من قرار داده شده را .. 🤰
به همه ی مادران عزیزی که منتظر فرزند هستند و مثل من بدون هیچ مشکلی باردار نمیشن، پیشنهاد میکنم طب اسلامی _ایرانی رو هم امتحان کنند.
ان شاالله که جواب میگیرند 🤲❤️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
👱پشت هر #مرد موفق
زنیست که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود،😴
برایش صبحانه آماده میکند☺️
و با آرزوهای خوب به #خدا میسپاردش...😍😍
که بعد از رفتنش، با #عشق لباس هایش را اتو میکند☺️
و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی می آویزد...👕👔👚
وقتی ظهر شد، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود مرد دوست داشتنی أم "📲
و به شام مورد علاقه ی همسرش فکر میکند🍤🍗
و لباس زیبایی که به تازگی خریده است و میخواهد بپوشد...👗👘
📚بیکار که میشود کتاب میخواند و توی دفترخاطرات مشترکشان از عشقی💞 مینویسد که هر روز بیشتر میشود و هردویشان را وفادارتر میکند.😍..
💇به زمان آمدن همسرش که نزدیک شد، زیباترین لباسش را میپوشد و موهایش را می بافد،👌👌
👈صدای زنگ که می آید میرود سراغ در، آرام بازش میکند و به گرمی از #همسر استقبال میکند، بعد با لیوان شربت کنارش مینشیند و از روزی که در خانه گذراند می گوید و #شعر تازه أش را میخواند...🍷
پشت هر زندگی عاشقانه ای
مرد موفق
و زن خوشبختیست که
برای #عاشق ماندن تلاش میکند❤
#همسر_یعنی_همسفر_تا_خدا
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA