AUD-20211002-WA0040.mp3
9.33M
🎵📚 #محبت_درمانی15
این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر #آیات و #روایات پرداخته است.
فوق العاده زیباست از دست ندید👌
🎵#استاد_شجاعی
#محبت_خدا
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوچهل_وچهار از روی صندلی بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، طوری ک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوچهل_وپنج
در با صدای چرخاندن قفل، باز شد. به خانه همسایه قدم گذاشتند. آرش پشت در ایستاده بود و با چشمکی به ستاره خوشآمدگویی کرد.
این خانه برخلاف خانه کناری، آبادتر بنظر میرسید. سه درخت سرو سمت چپ خانه را پوشش میداد. ستاره از تاب بین درختان و چند عروسک و ماشین کوچک پایین تاب، متوجه شد که قبل از آنها بچههایی در حال بازی کردن بودند و انگار با عجله خانه را ترک کرده بودند. قوری و لیوان، از روی گاز پلاستیکی چپ شده و روی زمین افتاده بود.
به طرف درهای ورودی ساختمان، در سمت راستشان رفتند. مینو دستگیره در چوبی را محکم به طرف خودش کشید، انگار میدانست که این در، با ضربه باید باز شود، در لحظهای به ارتعاش افتاد و بعد ساکت شد.
هنوز در را نبسته بودند که ستاره چشمش به میز روبهرویش افتاد. میزی که با رومیزی پهن قرمزی پوشانده شده بود. گرچه رومیزی طرح پته زیبایی داشت اما، وسایل روی میز به قدری شوکه کننده بودند، که نمیشد به راحتی از اشک سورمهای روی طرح پته، لذت برد.
حدود ده اسلحه بسیار بزرگ روی میز چیده شده بود. همراه با فشنگ و لوازم دیگری که ستاره حتی اسمشان را هم نمی دانست. احساس کرد درجه درجه رنگ صورتش کم میشود و رو به سفیدی میرود.
مینو هم متوجه تغییر رنگ ستاره شد.
-چیه؟ جن دیدی؟ یا مرده دیدی که رنگت عین میت شده هان؟ تا حالا تو عمرت اسلحه ندیدی؟
زبان پر از نیش و کنایه مینو، اندازه یک تانک میتوانست روی اعصاب ستاره برود. تمام تلاشش را کرد تا در کلماتش اثری از ترس نباشد.
-خوبم! نکنه ذهن خونیام بلدی؟
برای آرام کردن ذهنش، صورتش را از مینو برگرداند و دنبال محراب گشت.
دور تا دور سالن را با نظم خاصی، صندلی چیده بودند. بین هر دونفر هم روی میز کوچکی، یک بطری آب و دفترچه کوچک و قلمی قرار داشت.
محراب آن طرف سالن رو به رویش قرار داشت، لبخند آشنایی به ستاره زد که دلش را از آن حالت بیقراری، بیرون آورد.
دختری که مینو آن را آزاده معرفی کرده بود و از سازمان مجاهدین برای کمک به آنها آماده بود، با یک اسلحه جلو آمد و در مرکز دایره قرار گرفت. روسری گلبهی با بلوز شلوار پستهای رنگی پوشیده بود.
- بچهها از امروز به صورت خیلی جدی کار با سلاحو یاد میگیرین... ازتون توقع دارم شش دنگ حواستونو جمع کنین و مطالب رو به صورت دستهبندی و خلاصه یادداشت کنین.
اسلحه را طوری بالا گرفت و دور تا دور چرخید، که انگار سر بریدهای در دستش بود و باید به همه نشانش میداد.
- کلاشنیکف! یه اسلحه تهاجمی و خوش دست... درباره تاریخچهاش خلاصه بهتون میگم... زیاد مهم نیست، ولی چون کارمون اصولیه و شوخی بردار نیست، کمی بدونین بد نیست... تاریخچهاش برمیگرده به زمان جنگ جهانی دوم که تو شوروی ساخته شد. مدل های جدیدی هم ازش ساخته شده؛ مثل AK-47، سال ۱۹۴۷... یه مدل دیگه هم هست، AK-103 وزنی حدود ٣ کیلو و ۶٠٠ گرم داره و طولش ٩۴٣ میلی متره. نواخت تیرش ۶٠٠ گلوله در دقیقه، سرعت دهانه گلوله ٧١۵ متر بر ثانیه...و برد موثرش حدود ۵٠٠ متره. تو بازار صادرات این مدلش بیشتر دیده میشه که به هندوستان، لیبی و عربستانم صادر شده.
با صدای بلند و محکم آزاده، تپش قلب ستاره هم بیشتر میشد، انگار وارد بازی شده بود که نمیدانست انتهایش چه میشود. هر چه آزاده میگفت را با خودکار آبیاش روی کاغذ میآورد.
بعد از تمام شدن حرفهای آزاده، پسری قدبلند که جلوی سرش خلوت بود و تار موی از انتهای سرش به سمت راست پیشانیاش کج شده بود، وارد دایره شد.
صدایش مثل هیکلش کلفت و خشدار بود.
-بچهها یادتون باشه هرچیزی که بتونه به حریف ضربه بزنه، سلاح حساب میشه. حتی شما با یه دسته کلید میتونین برای خودتون پنجه بوکس درست کنین. از بند کفش، برای خفت کردن! پس کارمون خیلی پیچیدهتر از تفنگ بازیه!
بعد توضیح مختصری در باره کار با اسپری فلفل و نحوه صحیح پرتاب چاقو از راه دور داد.
-بچهها چون وقت کمه، ناچیکو میمونه برای جلسات بعد ولی یه چیزایی تو جنگ خیابونی خیلی مهمه، یکیش سبک بودنه... حتما حتما... کفش اسپرت پاتون باشه، هم تو بالا رفتن از دیوار کمک میکنه، هم همونطور که گفتم، به بندش احتیاج میشه.
لبه انگشت شستش را روی زخم کج کنار لبش کشید و پرسید:
-سوالی نیست؟
صدایی از کسی برای سوال پرسیدن بلند نشد. مرد وسایلش را جمع کرد. قبل از رفتن، چاقوی در دستش را بلند کرد.
دهنش کمی به چپ کج شد و چشمانش تنگتر. بعد با مهارت خاصی، دارت ته سالن را نشانه گرفت و چاقو با صداش "هوش" در هوا تاب خورد روی مرکز دارت فرود آمد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوچهل_وشش
گیلاد از روی صندلی آبی بلند شد و شروع به دست زدن کرد. مرد درشت هیکل را که گیلاد او را لهراسب صدا زد، لحظهای بغل کرد. ستاره از دیدن این صحنه خندهاش گرفت، یاد فیلم قدیمی چاق و لاغر افتاد. سر انگشتانش را روی لبانش فشار داد تا صدای خندهای به بیرون درز نکند. زیرچشمی نگاهی به اطرافش انداخت. همه کاملا جدی به گیلاد نگاه میکردند و سر و چانهشان را هم بالا داده بودند.
گیلاد مانند کشتیگیری که پیروز شده باشد، از لهراسب تشکر کرد و وارد گود شد. گرمکن مشکیاش، صورتش را جدیتر نشان میداد. صدایش مثل همیشه لحن کشدار خاصی داشت.
-خب بچهها... تا اینجا... خوب پیش رفتین، یه سری نکات هست... که بهتون انگیزه میده... تو گروه... مینو میفرسته... الان میخوام بهتون بگم، چجور شعار بدیم... هماهنگ باشیم.
گیلاد درباره ترکیب جنگ روانی و مسلحانه برایشان اسلایدهایی روی مانیتور پخش کرد و توضیحاتی داد. همه خودکار به دست بودند و تا متوجه نکته مهمی میشدند، مانند دانشجوی درسخوانی، سرشان را روی کاغذ خم میکردند و آن را یادداشت میکردند.
در آخر هم گیلاد وعده داد که در صورت درست انجام دادن وظیفهشان، میتوانند اقامت در یک کشور اروپایی را درخواست کنند، چیزی که ستاره برای به دست آوردنش، لحظه شماری میکرد و مشتاقانه منتظر، کلاس بعدی آمادهسازی بود.
جلسه بعدی، در یک خانه باغ بسیار بزرگ، در حاشیه شهر برگزار شد؛ باغی که با باز شدن در برقی غولپیکرش، باید با ماشین داخل میشدند، مسیر ماشینرو را گرفتند و مستقیم رفتند، دو طرفشان درختان کاج بلندی بود که دسته دسته کلاغ رویشان مینشستند و پرواز میکردند.
-عجب جاییه!
-گیلاد ردیفش کرده، میگفت خونه زرتشتی بوده...
دستش را از روی فرمان برمیدارد و بشکنی در هوا میزند.
-میفروشش و خلاص، اون ور آب عشق و حال!
ماشین را در ردیف ماشینهای دیگر پارک میکنند و به طرف ساختمان سفید رنگی میروند که شبیه کیک خامه لطیف و چشمنواز بود.
درشیشهای مجلل و سنگینی به محض ورودشان، باز شد. ستاره توانست خدمتکارها را با روپوشهای سرخابی که رگههای طلایی در آن برق میزد، ببیند. دختران جوان و آرایش کردهای که گیلاد بیش از حد با آنها صمیمی به نظر میرسید. سالن بزرگ و مجللی با لوسترهای سنگین و درخشانی در برابر چشمانش گسترده شده بود، انگار وارد مرحله جدیدی از زندگی شده بود که حسابی هیجان زدهاش میکرد.
همه ایستاده بودند که گیلاد سینهاش را صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد.
-بچهها... اینجا... فقط و فقط... برای تمرین عملی هست! گروهبندی... شده... لیدرها مشخص... برین تمرین، ببینم چه میکنین.
دسته جمعی، از فضای دنج و رویایی ویلا بیرون رفتند و قدم در حیاط باشکوه و سردی گذاشتند، که انتهایش میان انبوه درختان کاج، گم میشد.
دنبال آزاده، مسئول آموزش تیم، راه افتادند تا به فضای محصوری بین درختان رسیدند. روی چند بشکه بزرگ آبی رنگ، باند گذاشته شده بود و دورتا دورشان را پوشش میداد.
آزاده مثل قبل با همان لباس سبز پستهای و روسری سرخابی در مرکز حلقه، ایستاد.
صدایش را درسرش انداخته بود.
-امروز، روز عمله... تنبل بازی و نمیتونم نداریم، خودتونو محکم بگیرین... سینه جلو، کمر صاف، سر بالا، ژست خیلی مهمه، فهمیدین؟
بله ضعیفی از گوشه و کنار شنیده شد.
آزاده نعره زد.
-نشنیدم!
با صدای بلندی داد زندند.
-بله!
بعد سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
-شفایق کیه؟
نگاههای سرد و ساکت به طرف دختر موشرابی که کلاه سفیدی بر سر داشت، دوخته شد.
موجی از ترس و تعجب در چشمان دختر به یکباره خالی شد. نگاهش را به چپ و راست چرخاند، به معنای "من؟"
-بیا، جلو!
کفشش را طوری روی زمین کِش کِش میکشید که انگار به پایش غل و زنجیر بستهاند.
باسر اشاره کرد که کنار تنه درخت بایستد.
شقایق با فاصله و لخت و وارفته رو به دوستانش ایستاد، آزاده جلو رفت و با کف دستش به سینهاش کوبید.
-بچسب به درخت، یالا!
بعد، کلاه سفید را از سرش کند و سیب زردی را که جيبش بیرون کشید، روی کلاه گذاشت. کلاه را برای مینو پرت کرد و همزمان به باندها اشاره کرد.
ستاره با صدای بلند ترانهای که از پشت گوشش بلند شد، یکهای خورد. انگار قلبش با ریتم موزیکی که فریاد میزد، هماهنگ شده بود. چشمانش به قدری گرد شد که احساس کرد هر لحظه ممکن است بیرون بپرد. نفسها همه در سینه داشت، حبس میشد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
﷽
آه جیگرم...
#میسوزه و منتظرم...💔🥀
آه کمرم...
افتادم یاد مادرم...🥀
به روی خاک حجرهام...
میباره چشمای ترم...😭
آه مضطرم...
#مسمومم و در شررم...
از بس که بال و پر زدم...
شکسته شد بال و پرم...💔
دلم #روضه خون ِ، #عزای_جوونِ، اَمون از زمونه💔
🏴 شهادت مظلومانهی
#جوانترین_امام_شیعیان را به ساحت مقدس حضرت بقیه الله الاعظم(عج)و پدر بزرگوارشان علی بن موسی الرضا(ع) تسلیت عرض مینماییم.
#شهادت_امام_جوادع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
4_5816552249081464754.mp3
5.83M
﷽
▪️آه حنجرم...🥀
▪️خشکیده و کرده ورم...💔
🎤 #مجتبی_رمضانی
#شهادت_امام_جواد_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 دستور اخلاقی #امام_جواد(ع)
▪️آقاجان چه کنیم در دنیا وآخرت با اهلبیت باشیم⁉️
#شهادت_امام_جواد_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi