پارت ده
احساس کمبود بود که مرا بیشتر در آشپزخانه نگه می داشت و مانع می شد زیاد در جمع ظاهر شوم.آن شب هم به
هر حال با احساسات تلخ و شیرین گذشت.در روزهای بعد در هر فرصتیکه با خانوم نکوهی تنها می شدیم از
خاطرات آن شب می گفت واین که چه قدر به همه خوش گذشته بود.در البالی صحبت هایش لبخندی زیرکانه می
زد و سر بسته اشاره می کرد که خانواده ی نکوهی خیلی در مورد من پرس و جو می کنند.هر بار از عمد به روی خود
نمی آوردم و با گفتن )اونا لطف دارن(صحبت را عوض می کردم.عاقبت دو هفته بعد پرستاری که دربه در دنبالش
می گشتند پیدا شد و من که تازه به شیطنت بچه ها عادت کرده بودم آنها را به دست پرستار جدید سپردم و رفتم تا
از باقیمانده ی تعطیالت تابستان کمی لذت ببرم.غافل از این که در پایان همین تابستان طوفانی انتظارم را می کشید
که مسیر زندگی ام را کامال عوض می کرد.
آن روز بعد از مدتی دوری مسعود را دیدم هر دو بی حوصله و دل گرفته بودیم.مسیرمان را از میان پارک تفریحی
بین راه انتخاب کردیم.داشت به گواهی سال آخر دبیرستانم نگاه می کرد.
-آفرین...باالخره با تمام مخالفتا و سختگیریا تونستی دیپلمتو بگیری.اونم با چه نمره ی عالی!خیال نداری واسه
کنکور بخونی؟
-این دیگه از اون سواالست!خوبه می دونی من با چه شرایطی درس می خوندم.
-خوب حاال من یه چیزی گفتم...البته اون قدرهام محال نیست اگه به امید خدا همه چیز بر وفق مراد پیش بره خودم
همه چیزو واست مهیا می کنم که ادامه بدی.
-حاال ببینیم چی پیش میاد.
-چیه!چرا امروز دمقی؟
-چیزی نیست همین جوری یه کم کسلم.
-نکنه از جریان خواستگاری حالت گرفته ست؟
-خبرا چه زود پخش می شه!
-اینم از محاسن فامیل بودنه...حاال تعریف کن ببینم موضوع چی بود؟
-مگه برات تعریف نکردن؟
-چرا ولی من دوست دارم از زبون خودت بشنوم.
-با این که خوشم نمی یاد خاطرهش زنده بشه ولی بهتره همه چیزو برات بگم یه وقت کسی جور دیگه ای باز گوش
نکنه.آخه من و تو کم بدخواه و دشمن نداریم.
-واسه همینه که خواستم خودت بگی.
-پس بیا چند دقیقه اینجا بشینیم. به صندلی خالی که در گوشه ای قرار داشت اشاره کردم و به محض نشستن بدون
مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب .
-خانوادهی نکوهی رو که می شناسی؟همونا که یه مدت از دوقلوهاشون مراقبت می کردم.
-آره قبال یه چیزایی برام تعریف کرده بودی.
-اون هفته یکهو بیخبر سروکله شون پیدا شد.البته من فکر می کردم بیخبر چون مامان نگفته بود روز قبلش زنگ
زدن خبر دادن.خالصه عصرش دیدم فهیمه رو فرستاد حمام.لباسی رو هم که تازه از خیاط گرفته بود داد پوشید و
کلی هم به ظاهرش رسید.اولش خیال کردم می خواد مهمونی یا تولدی جایی بره اما بعد دیدم نه ظاهرا ما مهمون
پارت یازده
داریم.آخه مامان مهمونخونه رو تروتمیز کرد و داد بچه ها حیاط رو آب و جارو کردن.به بابا هم تلفن زد چند نوع
میوه با خودش بیاره و از این جور مقدمات اتفاقا از روز قبلش حال نداشتم واسه همین رفته بودم تو اتاقم استراحت
کنم.
-چرا مگه چی شده بود؟
-من هر ماه باید این موضوع رو واسه تو تشریح کنم؟
لبخندی زد و گفت:ببخشید...حاال یادم اومد.چهارشنبه دیدم رنگ و روت پریده.
-خوب دیگه لوس نشو حاال که محرم دونستمت و همه چیز رو بهت می گم تو دیگه به روی خودت نیار.خالصه سر
شب بودکه دیدم درو زدن اولش خواستم بیخیال باشم ولی مگه حس کنجکاوی گذاشت؟آخرش با تمام بیحالی پا
شدم از تو پنجره حیاطو نیگا کردم بابا و مامان هر دو رفته بودن استقبال وقتی مهمونا وارد حیاط شدن از دیدن شون
شاخ در آوردم.اولش خانوم نکوهی وارد شد پشت سرش شوهرش بود وبعد برادر آقای نکوهی با یه سبد گل از در
اومد تو.تازه داشتم می فهمیدم موضوع از چه قراره ولی تعجبم از این بود که برادر آقای نکوهی فهیمه رو از کجا
دیده و پسندیده و عاقبت بعد از این که خوب زاغ سیاشونو چوب زدم دوباره گرفتم خوابیدم.به خاطر قرص مسکنی
که خورده بودم تازه داشت چشام گرم می شد که دیدم یکی پرید تو اتاق.مجید بود.مثل آدم بزرگا دستاشو زده بود
به کمرش گفت:)آبجی مامان می گه بیا پایین مهمون داریم(بهش گفتم:برو یواشکی به مامان بگو حالم خوب نیست
نمی تونم بیام(گفت:به من مربوط نیست خودت پاشو برو بهش بگو(از دست سرتق بازی مجید لجم گرفت.آخرش با
حال نزار از جا پاشدم دامنوبا یه شلوارعوض کردم موهامو بستم و بیحال راه افتادم.طفلک خانوم نکوهی به محض
ورودم پرید بغلم کرد حاال حالمو نپرس و کی بپرس.شوهرش هم دست کمی از خودش نداشت.اونم خیلی مهربون
بود.بعد از احوالپرسی با آقای نکوهی چشمم به برادرش افتاد.موقع حال و احوال کردن سعی می کرد محجوب باشه
با این حال توی هر فرصتی دیدشو می زد.
-غلط کرده بچه پرو...
-خوب حاال شلوغش نکن گوش کن بقیه شو بگم.داشتم بابت غیبتم عذر می خواستم.گفتم:)مامان نگفته بود قراره
امشب شما تشریف بیارین وگرنه هر جوری بود خدمت می رسیدم(که متوجه ی نگاه ناباور خانوم نکوهی به مامان
شدم.نبودی ببینی مامان چه جوری دستپاچه شده بود.داشت دنبال یه بهانه ی معقول می گشت گفت:)دیدم مانی حال
نداره گفتم بذارم استراحت کنه.(آقا و خانوم نکوهی یه نگاهی به هم انداختن ولی بنده خداهاچیزی نگفتن.این میون
انگار بابا تازه داشت می فهمید که موضوع از چه قراره.چشمش اول به من بعد به فهیمه افتاد و با تاسف سرشو تکون
داد.مامانو اگه کارد می زدی خونش در نمی اومد.از حرص سرخ شده بود.باور کن اون قدر لبه ی چادر گلدارشو با
حرص به دندون گرفت که سوراخ شد.
اون طفلک یه کم بعد بی سر صداغیبش زد.خالصه خانوم نکوهی بعد از یه کم صحبت از این در اون در حرف اصلی
رو وسط کشید و گفت: )مانی جون ما امشب مزاحم شدیم که در مورد تو با پدرو مادرت صحبت کنیم موضوع امر
خیره.این آقا رضای ما تا همین چند ماه پیش شعار می داد که محاله به این زودی دم به تله ی ازدواج بده.ولی نمی
دونم چی شد که بعد از اون شب تولد نظرش فرق کرد.حاالم از ما خواسته پا پیش بذاریم و به قول معروف براش
بزرگتری کنیم...البته اگه انشااهلل جواب مثبت باشه آقا بزرگ و خانوم بزرگ خودشون خدمت می رسن.حاال دیگه
بسته به نظر شماست.پیش پای تو داشتم واسه مهری خانوم می گفتم که آقا رضا لیسانس ادبیاتشو گرفته و در حال
پارت دوازده
حاضر به عنوان دبیر توی دبیرستان تدریس می کنه از نظر وضع زندگی هم ماشااهلل هیچ کم وکسری نداره.در مورد
اخالقشم من تضمینش می کنم.مطمئن باش اگه قبول کنی با خانواده ی بدی وصلت نکردی حاال دیگه می مونه نظر
خودت(سرم پایین بود. داشتم دنبال یه جواب معقول واسه رد کردن شون می گشتم که مامان طاقت نیاورد و دخالت
کرد و گفت:واال خانوم نکوهی هر چند تمام شرایط شما ماشااهلل ایده آله و هیچ جای شک و شبهه واسه کسی نمی
ذاره ولی شرمنده مانی ما نشون کرده ست و نمی تونه به کس دیگه ای جواب بده.برای اولین بار نفس راحتی کشیدم
و خدا رو شکر کردم که باالخره مامان از خر شیطون پایین اومد و وابستگی من و تو رو قطعی دونسته و در جواب
خواستگاری دیگرون همچین چیزی رو عنوان کرد.انگار خانوم نکوهی انتظار شو نداشت پرسید چه طور این قدر بی
سر و صدا؟تا به حال نگفته بودین مانی جون نامزد کرده؟مامان گفت:حق با شماست آخه حاج قاسم دوست نداره
اسم دخترا رو زبون بیفته واسه همین مراسم نامزدی انجام نشده اما جواب قطعی رو دادیم.راستش از شما چه پنهون
داماد پسر خواهرمه غریبه نیست همین روزا قراره شیرینی شونو بخوریم!
-مهری خانوم اینو گفت؟!تو چی گفتی؟
-چی می خواستی بگم؟دلم می خواست از دستش جیغ بکشم وقتی منو به اون پسر خواهر هیز و نظر بازش می بنده
می خوام از حرص بمیرم ولی به خاطر بابام مجبورم هیچی نگم.
-یه بار دیگه اگه این صحبتو پیش کشید از قول من بهش بگو به گور پدرش خندیده بخوادشیرینی تو رو بخوره.مگه
تو صاحب نداری که اینا هر غلطی دل شون می خواد می کنن؟
-هیس...آروم باش مردم صداتو می شنون.
-چی چی رو آروم باش؟ببین چه جوری دستی دستی دارن تو رو می ندازن تو دام.چرا مواظب خودت نیستی.نکنه یه
وقت گول حرفای مهری رو بخوری.
-من می گم از حرفاش حالم بهم می خوره.خیال کردی می ذارم کسی با سرنوشتم بازی کنه؟اگه شده از خونه
فرارکنم زیر بار حرف زور نمی رم.من اگه بمیرم نمی ذارم دست ناصر بهم برسه چرا حرفمو باور نمی کنی؟
قیافه اش برافروخته و عصبی بود.سرش را میان دو دستش فشار می داد.می دانستم چه حالی دارد.به خودم لعنت
فرستادم که چرا ماجرا را برایش تعریف کردم.لحنم حالت نرم تری پیدا کرد .صدایش کردم:مسعود...مسعود جان
بسه دیگه اگه بخوای این جوری کنی دیگه هیچ وقت هیچ ماجرایی رو واست تعریف نمی کنم.
کمی طول کشید تا صدای بغض آلودش را آهسته شنیدم:بگو که قول می دی نمی ذاری دست هیچ کس بهت برسه.
-قول می دم قسم می خورم به جون خودت که از تمام دنیا برام عزیز تری نمی ذارم دست هیچ کس بهم برسه.
انگار حرفم را باور نداشت چون تاثیری در حالش نکرد.سرش را همچنان در میان دست هایش گرفته بود.کمی بعد
شانه هایش شروع به لرزیدن کرد!باورم نمی شد!اولین بار بود که اشک هایش را می دیدم!
***اگه این جوری باشه اصال نمی تونم آرایشت کنم.واال اگه زاینده رود هم بود تا حاال خشک شده بود!من نمی
دونم این اشکا از کجا می یاد؟!
-ببخشید ملوک خانم امروز شما رو هم به دردسر انداختم ولی به خدا دست خودم نیست.
-آخه دختر جون چته؟قضیه ی تو شده معما!توی این بیست و چند سالی که کار می کنم شاید بیشتر از صدتا عروس
درست کردم ولی اولین باره که می بینم یه عروسی این قدر بی تابی می کنه!
پارت سیزده
من که عروس نیستم عروسک خیمه شب بازی ام که تو دست یه عده دارم می چرخم.شما هم خودتون رو زیاد به
زحمت نندازید این جشن و مراسم ارزششو نداره که یه عروس آنچنانی داشته باشه.یه آرایش سرهم بندی کنید
بره.
-این جوریم که نمی شه مادرجون اوال وجدانم نمی زاره کارو انجام ندم ثانیا باید این مزدی که بابتش می گیرم حالل
باشه یا نه؟
-مطمئن باشید از شیرمادر حالل تره.اگه منم که اصال دلم نمی خواد لباس سفید بپوشم وآرایش کنم ولی در این
مورد مجبورم کردن.حاال دیگه فرقی نمی کنه که چه جوری باشه.تو رو خدا یه جوری تمومش کنید بره.
نگاهی از سر دلسوزی به قیافه ام انداخت:
-باشه حاال که خودت این جوری می خوای منم حرفی ندارم ولی می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
-بپرسید چه اشکالی داره؟
-می گم ببخش اگه فضولی می کنم ولی مثل روز روشنه که تو به این وصلت رضا نیستی پس چرا دارن تو رو به زور
شوهر می دن؟
-کاش خودم جوابشو می دونستم در اون صورت غمم کم تر می شد.اگه می دونستم به چه گناهی دارم مجازات می
شم این قدر برام سخت نبود.
-وا...شما هنوز مبتالیی ملوک خانوم؟االنه که عاقد پیداش بشه هنوز عروسمون هیچ کاری نکرده؟
این خاله مهین بود که سرزده وارد اتاق شد.کت و دامن دانتل آبی رنگش از زیر چادر صورتی گلدار بخوبی نمایان
بود.ملوک خانم که ظاهرا با من احساس همدردی می کرد پشت چشم برایش نازک کرد و گفت:
-دیگه کار زیادی نداره بگین لباسشو بیارن تنش کنم.
بعد از پوشیدن لباس بود که متوجه ی حضور بچه های فامیل در درگاه اتاق شدم.انگار جرات داخل آمدن نداشتند و
از همان فاصله مرا به هم نشان می دادند و ذوق می کردند.چیزی طول نکشید که در بین هلهله ی زن های فامیل مرا
از درمیانی به قسمت مهمانخانه که سفره ی عقد در آن پهن شده بود بردند.فهیمه آینه ی قاب نقره ای را جلویم
گرفته بود بی آنکه بداند دیدن چهره ی غم گرفته ام در آینه چه قدرعذابم می دهد.بر روی مبله دونفره ای که باالی
سفره جا داده بودند نشستم و بدون هیجانی منتظر پایان این نمایش مسخره شدم.کمی بعد با صلوات بلندی که از
سوی جمع شنیده شد ورود عاقد را اعالم کردند.گویا کارهای دفتری مراسم قبال انجام شده بود برای همین جناب
عاقد بعد از کمی خوش سر و زبانی خطبه را آغاز کرد.خوشبختانه ناصر در قسمت آقایان و در کنار عاقد نشسته بود
و مرا از رنج حضورش در این لحظه های سخت نجات داد.میان همهمه ی حاضرین شنیدم که کسی با صدای تودماغی
پرسید:
-عروس خانم وکیلم؟
خیال داشتم فورا جواب بدهم تا این قائله زودتر ختم شود اما از میان خانم ها یکی قبل از من گفت:
-عروس رفته گل بچینه.
به این رسم و رسوم آشنا بودم.شاید دست کم چهار یا پنج مجلس عقد را بین دختروپسرهای فامیل تجربه کرده
بودم.معموال برای بار دوم می گفتند عروس رفته گالب بیاره.ای کاش این بار هم عقد یکی از دخترها یا پسرهای
فامیل بود.در آن صورت چه قدر مایه ی خوشحالی بود بخصوص اگر فرصتی پیش می آمد و مسعود را گوشه ای تنها
پارت چهارده
می دیدم.مثل همین دفعه ی آخر هنگام مراسم عقد محمد و شهال.بعد از بله ی عروس چنان شور و هلهله ای به پا
شد که صدا به صدا نمی رسید.عمه سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:این کلید و بگیر برو از زیرزمین از توی
گنجه ی دیواری یه جعبه ی مخمل قرمزه وردار بیار.نفهمیدم در آن هیاهو و بلوا مسعود چه طور متوجه ی من شد که
پشت سرم از پله ها پایین آمد.
-کجا داری می ری؟
-خصوصیه نمی تونم بگم.
-جدی؟پس تو مسائل خصوصی هم داری که من ازش خبر ندارم؟
داشتم سر به سرش می گذاشتم.
-پس چی مگه قراره تو همه چیز رو بدونی؟
-پس قضیه ایه که قرار نیست من بدونم؟
برق چشم های خمارش جوری بود که دلم برایش ضعف می رفت.
-نه که قرار نیست آقا...حاال از جلوی راه برو کنار بذار رد شم.
-باشه می رم کنار ولی اگه نگی جریان چیه منم بهت نمی گم تو زیرزمین چی هست.
یک سرو گردن از من بلندتر بود سرم را مقابلش باال بردم و با سرتقی خاصی گفتم:
-بهتره منو نترسونی چون توی زیرزمین شما هیچی نیست.
از جلوی در زیرزمین کنار رفت و درحالی که تبسم موزیانه ای به لبهایش بود گفت:
-از ما گفتن...حاال خود دانی.
مطمئن بودم سربه سرم می گذارد.برای همین بدون هیچ واهمه ای در را باز کردم و بیخیال وارد زیرزمین شدم.با
وجود روشنایی حیاط همه جا تاریک بود و در نگاه اول اطراف دیده نمی شد.دنبال کلید برق می گشتم که ناگهان
موجودی جیغ کشان به طرفم حمله ور شد.یک آن چنان وحشت کردم که با فریادی از ترس به عقب برگشتم و بی
اختیار به اولین پناهگاه چنگ انداختم.مسعود پشیمان از کاری که کرده بود محکم مرا در آغوش گرفت و سعی
داشت آرامم کند.نفهمیدم چه قدر گذشت تا لرزشی که از ترس به تنم افتاده بود آرام گرفت.وقتی جرات کردم
چشمهایم را باز کنم نگاهم به بچه میمونی افتاد که با زنجیر مهار شده بود و مدام باال و پایین می پرید و صداهای
عجیبی درمی آورد.
-این دیگه چیه؟!
-یه امانتی مزاحم.مال دوستمه.داشت می رفت سفر سپردش به من.
-فکر نکردی ممکنه از ترس سکته کنم؟
-تقصیر خودته که همیشه می خوای پر دل و جرات به نظر بیای.اگه اون همه لجاجت نمی کردی...ولی راستش خیلی
پشیمونم و خودمو بابت کاری که کردم نمی بخشم.اگه توهم نبخشی حق داری.
-با این حال که نمی تونم ببخشمت چون دست و پام هنوزم داره می لرزه ولی اگه یه کم همین جا روی پله بشینی
بزاری منم کنارت استراحت کنم شاید بخشیدمت.
پارت پانزده
به حالت نشسته سرم را به شانه اش تکیه دادم.پلکهایم خود به خود بسته شد.عطری که از وجودش به مشام می
رسید مست کننده بود.در حالتی بین خواب و بیداری دیدم صدایم می کنند حتما عمه از غیبتم دلواپس شده کسی را
دنبالم فرستاده بود.صدا از دور به گوش می رسید.
-مانی...مانی حواست کجاست؟این بار سوم بود که خطبه رو خوند چرا جواب نمی دی؟
به حالتی منگ به اطراف نگاه کردم وآهسته پرسیدم:
-چی باید بگم؟
صدای زنانه ای حرص آلود به حالت نجوا کنار گوشم گفت:
-بگو با اجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله.
بدون آنکه درست بفهمم جمله ام چه معنایی دارد طوطی وار همان را کمی بلندتر تکرار کردم.
***همه چیز مثل یک خواب گذشت خوابی که شبیه به یک کابوس آزار دهنده بود که بیداری از آن امکان
نداشت.از قیافه هایی که دور وبرم در حرکت بودند نفرت داشتم.چرا رنج و عذاب من این طور به آنها نشاط می
داد؟مگر به عزای دل کسی نشستن شادمانی داشت؟
صدای مرضیه خانم همسایه ی قدیمی مان زنگ خوشی داشت بخصوص وقتی با نوای دایره هماهنگ می شد)عروس
ما هل داره هل داره فلفل داره ماشاال به چشم و ابروش دوماد نشسته پهلوش.دوماد سرتو باال کن به همسرت نیگا
کن...(ولی این بار نوای آهنگش شبیه مرثیه ی سوزناکی بود که دل را به درد می آورد و اشک را جاری می کرد.
خدا را شکر که باالخره سر و صداها آرام گرفت.حتما مهمان ها داشتند خودشان را برای رفتن به منزل خاله مهیا می
کردند.در آن میان یکی با سبد گلی نزدیک شد و همراه با بوسه ای برگونه ام آهسته گفت:
-بین گلها یه نامه برات گذاشتن.
سرم را که باال آوردم شهال مقابلم بود.از دیدنش تعجب کردم.خانواده عمه جشن عروسی مرا تحریم کرده بودند
پس او اینجا چه می کرد.چشمم به سبد گلهای رز افتاد.رز صورتی گل مورد عالقه ی مسعود بود.کاغذ تا شده ی
نازکی به همان رنگ را در بین گلها پیدا کردم و با ترس نگاهی دزدکی به اطراف انداختم .خوشبختانه کسی متوجه
من نبود.کاغذ را به سرعت میان مشتم پنهان کردم.رفتارم شبیه کسی بود که مرتکب خطایی شده.نگاه تشکر آمیزم
به شهال افتاد:
-عمه نیومده؟
-نه یکمی کسالت داشت عذرخواهی کرد.من و محمد تنها اومدیم.
-کاش می تونستم بهت بگم خوش اومدی ولی اینجا جایی برای خوشی نیست خودت که می دونی؟
شانه ام را لمس کرد:
-خودتو ناراحت نکن حتما قسمت این بوده نمی شه با سرنوشت جنگید.حاال انشا اهلل کنار آقا ناصر خوشبخت شی.
آرزویی از این مسخره تر نمی شد.خیال بلند شدن داشتم که سرم گیج رفت.
-شهال جون اگه ممکنه به سعیده بگو بیاد کمکم کنه برم باال.
قیافه ی خواهرم از شور و هیجان گل انداخته بود.وقتی بازویم را می گرفت با دلسوزی گفت:
پارت شانزده
خوب معلومه وقتی آدم چند روز غذای درست و حسابی نخوره ضعف می کنه.می خوای دستی دستی خودتو
بکشی؟اگه من جای تو بودم نه تنها غذای خودم چند نوبتم اضافه تر می خوردم که واسه یه مدتی توی خونه ی خاله
دووم بیارم آخه چه بخوای چه نخوای اونجا غذا رزیمیه.
درحالی که از پله ها باال می رفتیم از تاثیر حرفی که زده بود به خنده افتاد.شاید اگر من هم دل و دماغی داشتم در
خنده ی او شریک می شدم.موضوع خساست شوهر خاله مهین زبانزد خاص و عام بود.تقریبا همه ی فامیل می
دانستند که در خانه ی او هرگز کسی یک شکم سیر غذا نمی خورد.جلوی در اتاقم از سعیده تشکر کردم:
-دستت درد نکنه تا همین جا کافیه بقیشو خودم می تونم برم.اگه کسی پرسید نگو من اینجام می خوام قبل از رفتن
یه کم تو اتاقم تنها باشم.
بازویم را با محبت فشرد:
-باشه ولی خودتو زیاد ناراحت نکن این اتاق همیشه مال تو می مونه.خودم واست نگهداریش می کنم.
-ممنونم خواهر تو خیلی مهربونی.
بعد از نگاهی مهربان و حاکی از همدردی آهسته از پله ها پایین رفت.فضای اتاق را سکوت غم انگیزی پر کرده
بود.انگار در و دیوار این اتاق هم حس می کرد که مونس همیشگی اش به زودی از اینجا می رود وتنهایش می
گذارد.
با همان سر و وضع کنار تخت چوبی ساده و محقرم زانو زدم و نامه ی مسعود را با اشتیاق تشنه ای که به آب رسیده
باز کردم.از دیدن خط زیبایش انگار جان تازه ای به تنم آمد.نوشته های او برایم حکم مرهمی را داشت که زخم های
روحم را تسکین می داد.ولی این بار فقط یک نوشته نبود.انگار داشت کنار گوشم زمزمه می کرد!
در آن زمان که جامه ی سپید بخت به مرمر تنت کنند
و دانه های نقل و سکه را نثار مقدمت کنند
به خاطر آر عشق من
در آن زمان که با ورود تو غریو مجلسی به اوج کهکشان رود
در آن زمان که شادی و نشاط آن به گوش آسمان رسد
به خاطر آر عشق من
در آن زمان با شکوه که دست خود به دست او دهی
و بستر حریر خود به اختیار او نهی
به خاطر آر عشق من
که در ورای این همه سرور
دلی به غم نشسته است
دلی که مهر خود به غیر تو به کس نبسته است
و بعد تو در این جهان ز هر چه هست جز غمت دگر گسسته است.
*** -چرا در و باز نمی کنی دختر؟مانی اون تو داری چیکار می کنی؟همه این پایین منتظرن می خواییم راه بیفتیم.
1 7
ظاهرا متوجه غیبتم شده بودند صدای مامان عصبی به گوش می رسید.به جهنم چه فرقی می کرد.دیگه هیچ چیز
برایم اهمیت نداشت.با خونسردی نامه ی مسعود را تا زدم و در میان سینه ام جا دادم.رطوبت اشک را از صورتم پاک
کردم و آرام و بی تفاوت از جا برخاستم.با باز کردن چفت در قیافه ی برافروخته اش جلویم ظاهر شد.
-چیه اینقدر سر و صدا می کنین؟من حق ندارم یه دقیقه با خودم خلوت کنم؟
تنها بود با خشم نگاه کرد:
-این بازی ها چیه درآوردی؟حاال خیر سرت بله رو گفتی حاال این ادا فناها چیه در میاری؟
-شما هم که به هدفتون رسیدین دیگه چی می خوایین؟
نفهمیدم با چه جراتی این حرف را زدم!انگار دیوانه شده بودم.با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم می کرد.
-پس خیال داری آبروی ما رو ببری؟می خوای ما رو انگشت نمای مردم کنی آره؟ولی کور خوندی االن بهت نشون
می دم االن بهت ثابت می کنم که می تونم مسعود و بفرستم اونجا که عرب نی انداخت حاال می بینی.
در اتاق را به هم کوبید و رفت.صدای قدمهای محکمش از توی پله ها شنیده می شد.داشت بلند بلند بد و بیراه می
گفت.لحظه ای بی حرکت همان جا ایستادم بعد مثل اینکه تمام نیرویم تحلیل رفته باشد بی حال گوشه ای نشستم.
به خودم دلداری دادم)اون داشت بلوف می زد.مطمئنم جراتش رو نداره.از همون اول هم نباید گول حرفاش رو می
خوردم و زیر بار این ازدواج می رفتم.(
صدای داد و فریادی که از حیاط می آمد توی دلم را خالی کرد)اگر واقعا علیه مسعود اقدامی بکنه چی؟(احساس
پشیمانی به دلم چنگ انداخت.ای کاش به فکر این مبارزه ی احمقانه نیفتاده بودم.در آن گیر و دار یک چیز برایم
قطعی بود اگر کوچکترین حادثه ای برای مسعود پیش می آمد درجا خودم را سر به نیست می کردم.
صدای باال آمدن چند نفر با هم مرا از فکر بیرون آورد.چه خبر بود؟!شهال و محمد همزمان وارد اتاق شدند.نگرانی از
قیافه هایشان به خوبی پیدا بود.شهال کنارم نشست.
-چیکار کردی مانی؟مگه عقل از سرت پریده؟چرا داری همه چیز و خراب می کنی؟
-چی رو دارم خراب می کنم؟مگه چیز دیگه ای هم مونده؟
-تو تا اینجاش پیش اومدی.االن چه بخوای چه نخوای زن ناصری.حاال که کار از کار گذشته چرا داری جون مسعود و
به خطر می ندازی؟
حرفش به نظرم خنده دار بود:جون مسعود؟من تازه می خوام اونو نجات بدم.با این وصلت من مسعود و با دستای
خودم کشتم...عزیزترین کسمو با دستای خودم از بین بردم.
محمد روی لبه ی تخت نشست و مستقیم نگاهم کرد:
-همه ی ما خوب می دونیم که تو مسعود چقدر بهم عالقه دارین.می دونیم که بدون هم زندگی براتون جهنم می شه
ولی این روشی که تو در پیش گرفتی راه نجات نیست.همین امشب که تو راه می اومدیم داشتم به شهال می گفتم تا
به حال هیچکسی رو به فداکاری تو ندیدم!تو به خاطر نجات مسعود از خوشبختیت گذشتی .تو این دوره زمونه کمتر
کسی این کار و می کنه.ولی حاال که کارا داره خوب پیش می ره خرابش نکن.خودتم می دونی که مهری خانم زن
لجبازیه و اگه پاش بیفته کاری نداره که سر مسعود و ببره باالی دار بخصوص از وقتی که فهمیده عزیز قضیه ی نا
مادری بودنش رو به تو گفته بیشتر به خون ما تشنه ست.پس بیا و آتو دستش نده.اگه واقعا مسعود و دوست داری
1 8
راضی نشو که بی گناه به دام بیفته...آینده رو کی دیده اگر قسمت تو مسعود به هم باشه باالخره یه روزی به هم می
رسین.
-محمد راست می گه امروز تا فردا آدم نمی دونه چی می شه.خیالت از بابت مسعود هم راحت باشه اون قسم خورده
که تا آخر عمرش منتظر تو می مونه.تو که بهتر اونو می شناسی آدمیه که حرفش دوتا نمی شه س بیا از خر شیطون
بیا پایین و برو سر خونه زندگیت تا ببینم خدا چی می خواد.
همین که شنیدم مسعود منتظرم می ماند برایم کافی بود.در آینده می توانستم هزار بهانه برای به هم زدن این
زندگی پیدا کنم.صدایم نای باال آمدن نداشت به شهال گفتم:
-برو بگو من حاضرم برم به شرط اینکه مامان همین فردا کیف و بده به محمد آقا.
قیافه هایشان به تبسمی از هم باز شد.شهال در حال برخاستن گفت:
-آفرین دختر خوب.
محمد برای بلند شدن کمکم کرد در سرازیری پله ها آهسته گفت:
-می دونم داری می ری که زندگی تلخی رو شروع کنی ولی برای مسعود هم تحمل این وضع آسون نیست بخصوص
که خودش رو مقصر این اتفاق می دونه و روزی صدبار به خودش لعنت می فرسته.به هرحال امید چیز خوبیه و فقط
امید به آینده است که می تونه شما دو نفر رو سرپا نگه داره پس سعی کن هیچ وقت امیدتو از دست ندی.
در جواب فقط نگاهش کردم.تا به حال او را تا این حد مهربان ندیده بودم.در حیاط بگو مگوی سرکوب شده ای هنوز
در جریان بود.در میان حاضرین چشمم قبل از همه به ناصر افتاد که مثل مار زخم خورده گوشه ای ایستاده بود.در
چشمانش خشم و کینه ی عجیبی موج می زد!احساس کردم دلش می خواهد همان جا سر از تنم جدا کند.خوشبختانه
از خاله مهین و شوهرش آقای نصیری خبری نبود.حتما برای پذیرایی از مهمانها زودتر از آنجا رفته بودند.کنار
حوض مامان به تنه ی درخت انجیر تکیه داده بود و همان طور که دست را زیر چانه اش ستون داشت چپ چپ
نگاهم می کرد.پدرم به حالتی مفلوک و تو سری خور گوشه ی دیگری ایستاده بود.قبل از همه به سراغ او رفتم.
-آقا جون اگه تو این چند سال بهتون زحمت دادم منو ببخشین.من دارم می رم و امیدوارم دیگه هیچ وقت به این
خونه برنگردم و مایه ی اذیت و آزار شما نشم.
برای اولین بار با محبت عجیبی بغلم کرد و بی اختیار به گریه افتاد:
-تو منو ببخش بابا جون هیچ وقت اونطور که باید و شاید واست پدری نکردم.می دونم که تو این خونه زندگی خوبی
نداشتی خدا کنه تو خونه ی شوهرت خوشبخت بشی.
چه آرزوی محالی.مثل روز برام روشن بود که در کنار ناصر هرگز طعم خوشبختی و سعادت را نمی چشم.
***
شب به نیمه رسیده بود که سرو صدا ها آرام گرفت.
اعضای ارکستر بعد از ترانه))مبارکباد((که حسن ختام برنامه بود.بساطشان را جمع کردند و راهی شدند.بعد از رفتن
مهمانه بود که به هم ریختگی و میز و صندلی ها و آشفتگی حیاط به چشم آمد.از پنجره ی طبقه ی باال تمام سطح
حیاط بخوبی دیده می شد.انگار مامان و خاله با هم تبانی کرده بودند که مرا در اتاق حبس کنند.حتما مامان ماجرای
قبل از حرکتمان را برای خواهرش گفته بود.گرچه این تنبیه نهایت لطف آنها بود.در عوض داماد تمام مدت در میان
دختران فامیل می لولید و هر بار با یکی طرف رقص می شد.در آن بین با زن دایی ثریا صمیمی تر از همه بر خورد
1 9
می کرد و مدام در اطرافش چرخ می زد.از همین باال هم رفتار چندش آور و حرکات دله وارش حالم را به هم می
زد.از کنار پنجره دور شدم.در اتاق بغلی رختخوابی برای دو نفر آماده بود.با نگاهی به آن از فکر این که شب ناصر
هم در این رختخواب می خوابد چندشم شد.مقابل آینه تاج وتور را از سرم کندم و با دستمالی ته مانده ی آرایش را
از صورتم پاک کردم.دنبال چمدانی که لباس هایم را در آن جا داده بودند می گشتم.آن را در یکی از کمد های
دیواری پیدا کردم و لباس راحتی از بین بقیه بیرون آوردم.با رضایت لباس سفیدی را که بر تنم زار می زد به گوشه
ای انداختم.پتو و متکایی از بین رختخواب هایم برداشتم و گوشه ای دور از آن بستر جای خوابی برای خودم مهیا
کردم و آهسته به زیر پتو خزیدم!احساس عجیبی بود.انگار باری از روی شانه ام کنار رفته بود!فکر این که امشب و
این مراسم به چه منوال خواهد گذشت در این چند روز اخیر سوهان روحم شده بود و حاال که همه چیز به پایان
رسیده بود نفسی به راحتی کشیدم و چشم هایم را بستم.به این امید که نقش این کابوس از ذهنم پاک شود.
صبح با سرو صدایی که از حیاط به گوش می رسید از خواب بیدار شدم.با همان قیافۀ خواب آلود کنار پنجره رفتم.دو
سه نفر سر گرم جمع آوری میز و صندلی ها و باز کردن المپ های رنگی بودند.از آنجا دور شدم.چشمم این بار به
سینی غذایی که شب قبل به اتاقم آورده بودند افتاد.چلوکباب هنوز همان طور دست نخورده در آن باقی بود.تعجب
کردم که شب قبل هیچ کس به این اتاق سر نزده است.بعد از ان نگاهم به جای خواب دو نفره افتاد.آنجا هم دست
نخورده بود!پس ناصر شب قبل را جای دیگری به صبح رسانده بود.این را به حساب خوش شانسی خودم گذاشتم و
برای شستن دست و رو از اتاق بیرون زدم.ظاهرا کسی در طبقۀ باال نبود.گویا طبقۀ باال نبود.گویا طبقۀ باال را قرنطینه
کرده بودند!از این حرکت شان خنده ام گرفت.مثال خیال تنبیه مرا داشتند در حالی که من از خدا می خواستم قیافۀ
هیچ کدام از آنها را نبینم.ساعتی بعد ضربه ای به در اتاق خورد.نسرین، خواهر ناصر،بود.سن و سال سعیده را داشت.
بعد از سالم نیم بندی سینی صبحانه را تحویل داد و سینی شام را گرفت و با نگاهی به غذای درونش سریع از آنجا
دور شد. خوشحال از این بی اعتنایی علنی صبحانه را با خیال راحت خوردم و به جمع آوری رختخواب ها مشغول
شدم.این کار زیاد طول نکشید.سطح اتاق همه تمیز بود و نیازی به نظافت نداشت. از بیکاری حوصله ام سر رفت.به
یاد کتاب های رمانی که با وسایلم فرستاده بودم افتادم.سعیده و فهیمه آنها را به طرزی مرتب در یکی از طبقه های
کمد دیواری جا داده بودند.با نگاهی به ردیف آنها دستم به سمت رمان بلندی های باد گیر یا عشق هرگز نمی میرد
رفت.این کتاب را حداقل سه بارخوانده بودم اما ارزش دوباره خواندن را داشت.در حالی که ماجرای های کاترین
وهیت کلیف را دنبال می کردم گوشه ای از خاطرات گذشته در ذهنم مرور شد.
جریان اردوی دبیرستان را از یک هفته قبل در منزل مطح کرده بودم و هیچ مخالفتی با آن نشد.خوشحالی ام بیشتر
از آن جهت بود که بعد از مدتها با دوستان همسن و سالم به یک گردش بیرون شهر می روم اما درست صبح روز
جمعه مامان بنای کج خلقی را گذاشت.
-حاال همین امروز که من هزار تا کار و بدبختی دارم تو می خوای ول کنی بری؟
-من که از چند روز پیش گفته بودم امروز قراره برم اردو.حاال هر کاری هست بزارین واسه فردا.فردام روز خداست
قول می دم هرکاری که بگین انجام بدم.
-تو نمی خواد واسه من تعیین تکلیف کنی.من االن چند روزه منتظرم جمعه بشه خونه رو یه نظافت درست و حسابی
کنم حاال واسه گردش و تفریح جنابعالی که نمی تونم کار و زندگیمو عقب بندازم پاشو به جای اینکه با من یکه به دو
کنی یه لباس راحت بپوش فرش توی هال رو بنداز تو حیاط روش آب بگیر می خوام بشورمش.
2 0
می دانستم که او اهل فرش شستن نیست.این کاری بود که من کمر شکسته باید انجام می دادم.او خیال داشت با این
کار مرا درگیر کند و مانع رفتنم بشود.نگاهی به پدرم انداختم،شاید او شفاعت مرا بکند،ولی ظاهرا فایده ای نداشت.با
اینکه جمعه مغازه تعطیل بود،داشت حاضر می شد که از خانه بیرون برود تا شاهد غرغرهای مامان نباشد.به او
نزدیک شدم.
-آقاجون بگو بذاره امروز برم اردو،قول می دم فردا خودم تنهایی فرشو بشورم.
نگاهی از سر دلسوزی به قیافه ام انداخت.
-خانم بزار این بچه بره،حاال یه روز دیرتر فرشو بشوری به جایی بر نمی خوره.
-باز تو دخالت کردی؟صدبار بهت نگفتم رو حرف من حرف نزن این بچه ها پرو می شن.اگه تربیت اینا رو به من
سپردی حق دخالت نداری،وگرنه خودت می دونی و توله هات.
طفلک پدرم دلم به حال بیچارگی و زبونیش سوخت.با حالتی درمانده گفت:
-از خیر این اردو بگذر بابا،انشااهلل توی یه فرصت دیگه.حاال برو ببین مادرت چی می خواد کمکش کن.
کشان کشان فرش را به حیاط بردم و با حرص و بغض به جانش افتادم.سعیده و مجید هم به کمکم آمده
بودند؛هرچند کار زیادی از آنها بر نمی آمد.برس را چنان با غیظ روی گره های فرش می کشیدم که اگر دستی نبود
حتما از هم وا می رفت.چندبار متوجه نگاه های متعجب و معصوم سعیده شدم،ولی برایم فرقی نمی کرد.فهیمه به
دستور مامان مشغول انجام تکالیف مدرسه بود و کمتر خودش را نشان می داد.
قبل از ظهر خسته از آن همه تالش گوشۀ دنجی از حیاط به دیوار تکیه داده بودم که صدای زنگ در بلند شد.با دیدن
عمه انگار دنیا را به من داده بودند.همان طور که مرا بغل می گرفت پرسید:
-چرا رنگ و روت پریده؟
نگاهم به فرش افتاد:
-تازگی نداره،من همیشۀ خدا رنگ به روم نیست.
مامان متوجۀ ما شد و به استقبال آمد:
-به به عزیز خانم!چه عجب یادی از ما کردین؟
عمه بعد از احوالپرسی گفت:
-اتفاقا ما همیشه به یاد شما هستیم.خان داداش چطوره؟بچه ها همه خوبن؟
-بد نیستن سالم دارن خدمتتون.قاسم آقا هم رفته یه دور بزنه.هرجا باشه االن دیگه پیداش می شه.بفرمایین تو چرا
دم در؟
-خیلی ممنون داشتم می رفتم خونۀ زهرا،گفتم بیام یه سرم به شما بزنم واسه یکشنبه دعوتتون کنم.زهرا یه مجلس
ختم انعام و سفرۀ حضرت رقیه داره.از ساعت پنج شروع می شه اگه شما هم با دخترا بیایین خوشحال می شیم.
-به زهرا جون سالم ما رو برسون بگین انشا اهلل خدمت می رسیم.حاال بفرمایین یه آبی،شربتی،چیزی این جوری که
خوب نیست.
-دستت درد نکنه،عجله دارم باید برم.فقط اگه زحمتی نیست اومدم مانی رو با خودم ببرم کمک دستم باشه.
مامان نگاهی به ظاهرم انداخت و برای اولین بار لحنی دلسوز پیدا کرد:
-مانی که طفلک فرش شسته خیلی خسته است نمی دونم می تونه بیاد یا نه...
2 1
میان حرفش پریدم:
-چرا...اتفاقا خستگیم در رفته.اگه چند دقیقه صبر کنید زود حاضر می شم.
-باشه عزیزم،عجله نکن،یه لباس مرتب هم بپوش.
متوجه نگاه چپ چپ مامان شدم ولی چه فرقی می کرد.هنگام خداحافظی دوباره نظری به سرتا پایم انداخت:
-حاال چرا این لباساتو پوشیدی؟می خوای بری بشور بمال کنی نمی خوای بری مهمونی که!
به جای هر جوابی با عمه راهی شدم و گفتم:
-اگه دیر کردم دلتون شور نزنه.
گرچه خیلی مسخره به نظر می رسید که آنها برای من دلواپس بشوند.کمی که دور شدیم عمه پرسید:
-فرش به این بزرگی رو تنهایی شستی؟
-آره؛هرچند مامان واسه اینکه زبونش رو من دراز باشه سعیده و مجید و به زور فرستاد که مثال کمک کنن.
-پس واسه همین رنگ به روت نبود.
-اگه دل آدم خوش باشه کار آدمو خسته نمی کنه.امروز بنا بود با بچه های کالس برم اردو،ولی مامان نذاشت و
شستن فرشو بهانه کرد،این بود که خیلی ناراحت شدم.
-که این طور پس بیخود نبود امروز دلم شورتو می زد.
-الهی فداتون بشم عمه جون،فکرکنم تو تموم دنیا فقط شمایید که دلتون نگرانم می شه.
-نه اشتباه نکن،یه نفر دیگه هست که بیشتر از من واسه تو نگرانه.از قضا اگه اون پیشنهاد نکرده بود به عقل من نمی
رسید که پاشم بیام دنبالت.
انگار قند توی دلم آب کردند.لبخندزنان پرسیدم:
-اون یه نفر حالش چطوره؟
-خوبه... االنم که تو رو ببینه بهتر می شه.
-مگه اومده؟اینجاست؟
-آره امروز همه مون منزل زهرا دعوتیم.مسعود پیشنهاد کرد که بیام تو رو هم بیارم.قضیۀ سفره بهانه بود.
-پس واسه یکشنبه سفره ندارین؟
-چرا سفره که داریم،ولی یه سفره انداختن اون قدر زحمت نداره که از دو روز قبل بخواییم دست به کار بشیم.تازه
اگه کاری هم باشه ما خودمون هستیم.من دارم تو رو می برم که یه کم خستگیت در بره.
دستش را با محبت گرفتم:
-الهی فدات بشم عمه،کی می شه واسه همیشه بیام پیش خودتون زندگی کنم.
زهرا از محمد و مسعود بزرگتر بود.بعد از رفتن او به خانه بخت عمه خیلی احساس تنهایی می کرد و خصوص بعد از
مرگ ناگهانی حاج اکبر همسرش این تنهایی محسوس تر بود.
حاج اکبر هم مثل پدر من کسب و کار آزاد داشت و از بازاری های قدیمی به حساب می آمد.از قضا او هم همان
ظرف و ظروف و میز وصندلی را برای جشن ها یا مراسم کرایه می داد.بعد از مرگ او پسر ارشدش محمد جایش را
گرفت و رسما سرپرست خانواده شد.مسعود دومین سال دانشگاه را می گذراند،با این حال از هیچ کمکی دریغ
نداشت و در مواقع ضروری وردست محمد بود.
2 2
هدف از انداختن سفره و ختم انعام حس کنجکاویم را تحریک کرده بود و تا زمانی که زنگ خانۀ زهرا را فشردیم
فکرم همچنان مشغول بود.از آخرین باری که زهرا را دیده بودم پنج شیش ماهی می گذشت.شاید برای همین از
دیدن شکم برآمده اش یکهو جا خوردم و با خوشحالی او را در بغل گرفتم.
پس عاقبت او مرادش را گرفت؟گرچه شرم مانع می شد صحبتی به میان بکشم،اما خوب می دانستم که بچه دار
شدن او بعد از هشت سال انتظار چه قدر می توانست برایش شیرین باشد.این حس در چهره اش هم به خوبی پیدا
بود.او که سفیدی چشمانش براقتر از سابق به نظر می آمد با محبتی پیدا گفت:
-حاال دیگه این قدر سایه ت سنگین شده که باید پیک مخصوص دنبالت بفرستیم؟
-دلت میاد این و می گی زهرا جون؟به خدا این قدر دلم برات تنگ شده بود که خدا بدونه،ولی تو که دیگه می دونی
من از خودم اجازه ای ندارم.همین االنم پرویی کردم،و اال مامان راضی نبود بیام.
نگاهش حالت خاصی پیدا کرد:
-می دونم...داشتم باهات شوخی می کردم.
عمه چادرش را از سرش گرفت و گفت:
-نمی دونی چه فیلمیس بازی کردم!مجبور شدم به مهری بگم مانی رو واسه ی کمک می خوام،و اال زیر بار نمی رفت.
اعتدال هوای نیمروز خرداد صاحبخانه را به زیر سایۀ درخت تنومند توت کشانده بود.حبیب خان،شوهر دختر
عمه،تخت چوبی چهارگوش و راحتی را زیر سایۀ پهن درخت جا داده و با محمد مشغول بازی تخته نرد بود.همزمان
با احوالپرسی آنها چشمم به مسعود افتاد که گوشۀ دیگر تخت به پشتی تکیه داشت و روزنامه می خواند.انگار از عمد
خودش را پشت آن پنهان کرده بود و بدون آن که کنار بزند سالم و احوالپرسی کرد.دلخوری ام را به روی خودم
نیاوردم؛به خصوص نمی خواستم جلوی شهال،عروس عمه حساسیتی نشان بدهم و همراه زهرا به آشپزخانه
رفتم.برای ناهار قرمه سبزی و مرغ سرخ شده داشت.همزمان با فراهم کردن مخلفات سفره سرگرم صحبت بودیم
که گفت:
-مانی جون یه زحمتی می کشی سس ساالد و از یخچال برام بیاری.
برای آوردن سس به هال رفتم.داشتم در طبقات یخچال دنبال سس می گشتم که صدایی از پشت سر پرسید:
-دنبال چی می گردی؟
مثل همیشه از شنیدن صدایش گردش خونم سریعتر شد.بدون آنکه به طرفش برگردم در جواب گفتم:
-دنبال سس،سس ساالد.
کنارم آمد و سرش را نزدیک آورد:
-باید همین جاها باشه.
-باید باشه ولی هرچی می گردم پیداش نمی کنم.
-مطمئنی؟
خوداری ام را از دست دادم و نگاهش کردم:
-از چی؟
داشت لبخند می زد:
-از اینکه هرچی می گردی پیداش نمی کنی؟
2 3
چنان محو قیافه اش شدم که کالمش را نشنیدم.او تغییر کرده بود!خنده ام گرفت.
-چرا این شکلی شدی؟!این چیه گذاشتی؟
دستی به موهای پشت لبش کشید:
-چیه؟بهم نمی یاد؟خوشت نیومد؟
خیلی سعی کردم نخندم اما نمی شد.قیافه اش به نظرم غریبه شده بود.
-نمی دونم...خیلی عوض شدی!
هنوز داشتم ریز می خندیدم.انگار دلخور شد.ضربۀ آهسته ای به سرم زد:
-کوفت،مگه خنده داره؟
-پس واسه همین بود که خودتو پشت روزنامه قایم کرده بودی آره؟
-چرا این قدر می خندی پرو؟
-آخه خیلی خنده دار شدی.
هنوز حرفم تمام نشده بود که جیغ زنان از جا پریدم.سردی آبی که روی سرم ریخت چنان بود که قلبم داشت از کار
می ایستاد.این بار نوبت او بود که به خنده بیفتد.تنگ آب یخ هنوز در دستش بود.در یخچال را روی هم گذاشتم و با
حرص گفتم:
-منو خیس می کنی؟حاال نشونت می دم.
انگار فهمید که چه خیالی دارم که پا به فرار گذاشت،اما من دست بردار نبودم.به دنبالش وارد حیاط شدم و بدون
شرم از دیگران که با تعجب نگاهمان می کردند خیال داشتم حتما تالفی کنم.همین موقع چشمم به شلنگ آب توی
باغچه افتاد.با برداشتن آن خنده اش شدید تر شد.سروصدای ما عمه و زهرا را هم از آشپزخانه بیرون کشید.
-چی شده مانی جون؟
-خیسم کرده عمه نیگا کن چی کارم کرد!
زهرا گفت:
-پس حقشه حسابی خیسش کن.
عاقبت بعد از دو دور گردیدن دور حیاط،حرص دلم خالی شد.این بازی بقیه را هم به خنده انداخته بود.با سرتا پای
خیس مقابلم ایستاد و قیافۀ حق به جانب به خودش گرفت.
-ببین چی کار کردی؟حاال دلت خنک شد؟
-پس چی که خنک شد. تا تو باشی دیگه وقتی من میام خودتو پشت روزنامه قایم نکنی.
-بهت برخورد؟
عمه از آن سر حیاط صدا کرد:
-بچه ها غذا حاضره،بیایین تا سرد نشده.
پای سفره اولین عطسه را من زدم زهرا گفت:
-بعد از ناهار یه قرص بخور مریض نشی.
هنوز حرفش تمام نشده بود که مسعود عطسه کرد.گفتم:
-یادم باشه یه قرصم به این بدم انگار اوضاش از من بدتره.
2 4
محمد گفت:
-موضوع سرماخوردگی نیست مسعود می خواد بگه که توی همۀ موارد با تو تفاهم داره.
بقیه به خنده افتادند.چشمم به مسعود افتاد او هم یواشکی من و می پایید.به نظرم او با سبیل هم مثل همیشه جذاب و
دلنشین بود.صدای چند ضربه به در اتاق حال و هوای خوش مرا به هم زد.کتاب را بستم و گوشه ای گذاشتم.نسرین
بود:
-مامان می گه بیا پایین غذا بخور.
-مگه ساعت چنده؟
به جای شنیدن جواب او نگاهم به ساعت دیواری افتاد.عقربه های آن یک بعدازظهر را نشان می داد.باورم نمی شد
زمان به این سرعت گذشته باشد!
-تو برو من االن میام.
نظری به وضع ظاهرم انداختم.لباس ساده ای تنم بود.صورتم آرایش نداشت.فقط از تاثیر بند دیروز باطراوت به نظر
می رسید.شانه ای به موهایم زدم و راهی طبقه پایین شدم.سالمم را با تانی و به سردی جواب دادند.میان درگاه لحظه
ای مردد بودم که برگردم یا بمانم.به هرحال باید با آنها کنار می آمدم.بدون هیچ حرفی گوشه ای از سفره جا
گرفتم.ناهار باقیمانده از شب قبل بود.مخلوطی از کباب های خرد شده و گوجه و برنج.خاله خودش سهم هرکس را
در ظرفش می کشید.در همان حال به سمت اتاق بغلی گردن کشید و صدا کرد:
-ناصر،مادرجون پاشو بیا غذا بخور.
در این فکر بودم که اینها پس مانده غذای بشقاب هاست یا آقای نصیری دست و دلبازی کرده و بیشتر از تعداد غذا
گرفته بود؟همین موقع ناصر در جای خالی که تقریبا روبروی من بود جا گرفت و زیر چشمی نگاه قهرآلودی به
طرفم انداخت.میل چندانی به غذا نداشتم و برخالف بقیه هنوز بیشتر غذا در بشقابم بود که صدای شوهر خاله را
شنیدم:
-مانی خانوم غذاتو بخور،حیفه نعمت خدا رو دور بریزیم.
نفهمیدم دلش برای من سوخته بود یا برای غذای شب مانده درون ظرف.به ذهنم رسید که بگویم )مشکلی نیست یه
بار دیگه گرمش می کنیم واسه شام می خوریمش(ولی زبانم را نگه داشتم.این بار صدای خاله را شنیدم:
-امروز عصر قراره فک و فامیل بیان دیدنت.عصر که میای پایین یه دستی به صورتت بکش که این شکلی نباشی.نمی
خوام مردم پشت سرمون صفحه بزارن.
دوباره بغض راه گلویم را بست.لقمه های آخر را به زور قورت می دادم.باورم نمی شد که به این زودی دلم برای
خانه پدری تنگ بشود!با تمام بدخلقی های مامان باز آنجا به این خانه ارجحیت داشت.
***
شب دوم با ترس و دلهره جایش را به اطمینان خاطری دلچسب داد.ظاهرا ناصر باز هم خیال نداشت به اتاق من
بیایید.وقتی که به زیر پتو می خزیدم از سر رضایت خدا را شکر کردم.روز بعد خاله رودربایسی را کنار گذاشت و
بعد از صبحانه بیانیه صادر کرد:
2 5
-تا وقتی توی این خونه با ما زندگی می کنی باید همپای من و نسرین توی کارای خونه شریک باشی.هرچند ناصر
خیال داره دنبال جا بگرده که زودتر برین مستقل زندگی کنین،ولی در حال حاضر این خونه ته،پس ادای غریبه ها رو
از خودت در نیار،مثل تازه عروسام خودتو توی اتاق قایم نکن.
داشت دست پیش را می گرفت،وگرنه هیچ کدام از کارهای من مثل تازه عروس ها نبود.سرم هنوز پایین بود در
ادامه صحبت گفت:
-االنه پاشو سفره رو جمع کن استکانا رو ببر با اون ظرفایی که از دیشب مونده بشور.من دارم می رم بیرون،اگه دیر
کردم ناهار دمپخت باقالی درست کن.هرچی هم که خواستی از نسرین بگیر.
خنده دار به نظر می رسید.خاله هم داشت ادای مامان را در می آورد؛با همان تحکم و درست به همان شکل و
شیوه.شوهر خاله که صبحانه اش را قبل از همه تمام کرده بود راهی اداره شد.برخالف بیشتر مردان فامیل او حقوق
بگیر دولت بود.دست ناصر را نیز بعد از کلی خواهش و تمنا در همان اداره ثبت اسناد بند کرده بود.سرگرم جمع
آوری سفره بودم که او هم آماده رفتن شد.قبل از رفتن رو به نسرین کرد:
-اون پیرهن آبی کمرنگه رو بشور و اطو کن.امشب یه جایی دعوتم می خوام اونو بپوشم.
خاله دخالت کرد:
-مانی برات می شوره.حواست کجاست؟بعد از این هر کاری داری به زنت بگو!این همه خرج نکردیم که لولو سر
خرمن بیاریم.
قبل از این نمی دانستم که زبان خاله هم دست کمی از مامان ندارد و می داند چطور کلفت بار آدم کند!انگار خود
ناصر هم از برخورد مادرش شرمنده شد.با نیم نگاهی به سویم آهسته گفت:
-پس یادت نره پیرهنمو حاضر کنی.
بدون هیچ حرفی به آشپزخانه رفتم.ظاهرا وضع زندگی من با سابق هیچ فرقی نکرده بود؛فقط حاال عنوان زن
شوهردار را دنبالم یدک می کشیدم و این یعنی اسارت در بند مردی که هیچ احساسی به او نداشتم.
سرشب پیراهن آبی رنگ را با شلوار سرمه ای تن کرد،موهایش را مقابل آینه شانه زد و بناگوش ها و گردن را با
ادکلن خوش عطری معطر کرد و راه افتاد.به خودم تبریک گفتم که امشب هم از شرش در امانم.بعد از شام بستر
راحتی برای خودم پهن کردم و با کتاب عشق هرگز نمی میرد به زیر پتو خزیدم.نفهمیدم چه وقت از خود بیخود
شدم و خواب به سراغم آمد.نیمه های شب با صدای برخورد در اتاق با ستون پشت در وحشتزده از خواب
پریدم.ناصر میان درگاه ایستاده بود و با حالتی خمار نگاهم می کرد.خماری چشم هایش حالت عادی نداشت.تازه
وقتی صحبت کرد فهمیدم مستی او را به این روز انداخته.
-چیه؟چرا این جوری نیگام می کنی؟آدم ندیدی؟
حتی کالمش مثل مواقع عادی نبود.از ترس نفسم بند آمد.یک خاطره از بچگی باعث شده بود از آدم های مست
ترس داشته باشم.با قدم هایی که ثبات چندانی نداشت وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.ضربان قلبم محکم
می زد و به قفسه سینه ام فشار می آورد.زیر پتو مچاله شدم و به دیوار تکیه دادم.دکمه های پیراهنش را یکی یکی
باز کرد.داشت مستقیم نگاهم می کرد.انگار فهمید می ترسم.لبخند کمرنگی روی لبهایش بود:
2 6
-چیه؟چرا مثل موش داری می لرزی؟پس اون زبون درازت کجاست؟اون مسعود خان قهرمانت چرا نیست که
حساب منو برسه هان؟حاال دیدی ناصر الکی شعار نمی ده،دیدی آخرش مال خودم شدی؟حاال می خوام ببینم کی
مردشه که بیاد تو رو از چنگ من در بیاره.
به قدری نزدیک شده بود که بوی الکل دهانش به خوبی حس می شد.
***صبح نای بلند شدن نداشتم.پلکهایم به زور باز می شد،در تمام بدنم احساس ضعف و درد می کردم.تازه متوجه
شدم که هیچ لباسی تنم نیست.خاطره اتفاق شب قبل مثل یک کابوس وحشتناک بود که از یادآوری آن چندشم می
شد.باید به حمام می رفتم.از خودم،از بوی تنم،از هر چیزی که خاطره شب قبل را یادم می آورد انزجار داشتم.برای
پیدا کردن لباسهایم نیم خیز شدم.همین موقع متوجه او که کنار پنجره مشغول کشیدن سیگار بود شدم.تا چشمش به
من افتاد به تلخی گفت:
-چرا از جات بلند نمی شی؟چیه خجالت می کشی؟از من خجالت می کشی یا از خودت که گند زدی؟
)منظورش چه بود؟!(ملحفه را دور خودم پیچیدم و کمی راست تر نشستم:
-منظورت از گند چیه؟دیشب هر غلطی دلت خواست کردی حاال داری حرف مفت می زنی؟
ته سیگارش را با حرص لبه پنجره خاموش کرد و به حالت تهدیدآمیز نزدیک شد:
-حرف مفت و اون بابای دیو...می زنه که عرضه نداشت دخترشو درست و حسابی جمع و جور کنه.
-حرف دهنتو بفهم بابای من دیو...نیست،اون بابای بی پدر و مادرته که معلوم نیست زیر کدوم بته دراومده و تو رو
پس انداخته.
-بابای من از زیر بوته دراومده یا تو که این قدر بی صاحاب بودی که همه بالیی سرت آوردن؟
-بال سر من آوردن؟!کور خوندی این وصله ها به من نمی چسبه.اینی که دوختی به تن زن دایی ثریات بیشتر می
خوره.
با ختم کالمم سیلی سختی به گونه ام خورد:
-اسم ثریا رو نیار دریده.اگه خفه نشی همین االن می رم آبروی اون بابای بی همه چیزتو جلوی در و همسایه می برم
و بهش مژده می دم که گردوی پوکش به درد همون خواهرزاده پفیوزش می خوره که پیداست تا تونسته کام دلشو
گرفته.
آب دهانم طعم شوری می داد.به خونی که از لبم می آمد اعتنایی نکردم و با حرص عجیبی گفتم:
-اگه خواستی اسم اونو بیاری اول دهنتو آب بکش.در ضمن اینو بدون که تا موقع مرگتم نمی تونی جای اونو توی
قلب من بگیری...حاال اینم بشنو،اگه مسعود می خواست صاحب من بشه خیلی راحت می تونست،ولی اون این قدر
مرده که هیچ وقت با چشم بد به من نگاه نکرد.حاال برو هر غلطی دلت می خواد بکن.اگه فکر می کنی می تونی من و
لکه دار کنی برو بکن ببین دودش به چشم کی می ره.
-باورم نمی شه بتونی این قدر وقیح باشی!رو که رو نیست.این بار تو کور خوندی،هرچند این لکه ننگ هیچ جوری از
دامنت پاک نمی شه،ولی اگر فکر کردی به این بهانه طالقت می دم که بری به آرزوت برسی در اشتباهی.بذار خیالتو
راحت کنم،تو باید اون قدر تو خونه من بمونی و کلفتی کنی که موهات رنگ دندونات بشه.
چنان با حرص و غیظ حرف می زد که قیافه وحشتناکی پیدا کرده بود.با این تهدید از اتاق بیرون رفت و در را محکم
پشت سرش بست.تازه وقتی که تنها شدم بغضم سر باز کرد.گریه ای بی امان شروع شد که نمی توانستم مهارش
2 7
کنم.در آن حال آشفتگی نفهمیدم کدام حرفش قلبم را بیشتر آتش زد.بهتانی که در عین بی گناهی به من زد یا
تهدیدی که کرد؟مدتی طول کشید تا به خودم آمدم.ملحفه از خون دهانم چند لکه قرمز برداشته بود.به جهنم اگه
تمام این زندگی آتش هم می گرفت برایم اهمیتی نداشت.لباسهایم را جمع و جور کردم و با همان ملحفه به حمام
رفتم.زیر دوش آب منگ و بی حال نشسته بودم.فکرم درست کار نمی کرد این چه سرنوشتی بود؟چرا ناصر مرا
متهم می کرد؟او،مامان و خاله که به خواسته شان رسیده بودند،پس این بازی تازه چه بود؟فشار این تهمت روی شانه
هایم،روی سینه ام،روی تمام وجودم سنگینی می کرد.باید چاره ای پیدا می کردم،واال این غصه تازه مرا از پا در می
آورد.در عین ناامیدی فکری به نظرم رسید.با عجله دوش گرفتم و به سرعت بیرون آمدم.چنان برای انجام کاری که
می خواستم انجام دهم شتاب داشتم که نفهمیدم کی آماده حرکت شدم.بدون کوچکترین تردید به راه
افتادم.خوشبختانه در طبقه پایین هم کسی متوجه خروجم از منزل نشد.قدم هایم مصمم و تند برداشته می شد.سر
خیابان اصلی فورا تاکسی گیر آوردم.باید قبل از ظهر به مطب دکتر می رسیدم،وگرنه تا نوبت ظهر باید منتظر می
ماندم.
چه خوش شانسی که دو نفر بیشتر در نوبت نبودند؛هرچند همین قدر انتظار نیز کالفه ام کرده بود.زمانی که نوبت به
من رسید سراسیمه وارد اتاق دکتر شدم.دکتر رادمهر را از سالها قبل می شناختم.به نوعی پزشک خانوادگیمان
محسوب می شد.نه تنها خواهرها و برادرم،حتی بعضی از بچه های فامیل را نیز او به دنیا آورده بود.وقتی نگاهم به
قیافه مهربانش افتاد بی آن که سالم کنم به گریه افتادم.متعجب از پشت میزش برخاست و به استقبالم آمد.
-چی شده مانی جان؟چرا گریه می کنی دخترم؟بیا بشین اینجا برام تعریف کن ببینم چه اتفاقی افتاده؟
روی صندلی کنار میزش جای گرفتم.هنوز هم بی اختیار اشک می ریختم.لیوان آبی دستم داد.
-اول اینو بخور،بعد همه چیز و مفصل برام تعریف کن.
کمی از آب را خوردم،رطوبت چشم ها و بینی ام را گرفتم و با صدایی که هنوز بغض داشت گفتم:
-چی بگم خانوم دکتر؟این قدر دلم خونه که نمی دونم از کجاش باید شروع کنم.
روی صندلی اش مقابلم نشست.نگاه مهربانی داشت.دستی را زیر چانه اش ستون کرد و گفت:
-چطوره از اولش شروع کنی.
و من از ابتدای ماجرا را همان طور که اتفاق افتاده بود برایش گفتم.
-یعنی بعد از مقاربت هیچ نشونه ای که دال بر صحت باشه نبود؟
شرمگین گفتم:
-من که اون موقع از ناراحتی نمی دونستم چه اتفاقی داره می افته،ولی صبح هیچ نشونه خاصی نبود.
-اشکال نداره،حاال واسه این که بفهمیم موضوع چیه تو برو روی تخت دراز بکش تا من یه معاینۀ دقیق بکنم ببینم
جریان چیه.
اولین بار بود که تحت معاینۀ پزشکی قرار می گرفتم و از شرم چشم هایم را محکم بسته بودم.وقتی دوباره پشت
میزش قرار گرفت چهره اش لبخند رضایت بخشی داشت.
-پیداست شوهرت آدم بی مطالعه و نادونیه،چون اگه یه سر سوزن عقلش می رسید باید از هر تهمت و اذیت و
آزاری اول تو رو به پزشک نشون می داد؛در اون صورت می فهمید که تو هنوز دختر باکره ای هستی.
-من باکره ام؟!
2 8
-آره،از اون جایی که خداوند در همه چیز تنوع و گوناگونی قرار داده،بکارت هم چند نوع مختلف داره که این نوع از
نمونه های نادرشه.این یکی از نمونه هائیه که به سادگی از بین نمی ره،فقط با تولد بچه آسیب می بینه.
انگار دنیا را به من داده بودند.از خوشحالی روی پای خود بند نبودم،نه به خاطر ناصر و رضایت او،به خاطر حیثیت
خانواده ام،با این حال گفتم:ولی چه جوری به ناصر ثابت کنم که در مورد من با بقیه فرق می کنه؟اون محاله حرف
منو باور کنه.
-نیاز نیست تو چیزی رو ثابت کنی،من االن برات گواهی صادر می کنم که تو از هر نظر سالمت هستی.اگر کسی این
میون اعتراض داشت بیارش این جا تا من با دلیل و مدرک شیر فهمش کنم.
وقتی گواهی را می گرفتم بی اراده دستش را بوسیدم:خدا رو شکر که یکی مثل شما هست که بیگناهی آدمایی مثل
منو ثابت می کنه.اگر شما نبودین معلوم نبود تکلیف چی می شد.تا کنار در بدرقه ام کرد و با افسوس گفت:تا قبل از
این که علم پزشکی این قدر پیشرفت کنه که به این اطالعات دست پیدا کنیم،خیلی ها مثل تو به گناه بیگناهی
مجازات شدن.اعتراف دکتر قلبم را شکست.در تمام طول راه به این فکر بودم که اگر من هم نمی توانستم سالمتم را
ثابت کنم باید عمری این لکۀ ننگ را بر دوش می کشیدم.
در بین راه چندین بار وسوسه شدم که به جای منزل خاله راهی خانۀ خودمان بشوم ولی فایده ای چه بود؟در خانۀ
پدری کسی انتظارم را نمی کشید.شاید بچه ها از دیدنم خوشحال می شدند،ولی به کج خلقی و بد رفتاری مامان نمی
ارزید.از طرفی حتما تا به حال خاله متوجۀ غیبتم شده بود،پس قبل از هر قشقرقی باید زودتر بر می گشتم.
چفت در حیاط را انداخته بودند.ناچار شاسی زنگ را فشردم.نسرین در را رویم باز کرد.نگاهش مشکوک و سالمش
بیحال ادا شد.وارد حیاط که شدم خاله مثل باجگیرها سر راهم را گرفت.
-کجا؟مگه این جا کاروانسراست که هر وقت دلت بخواد بری و هر وقت بخوای بر گردی؟موقع رفتن خیر سرت
نباید یه خبر می دادی؟
حال دهان به دهان گذاشتن با او را نداشتم.آرام گفتم:موقع رفتن کسی رو ندیدم که بهش خبر بدم.
-چرا نمی گی این جا کسی رو داخل آدام ندیدی که ازش اجازه بگیری؟
-شما هر جوری دلت می خواد فکر کن.منم بیخود وبی جهت بیرون نرفته بودم.اگه خیلی دل تون می خواد بدونید
کجا بودم برید از پسرتون بپرسید جریان چی بود.بیایید اینم بهش نشون بدید بلکه خجالت بکشه.
ورقۀ تاشده را با کنجکاوی و تعجب از دستم گرفت.بدون کالمی دیگر از کنارش گذشتم و راهی طبقۀ دوم
شدم.برای ناهار باز نسرین به سراغم آمد.در جواب دعوتش گفتم:االن گرسنه نیستم،هر وقت میلم کشید خودم
میرم یه چیزی می خورم.
شانه باال انداخت و راه آمده را برگشت.کمی دلم خنک شد.دهن کجی به امرونهی آنها دلم را خالی می
کرد.خوشبختانه در راه برگشت از مطب،خودم را به یک باقلوا دعوت کرده بودم و همین برای ته بندی کافی بود.در
یخچال کوچکی که به عنوان جهیزیه آورده بودم فقط یک تنگ آب یخ پیدا می شد.با نگاهی به طبقات خالی آن با
خودم قرار گذاشتم کمی مستقل تر عمل کنم.دختر بی دست و پایی نبودم و فشار های زندگی روحیه ام را سخت و
مقاوم کرده بود.احساس می کردم وارد مبارزه ای تازه ای شده ام و باید خود را برای نبرد در زندگی جدید حاضر
کنم.این اعالم جنگ از شروع دسیسۀ مامان،خاله و ناصر که هیچ دلیلی برای آن پیدا نمی کردم شروع شده بود و مرا
نا خواسته به این میدان می کشید.
2 9
***با فرو نشستن آفتاب گرمای هوا جایش را به اعتدال داد.در آخرین روزهای شهریور،تابستان آخرین نفس
هایش را می کشید.برای عوض شدن هوای اتاق دستگیرۀ پنجره را کشیدم و دو لنگه اش از هم باز شد.هنوز ته
ماندۀ سیگار ناصر کنار پنجره بود.آن را برداشتم که به حیاط پرت کنم چشمم به خودش افتاد.لبۀ حوض نزدیک به
درخت نارنج نشسته بود و با هر پکی به سیگارش نگاهی به باال می انداخت.از قیافه اش چیز خاصی پیدا نبود.کنجکاو
بودم بفهمم توی سرش چه می گذرد.دلم می خواست بدانم با دیدن گواهی پزشک چه حالی به او دست داده.این
چهره که هیچ چیز را نشان نمی داد.از کنار پنجره دور شدم.خیال داشتم طال هایی را که شب عروسی هدیه گرفته
بودم گوشۀ مناسبی پنهان کنم.این تنها سرمایۀ نقدی من بود و شاید زمانی به درد می خورد.بین آنها شمشی که پردم
به گردنم آویخت از همه باارزش تر به نظر می رسید؛بخصوص که نام بمانی به صورت برجسته روی آن حک شده
بود.وقتی شهال آهسته گفت،این یادگار از مادرم برایم مانده و تا به حال پیش عمه به امانت بوده،به ارزش واقعی آن
پی بردم و تازه می فهمیدم چرا پدرم با زیرکی این نام را برای من انتخاب کرده بود.
سرگرم پنهان کردن طال ها بودم که سر و صدایی از حیاط شنیده شد.کمی بعد ضربه ای به در اتاق خورد.با دیدن
سعیده با شوق بغلش کردم و بی اختیار به گریه افتادم.پشت سرش مجید هم وارد شد.حاال می فهمیدم که دلم چه
قدر برایشان تنگ شده!بعد از کلی احوالپرسی و خوش و بش پرسیدم:بچه ها تنها اومدین؟
سعیده گفت:نه با مامان و فهیمه.نمی یای بریم پایین.
-چرا بذار اول بلوزمو عوض کنم.راستی بابا کجاست؟دلش واسه من تنگ نشده؟نمی خواد بیاد منو ببینه؟
دنبالم به اتاق کناری آمد و آهسته تر از قبل گفت:از وقتی تو رفتی بابا خیلی ناراحته.بیشتر وقتا که خونه ست یه
گوشه می شینه سیگار می کشه.دیروز با مامان دعواش شد.
-سر چی دعوا کردن؟
-نمی دونم مامان چی گفته بود،وقتی رفتم تو اتاق بابا داشت می گفت:)خدا از سر تقصیرات تو اون خوتاهرت بگذره
که دل دوتا جوونو شکستین و از هم جداشون کردین؛اونم با حیله و نیرنگ.(مامان گفت:)حاال اینو می گی،بذار یه
مدت بگذره دخترت میخ خودشو بکوبه،پس فردا که نصیری سرشو زمین دختر تو می شه همه کارۀ اون خونه.اون
وقته که واسم دعا می کنی.(
به خودم گفتم:) چه عذری! بدتر از گناه(هر چند برایم مثل روز روشن بود که مامان نه به خاطر لطف به من بلکه به
خاطر لجاجت و انتقام جویی از عمه دست به این کار زده بود.
-پس هنوز حرف من تو خونه هست؟فکر می کردم اگهع من برم جروبحثا تموم می شه.
-نه بابا...مامانو که می شناسی؟مدام باید به یکی گیر بده.تا به حال تو بودی حاال نوبت باباست)تا حاال کجا بودی؟چرا
دیر کردی؟چرا غذا نمی خوری؟چرا این قدر سیگار می کشی؟چرا اخم وتخمت تو همه؟(بیچاره بابا رو کالفه
کرده.همینه که همش از خونه فراریه...
-چه بلوز قشنگی!اینو کی خریدی؟
هنوز در فکر بابا بودم و این که تا کی باید اسیر دست زنش باشد که سوال سعیده حواسم را پرت کر.چشمم را به
تصویر درون آینه افتاد.این بلوز یادآور خاطرۀ شیرینی بود.با لمس آن با لذت گفت :این یه هدیه ست،اولین باره می
پوشمش.
انگار همین دیروز بود!شانه به شانۀ مسعود زیر درختان حاشیۀ خیابان می رفتیم که صدایش را شنیدم:مانی!
3 0
-هوم.
-می دونی چرا خواستم بیای ببینمت؟
-حتما به همون دلیلیکه منم دلم می خواست تو رو ببینم.
-اونکه آره،اما یه دلیل دیگه هم داره.ازت خواستم بیای تا باهات اتمام حجت کنم.
-در مورد چی؟
-در موردخواستگاری.راستش دیگه از انتظار خسته شدم.حاال که درسم تموم شده دیگه عزیز بهانه ای نداره؛هر چند
می دونم این دست اون دست کردنش به خاطر مهری خانومه.می ترسه پاشه بیاد صحبت کنه مهری خانم جواب رد
بده و سنگ رو یخش کنه.
-آخرش چی؟باالخره باید یه روزی بیاد تکلیف ما رو روشن کنه یا نه؟
-منم همینو می گم،واسه همین خواستم اولش با خودت صحبت کنم ببینم اگه یه وقت حرف و بحثی بیاد تو پای همه
چیزش وایسادی؟
-پس چی؟فکر کردی من از ترس مامان جا می زنم؟
-می دونم دختر شجاعی هستی،اما ناراحتی من از اینه که توی اون خونه هیچ کسی پشت وپناه تو نیست.می دونی
مشکل اصلی چیه؟اینه که دایی با عرضه نداریم.عزیز می گه از همون اول کارمهری خانم گربه را دم حجله کشت و
کاری کرد که دایی ازش حساب می بره.
-عمه راست می گه،من دارم می بینم که بابای بیچاره م تو خونه هیچ اختیاری از خودش نداره.اون کاری کرده که
حتی بچه ها هم از بابا زیاد حساب نمی برن.
-به هر حال عزیز داره پنجشنبۀ همین هفته میاد خواستگاری.دعا کن همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه،وگرنه
مجبور می شم یه جوری دیگه اقدام کنم.
-نگران نباش،از همین االن یه کیلو مشکل گشا نذر آقا شاه عبدالعظیم کردم که انشااهلل بعد از مراسم با هم بریم
پابوسش ادا کنیم.
-انشااهلل...بیا اینم هدیۀ ناقابله واسه تو،امیدوارم سلیقه مو بپسندی.
-سلیقۀ تو که حرف نداره...حاال چی هست؟
-بازش کن ببین.اگه خوشت اومد واسه پنجشنبه بپوشش.
آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود،در حالی که خبر نداشتم یک حادثه همۀ نقشه هایمان را نقش بر آب
خواهد کرد.قطره های اشکم را از نگاه سعیده پنهان کردم.جلوی آینه با بغض موهایم را شانه زدم و لب هایم را کمی
رنگین کردم.دلم نمی خواست مامان و خاله مرا شکست خورده و رنگ پریده ببینند.باید به نحوی نشان می دادم با
تمام این احوال آنها به هدفشان نرسیده بودند.آغوش فهیمه گرم و پر مهر بود؛برخالف مامان که به سردی بوسه ام
را جواب داد.خاله فرشی در ایوان رو به حیاط پهن کرده و از مهمانهایش همان جا پذیرایی می کرد.ناصر هنوز روی
لبۀ حوض نشسته بود و از همان جا برای تازه واردین خوش زبانی می کرد.-خاله چی به خورد دخترا می دی؟این
نون زیر کباب ما،ماشااهلل از عید به اینور حسابی استخوان ترکونده!فهیمه لب ورچید:-آقا ناصر من از اصطالح نون
زیر کباب خوشم نمی یاد،بی زحمت اسممو صدا کن.-زیاد سخت نگیر دختر خاله،دارم شوخی می کنم.تازه مگه بده
آدم نون زیر کباب باشه؟خاله دخالت کرد:-ناصر سر به سر فهیمه نذار،می بینی که خوشش نمی یاد.-حیف
3 1
شد،وگرنه خیال داشتم همین روزا یه فکری به حالش بکنم.خنده اش حالت چندش آوری داشت.مامان گفت:-ناصر
جان ما زنت دادیم که یه کم عاقل و سر به راه بشی،ولی انگار بدتر شدی؟ -آخه طبع همنشین در من اثر کرده خاله
جون. متوجۀ نگاه تحقیر آمیزم شد.هنوز لبخندش را داشت.بی اعتنا به او با فهیمه مشغول صحبت شدم:-چه
خبر؟واسه سال جدید ثبت نام کردی؟-آره دیروز رفتم.اتفاقا چند تا از دوستای تو رو هم دیدم،اومده بودن نتیجۀ
امتحانای تجدیدی رو بگیرن.چه قدر احوالتو پرسیدن.وقتی گفتم عروسی کردی کلی جا خوردن.هم تبریک گفتن
هم گله کردن که چرا دعوت شون نکردی.راستی عکس های عروسی رو گرفتین؟-خبر ندارم.ناصر گفت:-هنوز
حاضر نشده.فکر کنم یه دو هفته ای طول می کشه.هر وقت گرفتم سر راه میارم شما هم ببینید.دلم نمی خواست
حرفی از مراسم عروسی بشنوم:-بابا چه طوره؟چرا با شما نیومد؟دلیل نیامدنش را می دانستم.در تمام این سال ها
هیچ وقت میانۀ او با شوهر خاله خوب نبود و به ندرت به منزل او رفت و آمد می کرد.-این روزا خیلی
گرفتاره.معموال تو خونه کم می بینیمش.هر وقت هم بیاد اخماش توهمه.مامان صحبتش را با خاله ناتمام گذاشت و به
طرف ما برگشت:-کجا اخماش تو همه بنده خدا؟خوب هر وقت از سرکار میاد خسته است.شما هم انتظارای بیخود
دارین.فهیمه دست آموز خوبی بود و فوری شصتش خبردار شد که نباید زیاد حرف بزند.-راستی فهیمه جون دستت
درد نکنه،اتاقو خیلی مرتب چیده بودی.توی این چند روز منتظر بودم ببینمت ازت تشکر کنم.-جدی خوشت
اومد؟می ترسیدم سلیقۀ منو نپسندی.اون روز حول و وال داشتم نفهمیدم چیکار کردم بیا بریم یه دور دیگه اتاقو
ببینم.بهانۀ خوبی بود که با هم خلوت کنیم.مامان گفت:-فهیمه زیاد طولش نده می خوایم یه سر بریم پیش خانوم
سرهنگ لباستو پرو کنی.خاله معترض شد:-ای بابا مهری کجا می خوای بری هنوز نیومده؟در سرباالیی پله ها جواب
مامان را نشنیدم.دست فهیمه توی دستم بود.با فشاری به آن پرسیدم دیگه چه خبر؟نگاهی بینمان رد و بدل شد.انگار
این زبان گویاتر بود.-دیروز اومده بود جلوی دبیرستان...انگار از خیلی قبلش اونجا منتظر بود.موقع برگشتن
دیدمش.اومد جلو سالم کرد.پرسید)حتما می دونی واسۀ چی اینجا وایسادم؟(گفتم)آره می دونم،ولی از کجا می
دونستین من امروز میام واسه ثبت نام؟(گفت)نمی دونستم،با خودم قرار گذاشتم این قدر بیام این جا وایسم تا
باالخره شما رو ببینم...حالش چطوره؟(می دونستم اون اینهمه انتظار کشیده که همینو بپرسه.شرمنده شدم که از تو
هیچ خبری نداشتم.گفتم)نمی دونم،از شب عروسی تا به حال ندیدمش مامان نمی ذاره بریم اونجا،ولی اگه موضوع
خاصی پیش می اومد حتما خبرش به ما می رسید.(نگاه عجیبی بهم کرد و گفت)باورم نمی شه!تو چطور می تونی
نسبت به خواهرت این قدر بی تفاوت باشی؟!مگه نمی دونی اون االن در چه شرایطیه؟محمد برام تعریف کرد که اون
شب لعنتی چه حالی داشته.چرا فردای اون شب نرفتی سراغش؟مانی جز تو کسی رو نداره...(دیگه نمی تونست
حرف بزنه.بغض کرده بود.دستپاچه شده بودم.تا به حال مسعود و به این حال ندیده بودم.گفتم)حق با شماست من
اشتباه کردم باید هر جوری شده به یه بهانه ای می رفتم پیشش .حاال قول می دم همین فردا برم دیدنش؛قول می
دم(یه کم به خودش مسلط شد و گفت)رو قولت حساب می کنم.هر وقت رفتی دیدنش،اگه احیانا از من پرسید،بهش
بگو کم کم به این وضع عادت می کنم.بگو نمی خواد غصۀ منو بخوره،من هرچی سرم بیاد حقمه.حق یه آدم ترسو
بیشتر از این نیست.اگه من اونقدر شهامت داشتم که خودمو تحویل می دادم،مانی مجبور نمی شد خودشو فدایی
کنه.بهش بگو شرمنده شم،شرمنده که زندگیشو به باد دادم؛هرچند که این شرمندگی دردی رو دوا نمی
کنه...(صداش آهسته شد مثل کسی که داشت با خودش حرف می زد!بعد این نامه رو داد که بدم به تو و منگ و بی
حواس سرشو انداخت پایین و رفت؛انگار نه انگار که داشت با من حرف می زد.
3 2
پاکت تا خوردۀ نامه را با کمی ترس و عجله از کیفش بیرون آورد و قبل از این که کسی سر برسد آن را به دستم داد
و با دلسوزی گفت:تو رو خدا گریه نکن،االن دوباره چشمات قرمز می شه مامان اینا می فهمن یه خبری شده کاسه
کوزه ها سر من می شکنه.
-باشه گریه نمی کنم به شرط اینکه تو هم قول بدی هر وقت ازش خبری گرفتی بیایی بهم بگی.نمی دونی دلم چه
قدر واسش تنگ شده.اگه فقط می تونستم یه دقیقه از دور ببینمش...
-خودت می دونی که نمی شه.تازه دیگه چه فایده؟حاال که کار از کار گذشته همون بهتر که یواش یواش فراموشش
کنی.
-خیال می کنی به همین سادگیه؟اگه ممکن بود به خاطر خودش فراموشش می کردم ولی...
-مگه نگفتی گریه نمی کنی تو رو خدا بسه دیگه.
-دست خودم نیست فهیمه،اگه این اشکا نیاد راه گلومو می گیره خفم می کنه.دیگه بگو...احوالشو چطور دیدی؟از
ظاهرش چیزی نفهمیدی؟
-چی بگم؟انتظار داری چطور باشه؟می دونی چی داره اونو عذاب می ده؟این که تو به خاطر نجات جون اون تن به
این وصلت دادی.از حرفاش پیدا بود که اگه جلوشو نمی گرفتن همون موقع که مامان کیفشو توی کمد پیدا کرد می
رفت و خودشو تحویل می داد که تو مجبور نباشی زیر بار این ازدواج بری.
-می دونم خدا رو شکر که جلوشو گرفتن.با اون اسلحه و اون همه اعالمیه اگه جلوشو نمی گرفتن هم خودشو به
کشتن می داد هم یه عدۀ دیگه رو.حاال الاقل دلم به این خوشه که زنده ست.با این دلخوشی باز می شه این زندگی
نکبتی رو تحمل کرد.
-راستی اخالق ناصر چطوره؟توی این چند روز اذیتت نکرده؟
-نه الحمداهلل بیشتر وقتا پایینه،زیاد به پروپای من نمی پیچه.
-خداکنه این جوری باشه،ولی این زخم گوشۀ لبت یه چیز دیگه می گه.
دستم بی اختیار به سمت برآمدگی گوشۀ لبم رفت:
-این چیز مهمی نیست اگه زخمای قلبمو ببینی می فهمی که این اهمیت زیادی نداره.
-نمی خوام نصیحتت کنم،می دونم دختر عاقل و صبوری هستی اما بعضی وقتا فشار زندگی اونقدر زیاد می شه که
دیگه عقل درست کار نمی کنه.می خ.وام ازت خواهش کنم زیاد به خودت سخت نگیری.نذار غصه تو رو از پا
دربیاره.راستش امروز که دیدم مرتب و تمیز اومدی پایین خوشحال شدم.سعی کن همیشه ظاهر خودت و حفظ
کنی.توی این خونه کسی واسه تو دل نمی سوزونه پس مواظب باش ناامید نشی و با این شرایط یه جوری کنار بیای.
-دارم همین کارو می کنم.برام دعا کن فهیمه.کنار اومدن با این زندگی خیلی سخته؛بخصوص با مردی مثل ناصر پس
واسم دعا کن که بتونم تحمل کنم.
روبه روی هم نشسته بودیم و دستهایمان در هم مشت شده بود.در چشمانش ناامیدی موج می زد با این حال گفت:
-من مطمئنم خدا کمکت می کنه مانی،تو فقط به اون واگذار کن همه چی درست می شه.
با رفتن مامان و بچه ها با عجله به اتاقم برگشتم.برای خواندن نامۀ مسعود بی قرار بودم.وقتی چشمم به دستخطش
افتاد از به هم ریختگی و آشفتگی نوشته هایش جا خوردم.
سالم مانی چقدر سخته که نمی دونم از کجا شروع کنم.منی که همیشه یه عالمه حرف واسه تو داشتم.
لیست رمان ها 😍
#ساده_نیست
#اکیپشیطون
#عمارت_سیاه
#عشق_شیطون_من
#عشق_اجازه_نمیگیرد
#شیطونک_ها
#تو_خیلی_زشتی
#طلسم_چاه
#عشق_وحشی
#دنیای_وحشی
#آرالیا
#دختران_زمینی_پسران_آسمانی
#ریما
#آقاوخانم_انتقام_جو
#مهدای_آتش
#چشم_هایت
#دروغ_دونفره
#مانیا_و_مرد_مغرور
#دختر_برفی
#عشق_نامشروع
#دختر_دیوانه
#حکمت_ایزد
#ما_عاشقیم
#اخم_نکن_سرگرد
#جدال_عشق_و_نفرت
#اینم_مثل_من_باحاله
#پسر_چشم_آبی
#نفرین_ایندرا
#دختر_شیطان
#غم_و_عشق
#این_مرد_ارباب_است
#رئیس_مغرور_من
#گناهکار
#خانومم_باش
#عشق_در_برزخ
#ال_ای
#تنهایی_رها
#مادلینگ
#لانتور
#اعتراف_عاشقانه
#روانشناس_مجنون
#شاپرک_داغ_دیده
#آشپز_باشی
#پرستار_دوست_داشتنی
#حس_پنهان
#همسر_اجباری
#دلسا
#دوراهی_احساس
#در_آغوش_مهربانی
#نقاب_شیطنت
#اگر_چه_عاشقم_نیستی
#دلیار
#این_حوالی_بوی_مرگ_میدهد
#کی_عاشقم_شدی
#من_روحم
4875229854.pdf
4.64M
💌رمان: #ساده_نیست
💭خلاصه: پسری که زندگی اش را در ماموریت خلاصه کرده. از آن طرف دختری که تمام زندگی اش را پای نویسندگی گذاشته است.🪂
🎭ژانر: #عاشقانه #طنز #پلیسی
👩🏻💻نویسنده: #مرضیه_علیشاهی
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
4900614684.pdf
4.63M
رمان: #اکیپشیطون
💌💭خلاصه: سه تا دختر شیطون و لجباز به نام متینا و رها و نفس که دانشگاه تهران قبول میشن و به تهران میرن روز اول دانشگاه با سه تا پسر شیطون اشنا میشن اولش باهم کلی جنگ و دعوا دارن اما بعدش باهم یه اکیپ میشن که کل دانشگاه از دست اینا آسایش ندارن🪂
🎭ژانر: #طنز.کلکلی
👩🏻💻نویسنده #Tina
•┈┈••✾•📚•✾••┈┈•
@mazhabyi
•┈┈••✾•📚•✾••┈•