🌸🍃🌸🍃🌸
#مؤمن سراسر وجودش حرمت است:
حرمت #آبرو، حرمت #مال و حرمت #خون_و_جان او.✅
📚مستدرک، ج ۹، ص ۲۳۹
#پندانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_کوتاه(واقعی)
🌈دختر شاه عباس و طلبه
✍️خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند... بیخیال نشو!
👩🔧دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک #طلبه پناه برد ...🤔
به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند...👌
آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد...
دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ...🙈
صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند...
شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ...✅
شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! 😍
و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر #میرداماد، استادِ #ملاصدرا و داماد شاه ایران!
همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی✅
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
4_5940792269836651428.mp3
13.22M
#مادری_از_عرش ۱۰
#استاد_شجاعی
#استاد_انصاریان
#سرّ>المستودع_فیها 👇
💠 همان راز سَر به مُهری ، که حقیقتِ #حضرت_زهرا_سلاماللهعلیها به سبب ادارهی آن ، از عرش به زمین نازل شدند!
این "سرّالمستودع فیها "میتواند راز ماجرای سفرِ تو باشد در مسیری بالعکس ؛ #از_زمین_تا_عرش ❗️
چگونه چنین اتفاق عظیمی ،
ممکن میشود؟
#سبک_زندگی_انسانی
#تمدن_سازی_نوین_اسلامی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
هدایت شده از دوست قرین
4_5940792269836651430.mp3
12.46M
#مادری_از_عرش۱۱
#استاد_شجاعی
#استاد_رائفی_پور
✨مادری به وزنِ عرش
به قدّ عرش
به بلندای عرش ...
★ #مادری_بـــرای_هَمـــــــهی_بشر !
ولی فقط بعضیها ، با این #مادر ، تا عرش
و به قدّ عرش بزرگ میشوند!
چــــرا؟
این بعضیها چه فرقی با بقیه دارند؟
#یا_فاطمه_الزهرا_س
#خودسازی
#الگوهای_من
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
#داستان_کوتاه
#عاشقانھ
#قسمت_اول
چادر گلدارش را دوگره ریز دور ڪمرش زد و سرجاروی زهوار دررفتھ را در آب زلال حوض نقلے حیاط فرو برد .
نسیم پرچارقدش راشبیھ بھ عشوه ی نوعروسان بھ بازی گرفت.
همان چارقدی ڪھ آقاسید عید سال گذشتھ سرش ڪرد و گفت: این را ڪنار بگذار مخصوص هربهار،گل بانو جان!
تداعی طنین صدای مرد خانھ اش ، نقش شڪوفھ های انار را روی گونه هایش پررنگ کرد. خجالت زده دستی بھ صورتش ڪشید و لب برچید.دیگر چیزی بھ تنفس صبح نمانده...صبح آمدنش!رشته های خشکیده ی جارو روی زمین میکشید و گل بهار زیر لب زمزمه مےکرد:سیدجان!
تصدقت بشھ بهار!ڪجایـے تاج سر؟
اسپند هم آماده س
بیا دورت بگردونم ..
حیاط را ڪھ آب و جارو ڪرد ، نگاه تب دارش را بھ در دوخت ،دستھ ی ابریشمےموهایش را ڪھ روی چشمان مخمورش سایھ انداختھ بود ڪنار زد و باقدمهای آرام بھ خانھ برگشت. چادر را از دور ڪمر باز ڪرد و بھ رخت آویز آویخت.
پیش از رفتن بھ آشپزخانھ در آینھ ی قدی راهرو نگاهش بھ پیراهنش افتاد.شونیز بلند و یاسے رنگ ڪھ قدری از دامنش را پوشانده بود. رد تیره ی سرمھ درون چشمانش خبر از اتفاقـے شیرین داشت.شیرینے سیب سرخ هفت سینشان!
دمپایـے های رو فرشے اش را بھ پا ڪرد و بھ آشپزخانھ رفت.ڪاسھ ی سفالے فیروزه ای را از روی میز برداشت ومقابل صورت گرفت . عطر شڪوفھ های نرگس درونش را با ولع نوشید.چرخے زد و درحالیڪھ گوشھ ای از دامنش را با دستے و ڪاسھ را با دست دیگر گرفتھ بود ، بھ اتاق نشیمن رفت.
ترمھ ی سبزیشمے را ڪنجے از خانھ باز ڪرده و آینھ و قرآن را رویش گذاشتھ بود.دوماهے قرمز درون تنگ بلور مدام بھ دور هم میگشتند. یادش آمد سالے ڪھ گذشت؛آقاسید جان!خودش شب عید دوتا ماهے خرید ڪھ یڪے ازآنها دم بلند و حریر داشت، هربار نگاهش بھ گل بهار مےافتاد مےگفت : ماهے تنگ دلے خانوم جان!آن یڪے ڪھ دم حریر و سفید دارد تویـےها!ببین چھ دلبری میڪنے . پوستم را ڪندے تو !بعداز آن،زمان ماموریت و خط جبهھ ڪھ میشد ، غرمےزد: آخر زن هم اینقدر خوب مےشود! تورو بھ خدا اخمے قهری ، چیزی! دلم گیر باشد نمیتوانم بپرم ها!حداقل آنطور با چشمانت نگو برگرد! دلم آب شد زن!..گل بهار اما بار آخر نگاهش را زیر انداختھ بود.
دقیق تر بھ تنگ خیره شد یڪے ازماهےها،همانے ڪھ دم حریرداردها!گوشھ ای غمبرڪ زده!مریض است یا شاید دلش ڪوچڪ شده،برای یارش!همان دم صدای زنگ خانھ درجان گل بهار پیچید!برگشت! از جا پرید و بھ دو خودش را بھ راهرو انداخت؛برای بارآخر خودش را در آینھ نگاه کرد،صورتش گل انداخته!بھ حیاط دوید و بلند پرسید: ڪیھ؟!
✒نویســنده:
#میم_سادات_هاشمی
♡ داستان ڪوتاه۲ قسمتی♡
رمانهای عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi