⁉️ #تاحالا_به_این_فکر_کردین که گاهی میشه با رفتار خوب، یه لبخند و حتی یه «یا مهدی» گفتنِ بموقع هم، مُبلّغ مهدویت بود؟!
❣ @Mattla_eshgh
#بصیرتی
💠 آیه یأس خواندن مثل زهر مار است!
🔰 آیت الله حائری شیرازی (ره)
🔸 در جلسهای یکی از آدمهای بسیار مخلص، وقتی میخواست مشکلات را بگوید، نود و نه درصد سخنانش سخن از نارسایی ها، کمبودها و کم کاریها بود.
🔹گفتم: آقا! این #رهبر را که گذاشتهاند، امام شماست؛ لااقل، همان رفتاری که با امام جماعتتان میکنید، با او هم بکنید!
🔸 یک نفر وقتی به عنوان امام جماعت به نماز میایستد، با او چه رفتاری میکنید؟ زودتر از او به رکوع نمیروید. وقتی هم به رکوع رفت، معطل نمیشوید و خودتان را به او میرسانید. زودتر هم سر از رکوع بر نمی دارید.
⭕️ این رهبر یعنی امام؛ یعنی حداقل امام جماعت. رفتار و گفتارش را جلویت بگذار و نگاه کن.
🔹 نود و نه درصد آن، «میتوانید» است، «میشود» است، «شدنی» است، «قوت قلب» است، «روحیه دادن» است، «جرأت دادن» و «جسارت دادن» است.
🔸 گاهی هم یک اشاره میکند و اخطاری می دهد.
❗️آن وقت شما عکس این را انجام میدهید!
🔸 گفتم: در مؤسسه رازی برای اینکه بتوانند پادزهر درست کنند و سرمسازی کنند، مارها را تربیت میکنند و زهرشان را میگیرند.
🔹 ماری را جلوی من آوردند و زهرش را به من نشان دادند. شاید کمتر از یک گرم بود.
🔸 گفتند: این زهر برای کشتن هشتاد نفر کافی است!!
⭕️ آیۀ یأس خواندن، مثل زهر مار است. یک قطرهاش برای اینکه چهل نفر را از بین ببرد کافی است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۹ هر جوری حساب میکردم دلم براش خیلی تنگ شده بود و منتظر بودم تا برگرده مثل قب
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۷۰
_جدی میگی؟کی رسیدی ؟ یعنی فردا میای شرکت ؟
_جدی میگم . صبح رسیدم تا الان خواب بودم . معلوم نیست کی بیام شرکت
_آهان . خسته نباشی
_الهام ؟
_بله
_دلم برات خیلی تنگ شده قشنگم . میای ببینمت ؟
داشتم فکر میکردم چرا نمیگه دلم تنگ شده که خودش گفت !شانس آورد یعنی
_من بیام ؟
_آره گلم
_کجا !؟
_بیرون ... میخوای بیام دنبالت ؟
_ نه نه ... فقط منظورت اینه که الان بیام ؟
_آره تا فردا نمیتونم صبر کنم بیا کافی شاپی که آدرسشو برات میفرستم اوکی؟
_باشه سعی میکنم بیام . حالا آدرس بفرست
_سعی نکن .. زود بیا الی منتظرم ... فعلا
_خداحافظ
ساعت 5 بود . خدا رو شکر دیرتر زنگ نزد وگرنه مامان گیر میداد برای بیرون رفتن . سریع رفتم از توی کمد
مانتوی مشکیم رو با شلوار جین آبی روشنم و شال همون رنگیم آوردم بیرون
پارسا آدرس رو فرستاد . خیلی دور نبود طرفای آرژانتین بود .
رفتم تو سالن پیش مامان نشستم و گفتم :
-مامان ؟
_جانم ؟
-مهتاب بود سلام رسوند
_سلام میرسوندی
_رسوندم . گفت بریم بیرون خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم بهش گفتم اگه مامی جونم کاری نداشته باشه میام . برم
؟
_حالا پاشو اون کنترل رو بده تا فکرامو کنم ببینم اجازه بدم یا نه
_زرشک ! تازه میخوای اجازه بدی؟
_صد بار گفتم از این کلمه ها استفاده نکن یعنی چی زرشک و هویج و این چیزا ؟
_خوب ببخشید حالا آب زرشک ! برم ؟
_برو ولی دیر نیا مواظبم باش
_چشـــــــم .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۷۱
لپش رو بوس کردم و پریدم تو اتاق که حاضر بشم . به سرعت باد آماده شدم و با مامان خداحافظی کردم . کفشهای
اسپرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
سر کوچه یه دربست گرفتم و جلوی در کافی شاپ پیاده شدم .
تازه وقتی رسیدم فکر کردم خاک تو سرم نکنن که انقدر هولم! انگار رو هوا خودمو رسوندم اینجا ... معلوم نیست
خود پارسا اومده یا نه !
فوقش منتظر میمونم دیگه . رفتم تو .... اصولا زیاد کافی شاپ نمیرفتم چون از محیط های باز مثل پارک برای قرار
گذاشتن با دوستام بیشتر خوشم میومد . این کافی شاپم که اصلا دوست داشتنی نبود از نظرم ... زیادی گرفته و
تاریک بود مخصوصا با این آهنگ غمناکی که گذاشته بودن حس بدبختی بهم دست داد .
یه نگاه به میزهای تقریبا خالی کردم ولی پارسا رو ندیدم ... رفتم روی همون میز اولی نزدیک در نشستم که حداقل
چشمم به بیرون بیفته حس خفگی نکنم . کیفم رو گذاشتم روی میز که یکی صندلی رو به روم رو کشید بیرون و
نشست .
غافلگیر شدم پارسا بود ولی انقدر قیافش تغییر کرده بود که نشناختمش !
_چرا نزدیک در نشستی؟!
_سلام
_علیک .منو نشناختی به این گنده ای ؟
_نه والا ! با اینهمه ریش و این مدل موی جدید تو این تاریکی معلومه نشناختمت
خندید و با نگاهی به در و دیوار گفت :
_ تاریکه ولی خوب و دنجه کافی شاپه دوستم بهروزه .
دستی به ریشش کشید و گفت :
_بهم میاد ؟
یکم نگاش کردم . قیافش مردونه تر و جذاب تر شده بود ولی خستگی هم از چشماش میبارید !
_آره خیلی بهت میاد
_ولی حالم از ریش بهم میخوره
تو دلم گفتم مرض ! تو که بدت میاد چرا منو ضایع میکنی آخه !
_وقت نکردم تو این یه هفته یکم به خودم برسم . تو چطوری ؟خوبی ؟خوش گذشت من نبودم ؟
_دستامو گذاشتم روی میز و گفتم :
_خوبم ولی خوش نگذشت چون همش نگران مادرت بودم که خدایی نکرده اتفاق بدی براشون نیفته .
_عزیزم . معذرت میخوام که تو رو هم ناراحت کردم . حالش بهتره غصه نخور ... چه خوب شد که اومدی الی طاقت
دوری بیشتر از این رو نداشتم .
میخواستم جوابشو بدم که با حرکتی که یهو انجام داد انگار بهم برق 2فاز وصل کردن خشکم زد ! تا حال دست هیچ
نا محرمی بهم نخورده بود نمیدونم چجوری تو یه لحظه پارسا دستام رو گرفت توی دستش .
همه توانم رو جمع کردم و دستم رو کشیدم و بردم زیر میز . اصلا حس خوبی نداشتم !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۷۲
-چی شد عزیزم؟
با صدایی که مثل دستای یخ کردم داشت میلرزید گفتم :
_دیگه ... این کار رو نکن پارسا
_ چه کاری !؟
با تعجب نگاهش کردم . یاد اون روز افتادم که ستاره به اشکان دست داد . برای پارسا بایدم عادی باشه! این من
بودم که حس میکردم دارم خفه میشم ... خوشبختانه بلند شد و گفت :
_ای بابا یادمون رفت یه چیزی سفارش بدیم . الان میام
به دستام نگاه کردم . چقدر راحت به خودش اجازه داد بهم بی احترامی کنه !میدونستم الان تو این دوره زمونه این
چیزا دیگه عادیه و هر دختر پسری به راحتی بهم دست میدن و هزار چیز دیگه . ولی تربیت خانوادگی من همچین
اجازه ای نمیداد ! فکر کردم پارسا تقصیریم نداره . شاید دختری مثل دخترای خانواده ما کم پیدا میشه !
داشت با یه سینی توی دستش میومد سر میز . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار مزاحم تو ذهنم رو فعلا پس
بزنم .
_بفرمایید . به سلیقه خودم برات کیک و نسکافه آوردم . اگه دوست نداری بگم قهوه بیاره
_نه ممنون . نسکافه دوست دارم
_خوبه . پس بخور
خودش شروع کرد به خوردن . ولی من راه گلوم انگار بسته شده بود . کاش به جای اینجا تو شرکت خودمون بودیم
. فضای اونجا رو بیشتر دوست داشتم
_الی ؟
سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم . چند لحظه ای بهم خیره شد و آروم پرسید :
-خوبی؟
با یه لبخند تصنعی جواب دادم
_خوبم
_وقتی میخندی خیلی خوشگلتر میشی مخصوصا با شالی که امروز سرت کردی
از نگاه خیره اش معذب شدم . دستم رو دور فنجون حلقه کردم و یه مرسی آروم گفتم
_دستتو بیار
با تعجب پرسیدم :
-دستمو !؟
نیشخندی زد و گفت :
_نترس نمیذارم دستم بهت بخوره ! دستتو بیار کار دارم
پس فهمیده بود حال بدم رو ولی خودشو به اون راه زده بود . هنوز منتظر داشت نگاهم میکرد . دستم رو با تردید
بردم طرفش
یه جعبه کوچیک گذاشت کف دستم . البته متوجه شدم که از قصد با فاصله انداختش که مثال دستش بهم نخوره ! ولی
چیزی نگفتم
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۷۳
_این چیه ؟
_بازش کن ببین .
_مناسبتش چیه ؟
_ تو فکر کن سوغاتیه
_ولی من که تو این شرایط ازت توقع سوغاتی نداشتم پارسا !
_بازش کن ببین اصلا خوشت میاد یا نه چون ارزش زیادی نداره
_ارزشش به اینه که یادم بودی
خنده روی لبش جمع شد و سرش رو انداخت پایین . من که چیزی نگفتم ناراحت بشه !
_خوبی ؟ حرف بدی زدم ؟
_نه عزیزم . بازش کن
پاپییون روی جعبه رو باز کردم و درش رو برداشتم . یه انگشتر نقره بود که خیلی خوشگل و بانمک بود مدلش. از
انگشترهای درشت همیشه خوشم میومد
_وای این چقدر خوشگله
_جدی خوشت اومد ؟
-آره خیلی قشنگه مرسی
_قابل تو رو نداره . اگه وقتشو داشتم برات یه چیز بهتر میخریدم
_همین خیلیم خوبه واقعا ممنون
حس کردم دوباره رنگ نگاهش عوض شد و یه غمی توی چهرش نشست ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و
شروع کرد به حرف زدن .
نزدیک 3 ساعت پیش هم بودیم و پارسا خودش تا نزدیکای خونه رسوندم و رفت . بهروز رو ندیدم دلم میخواست
بدونم این دوستشم مثل اشکان و ایمانه یا نه ! ولی یه پسره دیگه پشت صندوق بود که پارسا مهران صداش زد .
اگر اون روز پارسا دستمو نگرفته بود میتونستم بگم خیلی روز خوبی بود و بهم خوش گذشته بود ولی خوب فاکتور
گرفتن اون حس بد خیلیم برام راحت نبود و در واقع سخت بود !
جوری که اون شب سر نمازم ناخودآگاه گریه ام گرفت و کلی از خدا عذرخواهی کردم . اما بازم سبک نشدم ! حتی
حس میکردم یه جورایی به مامان علاوه بر دروغ گفتن خیانت هم کردم . خیانت به اعتمادی که همیشه بهم داشت !
کاش میتونستم همه حرفای دلم رو به ساناز بزنم ولی حیف که اون از منم بی جنبه تر بود !
از دوستیه نا محسوس من و پارسا تقریبا دو ماه میگذشت . دو ماهی که هر روزش پر بود از قهر و آشتی و گاهی بی
تفاوتی و بی خبری !
ساناز قولی رو که داده بود به کلی فراموش کرده بود و همچنان نیومده بود که پارسا رو ببینه ! منم چون مطمئن بودم
با دیدن تیپ ظاهری پارسا با سانی دعوام میشه دوباره دیگه حرفی به میون نیاورده بودم .
قدم خیر همچنان در پی دلبری از پارسا بود و من رو گاهی واقعا به سطوح میاورد ! ولی خوب انقدر جایگاه خودم رو
تو قلب پارسا محکم میدیدم که شاید به نظرم حرکات بابایی یه جورایی بچه گانه و بی اهمیت میومد !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 این جمعه هم گذشت و نشد موعد فرج / شنبه غروب جمعه ترین روز هفته است
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
مطلع عشق
: 💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند #موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید #قسمت_دوم
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🌺ازدواج با مهرطلب مجاز است❓
#قسمت_سوم
🔹مهرطلب ها #نیاز به تایید دائمی دیگران دارند و اگر کار یا رفتارشان توسط دیگران تایید نشود، #احساس رضایت و آرامش نمی کنند. آنها عقاید مشخصی در مورد موضوعات ندارند
و بیشتر ترجیح می دهند با #تملق گویی دیگران را تایید کنند. افراد مهرطلب از طلب کردن #حق خودشان پرهیز می کنند چون از اینکه بخواهند حقشان را بگیرند #خجالت می کشند و شرم می کنند.
🔹مهرطلب ها از #مقاومت آشکار و مستقیم در برابر دیگران به طور جدی اجتناب می کنند. از #اظهار عقیده و نظر خود پرهیز می کنند.
#ادامه_دارد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔰نایل فرگوسن، استراتژیست ارشد آمریکایی:
✅ قدرت انقلاب ایران از حجم بالای زاد و ولد در سالهای اولیه است!
⚠️همین مسئله باعث شد تا غرب به سرعت وارد عمل شود تا این رشد جمعیت که باعث قدرت روزافزون ایران شده بود را کنترل کند.
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۱۷
#فرزندآوری
سلام علیکم
خاله ای داشتم مادر چهار فرزند بود که یکی از آنها هم شهید شد.
سال 87 بود روزی منزلشون رفتم برای احوال پرسی. از من پرسیدن چندتا بچه داری؟ گفتم یکی و نصفی☺
(بچه دومم تو راه بود) .بعدش گفتم دیگه هم بسه.(دوران جاهلیت بود دیگه😊.اگه می خواستی بچه سوم بیاری می کشتنت😲)
ایشون نگاهی به من کرد وگفت:
نه خاله ،این حرفو نزن. بقول قدیمیها دو تا بچه نون سر سفره است(کنایه از اینکه خطر از بین رفتنشون زیاده )
بعدش گفتن من اگه تونستم داغ فرزندم هادی رو تحمل کنم چون سه تا دیگه داشتم وگرنه دق می کردم😲
خدارحمتش کنه البته ایشون فرزند دوم منو ندید و چند ماه بعد از دنیا رفت و قبرش کربلاست ولی من حرف ایشون آویزه گوشم شد والان سه فرزند دارم و دعا کنید خدا باز هم به من فرزند عنایت کنه. آمین
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📚نام کتاب:"خداحافظ سالار"
🖋نویسنده: حمید حسام
📑انتشارات: نشر بیست و هفت
📖توضیحات:
کتاب «خداحافظ سالار»، خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی، قافله سالار مدافعان حرم است، که به زندگی و فراز و نشیب های این شیرزن بزرگ پرداخته که از کودکی آغاز و نهایتا به شهادت سردار همدانی در سال ١٣٩٤ ختم می شود.
شروع کتاب از سال ۹۰ و بحران سوریه و دمشق که در آستانه سقوط قرار داشت آغاز می شود و با بازگشت و تداعی خاطرات دوران کودکی همسر شهید در دهه ۴۰ ادامه می یابد.
این کتاب حاصل ۴۴ ساعت مصاحبه با همسر شهید است که نوع روایت داستانی هیچ دخل تصرفی را در آن وارد ننموده است.
لینک خرید کتاب:
bookroom.ir/book/52913
📗📘📙
@ketabe_khoob