eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 ؛ 🌇 در هر طلوع آرزوی خورشید این است: کاش غروب امروزم به‌خیر شود با ظهورت... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
ارتش از پایگاه هوایی زیرزمینی خود رونمایی کرد 🔹این پایگاه بزرگ زیرزمینی، قابلیت پذیرش و بکارگیری عملیاتی جنگنده‌های جدید نیروی هوایی ارتش را نیز خواهد داشت. 🔹یکی از مهم‌ترین پایگاه‌های هواییِ نیروی هوایی ارتش که جنگنده های آن مجهز به موشک‌های کروز برد‌بلند می‌باشند با حضور فرماندهان ارشد نیروی‌های مسلح و ارتش رونمایی شد. 🔹لازم به ذکر است ویژگی ممتاز این پایگاه قرارگیری آن در میان کوه‌ها و اعماق زمین است. ‌❣ @Mattla_eshgh
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴رونمایی پایگاه زیرزمینی عقاب ۴۴ نیروی هوایی ارتش عقاب ۴۴ فقط یکی از چندین پایگاه بزرگ زیرزمینی نیروی هوایی ارتش است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۰۴ امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد. قمه می‌زدند وسط ت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۴۰۵ - نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت می‌کردی و قیافه‌ت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو می‌رفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم. این را کمیل می‌گوید و تکیه می‌زند به دیوار. می‌گویم: - واقعاً چرا مدرسه رو آتیش نزدیم؟ - نمی‌دونم. خیلی نقشه‌های جذاب داشتم برای این کار، ولی اسلام دست و پام رو بسته بود. هردو می‌زنیم زیر خنده. حقیقتاً همه حرف‌هایش شوخی نبود. واقعاً حبس کردن یک نوجوانِ سرشار از انرژی در کلاس‌های درس، آن هم درحالی که هیچ خلاقیت و فعالیت مفیدی در مدرسه وجود ندارد، مثل در دست نگه داشتن یک نارنجکِ بدون ضامن است. ما واقعا آقامنشی می‌کردیم ، که مدرسه را خراب نمی‌کردیم روی سرشان؛ آن هم درحالی که مجبور بودیم شش ساعت سر کلاس درس دست به سینه بنشینیم و به درس‌هایی گوش بدهیم که اصلا کاربردی نبودند برای زندگی واقعی؛ فقط در حد تست بودند و کنکور و امتحان. کمیل متفکرانه دست می‌زند زیر چانه‌اش: - میگم حتما یه کتاب بنویس در نقد سیستم آموزشی. - اگه این پرونده ختم به خیر شد شاید بهش فکر کردم. - الان می‌خوای چکار کنی؟ شانه بالا می‌اندازم. فکری به ذهنم رسیده؛ اما اجرایش دیوانگی محض است. از جنس همان دیوانگی که حاج حسین سال هشتاد و هشت کرد. تنها کار کردن و گزارش ندادن به بالا و پنهان‌کاری و این‌ها... کمیل سریع می‌گوید: - چاره‌ای نداری. همون کاری رو بکن که توی فکرت بود. گوشی غیرکاری‌ام را درمی‌آورم. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و دنبال شماره خانه امید می‌گردم. امیدوارم خانه باشد امروز. خانمش جواب می‌دهد و می‌گوید امید بعد دو روز تازه رسیده خانه و خواب است. خب مهم نیست. می‌دانم این بنده خدا همینطوری هم یک دنیا خواب از زندگی‌اش طلبکار است؛ اما به او اعتماد دارم و نمی‌خواهم وقتی اداره است با او حرف بزنم. برای همین محترمانه از خانمش می‌خواهم بیدارش کند؛ کارمان فوری ست! 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۰۶ - سلام. صدای خواب‌آلوده امید را می‌شنوم: - سلام و درد. سلام و زهرمار. گفتم میری تهران یه نفس راحت می‌کشم. من نمی‌تونم از دست تو آرامش داشته باشم؟ - شرمنده، فعلا نمی‌تونی. شاید اگه شهید شدم راحت شدی. - بعید می‌دونم. اگه به تو باشه، وقتی می‌خوام بخوابم از اون دنیا میای میگی کار فوری دارم. تک‌خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم: - ول کن این حرفا رو. خط خونه‌تون سفیده؟ - آره. بگو چکار داری؟ می‌خوام بخوابم. - یادته یه نرم‌افزار داشتی که روی گوشی نصب می‌شد ولی صاحب گوشی نمی‌فهمید؟ بعد هم می‌شد راحت موقعیتش رو فهمید؟ خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: - تو دهات ما به اینا می‌گن بدافزار. می‌خوای چکار؟ - می‌خوام دیگه. صدای خش‌خش پتو و بالش که از پشت خط به گوش می‌رسد، احتمالا به این معناست که امید در رختخوابش نشسته. می‌گوید: - توی تهران نیروی سایبری قحطه که باید منِ بدبخت رو زابه‌راه کنی؟ - دیگه داری زیادی سوال می‌کنی. می‌تونی برام بفرستیش یا نه؟ دوباره خمیازه می‌کشد؛ این‌بار بلندتر: - آره... ولی مگه بلدی باید چکارش کنی؟ - خب تو بهم یاد می‌دی دیگه. نفسش را محکم بیرون می‌دهد و غرغر می‌کند: - ای مرده‌شورت رو ببرن عباس که نمی‌تونم روت رو زمین بندازم.
🕊 قسمت ۴۰۷ *** هیچ‌کس خانه نیست. محسن رفته مرخصی، کمیل ت.م صالح است، جواد هم طبق معمول رفته مراسم هیئت محسن شهید. در خانه امن تنها هستم ، و یک وسوسه‌ای یقه‌ام را چسبیده که بروم سراغ سیستم محسن و کمی زیر و رویش کنم؛ هرچند فکر بی‌اساسی ست. اگر چیزی باشد هم محسن نمی‌گذاردش دم دست من. روی صفحه لپ‌تاپم، خیره‌ام به چت‌های احسان با مینا و موقعیتش. هرچه در گوشی‌اش هست و نیست، افتاده دست من و صدایش را درنیاورده‌ام. صدای داد و بی‌دادهای امروز عصرِ ربیعی ، در مغزم زنگ می‌خورد؛ این که چرا هنوز نتوانسته‌ام به نتیجه برسم و فقط نشسته‌ام تعقیب و مراقبت می‌کنم. حقیقت این است که از تحت نظر گرفتن بانیان و سخنرانان هیئت هم به هیچ نرسیده‌ایم. هربار می‌خواستم دهان باز کنم، و جواب ربیعی را بدهم، چهره آرام حاج حسین می‌آمد جلوی چشمم؛ همان وقتی که نیازی جلوی من توبیخش کرد و حاج حسین حرفی نزد. در چنین مواقعی، حرف نزدن مثل نگه داشتن یک فلفل قرمز تند در دهان است. رادیو را روشن می‌کنم ، و خیره می‌شوم به شهر. یک نگاهم به منظره بیرون است و یک نگاهم به صفحه چت احسان و مینا. مینا بدجور رفته روی اعصابم ، و دوست دارم یک طوری بکشانمش ایران تا گیرش بیندازم. طبق معمول دارند قربان صدقه هم می‌روند. میان انبوه پیام‌های بوسه و قلب، چشمم می‌افتد به یک پیام صوتی که مینا برای احسان فرستاده.
🕊 قسمت ۴۰۸ پیام صوتی را باز می‌کنم. یکی از همان جملات بی‌سر و ته عاشقانه‌شان... ولی صبر کن... لهجه‌اش عجیب است. انگار آن را قبلا شنیده‌ام. فارسی را سخت حرف می‌زند که البته، از کسی که سال‌ها خارج از ایران زندگی کرده، بعید نیست. می‌خواهم پیام صوتی را ، یک دور دیگر پخش کنم که پیام حذف می‌شود. لبم را گاز می‌گیرم. چرا حواسم نبود ذخیره‌اش کنم؟ اه... ساعت دیواری، ده شب را نشان می‌دهد. امشب شب جمعه است و دعای کمیل دارند در مسجد. سیدمصطفی دعوتم کرده بود. گفتم معلوم نیست بیایم؛ اما الان، ترجیح می‌دهم بروم کمی سینه سبک کنم در دعای کمیل. الان احتمالا آخر مراسم‌شان است؛ اما یک حس خاصی به من می‌گوید من باید الان آن‌جا باشم. به مسجد که می‌رسم، دارند زیارت عاشورای بعد از دعا را می‌خوانند. می‌دانم دیر رسیدم. یک گوشه می‌نشینم، کنار دیوار. چشم می‌بندم و گوش می‌دهم. مراسم تمام می‌شود ، و من همچنان سر جایم نشسته‌ام. دوست دارم همین‌جا بگیرم بخوابم. صدای گفت و گوی مردم با هم را می‌شنوم؛ اما چشم باز نمی‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد ، که صدای جیغ و فریاد از حیاط مسجد بلند می‌شود. مثل برق‌گرفته‌ها از جا می‌جهم ، و می‌دوم به حیاط. شیشه‌های ماشینی که جلوی در مسجد بود را خرد کرده‌اند. از اولین کسی که نزدیکم است می‌پرسم: - چی شده؟ - نمی‌دونم. دونفر اومدن شیشه‌های ماشین آقا مصطفی رو شکستن. مصطفی هم رفت دنبالشون... چندنفر از جوان‌ها دارند به سمت یکی از کوچه‌ها می‌دوند. نه... نباید بروند... این‌ها تیم عملیاتی‌ای که پشت هیئت هست را نمی‌شناسند. بلد نیستند چکار کنند. به همان بنده خدایی که کنارم ایستاده بود می‌گویم: - زنگ بزن پلیس. منتظر تاییدش نمی‌مانم. با تمام توان می‌دوم؛ به همان سمتی که صدای فریاد می‌شنوم.
🕊 قسمت ۴۰۹ تاریکی باعث شده ، کوچه‌ها تنگ‌تر به نظر برسند. هیئت محسن شهید چندین بار از راه‌های مختلف، بچه‌های بسیج را تهدید کرده. پس معنی حرکت امشبشان چیست؟ سرم گیج می‌رود... نه... من نباید گیج شوم. جان مصطفی در خطر است. احتمالا هدفشان این است که تنها خفتش کنند و دخلش را بیاورند... یکی از بچه‌های بسیج ، که در تاریکی صورتش را نمی‌بینم، راهنمایمان شده تا به سمتی که احتمال می‌دهیم مصطفی از آن سمت رفته باشد بدویم. دستم را دور دهانم حلقه می‌کنم و داد می‌زنم: - مصطفی! الف مصطفی را تا جایی که نفس دارم می‌کشم. صدایم در همهمه بقیه گم می‌شود و بقیه به تبعیت از من، نام مصطفی را فریاد می‌زنند. صدای هندل زدن موتور را ، از کوچه‌ای می‌شنوم. دقیق می‌شوم. موتور روشن شده و صدایش سکوت را شکسته. با قدرت بیشتری به سمت آن کوچه می‌دوم و داد می‌زنم: - مصطفی! به سر آن کوچه که می‌رسم، مصطفی را می‌بینم که تلوتلوخوران، دنبال موتوری می‌دود. دست دراز می‌کند ، و یکی از سه نفری که ترک موتور نشسته‌اند را می‌کشد و زمین می‌زند. - یا علــــــــــی! صدای فریادِ از عمقِ جانِ مصطفی ست. جنس فریادش از جنس همان فریادِ «یا حسین» سیاوش بود. همان‌قدر عمیق، همان‌قدر محکم و همان‌قدر آسمان‌خراش. مردی که از موتور روی زمین افتاده، می‌خواهد با مصطفی درگیر شود که یکی از بچه‌ها زودتر جلو می‌دود و به داد مصطفی می‌رسد. به بچه‌های بسیج می‌سپارم ، مرد را ببرند به پایگاه بسیج و تحویل بدهند به نیروی انتظامی؛ اما خودم دنبال موتور می‌دوم. سینه‌ام به سوزش افتاده است ، و دهانم پر شده از طعم تلخ خون. بی‌توجه به نفس‌های تلخ و گرفته‌ام، تندتر می‌دوم تا به موتور برسم.
🕊 قسمت ۴۱۰ داخل کوچه باریکی می‌پیچم. چقدر این کوچه‌ها درهم تنیده است... هیچ‌کس نیست ، و انتهای کوچه، چراغ موتوری روشن می‌شود. موتور مقابل من، طوری پارک شده که مسیر را بند بیاورد. همان‌هایی هستند که دنبالشان بودم. هنوز مشغول تحلیل حضورشان و عدم فرارشان هستم که صدای گاز دادن موتوری از پشت سرم می‌شنوم. برمی‌گردم. یک موتورسوار دیگر، راه خروجم از کوچه را سد کرده است. پس هدفشان رسیدن به من بوده نه مصطفی... باید حدس می‌زدم. مسلح نیستم؛ خب یعنی هیچ آدم عاقلی با یک گلاک خشاب هفده‌تایی راه نمی‌افتد برود دعای کمیل. - درست میگی ولی اصلا برای یکی مثل تو، اسلحه داشتن سوسول‌بازیه. از پسشون برمیای. کمیل این را می‌گوید ، و تکیه می‌دهد به دیوار؛ مانند کسی که برای دیدن یک مسابقه کشتی ذوق دارد. ای بمیری کمیل با این شوخی‌های بی‌وقتت! - من نمیمیرم، چون شهید شدم. تو برو یه فکری به حال خودت بکن. نفسم را بیرون می‌دهم ، و به دو موتوری که محاصره‌ام کرده‌اند نگاه می‌کنم: -فرمایش؟ تقریباً مطمئنم فرمایششان این است ، که جان شیرینت را تقدیم ما کن تا برویم. یک نفرشان از موتور پیاده می‌شود و به دیگری می‌گوید: - خودشه... می‌دانم قرار نیست کسی به دادم برسد. از زیر سوئی‌شرتش، یک قمه در می‌آورد و حمله می‌کند به سمتم. مچ دستش را در هوا می‌گیرم ، و می‌پیچانم. زخم سینه‌ام تیر می‌کشد. یک لگد می‌زنم به زیر آرنجش. صدای ترق شکستن بازویش با یک آخ بلند همراه می‌شود و قمه را از دستش در می‌آورم. از پشت سرم، صدای دویدن می‌شنوم. انصافا حمله از پشت سر نامردی ست. من هم نامردی نمی‌کنم؛ ناگهان برمی‌گردم و لگدی تخت سینه‌اش می‌زنم که پرت شود همان‌جا که بود. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا