رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_سیزدهم از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد و
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_چهاردهم
#فصل_سوم
#نگاهی_به_گذشته
من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز و دعا و التماس از امام حسین(ع) گرفته بود. مادرم، تاج ماه طالب نژاد در آبادان زندگی می کرد.
وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد.
او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود.
برای همین مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد.
درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسرهایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصه مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت.
درویش که نمی توانم به او نابابایی بگویم آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد.
مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار دیگر باردار شد، اما بچه اش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند.
یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه ی اول محرم در خانه روضه داشتیم، یک خانه ی دو اتاقه ی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم. من که خیلی کوچک بودم، در خانه همسایه ها می رفتم و از آنها می خواستم که برای #روضه به خانه ی ما بیایند.
من نذر امام حسین(ع) بودم، و مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشید. مادرم در همان دهه ی اول برای سلامتی من آش نذری درست میکرد و به در و همسایه می داد او همیشه دلهره سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته بود.
مادرم عاشق بچه بود و دلش می خواست بچه های زیادی داشته باشد، اما خدا همین یک اولاد را بیشتر به او نداد، تازه آن هم با نذر و #شفاعت آقا امام حسین(ع).
من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین (ع) و حضرت زینب(س) بودم. زندگی ام از پیش از تولد با آنها گره خورده بود، انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم همه به امام حسین(ع) و #کربلا بند بود.
پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت از شلمچه به کربلا رفتیم. مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم مرا به کربلا ببرد. اما تا پنج سالگی نتوانست نذرش را ادا کند.
مادرم از سفر کربلا دو قصد داشت، یکی ادای دینش و قصد دیگرش این بو د که با از امام حسین(ع) اولاد دیگر طلب کند.
تمام آن سفر و صحنه هد را به یاد دارم.
مثل این بود که به همه ی کس و کارم رسیده باشم. توی شلوغی و جمعیت حرم، خودم را رها می کردم. چند تا مرد توی حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند.
مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتاده ام و نزدیک است که خفه بشوم ، بلند فریاد زد یا امام حسین(ع) من آمده ام بچه ازت بگیرم، تو کبری راهم که خودت به من بخشیده ای ، میخواهی از من پس بگیری؟
مردهای قرآن خوان بلند شدند و من را از میان جمعیت بالا کشیدند. توی همه ی مدت سفر عبای عربی سرم بود.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
khotbe ghadir part7.mp3
2.02M
خوانش #خطبه_غدیر پیامبر اکرم
7️⃣🔶بخش هفتم خطبه : پیروان اهل بیت علیهم السلام و دشمنان ایشان
#غدیر
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
سبک زندگی شاد🌈
يكي از تكنيكهاي غلبه بر تنبلي اين است که:
قبل از شروع به کار همه چيز راکاملاً آماده کنيد.👌
وقتي همه چيز با نظم و ترتيب در برابر شما قرار گرفته باشد✅
با ميل و رغبت بيشتري دست به کار ميشويد.🍃🌱🌱
#انگیزشی
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
گام به گام تا ساخت جامعه مهدوی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠ما برای ظهور امام زمان(عج) باید دو قدم اساسی برداریم👇
1⃣قدم اول اینکه از خودمون شروع کنیم یعنی باید قلبهامون رو آماده کنیم،#خودسازی، دوری از گناه ، دوستی با امام زمان (عج) ✅
🌱یه کاغذ بردار و بنویس بینی و بین الله چقد رفتارت، پوششت، برخورد اجتماعیت، رفتار سیاسی، حتی افکارت داره زمینه ی ظهور و فراهم میکنه✅
🌱چقد ولیعصر (عج) تو زندگیت حضور داره،صبح هات رو با سلام به ایشون آغاز کن، گرفتاری برات پیش اومد به ایشون توسل کن... ایشون حیّ هستند و شاهد و ناظر اعمال ما ✅
2⃣ قدم دوم اینکه قلبهای آماده شده مثل زنجیر بهم متصل بشن و به عبارتي اين دو مرحله یعنی #اجتماع_قلوب، که زمینهساز #ظهور حضرت حجت(عج) خواهد بود.✅
🌱به اطرافیان و دوستانمون به دید یاور امام زمان نگاه کنیم، اینطوری غیبت و تهمت و ناسزا و غضب، خیلی از رذائل اخلاقی و اجتماعی رو نسبت هم نشون نمیدیم برعکس محبت و توجه، خیرخواهی و دلسوزی نثار هم میکنیم.🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#مهدویت
#جمعه_های_انتظار
#دلی_که_جای_تو_باشد_در_او_چه_جای_غم_است
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
📚 خواندن حمد و سوره در نماز جماعت
💠 سؤال: هنگام #نماز_جماعت و در #ركعت_اول و دوم #نماز ظهر و عصر آیا #مأموم می تواند #حمد و #سوره را بخواند یا باید ساکت باشد؟
✅ جواب: در ركعت اول و دوم نماز ظهر و عصر بنابراحتیاط واجب، مأموم نبايد #حمد_و_سوره بخواند ولى مستحب است به جاى آن #ذكر بگوید
#پرسش_پاسخ_احکام
#نماز_جماعت
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_چهاردهم #فصل_سوم #نگاهی_به_گذشته من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذ
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_پانزدهم
بار دوم در نه سالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت به کربلا رفتیم.
آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت، با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه و بصره می رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد بیشتر سال هم هوا گرم بود.
در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رفتیم نابابایی ام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوز تر بود در زیارت حضرت علی (ع) نیت کرد و توی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد.
او به حضرت علی(ع) علاقه ی زیادی داشت،و آرزویش بود که در سرزمین نجف از دنیا برود و همان جا هم به خاک سپرده شود و برای همیشه پیش امام علی (ع) بماند.
نابابایی ام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دید که دو تا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و می خواهند او را با خودشان ببرند.
مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دو تا سید خواسته بود که درویش را نبرند. مادرم توی خواب می گفت: درویش جای پدر کبری است تو را به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید.
آن قدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صداش زد: ننه کبری چه شده؟ چرا این همه شلوغ می کنی؟ چرا گریه میکنی؟
مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت: من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم تو حق نداری بمیری و ما را تنها بگذاری.
بابایم گفت: ای دل غافل! زن ، چه کردی؟ چرا جلوی سیدها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم چرا آنها را بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم، هر جا که باشم، مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادی السلام به خاک بسپاری، خانه ی ابدی من باید کنار حضرت علی (ع) باشد.
مادرم که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد.
در نه سالگی که به کربلا رفتیم، حال عجیبی داشتم. می رفتم خودم را روی #گودال_قتلگاه می انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می داد. آن قدر گریه می کردم که زوار تعجب می کردند.
مادرم فریاد می زد و می گفت: کبری از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت می زنند.
اما من بلند نمی شدم. دلم می خواست با #امام_حسین (ع) حرف بزنم، بغلش کنم و به اش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
#رسانه_الهی 🕌 @mediumelahi