13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ شش کار بسیار مهم
🔰 توضیح شش کار مهمی که انقلابی ها باید برای خنثی کردن برنامه های دشمن در سالگرد اغتشاشات اخیر باید انجام دهند
💠 دشمن به شدت فعال شده ،دستگیری های اخیر امنیتی نشان از تحرکات بالای دشمن دارد
🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی
👈 در گزینه آخر منظور ناکارامد نشان دادن نظام و مسئولین توسط دشمن بوده که اشتباها کارامد تلفظ شد
👌 این شش کار مهم را انجام دهیم تا خدمتی به #امنیت_نظام کرده باشیم.
#نشر_حداکثری
▪️هفتسال قبل ، شهریور۹۵ ،
امجد امینی(پدر مهسا امینی) کذاب درحال درخواست از مدیرکل تامین اجتماعی کردستان بود و میگفت
دخترم مهسا امینی همیشه مریض است و باید همیشه کل خانواده باهم مراقب او باشیم؛
👺حالا برای مردم فراخوان میدهد که دخترم سالم بوده و اینها او را کشتهاند و بیایید سالگرد مهسا دور هم باشیم .
🔴پزشکی که مدعی برخورد جسم سخت به سر مهسا امینی شده بود بعد از یکسال ادعا کرده که خبری از برخورد جسم سخت نبوده، ولی مصلحت در این بوده که صادق نباشه تا به خیزش ملی لطمه ای وارد نشه.
همینقدر راحت امثال اینها امنیت مملکت رو چند ماه به مخاطره انداختن...
امثال این دروغها بسیار هست که هنوز بهش اعتراف نکردند.
مطلع عشق
¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥ ✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت
قسمت اول رمان عالیجنابان خاکستری👆
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🕊بہ نامـ ڂـداے مـہــدےٖ و سبــحــانٰ🕊
🌱 رمان کوتاه، نظامی، و فانتزی #بیسیمچی_عشق
🍃 #قسمت ۱
خسته و کلافه از گرمای خرداد ماه دزفول، درِ حیاط را باز میکنم! کفشهایم را در میآورم و کنار حوض پرت میکنم!
اگر «عمو سبحان» اینجا بود میگفت آنقدر شلختهام که اگر ازدواج کنم، سر یک هفته پسم میفرستند.
گفتم عموسبحان، دردانه عمو و ته تغاری خانواده
.عمو ستوان ارتش است، در نیروی زمینی کار میکند و یک سالی میشود به تهران منتقل شده است.لبخندی میزنم و زیر لب میگویم
"دلم برات تنگ شده عمو"
میخواهم چادرم را دربیاورم که با کفشهای زیادی دم در مواجه میشوم، شستم خبردار می شود که
خانوادهی «عمو سعید» مهمان خانهمان هستند!
در را که باز میکنم و داخل میشوم، صدای حرف زدن عموسبحان به گوشم میخورد
ناگهان، آنقدر حسِ خوب به رگهایم تزریق میشود که خوشحال و ذوق زده، واردِ پذیرایی میشوم و
وقتی تکیه زده به پشتیها میبینمش، امانش نمیدهم و به سمتش میروم.
خندان از جایش بلند میشود و به سمتم میآید!به عادت بچگی از گردنش آویزان میشوم
.میخندد و دستش را نوازشگونه از روی مقنعهی سورمهای رنگم روی سرم میکشد
_آخه بچه! دیگه وقتِ شوهر دادنت رسیده اینجوری آویزون میشی! کی میخوای بزرگ شی؟؟
استفاده از تضادها، آن هم در چند جملهی کوتاه فقط تخصص عموسبحان است
با لبخندِ بزرگی روی صورتم از او جدامیشوم و با لحن به شدت لوسی که همیشه اعتراض مادرم را به
دنبال دارد میگویم:
_دلم تنگ شده بود برات عمو جونم
صدای اعتراض گونهی مادرم بلند میشود!
_هانیه
نگفتم؟ به لحن لو س حساس است و میخواهد خانم باشم، انگار نه انگار هم که مقصر خودشانند! بالاخره تک فرزند بودن این نازک نارنجی بار آمدنها را هم دارد دیگر!
تازه یادم میافتد که کلی آدم نشستهاند.
خجالتزده و آرام سلامی میدهم و همه با خنده جوابم را میدهند.نگاهم به جایی درست کنار پدرم میافتد،
پس بالاخره برگشت،
بعد از یک سال و دوماه؛ بالاخره برگشت....
#نویسنده؛ زهرا بهاروند
🍃قسمت ۲
به اتاقم میروم تا لباسهایم را عوض کنم.لباسهایم را میپوشم و چادرِ گلدارم را سرم میکنم.میخواهم از اتاق خارج شوم که چشمم میخورد به عکس کوچکی که درون یک قاب عکس آبی روی میز
تحریرم جا خوش کرده است.
نگاهم که به چهرهی دو کودکِ خندان و شادِ درون عکس میافتد،
از اتاق بیرون میآیم و میخواهم بروم سمت حیاط تا وضو بگیرم که یکی از کودکان داخل همان قابِ عکس، منتها در سر و شکلی بزرگتر، جلویم سبز میشود:
همانطور که نگاهش سمتِ فرش است
و با یقهی پیراهن خاکی رنگش ور میرود میگوید
_میشه یه سجاده به من بدین هانیه خانم؟
_آره الان میارم
برمیگردم به اتاقم، سجادهام را برمیدارم و میآورم و به دستش میدهم.یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد، هین خفیفی میکشم.!سجاده را از دستش میقاپم که متعجب نگاهم میکند!
لابد دارد با خودش میگوید دردانهی عموسجادش خل شده! خل نشده؟ من که شک دارم
افکارم را پس میزنم و چادر نماز سفیدرنگم را از وسطِ سجاده بیرون میآورم، سجادهی خالی از چادر سفیدِ گلدار را، به دستش میدهم و میگویم
_الان شد، اون احتیاجتون نمیشد!
میخندد، شبیه به آقاجانِ خدابیامرز میشود
به سمت یکی از اتاقها میرود که صدایش میزنم
_آقا مهدی؟
_بله؟
_التماس دعا
``محتاجیم به دعا``یی زیرلب میگوید. و به اتاقی که کنار اتاق من است میرود تا نماز
بخواند.
•••••••••••••
سفره را که با کمکِ مادر و دخترهایِ عموسعید و عمه سهیلا میاندازیم، مادرم همه را به نشستن کنار
سفره دعوت میکند
کنارِ «فاطمه»، دخترِ عمه سهیلا که دو سالی از من بزرگتر است و انگشتر نامزدیاش در انگشتش برق
میزند، مینشینم.
و مثل همیشه با نامِ روزی دهندهمان، سر به زیر و آرام شروع میکنم
آقاجان، پدر پدرم را میگویم؛
همیشه میگفت یادت باشد قبل از غذا خوردن بسم اللّه الرحمن الرحیم
بگویی و انتهایش هم الحمداللّه رب العالمین؛میگفت باید یکجوری لطف خدا را بابت این همه نعمتِ
رنگارنگ و بی منّت، جبران کنیم؛ که البته خیلی سخت است و قابل جبران نیست؛ حتی اگر سالهاسجدهی شکر به جا بیاوریم.
آه خفیفی میکشم،
کاش اینجا بودی آقاجان! نمیدانی چقدر دلم برای موها و محاسن یک دست سپیدت، برای چشمهای آبی رنگت، برای دستهای لرزان اما پُرمهرت تنگ شده.
کم کم صحبتها شروع میشوند ،
و هر کس چیزی میگوید. بیماریِ خانم جان که از نظر پزشکان به خاطر کهولت سن است؛ ولی به نظر من برای دوری آقاجان است و
اینکه هفتهای یک نفر پیشش بماند گرفته، تا برگشتن عموسبحان از تهران و قضیهی زن گرفتنش و زیر بار نرفتنش!!
که البته فقط من درد این عموی سمجم را میدانم، دردی که خود درمان نیز هست
🍃قسمت ۳
با چشم دنبال ظرفِ قورمه سبزی مورد علاقه ام میگردم که نزدیک عموسعید میبینمش.از من دور است و محال است دستم را دراز کنم
!خجالتی بودن هم مایهی دردسرم شده، نه احساساتم را میتوانم ابراز کنم، نه هیچ چیز دیگر را
کاش مثل «مینا»، دخترِ کوچک عموسعید و خواهر «مهدی» و «مریم» سر و زباندار بودم، حداقل حرفهایم سرِ دلم نمیماندند.
همانطور با برنج سفید روبرویم بازی میکنم که دستی ظرف قورمه سبزی را جلویم میگیرد
متعجب فاطمه را نگاه میکنم و آرام میگویم:
_فکر آدمها رو میخونی؟
میخندد و با چشم به کنار دستِ عموسعید و درست جایی که مهدی نشسته اشاره میکند.
_نخیر، بنده عجیب الخلقه نیستم که! از طرف یار رسیده
اخم میکنم و ظرف را میگیرم،
کلاً فاطمه معتقد است عقد دخترعمو، پسرعمو را در آسمانها بستهاند؛ چه بسا که آن دختر و پسر من و
مهدی باشیم!
اولین قاشق قورمه سبزی را که در دهانم میگذارم، ذهنم میرود به دوران بچگیهایم......
و آن زمانهایی که مدرسه هم نمیرفتم و مهدی و عموسبحان نُه یا ده سال بیشتر نداشتند.
جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانم جان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خوردنِ قورمه سبزی
خوش عطر خانم جان بود !
•••••••••
پشت میز تحریرم مینشینم و دفترِ خط خطیهایم را باز میکنم!طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم.
بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند
و غمباد نگیرم.
اصلا همهی آدمها یکجایی، یک طوری باید همهی حرفهایشان را از پسِ پردهی دلشان بیرون بیاورند!
وگرنه جانِ آدم پر میشود
از کلمهها و جملهها و شاید دیوانها
دفتر را باز میکنم،
خودکار به دست میگیرم
و همینطور سیلِ کلمات هستند که روانهی کاغذ میشوند
چرا...چرا...چرا..؟»
ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی
درِ اتاق که باز میشود ،
و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را میبندم
و
منتظر نگاهش میکنم
لبخند میزند و میگوید:
_اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همهش تو شعر و شاعری بودی!
میداند که دستی بر قلم دارم،
از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که
راهنمایی بودند گردن من بود، میگفت تو آخرش یا شاعر میشوی یا نویسنده
_شعر؟ نه بابا! داشتم درس مینوشتم😅
ابرو بالا میاندازد
_آهان، بله! میگم هانیه؟ 😄
این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی میخواهد از زهرا بپرسد!استرس به جانم افتاد، چطور بگویم حالا؟
قبل از اینکه حرفی بزند میگویم
_زهرا هم خوبه
میخندد و میگوید:
_تیزی ها!
با پوست لبم بازی میکنم ،
و کاسهی چشمهایم هی پر و خالی میشود. من دلم برای عموی 32 سالهای که عاشق رفیقم شده گرفته....
🍃قسمت ۴
_چی شده هانیه؟
_زهرا.....
نگران نگاهم میکند.
همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟
تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف میکنم
_زهرا این هفته عقدشه.....
به خدا که من رگ بیرون زدهی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمیآورم
.
.
.
کنار حوض آبی و کوچکمان که ماهیهای قرمز و گلی درونش پیچ و تاب میخوردند، مینشینم. نگاهم را میدوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری میکند. ستارههای دورش چشمک میزنند و خودنمایی میکنند
یادش بخیر! آن وقتها که بچه بودیم،
وقتی شبها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط
خانم جان به تماشای ستارهها مینشستیم، هر کداممان ستارهای برای خودش انتخاب میکرد.
همیشه
ستارهی پرنور مالِ من بود و آن ستارهی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق
اعتراض نداشتند چون من عزیزکرده ی خانم جان بودم.به قول پدرم دیکتاتور و به گفته ی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همه ی چیزهای خوب را برای خودم میخواستم.
لبخندی از یادآوری خاطرات روی لبم مینشیند که با صدای غمگین عموسبحان، خیلی زود جایش را به
آهی کوتاه میدهد.
وقتی خبر را دادم،
آنقدر داغون شد که گفت اگر به خانه ی خودشان برود، از چهره ی
پریشانش خانم جان پس میافتد. و همینجا ماند.
کنارم مینشیند و خیره به ماه میگوید:
_پسرِ خوبیه؟
گیج و گنگ میپرسم
_کی پسرِِ خوبیه؟
از تردیدش در گفتن میتوانم بفهمم که میخواهد چه بگوید. هرچه زهرا گفته را تکرار می کنم
_آره، پسرخوبیه! مکانیکی داره؛ از اقوامِ زن داداشِ زهراست
این آه کشیدنهای پشت سرِ همش، مرا دیوانه میکنند آخر سر...
_پس خوبه... خیالم راحت شد، شاید بتونم کنار بیام، شاید......
بغضش، بغض به جانِ گلویم میاندازد.
با چشمانی لبالب از اشک میگویم
_کاش زودتر میاومدی، اونوقت اینطوری نمیشد. اونوقت زهرا غم نداشتن چشمهاش. اونوقت دمِ نامزدیش قیافه ش مثه ماتم زده ها نبود... عمو می دونی داداشش زورش کرد؟ میدونی اصلا اجازه ی
تصمیم گیری نداد بهش؟
نگاهم خیره به ماه است؛ ولی میدانم که چشمهایش نم برمیدارند. از گوشه ی چشم میبینم که دستش
مشت میشود، میبینم که لبش را میگزد
با صدایی خشدار میگوید:
_میدونستم برادرش خودرأیه؛ ولی اینقدرش رو نه، نمیدونستم
اولین قطرهی اشکم، برای مظلومیت زهرا میچکد و میگویم
_چه انتظاری میشه داشت؟ ده ساله که بعد از مرگ پدر و مادرشون زهرا رو پیش خودش نگه داشته، الان احساس میکنه باید حرف حرف خودش باشه. زهرای بیچاره هم توان مقابله باهاش رو نداره؛ یعنی
توان مقابله که نه، اون حرمت نگه میداره خودش رو مدیون میدونه به برادرش
بلند میشود و همانطور که به سمت خانه میرود میگوید
_وجود نداشت!ای کاش، "کاش"......
قطرهی دوم اشکم، می چکد؛برای "ای کاش"هایِ تلنبار شده روی قلبِ ته تغاریِ خانم جان.
میرود و خیره به ماه میمانم.
.
.
.
صبح زودتر از همیشه،
با تابش نور طلایی رنگ خورشید از پنجره ی اتاقم به داخل، چشمهایم را باز میکنم.
تمامِ شب، عکسِ چشم های پر از غم عموسبحان جلوی چشمهایم بود.
به این فکر میکردم اگر زهرا بفهمد که عمو برگشته چه میشود؟ تازه بعد از اذان صبح و نماز بود که چشمهایم گرمِ خواب شدند
مطمئن بودم از علاقهی زهرا به دردانه عمویم؛ اما زهرا نمیتوانست جلوی برادربزرگش که حکم پدری بر
گردنش داشت و از آن مهمتر احساس دِین میکرد، صاف صاف بایستد و اعتراف به عشق کند
آن هم به سبحانی که یک سال بود به تهران رفته بود و معلوم نبود کی برگردد؟؟
و شرایط این یک سالِ
اخیر که هنوز ثبات کامل پیدا نکرده بود.
از فکرهای بی سروسامانم که به نتیجه ی دقیقی نمیرسند دل میکنم و بعد از شستن دست و رویم، لباسِ
مدرسه به تن، چادرم را سر میکنم و به حیاط میروم
مادرم دنبالم میآید و میگوید:
_بدون صبحانه ضعف میکنی مادر. هنوز که زوده، بیا یه چیزی بخور بعد برو
همانطور که کفشهایم را میپوشم، میگویم:
_اشتها ندارم مامان جان! یه چیزی میخورم تو مدرسه.
_این امتحان آخر رو هم بدی راحت میشی مادر
ادامه دارد ....
🌺 مجموعه ی جدیدی، براتون آماده کردیم؛ به اسمِ #تکنیک_های_مهربانی
👈 در مجموعه ی #تکنیک_های_مهربانی ، با ترفندها و فرمول های مهربانیِ مؤثر، آشنا میشیم...
یاد میگیریم، جوری محبت کنیم، که به دل بشینه، و چجوری محبت کنیم که ازمون سوءاستفاده نشه.
4_5974335049590375801.mp3
8.17M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۱
حرفِ اول؛
تو نمی تونی به کمالِ انسانی برسی؛
مگر اینکه اهلِ #احسان باشی!
اولین تکنیکِ مهربانی و احسان؛
بخشیدنِ بدیهایِ دیگــرانه!
تکنیک هایِ بعدی وقتی به کارت میاد؛
که در تکنیک اول، موفق بشی!