مهندسی آرزوها 22.mp3
4.4M
#مهندسی_آرزوها ۲۲
⚠️خوب دقت کــن:
اگه پـرواز رو باور کنـی،
آرزوهــات بزرگ میشن!
و آرزوهـ🎁ـای بـزرگ؛
مالِ آدمهای بزرگـــه!
تلاش کن؛
خودتو بشناسی و قیمت بگیری👌
#استادشجاعی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
مداحی_آنلاین_ببین_روی_خدا_را_رخ_نورالهدی_را_محمد_فصولی_5877234703840316130.mp3
13.52M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
آمده بهر جود و سخا
مولود با برکت رضا (ع)✨💐
آمده #عشق_امام_رضا (ع)
آرامش دل اهل ولا✨
💚 #میلاد_امام_جواد علیه السلام
💚 مولودی حضرت #علی_اصغر علیه السلام
#شاه_کربلا مبارکه آقا
قدم نو رسیده ی شما✨💐
🎤 محمدفصولی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
مهندسی آرزوها 23.mp3
4.31M
#مهندسی_آرزوها ۲۳
آرزوهــای دور و دراز...
همت های بلند هم میخواد ❗️
👈دیدین بعضیا؛
فقط می شیــنن و آرزو می کنن؟
خــــدا؛
از اینجور آدمها، اصلاً خوشش نمیاد.
#استادشجاعی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️ ... #پارت_سوم . دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در.
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان ❤️...
#پارت_چهارم
برگشتم کنار آوین....
اتاق دوباره شلوغ شده بود.....
بیمارستان بیشتر از هر روز حال و هوای محرم داشت....
بالای در اتاق نوزادان یه پارچه سبز زده بودن با نوشته ی "یا علی اصغر(ع) "
تو نمازخونه ، مراسم زیارت عاشورا بود....
همه ی شش تا مادر رفتن...
من پشت به همه نشسته بودم.
رفتارم باعث شده بود،هیچ کس پیگیرم نباشه.....
بعد حدود یک ساعت،یه دفعه تو بخش ولوله شد...
من از جام تکون نخوردم.
سر پرستار با عجله اومد و گفت:
"خادم های حرم امام رضا اومدن"
سقفخادم های حرفم امام رضا اینجا چه کار داشتن؟؟
هزاران کیلومتر دورتر از مشهد؟؟
تو بخش نوزادان....
بچه تخت شماره هشت گریه می کرد.
بی هدف رفتم سراغش.
دیده بودم وقتی گریه میکنه،پرستار انگشت کوچک اش رو میزاره توی دهن بچه و اون آروم میشه.
با تردید دستکش به دست کردم و نشستم کنارش....
بغل اش کردم و انگشت کوچکم گذاشتم تو دهن اش.
بچه خیلی بی جون بود...
سه تا مک زده خوابش برد...
هنوز بغلم بود که بقیه مامان ها اومدن...
خادم ها اومدن تو بخش ان آی سی یو....
یکی همراهشون میخوند:"..........
اونا بین بخش چرخیدن....
همه اشک می ریختن.
اونجا دلها همه شکسته بود.
بالا سر منم اومدن.
گفتن :"خدا شفای خیر بده به حق ثامن الحجج"
ادامه دارد....
نویسنده : مریم حق گو
#داستان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
مهندسی آرزوها 24.mp3
4.64M
#سخنرانی 🌱
#مهندسی_آرزوها ۲۴
بعضیا آرزوهاشون رو هم،
با چشم و هم چشمی انتخاب میکنن❗️
چشم و هم چشمی؛
جاده زندگیتو طوفانــ🌪ـی میکنه...
میترسم گُــــم بشـــــیا
#استادشجاعی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️... #پارت_چهارم برگشتم کنار آوین.... اتاق دوباره شلوغ شده
#داستانک
#داستان_کوتاه
بـا من بمان❤️ ...
#پارت_پنجم
آوین تنها تو تخت اش خواب بود.... بالاسرش رفتن.از تو پاکت یه چیزی درآوردن و سنجاق کردن به عروسکی که کنارش بود...
به سر پرستار گفتن:"هدیه اس...تبرکی امام رضا...."
و بخش رو ترک کردن.....
بین اون همه بچه؟؟چرا آوین؟
همه دور آوین جمع شده بودند.
من رفتم کنار تخت اش.
آروم بغل اش کردم.
یکی گفت "خوش به حالت...."
سرپرستار گفت"خّدام از ما پرسیدن بدحال ترین نوزاد بخش کدومه؟"
همه با ترحم به من نگاه میکردن....
آوین رو تو تخت اش گذاشتم و به صندلی تکیه دادم....
یدفعه انگار یه چیزی تو دلم شکست....
صدای شکستن ام رو شنیدم.
این غرور لعنتی من بود...
زنگ صدای خدام وصدای سر پرستار،مدام تو گوشم میپیچید...
بدحال ترین بچه....
بدحال ترین بچه...
شفای خیر...
تبرکی امام رضا....
چشم هام بستم...
اشک ها جاری بود....
شروع کردم به حرف دل، گریه امون و بریده بود:
"امام رضا...یعنی من رو یادت میاد؟
یعنی فراموشم نکردی؟؟دلم برات تنگ شده...دلم برات خیلی تنگ شده...شرمنده ام....خیلی شرمنده....خدایا...میشه به من رحم کنی؟میشه بدی ام رو با خوبی جبران کنی؟میشه به روم نیاری،هیچی رو؟؟خدایا آغوشت هنوزم برای من جا داره؟؟؟"
یک ساعتی تو همین حال بودم.
یکی از مامان ها که روسری اش رو لبنانی بسته بود.یه لیوان چایی داد دستم.
"عزیزم...این رو بخورید.نبات اش تبرک...
دیشب تو مجلس روضه پخش کردن.خدا ما رو یادش نمیره...مطمئن باش..."
چای خوش عطری بود.
بوی هل مشاممُ پر کرده بود.
لیوانش تمیز و براق بود،روش یه برچسب زده بودن
....به فدای لب عطشان حسین....
اشکم دوباره سرازیر شد.
"بخور عزیزم ....سلام بر امام حسین(ع).."
چایی رو یه نفس سر کشیدم.زیر بغلم گرفت و برد سمت سرویس بهداشتی.تو آینه خودم دیدم.
ترحم برانگیز شده بودم.
رژم پخش شده بود دور لبم تا چونه ام اومده بود.چشمام حالت بدی داشت.سیاهی های ریمل وحشتناک اش کرده بود.ریمل ضد آب اسنس ام ،انگار در برابر اشک های از ته دل ،مقاومتی نداشتن....
اینجا خبری از شیر پاکن اورال و لوسیون های گرون قیمت مک نبود.
با مایع دست شویی ،تمام صورتم رو شستم.
محکم.... اون قدر که انگار داشتم از چهره ام انتقام می گرفتم....
وقتی اومدم بیرون،همه نگاهشون رو از من دزدین....
بعد مدتی سرپرستار بخش اومد.
"خانم ها،
آقای دکتر دارن میان،آماده باشید."
⬅️ادامه دارد....
🖌نویسنده : مریم حق گو
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi