🔴 #دیدی_گفتم!
💠 وقتی همسرتان #اشتباه میکند بلافاصله به او نگویید: "دیدی گفتم؟"
💠 اگر از اشتباه كردن در حضور شما #هراس داشته باشد شک نكنيد به تدريج از شما #دورتر ميشود.
💠 و به مرور، احساس #آرامش و لذتِ با شما بودن برایش کمرنگ میشود!
💠 این هراس، زمینهی مخفیکاری، دروغگویی و کم شدن ارتباط کلامی همسرتان با شما خواهد شد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سیزدهم 🌸مرحله دوم بعد از مشورت، بعد از اینکه مشور
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_چهاردهم
✍مرحلهی بعد تحقیق هستش، تحقیق هست در مورد دختر.
تحقیق هم چند مرحله دارد👇🏻👇🏻
ما باید بدونیم در مورد چه چیزهایی میخوایم تحقیق بکنیم⁉️
یکی در مورد خانوادهی دختر هست که خیلی اهمیت داره.
استاد محترم آقای احمدی جلسهی گذشته در مورد نقش مادر توضیح دادن که خیلی خوب و مهم بود،
✅حدیث هم ما داریم که به خانوادهی طرف خیلی نگاه بکنید.
چرا؟
چون اول از این در روایت مسئلهی #وراثت را مطرح کردند یعنی به هر حال این فرزندی که در این خانواده هست از نظر وراثت معلول پدر و مادرش هست
↙️یعنی خصوصیات پدر و خصوصیات مادر، به خصوص مادر در فرزندشون تأثیر داره.
⏺به صورت ژن منتقل میشه و مادر در دوران بارداری هم خصوصیات روحی و اخلاقی خودش را منتقل میکنه به دخترش یا به پسرش(فرزندش)
🔵بعد هم فرزند سالهای سال شکلگیری شخصیتش یکسره خورده، از خودش چیزی نداشته.
یعنی یکسره فقط رویش نقاشی شده خودش توان تجزیه و #تحلیل، #مقاومت، پاک کردن صورتها، قبول بعضی از صورتها، قبول نکردن بعضی از صورتها را نداشته✔️
یکسره فقط چی شده؟
📌صورت پذیری داشته.
برادرش، خواهرش، پدرش، مادرش، یکسره روی این نقاشی کردند.
حالا یا خوب یا بد، تازه بعد از اینکه دیگه خودش به سن تشخیص رسیده، باز اون معلوم نیست که اثر پذیر نباشه🍃
📍یه موقع میبینی #قدرت_نفوذ مادر خیلی زیاد است، قدرت نفوذ پدر خیلی زیاد هست،
قدرت نفوذ اعضای خانواده خیلی زیاد هست و روی این باز تاثیر گذاشته.
♦️ بعد علاقهی ذاتی هستش که دختر و پسر به مادرشون دارند، به پدرشون دارند، به اعضای خانوادشون دارند،
🔶خودِ اون علاقه کمک میکنه به چی❓
به شکلگیری، به قبول ارزشهای خانواده، اینها تأثیر داره همش🧐
↩️ لذا باید به این مسئله دقت بکنیم.
در مورد سورهی مریم هست، در مورد حضرت مریم سلامالله علیها.
🔹 حضرت مریم بعد از اینکه باصطلاح، حضرت عیسی صل الله علی وآله السلام را به دنیا آورد خب، مردم از مریم جز پاکی چیزه دیگهای ندیده بودند.
بعد تعجب کردند، قرآن میگه که، مردم آمدند به مریم گفتند که ماکانَ اَبوکَ .. و ما کانت اُمُکَ ..🤔
پدر تو که مرد بدی نبود، مادرتم زنِ بد کارهای نبود، پس تو چی کار کردی این بچه متولد شد⁉️😯
ببینید، چجوری هست منطق قرآن را.
که در مورد مریم که میخواند قضاوت کنند با خودش کاری ندارند،
❗️میگن نه پدرت آدم بدی بود، نه مادرت زنِ بد کارهای بود تو چرا یک همچین دسته گلی به آب دادی؟؟
🌸این خیلی اهمیت داره از نظر قرآن شناخت پدر و مادر
خانوادهی کسی که میخوایم باهاش ازدواج کنیم خیلی اهمیت داره
💯لذا سفارش شده که، با فلان خانوادهها وصلت نکنید، با فلان خانوادهها وصلت کنید، توصیه شده در روایات.
🔷خانوادههایی که #کریم هستند، خانوادههایی که #متدین هستند، خانوادههایی که #خوشاخلاق هستند. اینهایی که باصطلاح هست در روایات.
👌 در مورد خود دختر
بعد از اینها در مورد خود دختر باید تحقیق بشه، اون هم که راههای مختلفی داره.
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مقام_معظم_رهبری
🚨 بارها در این چند سال اخیر تکیه کردهام و تأکید کردهام ...
🚨میبینید که من بارها گفتهام، و کسی کاری نمیکنه
#بحران_جمعیت
#سالخوردگی_جمعیت
#جمعیت_جوان_مولفه_قدرت
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
داشت؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت؛ اما دست تقدیر گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و صدرا را به
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت یازدهم
نویسنده : سنیه منصوری
🍃سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشده اش فکر میکرد... جای
تو اینجاست ، جای من که نیست مرد!
َ
آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده
بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود:
_خانم علوی... خانم علوی!
صدای فرمانده نیروی زمینی بود. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد:
_ببخشید
-حالتون خوبه؟
آیه لبخند تلخی زد :
ُگم کردم
_خوب؟ معنای خوب روگم کردم ...
َ
آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه م
که نگاهش غمگین بود.
روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان
همراه شد. تا چند روِز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با
کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچ یک از همکارانش نبود. "چه کرده ای
با این مرد سید؟"
َ
تمام کسانی که آمده بودند، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به
کشور بازگشته بودند. هنوز َگرِد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار
خانواده ی شهدای رفتند.
آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و
خرما
َمردانی که هنوز خانواده ی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند ...حاج علی از مهمانها تشکر میکرد
_شما تو عملیات با هم بودید؟
باوی که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد: _بله؛ برای یه عملیات
آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقه ی
بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی
آماده میشدن. ما بودیم و بچههایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر
هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم
منطقه ی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حمله ی شدیدی به ما
شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف
کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن. روز
سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه
تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا
زهرا ! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو
برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم
توی این شرایط خیلیه! آرپیچی رو برداشت... بایستادن براش سخت بود
اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچه ها رسیدن، افتاد رو
زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد. گفت میخواد یه چیزی به
همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش
زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه های آخر هم ذکر یا زهرا
(س)روی لباش بود.
سرش را پایین انداخت و اشک ریخت. درد دارد همرزمت جلوی
چشمانت جان دهد...
َ آیه لبخند زد"یعنی میتونم الان ببینمت مرِد من؟"...
_الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟
نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه میدانستند از آیه؟ چه
دانستند که دیدن آخرین لحظه های مردش هم لذتبخش است؛ آخر
قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم با
هم باشند چه خوب یادت بود مرد! چه خوب به َعهدت وفا کردی!"
_بله
گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی
را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد.
مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لب
خشک و ترک خورده بود
َ "برایت بمیرم
زندگی از چشمانت رفته است؟"
لبهایش را به سختی تکان داد:
_سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر با هم باشیم، انگار لحظه های
آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم... دعا کن که به مقام شهادت
برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی
ِ زندگی رو روی شونه ت گذاشتم ، ببخش که بار های تو گذاشتم...
چندبار پشِت سِر هم سرفه کرد
_... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهایی ته! نگرانی من،
بی همنفس شدنته! آیه... زندگی کن... به خاطر من... به خاطر دخترمون...
زندگی کن! حلام کن اگه بهت بد کردم...
به سرفه افتاد. یا زهرا یا زهرا (س) ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش
به خاموشی گرایید.
آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در
گوشی اش ریخت، تشکر کرد. ارمیا متاثر شده بود... برای خودش متأسف
بود که سالها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی!
این مرد لایق بهترین زندگی بود.
َاین مرد قلبش به وسعت دنیا بود!
َ
نیمه های شب بود و ارمیا هنوز در خیابان قدم میزد.
"آه سید... سید...
سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟ خوب شد رفتی و ندیدی
زنت روی خاک قبرت افتاد! خوب شد نبودی و ندیدی آیه ات شکست!
خوب شد نبودی ببینی زنت زانوی غم بغل گرفت! آه سید... رنگ پریده ی
آیه ات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظه ی جان کندنت را برایش به تصویر
کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیه ات میشکند؟ یادت
بود به قرارهایت اما یادت نبود آیه ات میمیرد؟ آیه ات رنگ بر رخ
نداشت! آیه ات گویی بالای سرت بود که عاشقانه نگاه در چشمانت
میانداخت و صورتت را می کاوید! سید... سید... سید! چه کردی با
آیه ات! چه کردی با دخترکت! چه کردی با من! من که چند روز است
زندگی ات را دیده ام، همسرت را دیده ام، تو را دیده ام، از فریادهای
خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟ چرا
درکت نمیکنم؟ چرا تو و زنت را نمیفهمم؟ چرا حرفهایش را نمیفهمم؟
َ اصلا تو چه دیدی که بی رگ شدی؟ چه دیدی که از آیه گذشتی؟
به آیه ات ، چه گفتی که از تو گذشت! آیه ات چه میداند که من عاجز شده ام از درک
آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همه ی نداشته هایم
دودستی به آن چسبیده ام!"
"این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید
تو ماشین پدرزن تو بشینم!؟"
کار و زندگیاش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان
صبح بیدار بود و به سجاده س مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن روی
طاقچه ی یوسف را نگاه میکرد. نمیدانست چه میخواهد اما چیزی او را
به سمت خود میکشید. خودش را روی نقطه ی صفر میدید و سیدمهدی
را روی نقطه ی صد! سیدمهدی شده بود درد و درمانش! شده بود
گمشدهی این سالهایش... شده بود برادر! "تو که سالها کنارم بودی و
نگاهم نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی
که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را
عوض کردی! منی که از جنس تو و آیه ات فراری بودم، منی که از جنس
تو نبودم، از دنیای تو نبودم! سید... سید... سید! تو لبخند خدا را داشتی
سید! تو نگاه خدا را داشتی! مثل آیه ات! آیهای که شیبه لبخند خداست!"
به خانه که رسید، مسیح و یوسف در خواب بودند. در جایش دراز کشید.
اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند زد... سیدمهدی با او حرف
زده بود. خدا معجزه کرده بود. ارمیا دوباره متولد شد...
امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه رفت. سیدمحمد بعد از عذرخواهی
بابت حرفهای مادرش، همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی
که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد.
آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول
این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه
دارد و یا علی بگوید...
روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت...
سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم!
کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت...
ِ یخچالو باز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی
میخوای، بعد درشو باز کن جاَنَکم!
بیآنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت:
_بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت!
َ
خودش را روی تخت پرت کرد...
_خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت درد
میکشی هم اون بچه ی زبون بسته!
مردش مچاله کرد:
َ
آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگِی انداخت
_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما
میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟!
گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید...
-آیه بانو... بانو!
آیه لبخند زد:
َ مهدی؟
_برگشتی
_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف
گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو!
آیه لب ورچید:
_نخیرم! من تنها نیستم، خیلیام دختر خوب و حرف گوش کنی ام!
_تو همیشه بهترین بودی بانو!
مردش لبخند میزد
َ
زمین تکان خورد... آیه نگاهی به اطراف کرد. انگار
َ مهدی به او نزدیک شد. چادرش را از سرش برداشت و
روی ِکشتی بودند.
چادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد.
َ مهدی وارد آب
شد
خود را روی لنگرگاه دید... َکشتیِ م های آزاد شد و از تمام
َکشتیهای اطراف جدا شد، دور و دورتر شد... آیه فریاد زد:
َ مهدی!
_
مرِد من؟
"کجایی
َ
از خواب پرید... نفس گرفت؛ رو به عکس مردش کرد ،
چرا چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من
است؟ تو که آیه ات را میشناسی!"
از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده اش را خوب
میفهمید،عوض کردن چادر، عوض کردن همسر است و سید مهدی
آیه برداشت.
ِ
همسری اش را از سر
ِ از جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی تخت نشست... صدای زنگ
َدر
خانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. صاحبخانه پشت در
بود!
-سلام خانم علوی!
_سلام آقای کلانی!
کلانی: تسلیت عرض میکنم خدمتتون!
_ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده!
_به خاطر کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند
میشید! حالا که همسرتون فوت کردن، دیگه باید خونه رو تخلیه کنید!
آیه ابرو درهم کشید:
_منظورتون چیه؟ ما قرارداد داریم!
_همسرم دوست نداره حالا که همسرتون فوت کردن اینجا باشید، اگه
امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید!
آیه محکم و جدی گفت:
_با اینکه حق این کار رو نداری و حق با منه اما من نماز میخونم، جای
َشکدار نماز نمیخونم! خونه پیدا کردم باهاتون تماس میگیرم؛ پول
پیش منو آماده کنید لطفا، خدانگهدار!
در را بست... پشت در نشست. "رفتی و مرا خانه به دوش کردی؟ گناهم
چیست که تو رفته ای؟"
به پدر که زنگ زد، صدایش میلرزید. شب پدر رسید... آیه بیقراری
میکرد برای خاطراتی که باید آنقدر زود دل بکند. به جای جای خانه نگاه
َ میکرد... این آخرین خانه مردش بود؛ چگونه دل بکند از این
خاطرات؟
سه روز گذشته بود. خانه برای یک زن تنها با کودکی در شکم، پیدا
نمیشد، حتی با وجود حاج علی که پدر بود. زندگی یک زن تنها هنوز هم
عجیب است... هنوز هم سوال دارد؛ اگر کسی هم اجاره میداد آیه و
حاج علی یا خانه را نمیپسندیدند یا صاحبخانه را!
رها که زنگ در خانه را زد، آیه چشمانش سرخ بود. رها و صدرا وارد خانه
شدند. بعد از تعارفات معمول رها پرسید: از کی میای سرکار؟ جات خالیه!
_میخواستم بیام، اما اتفاقی افتاده که یه کم درگیرم کرده!
صدرا: چی شده؟ کمکی از دست ما برمیاد؟
حاج علی آهی کشید:
_صاحبخونه جوابش کرده، دنبال خونه ایم!
رها دستش را روی دهانش گذاشت:
_خدای من... هنوز که 6 ماه از قراردادتون مونده!
چای بهارنارنج را به لب برد:
ادامه دارد ....
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۱۲ 🤗 هنگامی که با آغوش گیری و عشق و محبت تغذیه شویم ، میل کمتری به غذا داریم . در نتیج
پستهای روز چهاشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
#اکران_رایگان
#منصور
آغاز اکران رایگان فیلم " منصور" در تلوبیون
لینک اکران :
https://plus.telewebion.com/p/c3b7c
❣ @Mattla_eshgh