eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
440 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ مهدی جان سلام به تـو ای گل نرگـس! سلام به تو که در سيم خاردار گناهانمان اسيری ما را ببخش! که حتی به اندازه‌ ی نجات دادن گلی از ميان سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چه برسـد به تلاش برای رهایی شما از زندان غيبــت. 🌹تعجیل در فرج صلوات🌹 🌷@MazhabiiiTor🌷
♥️ 🌻 •شـ℘ـیدآوینۍ•🍁 °|بالے🕊 نمیخواهم ایݩ↶ پوتین هاے ڪہنه‌هم مےتواند🙂 مـ﹏ـرا به آسمانها✨ بِبرد|° ←مݩـ✌️🏻 هـ﹏ـم بالۍ🕊 نمۍخوآهم بۍشَڪ بآ چآدُرمـ°🙂 هم ←↶ مےتوانَم مُسافِرآسماݩـ°✨• بآشَم حاݪ‌مݩ‌باچآدرمشڪۍ‌خوش‌است😍 ←ماشهادت دادیم که شهادت زیباست🌻 🌹@MazhabiiiTor🌹
بردار اون دختری که نگاه کردی صورتش ناموس امام_زمانم (عج) ها! 😔 خواهری که با آرایش و..... دلبری میکنی؟! ناموس امام_زمانم (عج) هستی ها! 😔 🦋 🎀@MazhabiiiTor🎀
مادر شهید سعید علیزاده میگفت : سعید ببین.: برو من کاری ندارم یا شهید میشی یا سالم بر میگردی! :) من حوصله جانبازی ایناروندارم..😁🌱 🦋@MazhabiiiTor🦋
☝️🏼اگر بہ تو گفـــتند: لباستــ گـــشاد استــ ❌و براے مناسبــ نمےباشــد...↯ 👌🏼↫تو هم بـــگو لبـــاس شما تنـــگ استــ ❌و براے مناسبـــ نیستــ... 🎀@MazhabiiiTor🎀
"عشق‌وعاشقے سن‌وسال نمےشناسد ♥️| پدر آدم را در میاورد...!" 🕊@MazhabiiiTor🕊
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
#شهیدعلی‌الهادۍاحمدحسین "عشق‌وعاشقے سن‌وسال نمےشناسد ♥️| #عشق پدر آدم را در میاورد...!" 🕊@Mazha
: یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم، از او پرسیدم شما هستے؟! گفت : بلہ گفتم : از شما یک درخواست دارم و آن اینکہ اسم من را نیز جزء شهدا در لیستـے کہ می‌نویسد و شما را گلچین می‌کند بنویسی! شهیداحمدمشلب بہ من گفت : اسمت چیست ؟ گفتم : علی‌الهـادی شهیداحمدمشلب گفت : این اسم برای من آشناست من اسم تو را در لیستے که حضرت زهرا بود دیده‌ام و بہ زودی بہ ما ملحق خواهے شد |شهیدعلےالهادی‌بعد از دو ماه بہ رسید :) | 🌼@MazhabiiiTor🌼
♡ شهدا‌از‌فرصت‌هایےڪه نصیبشان‌شد نھایت‌استفاده‌روبُردند.. ودرنھایت‌بُردند. 🕊 🦋@MazhabiiiTor🦋
••🌸•• •شہدازنده ان... ھنوز هوامون رودارن ... هنوزمراقب ماهستن ... تایہ‌وقت راه روگم‌نڪنیم ... قدرشون روبدونیم :) باهاشون‌حرف‌بزنیم ازشون‌ڪمڪ بخوایم :) 🌸@MazhabiiiTor🌸
ღـ🥀♥️ 😞🤲🏻 _خواهࢪے[🧕]↷* _داداشے [👨]↷* 💡این ڪلمات دارنـ🚦✨ میگن جایے ڪھ تۅ باشے با نفࢪ سوم ...!😈♨️* بعضےا زما بچھ مذهبےها،خۅدمان را زدھ‌ایم بہ آن ࢪاه🛤🚧* ↫کہ‌ ما یاور امام زمانیمـ🤩🖐🏻* ↫ما شهداے آیندھ ایمـ!! ۅ...🎇* چࢪا دقت نمیڪنیم‼️ ڪہ بھ صࢪف گفتن ڪلمھ "برادࢪ" یا "خواهࢪ" ڪسے برادر یا خواهر دیگࢪۍ نشدھ...📲|••* ۅ حق شدن ࢪا نداࢪد؛ چھ زن، چھ مࢪد💣|••* صمیمیت نمےآۅࢪد📛|••* جامعہ مجازۍ مهدوۍ اینست🌐⁉️* مۅاظب ࢪد ۅ بدل ڪردن.. بین ۅ... 👫* این ࢪوایت ࢪا بھ خاطࢪ داشتھ باشیم ڪھ: ۅ قرین یڪدیگرند➕|••* اگر یڪے ࢪفت ، دیگࢪۍ هم خۅاهد ࢪفت⚓️|• مࢪاقب دینمان ۅ دین ڪسانے ڪھ دۅستشان داࢪیم باشیم🎈|•* 🌺@MazhabiiiTor🌺
خوابش را دید و گفت: چگونه توفیق پیدا کردی؟ _گفت از آنچه دلم میخواست، ...🥀 ------------------------------- 💝@MazhabiiiTor💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ مهدی جان سلام به تـو ای گل نرگـس! سلام به تو که در سيم خاردار گناهانمان اسيری ما را ببخش! که حتی به اندازه‌ ی نجات دادن گلی از ميان سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چه برسـد به تلاش برای رهایی شما از زندان غيبــت. 🌹تعجیل در فرج صلوات🌹 🌷@MazhabiiiTor🌷
|•🌸🌿•| 🌺 چادࢪ پوشیدن🧕🏻🖤 به معناے چادرے بودن نیست! چادر ای، ڪه دل میشڪاند،💔چادرے نیسٺ. چادری ای، ڪه خبࢪچینے🕸 میڪند، چادرے نیسٺ. چادری ای، ڪه با آࢪایش💅🏼 دلبرے میڪند، چادرے نیسٺ..! بہ‌هࢪچادࢪ پوشے، چادࢪے نگویید بہ فࢪشتگان ِ خدا بࢪ میخورد🙂🌿 🌷@MazhabiiiTor🌷
|•🌸🌿 [ ] میگفت:↓ میدونے ڪِـۍ از چشم‌ خدا میوفتے؟! زمانے ڪھ آقا‌ ❗️ سرشو‌ بندازه‌ پایین‌ و... از‌گناه‌ ڪردن‌ تو خجالت بڪشھ!🥀 ولے ٺـو‌انگار‌ نـہ انگار..! رفیــق نزار‌ڪارت بـہ اون‌ جاها برسـہ!!! 🎀@MazhabiiiTor🎀
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و هشتم✨ _کجایی تو؟😧نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟!😟😧 -مگه چقدر طول کشیده؟!!😟 -به...خانوم ما رو..😁الان سه ساعته رفتی. شرمنده شدم.گفتم: _ببخشید.متوجه زمان نشدم.😅 بالبخند گفت: _اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم.😍😋 رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد. ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم: _امین،من راضیم به رفتنت.😊 چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم.☺️ بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم. 🌟سوره مؤمنون🌟 اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت: _زهرا😊 بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _جانم😒 -قول و قرارمون یادت رفته؟😕 -کدومشو میگی؟🙁 -اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم.😍 خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد.😍😍 برگشتیم تهران... دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت: _دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی.😁 فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم. تو دلم غوغا بود🌊😄 ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد. به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ 😡😞امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟ از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم: _امین😊 سرش پایین بود،گفت:_بله😔 گفتم: _اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟☺️😌 سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت: _یه بار دیگه.😉 تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین جانم😍😌 لبخند زد و گفت: _جان امین😍 مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم: _غذاتو بخور که بریم.☺️😋 از همین الان دلم براش تنگ شده بود. گفتم: _هنوز هم خوش قولی؟😊 لبخند زد و گفت:بله😇 -محمد میدونه؟ -نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی. مرموز نگاهش کردم و گفتم: _چرا اونوقت؟🙁 -بد جنس شدم.😉 دو روز گذشت... برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم: _امشب میخوام بگم.😌 گفت: _من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو. محکم گفتم:نه.✋ -چرا؟😕 -بد جنس شدم.😉 خندید و چیزی نگفت.😁 بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم: _📢توجه بفرمایید...توجه...توجه📢 همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم: _جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید.📷😄 امین باتعجب😟 نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت: _جدا؟!! چه افتخاری؟!!!😃 علی گفت: _ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه.😆😁 باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟😬😃 همه گفتن:_نه.😁😂😃😄 جدی گفتم: _پشیمون میشین.😐 همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم: _ایشون در آینده👣شهید امین رضاپور👣 هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه.😐 امین ناراحت نگاهم کرد و گفت: _خودم میگفتم بهتر بود.😒 بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم: _هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو.😒😢 محمد گفت:.. ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 🌼@MazhabiiiTor🌼
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈پنجاه و نهم✨ محمد گفت: _راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!😳 امین گفت:_بله،با اجازه تون.😊 علی باتعجب گفت: _دو ماه دیگه عروسیتونه!!😟😧 امین گفت: _تا اون موقع برمیگردم.😊 محمد گفت: _کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!😐 امین چیزی نگفت.باخنده گفتم: _خودم انجام میدم.😁 علی گفت:_تنهایی؟؟!!!😠 -دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.😎😌 محمد به امین گفت: _امین،داره جدی میگه؟؟!!!😳😥 امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم: _چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟😁😉 علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.😠😠اینبار علی جدی گفت: _امین،واقعا میخوای بری سوریه؟😠 امین گفت: _بله با اجازه تون.😊 علی عصبانی شد،😠خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد. بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت: _برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.🤗 بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت: _پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟😊😥 امین گفت:برمیگردم.☺️ تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه. مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت: _داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....😢😥 -محمد😐 محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم. قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم. امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد💔😞 ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم. روز آخر شد. امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت: _زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.😊 مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم. -زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.😊 بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت💌 بهم داد و گفت: _اگه برنگشتم اینو بازش کن.☺️ دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.😢 -حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.☺️💍 قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...🎒✨ ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 🦋@MazhabiiiTor🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دَرمیان‌قَبـر‌مَـݩ‌اَزمَـݩ‌چِـھ‌میپُـرسـے مَلَـڪـ ؟!.. ایـݩ‌لِـباسِ مِـشڪـےمَن‌مُھرِعَفوِ "زِینݕـ️ـ" اسـٺـ... 🦋@MazhabiiiTor🦋
‌‌‌‌‌‌‌‌『 🌿 』 .|🥀|⇠ • استاد‌پناهیان : تجربہ‌بهم‌یا‌دداده‌کہ... برای‌اینکه‌طلب‌ِشهادت‌کنی ‌نبایدبه‌گذشته‌خودت‌نگاه‌کنی! راحت‌باش.. نگران‌ِهیچی‌نباش؛ فقط‌مواظب‌این‌باش‌کھ شیطون‌بهت‌نگه‌تولیاقت‌ِشھادت‌نداری!((:✌️🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❥︎∞ 🕊@MazhabiiiTor🕊 •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🤗💌 بآ..! آن‌هَمِــھ‌‌‌‌دِلـدآدِھ‌‌‌..•• دِلَــش..! قِسمَـت‌ِمآشُــد••! اے‌مَـن‌بِھ‌‌‌‌فَدآے‌ِ•• دِل‌ِدیــوآنِھ‌‌‌‌پَــسَندَش💔🖐🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❥︎∞ 🌼@MazhabiiiTor🌼 •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ مهدی جان سلام به تـو ای گل نرگـس! سلام به تو که در سيم خاردار گناهانمان اسيری ما را ببخش! که حتی به اندازه‌ ی نجات دادن گلی از ميان سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چه برسـد به تلاش برای رهایی شما از زندان غيبــت. 🌹تعجیل در فرج صلوات🌹 🌷@MazhabiiiTor🌷
•• و‌خدا‌خواست‌! که‌یعقوب‌نبیندیک‌عمر . . شهر‌بی‌یار‌مگر ارزش‌دیدن‌دارد؟! 💚 🌸@MazhabiiiTor🌸
•◌🌿🦋🌿◌• نگذاریداصل‌حجاب‌درجامعہ‌اسلامے، کم‌رنگ‌شود! بہ‌خصوص‌عفت‌وپاکدامنے گسترش‌پیداکند،تافحشاءومنکرات‌کمتر وکمترشود.🦋 شہیدهادےصدقیان 🎀@MazhabiiiTor🎀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 🤗 هیهـاتـــ✋ اگر یـار بـخـواهــی و نباشــم>ای تو همه جــان و جهــانم...✨💚 🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼 🌷@MazhabiiiTor🌷