#شهیدانه♥️
#چادرانه🌻
•شـ℘ـیدآوینۍ•🍁
°|بالے🕊 نمیخواهم ایݩ↶
پوتین هاے ڪہنههم مےتواند🙂
مـ﹏ـرا به آسمانها✨ بِبرد|°
←مݩـ✌️🏻 هـ﹏ـم
بالۍ🕊 نمۍخوآهم
بۍشَڪ بآ چآدُرمـ°🙂
هم ←↶
مےتوانَم مُسافِرآسماݩـ°✨• بآشَم
حاݪمݩباچآدرمشڪۍخوشاست😍
←ماشهادت دادیم که شهادت زیباست🌻
#خادم_گمنام
🌹@MazhabiiiTor🌹
#تلنگر
بردار اون دختری که نگاه کردی صورتش ناموس امام_زمانم (عج) ها! 😔
خواهری که با آرایش و..... دلبری میکنی؟! ناموس امام_زمانم (عج) هستی ها! 😔
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🦋
#خادم_گمنام
🎀@MazhabiiiTor🎀
#طنز_شهیدانه
#مادرانه
مادر شهید سعید علیزاده میگفت :
سعید ببین.:
برو من کاری ندارم
یا شهید میشی
یا سالم بر میگردی! :)
من حوصله جانبازی ایناروندارم..😁🌱
#خادم_گمنام
🦋@MazhabiiiTor🦋
☝️🏼اگر بہ تو گفـــتند: لباستــ گـــشاد استــ
❌و براے #مد مناسبــ نمےباشــد...↯
👌🏼↫تو هم بـــگو لبـــاس شما تنـــگ استــ
❌و براے #بهشت مناسبـــ نیستــ...
#خادم_گمنام
🎀@MazhabiiiTor🎀
#شهیدعلیالهادۍاحمدحسین
"عشقوعاشقے سنوسال نمےشناسد
♥️| #عشق پدر آدم را در میاورد...!"
🕊@MazhabiiiTor🕊
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
#شهیدعلیالهادۍاحمدحسین "عشقوعاشقے سنوسال نمےشناسد ♥️| #عشق پدر آدم را در میاورد...!" 🕊@Mazha
.
متولدسال۱۹۹۹در جنوبلبنان
تاریخشهادت: ۲۷خرداد۹۵
هنگام #شهادت ۱۷سالداشت :)
🌷@MazhabiiiTor🌷
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
#شهیدعلیالهادۍاحمدحسین "عشقوعاشقے سنوسال نمےشناسد ♥️| #عشق پدر آدم را در میاورد...!" 🕊@Mazha
#شهیدعلیالهادی :
یک شب در خواب دوست شهیدم
را دیدم،
از او پرسیدم شما #شهیداحمدمشلب هستے؟!
گفت : بلہ
گفتم : از شما یک درخواست دارم
و آن اینکہ اسم من را نیز جزء
شهدا در لیستـے کہ
#حضرتزهراسلاماللهعلیها مینویسد
و شما را گلچین میکند بنویسی!
شهیداحمدمشلب بہ من گفت :
اسمت چیست ؟
گفتم : علیالهـادی
شهیداحمدمشلب گفت :
این اسم برای من آشناست
من اسم تو را در لیستے که
حضرت زهرا بود دیدهام
و بہ زودی بہ ما ملحق خواهے شد
|شهیدعلےالهادیبعد از دو ماه
بہ #شهادت رسید :) |
🌼@MazhabiiiTor🌼
♡
شهداازفرصتهایےڪه نصیبشانشد
نھایتاستفادهروبُردند..
ودرنھایتبُردند.
#شهید🕊
🦋@MazhabiiiTor🦋
••🌸••
•شہدازنده ان...
ھنوز هوامون رودارن ...
هنوزمراقب ماهستن ...
تایہوقت راه روگمنڪنیم ...
قدرشون روبدونیم :)
باهاشونحرفبزنیم
ازشونڪمڪ بخوایم
#فقطمنتظرنصداشونڪنی:)
🌸@MazhabiiiTor🌸
#تلنگࢪانـღـ🥀♥️
#بهخودمونبیایم😞🤲🏻
_خواهࢪے[🧕]↷*
_داداشے [👨]↷*
💡این ڪلمات #حࢪمت دارنـ🚦✨
میگن جایے ڪھ تۅ باشے با #نامحࢪم
نفࢪ سوم #شیطانھ...!😈♨️*
بعضےا زما بچھ مذهبےها،خۅدمان را زدھایم بہ آن ࢪاه🛤🚧*
↫کہ ما یاور امام زمانیمـ🤩🖐🏻*
↫ما شهداے آیندھ ایمـ!! ۅ...🎇*
چࢪا دقت نمیڪنیم‼️
ڪہ بھ صࢪف گفتن ڪلمھ "برادࢪ" یا "خواهࢪ" ڪسے برادر یا خواهر دیگࢪۍ نشدھ...📲|••*
ۅ حق #صمیمے شدن ࢪا نداࢪد؛
چھ زن، چھ مࢪد💣|••*
صمیمیت #محࢪمیت نمےآۅࢪد📛|••*
جامعہ مجازۍ مهدوۍ اینست🌐⁉️*
مۅاظب #شڪلڪ ࢪد ۅ بدل ڪردن..
بین #نامحࢪمان ۅ... 👫*
این ࢪوایت ࢪا بھ خاطࢪ داشتھ باشیم ڪھ:
#ایمان ۅ #حیا قرین یڪدیگرند➕|••*
اگر یڪے ࢪفت ، دیگࢪۍ هم خۅاهد ࢪفت⚓️|•
مࢪاقب دینمان ۅ دین ڪسانے ڪھ دۅستشان داࢪیم باشیم🎈|•*
🌺@MazhabiiiTor🌺
خوابش را دید و گفت:
چگونه توفیق #شهادت پیدا کردی؟
_گفت از آنچه دلم میخواست،
#گذشتم...🥀
-------------------------------
💝@MazhabiiiTor💝
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مهدی جان
سلام به تـو ای گل نرگـس!
سلام به تو که در سيم خاردار
گناهانمان اسيری
ما را ببخش!
که حتی به اندازه ی نجات دادن گلی از ميان سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چه برسـد به تلاش برای رهایی شما از زندان غيبــت.
🌹تعجیل در فرج #پنج صلوات🌹
🌷@MazhabiiiTor🌷
|•🌸🌿•|
#چادرانہ🌺
چادࢪ پوشیدن🧕🏻🖤
به معناے چادرے بودن نیست!
چادر ای، ڪه دل میشڪاند،💔چادرے نیسٺ.
چادری ای، ڪه خبࢪچینے🕸 میڪند، چادرے نیسٺ.
چادری ای، ڪه با آࢪایش💅🏼 دلبرے میڪند، چادرے نیسٺ..!
بہهࢪچادࢪ پوشے، چادࢪے نگویید
بہ فࢪشتگان ِ خدا بࢪ میخورد🙂🌿
#خدای_مهربانم
#خادم_گمنام
🌷@MazhabiiiTor🌷
|•🌸🌿
[ #تلنگرانھ ]
میگفت:↓
میدونے ڪِـۍ از چشم خدا میوفتے؟!
زمانے ڪھ آقا #امامزمان❗️
سرشو بندازه پایین و...
ازگناه ڪردن تو خجالت بڪشھ!🥀
ولے ٺـوانگار نـہ انگار..!
رفیــق نزارڪارت بـہ اون جاها برسـہ!!!
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#خادم_گمنام
🎀@MazhabiiiTor🎀
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈پنجاه و هشتم✨
_کجایی تو؟😧نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟!😟😧
-مگه چقدر طول کشیده؟!!😟
-به...خانوم ما رو..😁الان سه ساعته رفتی.
شرمنده شدم.گفتم:
_ببخشید.متوجه زمان نشدم.😅
بالبخند گفت:
_اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم.😍😋
رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد.
ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم:
_امین،من راضیم به رفتنت.😊
چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم.☺️
بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم.
🌟سوره مؤمنون🌟 اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت:
_زهرا😊
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_جانم😒
-قول و قرارمون یادت رفته؟😕
-کدومشو میگی؟🙁
-اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم.😍
خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد.😍😍
برگشتیم تهران...
دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت:
_دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی.😁
فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم.
تو دلم غوغا بود🌊😄 ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد.
به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ 😡😞امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟
از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم:
_امین😊
سرش پایین بود،گفت:_بله😔
گفتم:
_اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟☺️😌
سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت:
_یه بار دیگه.😉
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین جانم😍😌
لبخند زد و گفت:
_جان امین😍
مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم:
_غذاتو بخور که بریم.☺️😋
از همین الان دلم براش تنگ شده بود.
گفتم:
_هنوز هم خوش قولی؟😊
لبخند زد و گفت:بله😇
-محمد میدونه؟
-نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
_چرا اونوقت؟🙁
-بد جنس شدم.😉
دو روز گذشت...
برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم:
_امشب میخوام بگم.😌
گفت:
_من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو.
محکم گفتم:نه.✋
-چرا؟😕
-بد جنس شدم.😉
خندید و چیزی نگفت.😁
بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم:
_📢توجه بفرمایید...توجه...توجه📢
همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم:
_جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید.📷😄
امین باتعجب😟 نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت:
_جدا؟!! چه افتخاری؟!!!😃
علی گفت:
_ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه.😆😁
باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟😬😃
همه گفتن:_نه.😁😂😃😄
جدی گفتم:
_پشیمون میشین.😐
همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم:
_ایشون در آینده👣شهید امین رضاپور👣 هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه.😐
امین ناراحت نگاهم کرد و گفت:
_خودم میگفتم بهتر بود.😒
بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو.😒😢
محمد گفت:..
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🌼@MazhabiiiTor🌼
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈پنجاه و نهم✨
محمد گفت:
_راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!😳
امین گفت:_بله،با اجازه تون.😊
علی باتعجب گفت:
_دو ماه دیگه عروسیتونه!!😟😧
امین گفت:
_تا اون موقع برمیگردم.😊
محمد گفت:
_کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!😐
امین چیزی نگفت.باخنده گفتم:
_خودم انجام میدم.😁
علی گفت:_تنهایی؟؟!!!😠
-دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.😎😌
محمد به امین گفت:
_امین،داره جدی میگه؟؟!!!😳😥
امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم:
_چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟😁😉
علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.😠😠اینبار علی جدی گفت:
_امین،واقعا میخوای بری سوریه؟😠
امین گفت:
_بله با اجازه تون.😊
علی عصبانی شد،😠خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد.
بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت:
_برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.🤗
بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت:
_پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟😊😥
امین گفت:برمیگردم.☺️
تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه.
مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت:
_داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....😢😥
-محمد😐
محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم.
قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم.
امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد💔😞 ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم.
روز آخر شد.
امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت:
_زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.😊
مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم.
-زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.😊
بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت💌 بهم داد و گفت:
_اگه برنگشتم اینو بازش کن.☺️
دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.😢
-حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.☺️💍
قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...🎒✨
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🦋@MazhabiiiTor🦋
دَرمیانقَبـرمَـݩاَزمَـݩچِـھمیپُـرسـے مَلَـڪـ ؟!..
ایـݩلِـباسِ مِـشڪـےمَنمُھرِعَفوِ "زِینݕـ️ـ" اسـٺـ...
#چادرانه
#خادم_گمنام
🦋@MazhabiiiTor🦋
『 🌿 』
.|🥀|⇠ #شهیدانہ
•
استادپناهیان :
تجربہبهمیاددادهکہ...
برایاینکهطلبِشهادتکنی
نبایدبهگذشتهخودتنگاهکنی!
راحتباش..
نگرانِهیچینباش؛
فقطمواظباینباشکھ
شیطونبهتنگهتولیاقتِشھادتنداری!((:✌️🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#فدایےبانوۍدمشق❥︎∞
🕊@MazhabiiiTor🕊
•
#عاشقانھ_مذهبے🤗💌
بآ..!
آنهَمِــھدِلـدآدِھ..••
دِلَــش..!
قِسمَـتِمآشُــد••!
اےمَـنبِھفَدآےِ••
دِلِدیــوآنِھپَــسَندَش💔🖐🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#فدایےبانوۍدمشق❥︎∞
🌼@MazhabiiiTor🌼
•
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مهدی جان
سلام به تـو ای گل نرگـس!
سلام به تو که در سيم خاردار
گناهانمان اسيری
ما را ببخش!
که حتی به اندازه ی نجات دادن گلی از ميان سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چه برسـد به تلاش برای رهایی شما از زندان غيبــت.
🌹تعجیل در فرج #پنج صلوات🌹
🌷@MazhabiiiTor🌷
••
وخداخواست!
کهیعقوبنبیندیکعمر . .
شهربییارمگر
ارزشدیدندارد؟!
#اللهمعجلالولیکالفرج💚
#خادم_گمنام
🌸@MazhabiiiTor🌸
•◌🌿🦋🌿◌•
#چادرانه
نگذاریداصلحجابدرجامعہاسلامے،
کمرنگشود!
بہخصوصعفتوپاکدامنے
گسترشپیداکند،تافحشاءومنکراتکمتر
وکمترشود.🦋
شہیدهادےصدقیان
#شهیدانه
#خادم_گمنام
🎀@MazhabiiiTor🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌻
#مولا_جانم_مهدی_جان🤗
هیهـاتـــ✋ اگر یـار بـخـواهــی و نباشــم>ای تو همه جــان و جهــانم...✨💚
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼
🌷@MazhabiiiTor🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🦋
#خدا_رو_چه_دیدی😍
شاید جوری کـارات ردیف شه
که به اندازه ی همه ی روزای زندگیت
شاد شـــی(:😃
🌸@MazhabiiiTor🌸