eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
شـانہ بـالا مینـدازم و پیـاده مـی شـوم. سریـع بـا قدمهـای بلنـد بـہ طرفـم مـی آیـد و شـانہ بـہ شـان
قبله ی من نویسنده : میم.سادات هاشمی 🍃 کلیـد را درقفـل مینـدازد و در را بـاز میکنـد. عطـر گـرم و مطبوعـی از داخـل بـہ صورتـم مـی خـورد. لبخنـد یخـی میزنـد و جلوتـر از مـن بدون تعـارف وارد مـی شـود. حتـم دارم در دنیایـی دیگـر سـیر میکند، حـرف مـن شـوک بـدی برایـش بـود. پیـش از ورود کمـی مکـث میکنـم. نفـس عمیـق مـی کشـم تـا تپـش هـای نامنظـم قلبـم را کنـترل کنـم. بـا دودلـی کتونـی هایـم را در مـی آورم و درجـا کفشـی سـفید و کوچـک کنـار در مـی گـذارم. پذیرایـی نـہ چنـدان بـزرگ کـہ مسـتقیم بـہ آشـپزخانہ ختـم مـی شـود. چیدمانـی سـاده امـا شـیک. کولـہ ام را روی مبـل راحتـی زرشـکی رنـگ مــی گــذارم و بــہ دنبالــش مــی روم. بلنــد مــی گویــد: ببخشــید تعــارف نزدم! بـہ خونـم خـوش اومــدی. شــانہ بـالا مینــدازم _ نہ! اشکالی نداره! بـہ طـرف اتـاق بزرگـی مـی رود کـہ در ضلـع جنـوب شرقـی و بعـداز اتـاق نشـیمن واقع شـده. با سر اشـاره مـی کنـد کـہ مـی توانـم بـہ اتـاق بـروم. امـا نیرویـی از پشـت لباسـم را چنـگ مـی زنـد. بـی اختیـار سرجایـم مـی ایسـتم _ نہ! منتظر میمونم! وپشـتم را بـہ دراتـاق خـواب میکنـم. در را مـی بنـدد و بعـداز چنـد دقیقہ ـ بـا یـک تـی شرت سـبز فسـفری و شـلوار کتـان کـرم بیـرون مـی آید. چقـدر خـوش لبـاس اسـت! او باهمـہ فـرق دارد هـم ریشـش را نگـہ میدارد و هـم تیـپ خوبـش را ! چـہ کسـی گفتـہ هرکـس کـہ مذهبـی اسـت نبایـد رنگهـای شـاد بپوشـد؟! بـہ سـمت مبـل سـہ نفـره ای مـی رودکـہ کنـارش میـز تلفـن کوچـک گردویـی گذاشـتہ شـده. خـودش را روی مبـل مینـدازد و یـک آه بلنـد میگویـد و بـہ بدنـش کـش و قـوس مـی دهـد. پناهی_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشی! وبعد بہ مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی!؟ جلــو مــی روم و مقابلــش مــی نشــینم. تلفــن را برمیــدارد و مــی پرســد: غذاچــی میخــوری؟! ملایم لبخند می زنم _ نمیدونم!! هرچی شام میخورید! _ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میکنی؟ _ آخه حس خوبی ندارم! اصلا نباید مزاحم شام می شدم اخم ساختگی میکند و تلفن را روی گوش چپش می گذارد. _ جوجہ دوس داری؟! باخجالـت تاییـد میکنـم. بـہ رسـتوران زنـگ مـی زنـد و دو پـرس جوجـہ بابرنـج بـا تمـام مخلفاتـش سـفارش مـی دهـد. تلفـن را قطـع مـی کنـد و یـک دفعـه بـہ صورتـم زل مـی زنـد! گـر میگیـرم و صورتـم را از نگاهـش مـی دزدم. بلنـد مـی خنـدد، ازجـا بلنـد مـی شـود و بـہ طـرف آشـپزخانہ مـی رود. بانـگاه دنبالـش مـی کنـم. پشـت اپـن مـی ایسـتد و مـی پرسـد: آخـہ تـو چـرا اینقـدر خجالتـی هسـتی؟! چیزی نمیگویم. ادامہ میدهد: خب نسکافہ یا قهوه؟! _ نہ ممنون! _ دوست نداری؟! _ نہ نمیخوام زحمت شہ! _ تاغـذا بیـارن طـول میکشـه، الانم یـہ چیـز گـرم میچسـبہ...خب پـس نســکافہ یاقهــوه؟ _ هیچ کدوم! _ نچ! لجبازی! _ نہ آخہ دوست ندارم! _ از اول بگو!... هات چاکلت خوبہ؟ _ بلہ! ده دقیقـہ بعـد بـا دو فنجـان و دو بـرش کیـک وانیلی کہ درسـینی گذاشـت بـہ سـمتم آمـد ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃تمــام دنیـای مـن لبخندهـای محمدمهـدی بود. دنیایـی کـه خـودم بـرای خـودم سـاخته بـودم. دنیایـی کـه
قبله ی من 9⃣3⃣ نویسنده : میم.سادات هاشمی 🍃چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟! _ همین ...این این...این چیز... _ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟ چیــزی درذهنــم جرقــه میزند! دســتهایم را دوطــرف صورتــش میگــذارم و لپهایـش را بـه طـرف داخـل فشـار میدهـم: وای سمیـرا تـو فـوق العـاده ای فـوق العـاده! دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد _ چته تو!؟ دیوونه .درسـته! حرفش کامـا درسـت اسـت !!! نجـات واقعـی یعنـی رفـتن بـه جایی کـه خانواده ات نیسـتند!! پاکـت چیپـس را بـاز و بـہ مـادرم تعـارف میکنـم. دهنـش را کـج و کولـہ میکنـد و میگویـد: اینـا همـش سرطانـہ! بازبـان نـمک دورلبم را پـاک میکنم _ اوممم! یہ سرطان خوشمزه! _ اگہ جواب ندی نمیگن لالی مادر! میخنـدم و بـه درون پاکـت نـگاه میکنـم. نصفـش فقـط بـا هـوا پـر بـود! کالهـردارا ! مـادرم عینکـش را روی بینـی جـا بـہ جـا میکنـد و کتاب آشـپزی مقابلـش را ورق مـی زنـد، حوصلـہ اش کـہ سرمـی رود کتـاب مـی خوانـد! باهـر موضوعـي! امـا پـدرم بیشـر بـہ اخبـار دیـدن و جـدول حـل کـردن، علاقـہ دارد... ومـن عنـر مشـرک میـان ایـن دو نازنیـن خداروشـکر فقـط بـہ خـوردن و خوابیـدن انـس دارم! نمیدانـم شـاید سر راهـی بـودم! عینکش را روی کتـاب میگـذارد و بـی هـوا مـی پرسـد: محیـا؟! _ بعلہ!؟ _ این پسرخالت بود... چیپسی کہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم... من_ کدوم پسرخالہ؟! _ همین پسرخالہ فریبا ... _ خو؟ _ پسره خوبیہ نہ؟ بسم الله! چطو؟ _ هیچی هیچی! دوبـاره عینکـش را مـی زنـد و سرش داخـل کتـاب مـی رود! بـرای فـرار از سـوال بـودارش بـہ طـرف اتاقـم مـی روم. مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چی تو سرش! پوف...!! روی تخـت ولـو مـی شـوم و پاکـت را روی سـینہ ام میگذارم. فکرم حسـابی مشـغول حرفهـای سمیراسـت! » اون عقـب مونـده هـم خـوب حرفـی زدا! اگر...اگــر بتونــم خــوب درس بخونــم... خــوب کنکــور بــدم!.... اگر...اگــر ...وای ینـی میشـہ؟! « غلـت مـی زنـم و مشـغول بـازی بـا پرزهـای پتـوی گلبافـت روی تختـم مـی شـوم. پاکـت چپـہ مـی شـود و محتویاتـش روی پتـو مـی ریـزد. اهمیتـی نمیـدم و سـعی میکنـم متمرکـز کنم! مشـکل اساسـی مـن حـاج رضاسـت! » عمـرا بـزاره بـری محیـا! زهـی خیـال باطـل خنگـول! امم..شـایدم اگـر رتبـه ی خوبـی بیـارم، دیگـہ نتونـہ چیـزی بگـہ! چرابایـد مانــع موفقیتــای مــن بشــه؟! « ایــن انصافــہ؟! « پلــک هایــم راروی هــم فشـار میدهـم و اخـم غلیظـی بیـن ابروهایـم گـره مـی زنـم. » پـس محمـد مهـدی چـی؟! مـن بهـش عـادت کـردم! « روی تخت مینشـینم و بـہ موهای بلنـدم چنـگ میزنـم و سرم را بیـن دسـتانم میگیـرم. « اون سـن باباتـو داره! میفهمـی؟! درضمـن! ایـن تویـی کـہ داری بهـش فکـر میکنـی وگرنـہ بـرای اون یـہ جوجـہ تخـس لجبـازی! » ازتخـت پاییـن مـی آیـم و مقابـل آینـہ روی در کمدم می ایستم
قبله ی من 0⃣4⃣ نویسنده : میم.سادات هاشمی 🍃قرار بود؟جوابی نمیدهم!تو همیشه این موقع میای خونه؟!با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده دارم! - آها!حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و داخل ساختمان می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید و قبل از اینکه ازپله ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!باناباوری برمی گردم و به چشمان خندانش زل می زنم! -یعنی چی! من تو این خونه آدمم مامان خانم!و به طرف اتاقم می دوم... 🔰 باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلومیزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل می کنم تا زودترتو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! کمی جلوتر..... ♨️ بالاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را نشانم داد و فلسفه بافت! راجع به مشکلاتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم! بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدرهیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من می خرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج نمی کند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوستم داشته باشه! همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف می کنم! فکر همه جا را کردم! حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟!فکر احمقانه ی من به شناسنامه ی دوم هم کشیده شد! درخیال کودکانه ام اومرد رویاهایم بود!!! ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh
اول 🍃پدرم تاجر فرش هست خونه مون بهترین جای همدان خانواده م زیاد مذهبی نیستن هیچی رو قبول نداشتم حتی خدا!! تا 15سالگیم بدون حجاب می آمدم بیرون، بعد از اون به زور مانتو می پوشیدم البته بهتره بگم بلوز چون تمام مانتوهام کوتاه بود. مدرسه به خاطر بد حجابی چند روز اخراجم کردن، منم لج کردم و گفتم دیگه مدرسه نمیرم . تمام زندگیم خلاصه شده بود تو عشق و حال ،سفرهای خارجی ، کلا هر غلطی که بود انجام داده بودم. خیلی اتفاقی برای رو کم کنی دوستام رفتم اسممو نوشتم بسیج. نزدیک عید 87 بود فرمانده پایگاه بهم یه رضایت نامه داد گفت مال سفر جنوبه, اگه دوست داری بیا، فکر می کردم یه سفر تفریحیه.... پدرم اجازه نمی داد می گفت میخوای با این بسیجی ها بری مغزتو شستشو بدن؟! به زور پدرمو راضی کردم و اسم نوشتم . خوب دیدم خیلی ضایع س که با بلوز شلوار برم. به خاطر همین مجبوری رفتم یه مانتوی بلند خریدم این که میگم بلند دووجب بالاتر از زانوم بود و جنسش هم حریر بود. روز حرکت: خیلی تیپم ضایع بود چون همه چادری بودن و خوب من که با یه مانتوی حریر بودم و کلی هم آرایش کرده بودم و یه چمدان بزرگ داشتم خیلی تو چشم بودم. سوار ماشین که شدم جا نبود مجبور بودم آخر اتوبوس سوار بشم از اول اتوبوس همه غر زدن یا رو بر گردوندن منم که پوست کلفت اصلا عین خیالم نیامد. اما بد براشون نقشه کشیدم!!! راستش مونده بودم با اینا چطوری این چهار روز و کنار بیام. چون از چادری ها بدم می آمد و شاید یه جورایی متنفر بودم. کنارم یه دختر بود که از من کوچیکتر بود از روی ناچاری چون تنها بودم باهم دوست شدیم. ظهر که ماشین نگه داشت برای نماز پام رو گذاشتم جلوی یکی از همون هایی که فحشم داده بود و دختره خورد زمین خیلی کیف داد. اعتراف می کنم که این بلا رو سر چند نفرشون آوردم. خوب یه کم از حرصم کم شد تو دلم گفتم تا شما باشید وقتی یه بدحجاب می بینین درست رفتار کنید. شب که رسیدیم اهواز دیدم محل اسکان پادگانه، شوکه شدم فکر می کردم که میاییم هتل، داد وهوار کردم که من می خوام برگردم اما گفتن نمیشه… ادامه دارد…..... ‌❣ @Mattla_eshgh
عسل اول ✍گاهے روزگار بہ بازیهاے عجیبے دعوتت میڪند وتو را درمسیرے قرار میده ڪه اصلا تصورش هم نمیڪردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیڪردم مغلوب چنین سرنوشتے بشم! ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلے درگیر ڪودڪیهامم.چندسالے میشه ڪه خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.شاید بخاطر همینہ ڪہ بے اختیار هفتہ هاست راهم رو ڪج میڪنم بہ سمت محلہ ی قدیمے و مسجد قدیمے! با اینڪه سالها از ڪودڪیهام گذشتہ هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشڪوهند. ✍من اما بہ جاے اینکہ نزدیڪ مسجد بشم ساعتها روے نیمکتے ڪه درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یڪ میدون بزرگ قرار داره مے‌نشینم و با حسرت بہ آدمهایے ڪه باصداے اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میڪنم.وقتے هنوز ساڪن این محل بودم شنیدم ڪه چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون ڪودڪیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مڪان ڪردن به جاے دیگرے. ✍پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.یڪ تسبیح سبز رنگ بہ دست داشت و با جوونایی ڪه دوره اش ڪرده بودند صحبت وخوش وبش میڪرد.معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او ڪنار مسجد ایستاده بود با همون شڪل وسیاق همیشگے ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینڪه واقعا نیتے داشته باشم این چند روز ڪارم نشستن رو این نیمڪت و تماشای او و مریدانش شده بود.! ✍شاید بخاطر مرد مهربون ڪودڪیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میڪرد.آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبے بهم میداد.ساعتها روے نیمڪت میدون ڪه بہ لطف مسئولین شهردارے یڪ حوض بزرگ با فواره هاے رنگین چشم انداز خوبے بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهاے رنگارنگے ڪه از ڪنارم میگذشتند تصویر اون جماعت ڪنار در مسجد حال خوبے بهم میداد.راستش حتے بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من ڪجا و مسجد ڪجا؟!!! ⏪ادامہ دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔸داستان عسل 🔸قسمت هفتم 🍃او بہ آرامے مے آمد و درست در ده قدمے من قرار داشت..در تمام عمرم هیچ وقت همچ
_عسل هشتم مسعود ڪنارش نشستہ بودو من از همونجا ڪامران رو شناختم.لبخند تصنعی بہ روے لب آوردم و وایستادم تا اونها خودشون بہ استقبالم بیان.هردو از ماشین پیاده شدند.مسعود با اشاره دست منو بہ ڪامران نشون داد .ڪامران با نگاه خریدارانہ بہ سمت من قدم برداشت و وقتے بهم رسید دستش رو جلو آورد براے سلام و احوالپرسے. عینڪ دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه اے گفتم: - سلام!!مسعود بهت نگفتہ ڪه من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسے صمیمے بشم؟ او خنده ی عصبے ڪرد و گفت: -خب من صمیمے نشدم ڪه؟!بابا فقط قراره با هم سلام ڪنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم! مسعود بجاے من ڪه بہ زور میخندیدم جواب داد: -ڪامران جان همونطور ڪه گفتم عسل خانوم خیلے سخت گیر و سخت پسنده.یڪ سرے قوانین خاصے هم داره.ولی هر مردے آرزوش داشتن اونه.ما ڪه نتونستیم دلشو تصاحب ڪنیم چون تو گفتے دنبال یڪ ڪیس خاصے من فقط عسل بہ فڪرم رسید. در زمان صحبت مسعود فرصت خوبے بود تا بہ جزییات صورت ڪامران دقت ڪنم.تنها عضو صورتش ڪه مشخص بود مال خودشہ ودستڪارے نشده چشمهاے درشت و روشنش بود.روے هم رفتہ چهره ے زیبایی داشت ولے ابروهاے مرتب وتمیزش با سلیقہ ے من جور در نمیومد.نمیدونم چے موجب شده بود ڪه اون فڪر ڪنہ خاصہ چون همہ چیزش شبیہ موردهای قبل بود.از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!! ڪامران خطاب بہ مسعود ولے خیره بہ چشمان من جواب داد: -من مرد ڪارهاے سختم.اتفاقا در برخورد اول ڪه نشون دادند واقعا خاصن! بعد سعے ڪرد با لحن دلبرانہ اے بهم بگہ: -افتخار میدید مادموازل تا در رڪابتون باشم؟ با لبخندے دعوتش رو پذیرفتم و بہ سمت ماشینش حرڪت ڪردم.او برایم در ماشین رو باز ڪرد و با احترام بہ روے صندلے هدایتم ڪرد.مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظے ڪرد و برامون روزخوبے رو آرزو ڪرد.او یڪی از هم دانشڪده اے هام بود ڪه چندسالے میشد با نسیم ڪه از خودش چندسال بزرگتر بود و هم ڪلاسے من، دوست بود.ڪار مسعود تو یڪی از شرکتهاے بزرگ وارداتے بود و در ڪارش هم موفق بود.اما ڪامران صاحب یڪی از بزرگترین و معروف ترین ڪافے شاپ هاے زنجیره اے تهران بود.وحدسم این بود ڪه منو به یکے ازهمون شعبه هاش ببره.اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در ڪافے شاپ خودش بود. ‌ ‌ ⏪ادامہ دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت چهاردهم : ‌ ‌ فاطمہ بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود.او حرف میزد و من میخندیدم.و نڪتہ ی
عسل پانزدهم دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم.گوشیم رو برداشتم تا ببینم ڪیہ ڪہ یڪ هو مثل باروت از جا پریدم.ڪامران بود!!! من امروز براے ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشے رو با اڪراه برداشتم و درحالیڪہ از شدت ناراحتے گوشہ ے چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسے ڪردم.او با دلخورے وتعجب پرسید: -هنوز خوابے؟!!! ساعت یڪ ربع به دوازدست!!! نمیدانستم باید چے بگم.؟ ! آیا باید میگفتم ڪہ دخترے ڪہ باهات قرار گذاشتہ تاصبح داشته با یاد یڪ طلبہ ے جوون دست وپنجه نرم میڪرده و تو اینقدر برام بے اهمیت بودے ڪہ حتے قرارمونم فراموش ڪردم؟! مجبورشدم صدامو شبیه نالہ ڪنم و بهونه بیاورم مریض شدم.این بهتر از بدقولے بود.اوهم نشان داد ڪه خیلے نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو بہ یڪ مرڪز پزشڪـے برسونہ!اما این چیزے نبود ڪہ من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم.بدون یڪ مزاحم!در مقابل اصرارهاے او امتناع ڪردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت ڪنم تا حالم بهبود پیدا کنہ. او با نارضایتے گوشے رو قطع کرد.چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ے جزییات قرار دیروز پرس وجو ڪرد.اوگفت ڪہ ڪامران حسابے شیفتہ ےمن شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنہ.و گلہ ڪرد ڪہ چرا من دست دست میڪنم وقرار امروز با ڪامران رابہ هم زدم.خوب هرچہ باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود. من و نسیم وسحرو مسعود باهم یڪ باند بودیم ڪہ ڪارمون تور ڪردن پسرهاے پولدار بود و خالے ڪردن جیبشون بخاطر عشق پوشالے قربانیان بہ منے ڪہ حالا دوراز دسترس بودم برای تڪ تڪشون واونها براے اینڪہ اثبات ڪنند من هم مثل سایر دخترها قیمتے دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکارے ڪنند. اما من ماههابود ڪہ از این ڪار احساس بدی داشتم.میخواستم یڪ جورے فرار ڪنم ولے واقعا خیلے سخت بود.در این باتلاق گناه الود هیچ دستے براے ڪمڪ بسمتم دراز نبود ومن بے جهت دست وپا میزدم. القصہ براے نرفتن بہ قرارم مریضے رو بهونہ ڪردم و بہ مسعود گفتم براے جلسہ اول همہ چیز خوب بود.اگرچہ همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم. ڪاش هیچ وقت آلوده بہ اینڪار نمیشدم.اصلا ڪاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم.ڪاش هیچ وقت در اون خانہ ے دانشجویے با اونها نمیرفتم.اونها با گرایشهاے غیر مذهبے و مدگراییشون منو بہ بد ورطہ اے انداختند.البتہ نمیشہ گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایے ڪردن احتیاج داشتم ڪہ با جلب توجہ و ظاهرسازے تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب ڪنم.وحالا هم ڪہ واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگہ دیر شده. چون هم عادت کردم به این شڪل زندگے و هم وجهه ی خوبے در اطرافم ندارم.خیلے نا امید بودم.خیلے.!!! درست در زمانے ڪہ حسرت روزهاے از دست رفتہ ام رو میخوردم فاطمہ بهم زنگ زد. با شورو هیجان گوشے رو جواب دادم.او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:گفتہ بودم از دست من خلاص نمیشے. ڪے ببینمت؟! با خوشحالے گفتم امشب میام مسجد! پرسید ڪدوم محل میشینے؟ نمیدونستم چے بگم فقط گفتم.من تو محل شما نمینشینم.باید با مترو بیام.با تعجب گفت:وااا؟!!!محلہ ے خودتون مسجد نداره؟ خندیدم.چرا داره.قصہ ش مفصله بعد برات تعریف میڪنم. نزدیڪاے غروب با پا نہ بلڪہ با سر بہ سوے محلہ ی قدیمے روونہ شدم.هم شوق دیدار فاطمہ رو داشتم هم اقامہ ڪردن بہ آن طلبہ ے خاطره ساز رو.اما اینبار مقنعہ ای بہ سر ڪردم و موهاے رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگہ دارم هم دل فاطمہ رو شاد ڪنم.از همہ مهمتر اینطورے شاید توجہ طلبہ هم بهم جلب میشد.!!! ادامہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
: فائزه ریاضی منبع : کانال عاشقانه های پاک اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه مان بود. مهم ترین و بروز ترین اتفاقات دهه ی هفتاد را باید از روزنامه ها و چند نوبت اخبار تلویزیون پیگیری میکردیم. نه شبکه ی خبری بود که بیست و چهار ساعته ریزترین اتفاقات دور ترین نقاط جهان را به گوش مردم برساند، و نه اینترنت و فضای مجازی. اعالم کرده بودند نتایج کنکور صبح فردا در روزنامه چاپ می شود. آن شب تا صبح راحت نخوابیدم. این فکر که نتیجه ی زحمات چندین ساله و درس خواندن های شبانه روزی ام فردا مشخص می شود رهایم نمی کرد. نمیدانستم اگر قبول نشوم یا رتبه ی خوبی نیاورم با چه واکنشی از خانواده ام مواجه می شوم. جواب مادر که تمام سال اخیر پز حضور نداشتنم در مهمانی ها را با جمله ی "پسرم داره خودشو برا کنکور آماده میکنه" و پدر که تا چیزی نیاز به تعمیر داشت حواله به "آقای مهندس خانه" میداد را چه دهم؟ دلم روشن بود اما اضطراب رهایم نمی کرد. نفهمیدم کی خوابم برد... صبح با صدای مادر بیدار شدم : _ رضا! آقا رضا! مگه نتایج کنکور امروز نمیاد؟! سراسیمه بلند شدم. ساعت هشت و نیم بود. بدون معطلی لباس پوشیدم و خودم را به دکه ی اکبر آقا رساندم. صف ملت مداد به دست تا یکی دو متر ادامه داشت. روزنامه تازه آمده بود و همهمه بین مردم پیچیده بود. این حجم از استرس را تا آن روز کمتر تجربه کرده بودم. شاید آخرین باری که انقدر اضطراب داشتم به دوسال قبل بر می گشت. وقتی مراقب سر امتحانات خرداد ماه تقلبم را گرفت و پس از احضار شدن به دفتر قرار شد خانواده ام به مدرسه بیایند. آن مساله با گرو گذاشتن ریش پدرم پیش مدیر حل شد، اما حالا اگر قبول نمی شدم چه می شد؟ چه کسی میخواست پیش پدرم ریش گرو بگذارد؟ نمیدانم... شاید هم رفتاری منطقی نشان میدادند. در همین افکار بودم که کسی با چهره ی درهم کشیده روی شانه ام زد و گفت : _ بیا داداش ما که شانس نداریم، تو یه نگاه بنداز ببین اسمتو پیدا می کنی. روزنامه را گرفتم و تشکر کردم. از جمعیت فاصله گرفتم. دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود، اما از جستجو کردن اسمم میترسیدم. بالاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم. الف... ح... احمدی... احمدی ایمان... احمدی بهروز... احمدی دانیال... با آن همه استرس تمرکز کردن سخت بود. پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم داریم؟! همینطور که پایین می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد! احمدی... رضا!!! شماره ی داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم، عدد به عدد، درست بود! خودم بودم! از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم، خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم میتوانم رشته ی خوبی قبول شوم. روزنامه را با خوشحالی به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم. همین که در را باز کردم مادرم آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس صدا زدنم. کم کم همه ی فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند و تبریک گفتند. خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک عمو بهنام انجام دادم. عمو بهنام مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد. بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود. چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بلاخره نتایج انتخاب رشته آمد. حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران دانشگاه تهران بود. از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر دانشگاه به خواب می رفتم. از اینکه توانسته بودم رضایت خانواده ام را جلب کنم خوشحال بودم. میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم است. روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاسم آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند. بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم. و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🍃 من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند ، به دنیا آمدم . دوره نوجوانی را آنجا گذاراندم. دهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم . یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد . بلافاصله سراغ احمد رفتم .احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت :«عالی شد . اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم . برویم بچه های دیگر رو هم خبر کنیم .» گفتم:« ولشان کن . دنبال دردسر می گردی ؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنی.» تا ظهر وقت زیادی مانده بود از دِه بیرون رفتیم ، و چون فکر کردیم زود به کاروان می رسیم ، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی . ساعت ها راه رفتیم . خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند . احمد ایستاد و گفت : « مطمئنی درست شنیده ای ؟ » گفتم : «‌با گوش های خودم شنیدم » احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت : « ‌پس کو ؟ جز خاک چیزی می بینی ؟ » به دورترین تپه اشاره کرد و گفتم : «‌تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود ، بر می گردیم . » زیرچشمی نگاهش کردم . دست هایش را به کمر زد و اَخم کرد و گفت : «‌برگردیم ؟ به همین راحتی ؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم ؟ » تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم . کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود . احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند . به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم .. نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی . احمد روی زمین نشست کفش هایش را در آورد تا شن های داغ را از آن بتکاند گفت : « تو هم با این خبر گرفتنت ! » گفتم : « تقصیر من چیست ؟ هرچه شنیدم گفتم. » خودم هم از خستگی نشستم . داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد. گفتم : « آخ سوختم » گفت : « بسوز ! هرچه می کشم از بی فکری توست . » مشتی شن به طرفم پراند . برای اینکه کارش را تلافی کنم . گفتم : « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند دندان قروچه ای کرد و گفت : « پررویی می کنی ؟ به حسابت می رسم. » تا بجنبم ، پرید روی سرم . یقه ام را چسبید ، هر دو به پایین تپه غلتیدیم . نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم چرخید و دیگر چیزی نفهمیدم ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713 https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4
👆لینک داستانهای موجود در کانال برای دسترسی به همه ی داستانهایی که تاکنون تو کانال گذاشته شده میتونید رو سرچ کنین و یا کلمه ی رو سرچ کنین ویا بمن پیام بدین راهنماییتون میکنم😊❤️ @ad_helma2015
❌❌ اینقدر ❌ ✅ _واقعی است اما قسمت های داخل توسط خودم اضافه شده و بعد اینکه خوندین برای گروه هاتون فوروارد کنین 💠دو هفته پیش که با داشتم میومدم 🚆توی ما یک پسر👦 به اسم آرش بود که از همون اول سفر من بی قراری ایشون رو می دیدم. 🔹کمی که گذشت من بهش میوه🍎 کردم و این باعث آشنایی ما با همدیگه شد یه کم که گذشت من علت بی قراری هاشو ازش پرسیدم و آرش سفره دلش رو اینطور پهن کرد: ♻️ و من از ترم دوم دانشگاه شروع شد.زمانیکه با دختری👧 به اسم سمانه توی یکی از های آشنا شدم. ▪️از همون اول ترم من و سمانه به همدیگه های 👀داشتیم و این نگاه ها رفته رفته بدید رابطه و تبدیل شد. طوری که بعد از مدتی همه فکر و ذهنم شده بود سمانه و بدجوری شده بودم💘 و اون هم منو خیلی دوست داشت. (بزرگواران خصوصا گل شیطون اگه خواست شمارو به این روابط بکشونه اول چشماتونو هرزه میکنه که به نگاه کنین اولین تیر به چشماتونه) 🔰اصلا توی دانشجوها منو سمانه رو با انگشت نشون میدادن و همه میدونستن ما همدیگه هستیم اما یک اتفاقی افتاد که نباید می افتاد و اون هم 📛رابطه نامشروع📛ما با همدیگه بود 👈از اون روز به بعد نسبت به سمانه عوض شد (چرا؟ چون پسرها معمولا توی این روابط دنبال جنسی هستن و وقتی ارضا شدن دیگه نیازی به شما ندارن اصلا بهترازشما پیدا شد با شما کاری باید داشته باشن؟ دیگه بای بای) 👈و دیگه مثل قبل دوستش ندارم و الآن به این نتیجه رسیدم که 👈من به هیچ وجه نمیتونم با سمانه زندگی مشترک داشته باشم (پس اون همه کجا رفت پسر☹️) ❓چون همش برام این سوال مطرحه که اگه اون بود چرا به این با من تن داد؟ 💠از کجا معلوم که اون بعد ازدواج💝 به من خیانت نکنه؟! از طرفی هم من بهش قول دادم که باهمدیگه ازدواج می کنیم☹️الآن نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم ✍نتیجه تحقیق یکی از های اجتماعی بنام آقای دکتر قرائی مقدم که روی 50 پسر که رابطه با دوست دخترشان داشتن این بود: 📣این عنوان کردن که اگر تا آخر عمر هم باقی بمانند 👈حاضر به با این دختران نیستند چون خیانت توسط این افراد دور از انتظار نیست. 🔰دخترخانوما متوجه قضیه شدین حالا بازم بگین دوست پسرم عاشقمه،بهم نمیکنه و ....🔰 ‌❣ @Mattla_eshgh
1 🔰 زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دوا و درمان کرده بود برای حل مشکل بچه دار شدن ، اما هیچ که هیچ 🌀 با خودش می گفت دیگه چه کاری مونده که نکرده باشم ؟ فلان دکتر ، فلان بیمارستان، فلان دستور، فلان چله و ختم و... دیگه امانش داشت بریده می شد، سخت هست برای مردی که دوست داره ذریه و نسل صالح داشته باشه، اما همیشه به در بسته میخوره خسته و درمانده وقتی آخرین جواب آزمایش رو هم دید و منفی بودن بارداری همسرش رو مطلع شد، از سر کار اومد بیرون و رفت حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی (ره) و زار زار گریه کرد. هرچی درد و دل داشت توی دلش، به عبدالعظیم گفت و دلی سبک کرد 👌 یهو دید صدای صلوات مردم بلند شده، از قرار یکی از سخنرانان معروف اومده حرم و داره آماده میشه برای سخنرانی در درون همون حرم ! با خودش گفت حتما روزی من همین بوده که بیام اینجا و از محضر این سخنران خوب استفاده کنم آخه حاج هادی خیلی آدم مومنی بود، در خانواده مذهبی بزرگ شده بود ، حلال و حرام سرش می شد، محرم و نامحرم حالیش می شد ✳️ روحانی معروف شروع کرد به سخنرانی و گفت ای مردم شهر ری، می دونین امروز تولد چه کسی هست؟ همه هی به مغز خودشون فشار می آوردن، اما نتونستن چیزی به یاد بیارن 👈 گفت امروز تولد یکی از بزرگترین علمای شیعه هست که در شهر شما دفن هست، دیگه همه تقریبا فهمیده بودند کی هست 👈 بله ، مرحوم شیخ صدوق (ره) که در قبرستان ابن بابویه شهرری دفن هستند. مردم برای شادی روح ایشون صلوات فرستادن 👈 حاج آقا از عظمت علمی شیخ و خدماتش به شیعه گفت و ادامه داد تا اینکه یک مرتبه گفتن می دونین داستان تولد ایشون چطور بود؟ 👌 تا این رو گفت ، گوش حاج هادی تیز شد، تا ببینه میتونه چیزی از داستان تولد شیخ صدوق برای حل مشکل خودش پیدا کنه یا نه! حاج اقا گفت پدر شیخ صدوق که ایشون هم از علمای شیعه هستند، بچه دار نمی شدند. 50 سال از عمرش گذشته بود و هیچ فرزندی نداشت 👈 نامه ای رو به حسین بن روح نوبختی یکی از نواب اربعه امام زمان (عج) در عصر غیبت صغری می نویسند و از امام درخواست فرزند می کنند. 🌸 بعد چند روز جواب نامه میاد و امام به ایشون مژده میده که " «برای تو از خداوند خواستیم دو پسر روزیت شود که اهل خیر و برکت باشند» "🌸 🔰 و بعد مدتی هم پسری به دنیا میاد که اسمش رو محمد گذاشتند، محمد کسی نبود جز همون شیخ صدوق (ره) و جالب اینجاست که خود ایشون همیشه افتخار می کردند و می گفتند من متولد شده به دعای حضرت هستم... ❇️ انگار حاج هادی یک جان تازه گرفته بود، با خودش گفت چرا تا به الان یاد توسل به امام زمان (عج) نیفتادم؟ چرا از ایشون که امام حی و حاضر من هست، غفلت کردم ؟ نکنه اومدن من به حرم و منبر رفتن این سخنران معروف که باعث شد من بیام پای منبرش و اصلا همین امروز که روز تولد شیخ صدوق هست، همه و همه یه تلنگر به من بود که من یاد حضرت بیوفتم؟ ✳️ با دلی پر از امید از حرم راهی منزل شد و به همسرش گفت... (ادامه دارد...) ✍️ احسان عبادی رمان محمد مهدی شنبه و سه شنبه در کانال👇 ‌❣ @Mattla_eshgh