شـاید من:)
ولی حتی نزدیک ترین اشخاص زندگیم هم نمیدونه تو مغزم چی میگذره:)
چون خیلی پیچیده است
واسه هر شخص اون شخصیتی رو ارائه میدم که میخواد ببینتش.
شـاید من:)
شهربانو قصه چقدر خسته است..
ولی نباید برای داستانی که تازه ۱۰ صفحه اش رو نوشتم اشکم بچکه..
#پاراگراف
۴۹_خواهر من
اکنون برای تو مینویسم برای تویی که با رفتار های کودکانه من ساختی و هربار همچو اقیانوس مرا
در اغوش کشیدی.
تو برای من
از خواهر
از برادر
از دوست
از همه همه فراتری
تو در هر شرایطی مادر شدی و من را در خودت پناه دادی،
پدر شدی و در شرایط سخت، کوه استوار زندگی ام شدی،
همچوخواهر همدم،
مانند برادر پناه و
بسان دوست شنوا.
من به تو وابسته ام، مانند
ساقه به ریشه،
ستاره به اسمان،
ماه به خورشید و
ماهی به دریا..
زیرا تو
در روزگار سختی ،تنهایی ،بیکسی، غم اندوه ، شادی
تو درکنارم بودی
من به همراه تو جاده های زیادی را طی کرده ام،
در مهمانی های زیادی خندیده ام،
شب های زیادی را سحر کرده ام و
روزهای زیادی تا شامگاه سخن گفتهام،
در طی این پانزده سال و اندی
تو حتی یک نفس هم من را به حال خود رها نکردی.
اکنون که قرار است از خانه پدری کوچ کنی و به مقصد عشق برسی،
وقت ان فرا رسیده که در باب این پانزده سال کمال تشکر را از تو به جای بیاورم
(سپاس ای نخستین شخص مفرد من
سپاس ای خواهرم)
_سیده زهرا موسوی