eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
حجاب داشت مثل شما عشق براندازی نداشت بقول شما محدودیت هم براش بود حتی یه جلیقه هم براش فراهم نکردن ولی رفت تو دل تایلند نه یکی نه دوتا سه تا مدال آورد اونم طلا تا چشمتون در بیاد حالا اگه مردید رسانه‌ایش کنید (نازنین ملایی🏅🏅🏅) ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 زیبائی و نظم بخاطر همسر خانه‌ی ، بسیار جالب و دیدنی بود، وسائل و لوازم منزل به طور منظم چیده شده بود، مثلا رنگ پرده‌ها خیلی ساده ولی متناسب با رنگ منزل بود. علت را از ایشان پرسیدند که چرا اینقدر مرتب و منظم است؟ ایشان فرمودند: موقعی که من کردم همسرم از خانواده و نسبتاً متمکّنی بود، و من گفتم که هستم و چیز زیادی ندارم و آنها بدین صورت قبول نمودند، ولی بعدها می‌دیدم هر وقت اقوام و خویشان همسرم به منزل ما می‌آمدند، خانه سر و سامان خوبی نداشت و باعث خجالت و شرمندگی همسرم می‌شد. لذا بخاطر به همسرم و او منزل را به این صورت درآوردم که مشاهده می کنید و این موجب رضایت او شد. زینت منزل فقط به خاطر رضایت او بوده نه برای تمایل خودم به تجملات و زرق و برق دنیوی. 💠 البته خانه و فرش مربوط به یکی از اقوام آقا بود و بعضی از وسائل خانه هم توسط همسرشان که تمکنی داشته‌اند تهیه شده بود. ‌❣ @Mattla_eshgh
بچه ها باید باشند... مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام کوچک بود و شلوغ. پیرمردها از شیطنت و سر و صدای هر روزه بچه ها شاکی و کلافه بودند و می گفتند "بچه ها را به مسجد نیاورید، اذیت می کنند." خبر به آیت الله خوشوقت رسید. حاج آقا گفتند "هرکس اذیت می شود، مسجد نیاید، بچه ها باید باشند..." ‌❣ @Mattla_eshgh
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 - بعضیا با بدترین همسرها، فرزندان، والدین و .... آروم و شاد و موفق زندگی می‌کنن و باهاشون مهربان هم هستند. - اما بعضیا با اشتباهات کوچک و بزرگ عزیزان‌شون، یهو همه چیز رو خراب می‌کنند و تمام ... ✖️ گروه اول یه مهارت دارند، که دومیا ندارند ❗️ ‌❣ @Mattla_eshgh
دیروز تو هلندpaarse vrijdagروزی برای دگرباشا بود،تو مدارس اعلام کردن اگر همجنسگرایید امروز تعطیلید به همه بچه‌ها گفتن لباس با تم‌بنفش بپوشن و براشون فیلم از رابطه جنسی همجنسگراها گذاشتن، کلاسی هم دارن برای آموزش سکس بین دو همجنس این دستبندهام که همه جا دادن کاش بزارن بچه‌ها بچگی کنن 🔗 •دُختَرحآجى ‌❣ @Mattla_eshgh
📌مزاج گرم و خشک تعداد نفر 4 🥧مواد لازم: 🥄پودر هل : به میزان لازم 🥄خرما : 350 گرم 🥄پودر نارگیل : 100 گرم 🥄مغز بادام : 150 گرم 🥄ارده : یک پیمانه 🤩روش تهیه ابتدا خرما را از هسته جدا کرده و آن را خوب له می کنیم. کمی پودرهل، مغز بادام نیم کوب شده و ارده به خرما اضافه کرده و خوب ورز می‌دهیم . مواد را کف ظرفی پهن کرده و پودر نارگیل را روی آن می پاشیم و آن را به صورت رولت می پیچیم ، سپس با چاقو به صورت حلقه ای برش می زنیم ودر ظرف مورد نظر می ریزیم . ‌❣ @Mattla_eshgh
17.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 خیلی از جوونا این روزا از پیدا نشدن مورد مناسب برای ازدواج گلایه دارن. 🔹 اگر شماهم دوست دارید برای تسهیل ازدواج اطرافیان‌تون واسطه‌گری کنید، دونستن این نکات قبل از ورود به این حیطه می‌تونه بهتون کمک کنه. | 🎥 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #صد_وچهار - به منم می‌گن سیدحیدر. -کیا؟ - بچه‌محل‌های دمشق! لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زند. ف
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 لبخند می‌زنم: - همین دور و برام. تو بگو ببینم چه خبر؟ اعزام چندمه؟ می‌خندد؛ می‌داند من حرفی نمی‌زنم و جواب سربالا می‌دهم. شانه بالا می‌اندازد: - نمی‌دونم. حسابش از دستم دررفته. خانواده می‌گن تو همش سوریه‌ای، گاهی هم یه سر به ایران می‌زنی و برمی‌گردی. مهماندار تذکر می‌دهد که کمربندها را ببندیم. حامد درحالی که برمی‌گردد می‌گوید: - بعداً ان‌شاءالله با هم صحبت می‌کنیم. به بیرون خیره می‌شوم؛ به سیاهی‌اش. هواپیما از زمین بلند می‌شود. چشمانم را می‌بندم و به سوریه فکر می‌کنم؛ به چیزهایی که قرار است ببینم و می‌دانم که روحم را می‌خراشد. می‌دانم که هربار ، فجایع رخ داده در سوریه را می‌بینم، ده‌ها سال پیرتر می‌شوم؛ اما چاره ندارم. نمی‌توانم فقط نگاه کنم و غصه بخورم. این هواپیما پر از آدم‌هایی ست که نمی‌توانند نگاه کنند و دل بسوزانند. آدم‌های دیوانه. چشم که باز می‌کنم، شهر را می‌بینم که مثل یک جعبه جواهرات زیر پایم می‌درخشد. چقدر این جعبه جواهرات فریبنده است، آدم را می‌کشاند به سوی خودش. این جعبه جواهرات آرام زیر پایم می‌درخشد ، و کوچک می‌شود. انقدر کوچک که دیگر به چشمم نمی‌آید. لبخند می‌زنم. چراغ‌های شهر روشنند، شهر آرام است و مردم کم‌کم می‌روند که بخوابند. بعضی‌ها هم تا دیروقت بیدار می‌مانند ، تا فیلم ببینند یا دور هم بگویند و بخندند. جنگ نیست. مردم زندگی‌شان را می‌کنند، هرچند سخت اما بدون اضطراب جنگ. توی خانه‌های خودشانند، کنار عزیزانشان. مجبور نشده‌اند یک شبه جانشان را بردارند ، و پای پیاده از شهرشان فرار کنند. کسی از دوستان و اعضای خانواده‌شان را جلوی چشمشان سر نبریده‌اند. هیچ‌وقت طعم نگرانی برای اسارت زن و دخترشان را نچشیده‌اند. چرا؟ چون هنوز آدم‌های دیوانه‌ای هستند که نمی‌توانند فقط اخبار را نگاه کنند و غصه بخورند. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت برعکس، به دمشق که می‌رسیم همه‌جا تاریک است و خاموش. می‌گویند هرجا بروی، آسمانش یکی ست؛ اما نه. آسمان سوریه با ایران فرق دارد. آسمان ایران روشن است و امن. هر پرنده‌ای نمی‌تواند در آسمان ایران پر بزند. آسمان سوریه اما هرگوشه‌اش پر از تهدید است. چراغ‌های هواپیما هم خاموش است؛ چون ممکن است در تیررس مسلحین قرار بگیریم. اگر خلبان می‌توانست، از همان بالا ما را یکی‌یکی پرت می‌کرد پایین تا مجبور نشود در شرایط ناامن فرود بیاید. سلام دمشق! *** -مرکز، جلال داره حرکت می‌کنه به سمت قرار. -دریافت شد. دستور همون هست که قبلا گفتم. بی‌سیم را رها کردم روی میز. این آخرین قرار تجهیز بود؛ ششمی‌اش. پنج‌تا تیم قبلی که تجهیز شده بودند را زیر چترمان گرفته بودیم. از حجم اسلحه و مواد منفجره‌ای ، که تبادل می‌شد و تحویل می‌گرفتند می‌شد فهمید قصد داشتند حمام خون راه بیندازند؛ اما مگر ما می‌گذاشتیم؟ امید صدایم زد؛ صدایش می‌لرزید: - عباس...عباس بیا این‌جا... از پشت میز بلند شدم ، و رفتم بالای سر امید. امید تمام پیام‌های ناعمه را تحت نظر داشت. با کمک جلال توانسته بودیم ، رد حساب کاربری‌اش را بزنیم. حالا همه‌شان تحت نظر ما بودند. امید با انگشت، پیام ناعمه را روی مانیتور نشان داد: - شر جلال رو هم بِکَن. دیگه لازمش نداریم. فقط یه طوری تمیز تمومش کن که بعداً پای پلیس وسط نیاد. مثلا با تصادف. برق از سرم پرید. امید مضطرب نگاهم کرد: - یعنی فهمیدن؟ میان موهایم چنگ انداختم: - نه...اگه فهمیده بودند قرار رو لغو می‌کردن، گم و گور می‌شدن. جلال رو دیگه لازم ندارن، می‌خوان براشون شاخ نشه. - خب چکار می‌کنی عباس؟
🕊 قسمت وقت نداشتم بنشینم و با حوصله فکر کنم؛ هر ثانیه که می‌گذشت جلال به مرگ نزدیک می‌شد. سوییچ موتور و کلاه ایمنی را برداشتم و دویدم. امید صدایم می‌زد: - عباس! عباس کجا می‌ری؟ وقت نداشتم توضیح بدهم. می‌دویدم به سمت پارکینگ و همزمان در بی‌سیم به کیان که ت.م جلال بود گفتم: - کیان صدامو داری؟ - بله آقا، دنبال جلالم. - کیان جلال رو ولش کن. برو به موقعیت قرار، نامحسوس حواست باشه. جلال رو ولش کن. ردش کن. - چشم آقا. امید آمد روی خطم: - عباس معلومه می‌خوای چکار کنی؟ - امید گوش کن ببین چی میگم. بچه‌های بیمارستان خودمون رو با من لینک کن. هماهنگ باشن که تا گفتم خودشون رو برسونن. خب؟ صدای نفس عمیقش را شنیدم: - باشه. فقط مواظب باش! راستش خودم هم دقیقاً نمی‌دانستم دارم چه غلطی می‌کنم. هیچ چیز قابل پیش‌بینی نبود. من فقط یک چیز را می‌دانستم؛ این که به جلال قول داده بودم جانش را حفظ کنم. شاید فکر کنید ، جلال به عنوان کسی که با داعشی‌ها همکاری می‌کرد، حقش بود بمیرد؛ آن هم حالا که دیگر ما هم کاری با او نداشتیم. من اما آن لحظه اصلا برایم مهم نبود جلال کیست و چکاره است. مهم این بود که من به او قول داده بودم، نگذارم بکشندش؛ نامردی بود اگر جلال را، آن هم وقتی با ما همکاری کرده و جانش را به خطر انداخته، رها کنم و بگذارم بمیرد. پریدم روی موتور و راه افتادم. زیر لب آیه‌الکرسی می‌خواندم و از خدا می‌خواستم به داد من و جلال برسد.
قسمت انقدر تند می‌رفتم و لایی می‌کشیدم ، که یک لحظه با خودم گفتم کارم تمام است و سالم به مقصد نمی‌رسم. دوباره روی خط امید رفتم: - جلال الان کجاست؟ - صبر کن ببینم...همین الان وارد جاده نائین شد. با این سرعت ده دقیقه‌ای بهش رسیدی. مواظب باش عباس، خودتو به کشتن نده! این جمله‌اش در این موقعیت بیشتر شبیه جوک بود. سرعتم را بیشتر کردم ، و زیر لب صلوات می‌فرستادم. چندبار هم نزدیک بود موتور واژگون شود ، و با مغز روی زمین کله‌معلق بزنم، کار خدا بود که نشد. جاده نائین بودم که صدای امید درآمد: - عباس، جلال متوقف شده! داد زدم: - یعنی چی؟ - نمی‌دونم. جی‌پی‌اسش نشون می‌ده حرکت نمی‌کنه. مغزم تیر کشید. بیشتر گاز دادم: - کجاست؟ - نیم‌کیلومتر بعد از پمپ ‌بنزین. نفهمیدم چطور مسیر را طی کردم تا برسم به نزدیک محلی که امید آدرس داده بود. چندتا ماشین توقف کرده بودند. آه از نهادم بلند شد و فهمیدم تصادف کرده است. می‌دانستم حتماً کسی را گذاشته‌اند ، که از مرگ جلال مطمئن شود. نباید لو می‌رفتم. جلوتر که رفتم، نور کمرنگی دیدم و دستانم شل شد. آتش بود. ناخودآگاه زیر لب گفتم: - یا اباالفضل! به ماشین‌هایی رسیدم که ایستاده بودند. سرعتم را کم کردم و ایستادم. از یکی از کسانی که ایستاده بود پرسیدم: - چی شده؟ مرد برگشت سمت من و گفت: - ماشینه چپ کرده.
قسمت با دیدن آتش، یک لحظه سرم گیج رفت. کلاه‌کاسکت را درنیاوردم، موتور را همان‌جا رها کردم و دویدم به سمت ماشین. معلوم بود یکی کوبیده است ، به سمت چپش که درهای سمت چپ فرو رفته بود. حدس می‌زدم چند دور غلتیده باشد ، که بدنه اینطور له و لورده و قُر شده است و چندین متر هم با جاده فاصله دارد. جلوی کاپوت طرف کمک‌راننده آتش گرفته بود. هنوز آتشش گسترده نشده بود؛ اما اگر دیر می‌جنبیدم فاجعه می‌شد. بوی بنزین خورد زیر بینی‌ام. فهمیدم بنزین نشت کرده و الان است که باک منفجر شود. تندتر دویدم. کسی جرات نکرده بود جلو بیاید. حتی نپرسیدم به اورژانس زنگ زده‌اند یا نه. نمی‌دانستم ساعت چند است؛ فکر کنم دوازده نیمه‌شب بود. به امید بی‌سیم زدم: - امید، سریع بگو آمبولانس و آتش‌نشانی بفرستن! با دیدن جلال که سرش به سمت شیشه شکسته افتاده بود و خون صورتش را پر کرده بود، ناخودآگاه ذکر «یا فاطمه زهرا(س)» آمد روی زبانم و تکرارش کردم. نور آتش می‌رقصید و صورتش را تاریک و روشن می‌کرد. بین دوراهی مانده بودم. از یک سو نمی‌دانستم دقیقاً چه آسیبی دیده و اگر تکانش می‌دادم، ممکن بود ستون فقرات و نخاعش آسیب ببیند. از سویی هم اگر منتظر می‌ماندم، ممکن بود ماشین منفجر شود و برویم روی هوا. در ماشین آسیب دیده بود، و برای همین باز نمی‌شد. چشمم افتاد به جلال و کمربند ایمنی که سرجایش نگهش داشته بود. این می‌توانست نشانه خوبی باشد. هرچه تلاش کردم، در باز نشد. چندنفر با دیدن من که برای کمک دویده بودم، جرات پیدا کرده و آمده بودند کمکم. داد زدم: - در رو باز کنین. نمی‌توانستم خیلی از آن دو سه نفر انتظار داشته باشم. بیچاره‌ها هول کرده بودند و با پریشانی دور خودشان می‌چرخیدند. یکی‌شان گفت: - باید با دیلم بازش کنیم!