eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
685 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هفتادو_سوم با دستانی لرزان تمام در و پنجره‌ها را باز کرد. در راهرو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ملوک خانم چینی به پیشانی‌اش انداخته بود و مدام تسبیح زردی را در دستش می‌چرخاند. با اینکه در حال ذکر گفتن بود؛ اما ستاره نشانی از آن در صورتش نمی‌دید، بیشتر داشت با چشم‌های عسلی‌اش صورت ستاره را می‌کاوید، تا اثر جرمی در آن پیدا کند. نمی‌دانست زن همسایه دقیقا چه فکری می‌کرد، اما حالت چشمانش کاملا سرزنش‌بار بود، مخصوصا گاهی که به نشانه تأسف، سری هم تکان می‌داد. چشمانش را بست و صورتش را برگرداند، حوصله نگاه‌های سرزنش‌آمیز هیچ‌کس را نداشت. دلش می‌خواست مینو کنارش بود. - بیداری دخترم؟ من زنگ زدم عموت. چشمانش را با صدای ملوک خانم نیمه‌باز کرد. -حاج آقا گفتن، فردا راه میفتن. نگفتم چت شده. گفتم یه‌کم فشارش افتاده، من پیششم. بنده خدا هول می‌کنه، تو جاده خطرناکه. کسیو داری، پیشت بمونه امشب مادر؟ به حدی در حرفای زن همسایه، کنایه پیدا کرده بود که برای جواب دادن، لبان خشکش می‌لرزید. -نمی‌... دونم. ملوک خانم طوری حرف زده بود که انگار، ستاره دچار سرطان مغز و استخوان شده و در حال احتضار بود. بی‌کسی‌اش را هم به رخش کشیده بود. چرا کسی را نداشت که شب را از او مراقبت کند؟ چرا اینقدرتنها بود؟ ناگهان یاد فرشته افتاد، با اینکه نمی‌دانست قبول می‌کند یا نه، ولی ارزش امتحانش را داشت. چشمانش را بازتر کرد. -گوشیم هست؟ ملوک خانم ابرویی بالا انداخت و طلبکارانه جواب داد. - وقتی اورژانس اومد، رفتم با گوشی خودت به عموت زنگ زدم. گفتم شاید نیاز بشه، آوردمش. بعدگوشی را مانند یک گرویی، از زیر چادرش بیرون آورد و به دستش داد. چند لحظه‌ای با تعجب به زن همسایه خیره شد و بعد گوشی را با دست چپش گرفت. صفحه گوشی را باز کرد، از طرفی خدا را شکر کرد که پیام یا تماسی از کیان نداشته، اما با دیدن صفحه خالی از پیام گوشی، انگار رگی در پایش کشیده شد و مور مور کرد. شماره فرشته را گرفت. آن‌قدر بوق خورد که قطع شد. جرأت دوباره گرفتن شماره را نداشت. -جواب نداد مادر؟ دلش می‌خواست بگوید، "من دختر شما نیستم، مادر مادر می‌کنی." ولی آن‌قدر، قدرشناس بود که این جملات را به زبان نیاورد. فقط سرش را به علامت منفی تکان داد. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. حتی دیدن نامش، از روی گوشی هم، آرامش بخش بود. صدایش آرام و بی‌رمق بود. - سلام، فرشته جون... ببخشید... حتما مزاحمت شدم.آره... یعنی نه! من... راستش... یه مشکلی پیش اومده. ملوک خانم با دستش اشاره کرد که گوشی را به او بدهد؛ تسبیح زرد در هوا تابی خورد. بعد خودش را معرفی کرد و گفت که چه اتفاقی افتاده، حتی بیش از آنچه اتفاق افتاده بود، تعریف می‌کرد. در نهایت فرشته قول داد تا یک ساعت دیگر آن‌جا باشد. نگاه سنگین ملوک خانم روی خودش، بهانه‌ای شد برای بستن دوباره چشمانش و وقتی که صدای آشنای فرشته به گوشش رسید، بازشان کرد. فرشته با چشمانی که تعجب و نگرانی در آن موج می‌زد، گفت: -ستاره خوبی؟ خیلی نگرانت شدم وقتی شنیدم. ستاره در جوابش، لبخند رضایت‌مندانه‌ای زد. برق چشمان ملوک خانم را هم به خوبی می‌دید که با دقت، نگاه‌ها و حرف‌هایشان را دنبال می‌کند تا مبادا چیزی از او مخفی بماند. گاهی هم بین حرف‌های آن دو می‌پرید و کلمه‌ای را اضافه می‌کرد تا یادآوری کند که او هم آن‌جا حضور دارد. وقتی که ستاره از فرشته پرسید که می‌تواند یکی دو روز مراقبش باشد تا عمویش برگردد، مایه‌هایی از تردید در لبخندش ظاهر شد. -خب... راستش... باید از بابام، اجازه بگیرم‌، ببینم کسی می‌تونه جای من مراقب عزیزجونم باشه.ولی یه کاریش می‌کنم، نمی‌ذارم تنها باشی. بعد پیشانی ستاره را بوسید و با نوک انگشتانش، چند ثانیه‌ای گونه‌اش را نوازش کرد. -ان شاءالله زود خوب می‌شی. ملوک خانم با آن نگاه‌هایی که از بالا به افراد می‌انداخت، فرشته را حسابی زیر نظر گرفته بود و می‌پایید؛ لبخند معنادار گوشه صورتش، ستاره را به یاد خانم‌های مسنی می‌انداخت که در هر وضعیتی به فکر داماد کردن پسر دم بختشانند. با آمدن فرشته، انگار مرهمی روی قلب زخم‌خورده‌اش نشسته باشد، مدام لبخند می‌زد؛ حتی احساس کرد، به آن سیبی که احتیاج داشت، چند گاز کوچک زده است. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیچ وقت برای شروع دیر نیست 👌 هرزمان که تصمیم گرفتی زندگیتو تغییر بدی ازهمون جا شروع کن✅ امروز وفردا نکن .....🍃 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۹:۳۰ شب در ، مصاف دو شعار «زن زندگی آزادی» بود.🤔 با این تفاوت که منظور یکی‌شان از معنای آزادی «دسترسی آزاد به زن» بود و منظور آن یکی، «آزادی زن از دست متجاوز».👌 اولی وقتی دید دومی مانعش می‌شود، چاقو‌ را کشید و به قلب او فرو کرد و دومی «زندگی»‌اش را داد تا «آزادی» برای «زن» بماند...🥀 اینجاست که معلوم می‌شود طرفداران واقعی «زن» «زندگی» و «آزادی» چه کسانی هستند...✅ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 💠امام صادق (ع) : حجاب زن برای طراوت و زیبایی اش مفیدتر است🌸 آری قطعاً خالق مهربانمان💝 از آن ها که ادعای دل سوزاندن برای و زیبایی های تو را دارند بیشتر حواسش به توست❣ 💠امام على (ع) : پوشیده و محفوظ داشتن مایه آسایش بیشتر و دوام زیبایى اوست .🌸 * (المستدرک، ج5) **غرر الحکم(5820) رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هفتادو_چهارم ملوک خانم چینی به پیشانی‌اش انداخته بود و مدام تسبیح
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ کمی آن‌طرف‌تر، فرشته و ملوک‌خانم ایستاده، در حال گفت‌وگو بودند. ملوک خانم فکش بیش از حد تکان می‌خورد و گه‌گاه چشمان عسلی نافذش را روی صورت ستاره ثابت می‌کرد، تا مبادا فکر فرار به سرش بزند. از طولانی شدن گفت و گوی آن‌ها، حس خوبی نداشت، انگار چیزی به دلش چنگ می‌زد. فرشته مثل همیشه، خوش خنده و آرام به نظر می‌رسید؛ با یک لبخند ثابت روی لبانش، حرف‌های طرف مقابلش را تایید می‌کرد. با صدای داد و بیداد، سرش را به سمت راستش چرخاند، پایه سرم و پرده سبز بالای سرش، دیدش را محدود کرده بود. انگشت شستش را روی دکمه کنار تخت فشار داد و با صدای قیژی، پشتی تختش بالا آمد. گردنش را کمی بالاتر کشید، به فاصله چهار تخت آن طرف‌تر، پسرکی با لباس صورتی یک دست بیمارستان روی تخت دراز کشیده بود و نعره میزد. -ولم کنین... مامان...نمی‌خوام...دردم گرفت... آی... و بعد هق‌هق گریه‌ای که با پناه بردن به آغوش مادرش، ضعیف‌تر شنیده می‌شد. همهمه‌ای دور تختش شد و پسر از دیدش محو شد. پرستارها انگار داشتند دنبال راهی می‌گشتند، که بیمار را مجبور کنند، فقط چند قدم راه برود. اما پسر سرسخت‌تر از آن حرف‌ها بود، شاید هم ترسوتر، نمی‌دانست. نگاهی به پای گچ گرفته‌اش انداخت، و اطراف خالی تختش! خالی از مادر یا پدری که در آن لحظه برایش دل بسوزانند و کمپوت در دهانش بگذارند. پایش انگار وزنه ده تونی شده بود که نمی‌توانست تکانش دهد، راه گلویش با بغض بسته شده بود. سرش را در نرمی بالش فرو کرد و به سرم بالای سرش نگاه کرد؛ به قطرات شفاف، هنگام چکه کردن. انگار خودش را می‌دید در آینه، در حال گریه کردن. سرو صدای پسرک و افکارش، با صدای سرپرستاری که داشت همراهان اضافی را بیرون می‌کرد، گم شد. -هر مریض یه همراه، بقیه بیرون... آقا برین بیرون لطفا... نه... فقط وقت ملاقات، میگم نمیشه، خانم! با خودش فکر کرد "خدا کنه بجای فرشته، این خانم مارپلِو بیرون کنه " چند دقیقه‌ بعد، فرشته بود که به طرفش آمد، نمی‌دانست برای خداحافظی آمده یا برای ماندن! -عزیزم، ملوک خانمو از همون‌جا بیرون کردن، می‌خواست بیاد خداحافظی کنه باهات، اجازه ندادن. من گفتم می‌مونم. ستاره لبخند کمرنگی زد. -پس مادربزرگت چی؟ -اون حل شد، مامانم سلام رسوند و گفت مراقب دوستت باش. -فرشته! نگاهش را از شرم پایین انداخت. -دردسر شدم برات، شرمنده! فرشته ریز ریز خندید: -فکر کنم یه چیزی ریختن تو سرم، نمکش زیاد بوده... نمک نریز دختر... حالا بگو ببینم چی شد خوردی زمین؟ ستاره نفس عمیقی کشید. -هیچی... این خانم مارپل... فرشته تک خنده‌ای کرد. -خانم مارپل؟؟ - ملوک خانمو میگم، اومد زنگ در خونه... منم تو پله‌ها پام پیچ خورد، بعدم هیچی نفهمیدم. -عزیزم، خداروشکر بخیر گذشت. پاتم زود خوب میشه، نگران نباش. وجود فرشته برایش مثل بارانی بود در کویر، همان‌قدر دلگرم کننده و امید بخش! در تماسی که با عمو داشت، طوری آه و ناله کرد که زودتر از شهرستان برگردند، اما انگار حرف و آبروی عفت، مهم‌تر از پای ستاره بود. عمو از فرشته، تشکر کرد و به ستاره قول داد که در اولین فرصت از خانواده دایی همسرش، عذرخواهی می‌کند و راهی می‌شود. چند ساعت بعد از آن هیاهوی سفید و پر درد محیط اورژانس، ستاره روی تخت خودش دراز کشیده و فرشته هم لبه تخت نشسته بود و با اشتیاق نگاهش را دورتادور اتاق ستاره می‌چرخاند. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا