فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆این صدای مظلومیت #رهبر_انقلاب و صدای مظلومیت نظام است
♦️#دهه_ی_فجر در حالی از راه میرسد که متاسفانه برخی شهرداری ها طرح تبیینی برای معرفی افتخارات نظام در محیط شهری ندارند.
✴️این درحالیست که رهبر انقلاب بارها بر #جهاد_تبیین توسط مسئولین تاکید کردند، فرمودند یک ضرورت فوری است و همه را به #اقدام_بهنگام توصیه کردند...
❌متاسفانه مشاهده میشود برخی طرح هایی که شهرداری ها برای دهه ی فجر آماده کرده اند هیچ صراحتی در معرفی افتخارات نظام ندارد و طرح هایی ضعیف و صرفا احساسی است!!!
⁉️چه کسی بهتر از رهبر انقلاب مصلحت نظام را تشخیص میدهد؟
✅ایشان توصیه کردند به دفاع صریح و بدون تقیه از نظام اسلامی و افتخار به آن✌️
#چهلوچهارسال_افتخار
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_کوتاه
روزی شاگرد یک #استاد از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. استاد از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد.
#شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.😝
استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»😏
استاد از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید.🤔
شاگرد پاسخ داد: «کاملا معمولی بود.»😊
استاد گفت: «رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مُشتی #نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه #رنج و اندوه را براحتی #تحمل کند. بنابراین سعی کن یک #دریا باشی تا یک لیوان آب.»✅
#پندانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
Part13_مسئله حجاب.mp3
9.32M
🧕#حجاب از دیدگاه #شهید_مطهری
📌شرکت زن در مجامع از نظر اسلام
#مسئله_حجاب13
#احکام_اسلام
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق #رمان #طـــــعم_سیبــــ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ #
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
#رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
#قسمٺـ_بیستـ_و_هشتم:
#بخش_اول
گوشیم همچنان خاموش بود...
مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!!
علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد...
بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه...
سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت:
-بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل...
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-ممنونم...
قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم...
بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت:
-زهرای ورپریده!!!!
یک دفعه سرجام خشک شدم...
یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!!
به پته پته افتادم و گفتم:
-إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی...
علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین...
مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟
-مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون...
-نه...من از اینجا تکون نمیخورم...
بعد اومد طرفم و یواش گفت:
-این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟
منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم:
-مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم...
مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت:
-اگر میخوای من بیام خونه باید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین...
نفس عمیقی کشیدم خنده مو کنترل کردم تو دلم گفتم:
+مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه...
علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت:
-إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مـــــریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi