۲۵ شهریور ۱۴۰۱
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سیزدهم #بخش_دوم ❀✿ میخندم و یڪ خیار نصفھ ڪھ درظرف سالاد بود برمیدا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهاردهم
#بخش_اول
❀✿
پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش را ڪج و ڪولہ میڪند و میگوید: اینا همش سرطانہ! بازبان نمڪ دورلبم را پاڪ میڪنم
_ اوممم! یہ سرطان خوشمزه!
_ اگہ جواب ندے نمیگن لالے مادر!
میخندم و به درون پاکت نگاه میڪنم. نصفش فقط با هوا پر بود! ڪلاهبردارا! مادرم عینڪش را روے بینے جا بہ جا میڪند و ڪتاب آشپزے مقابلش را ورق مے زند، حوصلہ اش ڪہ سرمے رود ڪتاب مے خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتر بہ اخبار دیدن و جدول حل ڪردن، علاقہ دارد... ومن عنصر مشترڪ میان این دو نازنین خداروشڪر فقط بہ خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهے بودم! عینڪش را روے ڪتاب میگذارد و بے هوا مے پرسد: محیا؟!
_ بعلہ!؟
_ این پسرخالت بود...
چیپسے ڪہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاڪت میندازم...
من_ ڪدوم پسرخالہ؟!
_ همین پسر خالہ فریبا ...
_ خو؟
_ پسره خوبیہ نہ؟
_ بسم الله! چطو؟
_ هیچے هیچے!
دوباره عینڪش را مے زند و سرش داخل ڪتاب مے رود! براے فرار از سوالات بودارش بہ طرف اتاقم مے روم.
"مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چے تو سرش! پوف...!!"
روے تخت ولو مے شوم و پاڪت را روے سینہ ام میگذارم. فڪرم حسابے مشغول حرفهاے میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفے زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب ڪنڪور بدم!.... اگر...اگر ...واے ینے میشہ؟!" غلت مے زنم و مشغول بازے با پرزهاے پتوے گلبافت روے تختم مے شوم. پاڪت چپہ مے شود و محتویاتش روے پتو مے ریزد. اهمیتے نمیدم و سعے میڪنم تمرڪز ڪنم! مشڪل اساسے من حاج رضاست! " عمراّ بزاره برے محیا! زهے خیال باطل ! امم..شایدم اگر رتبه ے خوبے بیارم، دیگہ نتونہ چیزے بگہ! چراباید مانع موفقیتاے من بشه؟!" این انصافہ؟!" پلڪ هایم راروے هم فشار میدهم و اخم غلیظے بین ابروهایم گره مے زنم. " پس محمد مهدے چے؟! من بهش عادت ڪردم!" روے تخت مینشینم و بہ موهاے بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویے ڪہ دارے بهش فڪر میڪنے وگرنہ براے اون یہ جوجہ تخس لجبازے! " ازتخت پایین مے آیم و مقابل آینہ روے در ڪمدم مے ایستم. انگشت اشاره ام را براے تصویرم بالا مے آورم و محڪم میگویم: ڪلہ پوڪ! خوب مختو ڪار بنداز! یامحمدمهدے یا آزادے! فهمیدے؟!" بہ چشمان ڪشیده و مردمڪ براقم خیره مے شوم! شاید هم نہ! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندے مے زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدے؟! یعنے توقع دارے باهاش ازدواج کنے؟! خداشفات بده!"
انگشتم را پایین مے آورم: خب چیه مگہ! تحصیل ڪرده نیست ڪہ هست! خوش تیپ نیست ڪہ هست! خوش اخلاق و مذهبے ام هست! حالا یه ڪوچولو زیادے بزرگ تر ازمنہ!" و...و..." زنم داشتہ!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم بہ مرد مورد علاقم برسم هم بہ آزادے...بہ درس و دانشگاه و هرچے دلم میخواد!" پشتم رابہ آینہ میڪنم" این چہ فڪریه!؟ خدایاڪمڪ! اون بیچاره فقط بہ دید یہ شاگرد بهم نگاه میڪنہ، اون وقت من!"...خیلے پررو شدے دختر! " گیج و گنگ بہ طرف ڪیفم مے روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون مے آورم. شاید یه ڪم صحبت ڪردن بامیتراحالم رابهتر ڪند.
❀✿
با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادے ڪاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمے نگاهم میڪند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرازگاهے لبخند معنادار تقدیمم میڪند. بے تفاوت تڪہ ے آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالے بود شام! بازم هست؟!
حاج رضا_ بسہ دختر میترڪے!
_ یڪوچولو! قد نخود! خواهش!
مامان ظرفم را میگیرد و جلوے خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتے جلوت؟!
پدرم باخونسردے لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقہ بادقت بہ حرفاے مادرت گوش ڪن!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
۲۵ شهریور ۱۴۰۱
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻اربعین، رزمایش منتظران امام زمان
🔻و مقدمهسازان ظهور
🔸چرا اربعین ناگهان اینقدر شلوغ شد؟
🌱 اربعین اثبات کرد ظهور شدنی است!
👈🏻 وقتی روضههای خانگی و دسته جات عزاداری محلی، منجر به انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و دفاع از حرم شد، #اربعین چه نتیجهای خواهد داشت جز انقلاب جهانی و #ظهور حضرت؟
حاج آقا #پناهیان
اللهم عجل لولیک الفرج
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
مداحی آنلاین - مال توییم حسین جان.mp3
3.02M
♨️مال تواییم حسین جان
👌 #پادکست بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #انصاریان
🎤 سید مهدی حسینی
اللهم عجل لولیک الفرج
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهاردهم #بخش_اول ❀✿ پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهاردهم
#بخش_دوم
❀✿
دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما!
مادرم دور لبش را بادستمال تمیز میڪند و بے مقدمہ میگوید: حسام باخالہ فریبا حرف زده گفتہ بریم خواستگارے محیا!
دهانم باز مے شود.
_ چیڪا ڪرده؟!
_ هیچے! سرش خورده بہ یجا گفتہ میخوام بریم خواستگارے!
بہ پشتیےصندلے تڪیہ میدهم
_ اون وقت خالہ فریبام خوشال شده زنگ زده بہ شما؛ آره؟
_ باهوش شدے دخترم!
_ بعد ببخشید شما چے گفتید؟!
_ گفتم با باباش حرف میزنم!
نگاهم سریع روے چهره ے شڪفتہ از لبخند ڪج پدرم مے چرخد...
_ بابا شما چے گفتید؟؟؟!
پدرم یڪ لیوان دوغ براے خودش میریزد و شمرده شمرده جواب میدهد:
_ حسام جوون بدے نیس! پسرخالتہ! ازبچگے میشناسیمش...لیسانس گرفتہ و سرڪار مشغولہ! سربہ زیره...بہ مام میخوره! چے باید میگفتم بنظرت دختر؟!
حرصم میگیرد.دندانهایم راروے هم فشار میدهم و ازجا بلند مے شوم.
_ یعنے این وسط نظر من مهم نیست؟!
چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد
_ چرا عزیزم هست! براے همین داریم برات میگیم...ما موافقت ڪردیم توچرا میگے نہ؟!
محڪم و بلند میگویم: نہ نہ نہ نہ! همین!
مادرم باتعجب مے پرسد: وا خب یه بار بگے ام میفهمیم! بعدم این پسره چشہ؟!
_ چش نه، دماغہ! خوشم نمیاد ازش!
مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!!
فڪرے بہ ذهنم مے زند! خودش جواب دستم داد! قیافہ اے حق بہ جانب بہ خودم میگیرم و آرام میگویم: بلہ! ...هنوزم میگم! چطورے بہ ڪسے ڪہ بهش میگفتم داداش و هم بازیم بوده، الان بہ دید خواستگار نگاه ڪنم؟!
مادرم خودش را لوس میڪند و چندبار پشت هم پلڪ میزند و میگوید: اینجورے نگاش ڪن!
واقعا خانواده ے سرخوشے دارم ها! صندلے ام را سر جایش هل میدهم و دوباره تاڪید میڪنم: نہ نہ نہ! همین ڪہ گفتم! بگید محیا رد ڪرد!
❀✿
دراتاق را پشت سرم مے بندم و ڪولہ پشتے ام راروے تختش میگذارم. بوے ادڪلن تلخ درڪل فضا پیچیده. یڪ عڪس بزرگ سیاه و سفید بالاے تختش دیوار ڪوب شده! ازداخل ڪولہ پشتے ام یڪ تونیڪ با روسرے بیرون مے آورم .تونیڪ را تن و روسرے را با سلیقہ سرم میڪنم. مقدارے از موهاے عسلے ام را هم یڪ طرف روے یڪے از چشمانم مے ریزم.
ڪمے بہ لبهایم ماتیڪ مے زنم و از اتاق بیرون مے روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروے قلبم مے گذارم. با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادے ڪم مونده بود بیام تو! حالت خوبہ؟!
_ بلہ ببخشید!
پشتش رابہ من میڪند و بہ سمت اتاق مطالعہ مے رود.
امروز دل را بہ دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبے مے شود و یڪ چیز سنگین بارم میڪند... لبهایم راروے هم فشار میدهم و وارد اتاق مے شوم. اما خبرے از او نیست. گنگ وسط اتاق مے ایستم ڪہ یڪ دفعہ پرده ے بلند و شیرے رنگ پنجره ے سرتاسرے اتاق تڪانے مے خورد و صداے محمدمهدے شنیده مے شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند مے زنم و بہ ایوان مے روم. میز ڪوچڪ و دوصندلے و دوفنجان قهوه! تشڪر میڪنم و ڪنارش مینشینم." اوایل مقابلش مے نشستم ولے الان..." فنجان را ڪنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشہ!
لبخند مے زنم و ڪمے قهوه را مزه مزه مے ڪنم. شاید الان بهترین فرصت است تا گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش میڪنم. متوجه مے شد و میپرسد: جان؟ چے شده؟
_ یہ سوال بپرسم؟!
_ دوتا بپرس!
_ محمدمهدے توخیلے راجع به خانواده ے من پرسیدے ولے خودت...
بین حرفم میپرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخواے چے بگے...راجع به زنمہ؟
چشمانم را مظلوم میڪنم
_ اوهوم!
صاف مینشیند و بہ روبہ رو خیره مے شود
_ خب راستش...راستش شیدا خیلے شڪاڪ بود!...خیلے اذیتم میڪرد.... زندگے ما فقط سہ سال دووم آورد!...بہ رفت و آمدهام....شاگردام...بہ همہ چیز گیر میداد! حتے یه مدت نمیذاشت ادڪلن بزنم! میگفت ڪجا میخواے برے ڪہ دارے عطر مے زنے!
شاخ درمے آورم! زن دیوانہ! مرد بہ این خوبے! باچشمهاے گرد بہ لبهایش چشم مےدوزم ڪہ حرفش راقطع میڪند.
_ شاید بعدا بیشتر راجبش صحبت ڪنم! حق بده ڪہ اذیت شم بایاد آوریش!
بہ خوبے بہ او حق مے دهم و دیگر اصرارے نمے ڪنم.
❀✿
ازتاڪسے پیاده مے شوم و سمت ڪوچہ مان مے روم ڪہ همان موقع پدرم سرمے رسد و موهاے آشفتہ و آرایش نہ چندان زیادم را مے بیند.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
۲۶ شهریور ۱۴۰۱