هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
❇️همراه ما کشيده بود عقب. بايد يک کم استراحت میکرديم و دوباره میرفتيم جلو.
قوطي کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی.
نگاهم کرد. گفت«شما بخورين. من خوراکی دارم.»
دست مالش را باز کرد. نان و پنيری بود که چند روز قبل داده بودند.
#حاج_احمد_متوسلیان
#خاطرات_شهدا
✅ به افسران بپیوندید:
@Afsaran_ir
هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
❇️ بر اثر اصابت تیر، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستادهای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی
شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم»
و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است
بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .»
#خاطرات_شهدا
#شهید_مهدی_باکری
✅ به افسران بپیوندید:
@Afsaran_ir
هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
🔸 یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود، در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه میرفتم، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد و از من خواست که حتما اولیایم آن را امضا کنند و فردا ببرم، به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند، نسبت به درس و مدسهام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساستر کرده بود.
🔹وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد، در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی میکرد و ما هم از سر و کولش بالا میرفتیم. پرسیدم آقاجون ناهار خوردید؟ گفت: نه نخوردم، به آشپزخانه رفتم تا برای پدرغذا بیاورم. پدر گفت: زهرا برنامهات را بیاور امضا کنم. گفتم آقاجون کدام برنامه؟ گفت: همان برنامهای که امروز در مدرسه دادند.رفتم و برنامه امتحانیام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد، میدانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمیکند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه.
🔸اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم، نگران به سمت حیاط دویدم دیدم باغچه را بیل میزند، آخر دم عید بود و بایستی باغچه صفایی پیدا میکرد، پدر هم که عاشق گل و گیاه بود. برگشتم تا غذا را به حیاط بیاورم ولی پدر را ندیدم این بار هراسان و گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم، ناگهان از خواب پریدم. اما وقتی خاله برایم آب آورد دوباره آرام گرفتم و خوابیدم.
🔹صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده میکردم، ناگهان چشمم به برنامه امتحانیام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود، وقتی به خواهرم نشان دادم حدس زد که شاید داداشم آن را امضا کرده باشد ولی یادم افتاد که برادرم در خانه نبود، خواب دیشب برایم تداعی شد، با تعجب ماجرا را برای خواهرم تعریف کردم و تاکید کردم که به کسی نگوید. پدر در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود: "اینجانب رضایت دارم، سید مجتبی صالحی " و امضا کرده بود.
🔸آیت الله خزعلی از دوستان شهید بودند. ایشان از ما خواستند تا مدتی، موضوع را پیش کسی مطرح نکنیم. علمای آن زمان صحت ماجرا را تایید کردند و نامه به رویت حضرت امام(ره) هم رسید. اداره آگاهی تهران هم پس از بررسی، اعلام کرد امضا مربوط به خود شهید مجتبی صالحی است اما جوهری که با آن امضا شده، شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمیباشد.
🔻نسخه اصلی این نامه در موزه شهدای تهران نگهداری میشود.
#شهید_سیدمجتبی_صالحی
#خاطرات_شهدا
#هفته_دفاع_مقدس
@Afsaran_ir
در ساک، روی اعلامیه ها شیرینی شیرازی می گذاشتیم و به این ترتیب اعلامیه ها را مخفی می کردیم. در رساندن ساک به مسجد، آقای شعبانعلی منصوری ... به من کمک می کرد.
یک روز در مسیرمان به چهارراهی رسیدیم که ناگهان ماشین پلیس ایستاد. ما پشت آیت الله صدوقی پناه گرفتیم. پلیس گفت این ها باید توقیف شوند. آیت الله صدوقی گفت: "چرا؟ مگر نباید نماز صبح را بخوانند؟" پلیس گفت: "می توانند نماز بخوانند، اما ساک هایشان را باید به ما تحویل دهند." شهید صدوقی جواب دادند:"نماز صبح و دزد سر چهارراه؟ ساکشان را به چه دلیل باید به شمابدهند؟ این ساک ها مال من است. این ها در حمل آن به من کمک می کنند."
سرگردی گفت: "من باید ساک را ببرم." ناگهان شهید صدوقی عصایشان را به درجه های سرگرد زدند و گفتند: "اول صبح یا سگ جلویمان هست یا آژان، چخ!" آنها هم فوراً سوار ماشینشان شدند و فرار کردند. صلابت و شجاعت شهید صدوقی در برخورد با مخالفان، نمونه و بی نظیر بود
راوی علی مازارچی
@shohada_khaterat
#خاطرات_شهدا
#ایران_قوی
#محرم
#زیارت_عاشورا