﷽
آه جیگرم...
#میسوزه و منتظرم...💔🥀
آه کمرم...
افتادم یاد مادرم...🥀
به روی خاک حجرهام...
میباره چشمای ترم...😭
آه مضطرم...
#مسمومم و در شررم...
از بس که بال و پر زدم...
شکسته شد بال و پرم...💔
دلم #روضه خون ِ، #عزای_جوونِ، اَمون از زمونه💔
🏴 شهادت مظلومانهی
#جوانترین_امام_شیعیان را به ساحت مقدس حضرت بقیه الله الاعظم(عج)و پدر بزرگوارشان علی بن موسی الرضا(ع) تسلیت عرض مینماییم.
#شهادت_امام_جوادع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
4_5816552249081464754.mp3
5.83M
﷽
▪️آه حنجرم...🥀
▪️خشکیده و کرده ورم...💔
🎤 #مجتبی_رمضانی
#شهادت_امام_جواد_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 دستور اخلاقی #امام_جواد(ع)
▪️آقاجان چه کنیم در دنیا وآخرت با اهلبیت باشیم⁉️
#شهادت_امام_جواد_ع
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوچهل_وشش گیلاد از روی صندلی آبی بلند شد و شروع به دست زدن کرد.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوچهل_وهفت
صورت شقايق با آن همه رنگ و لعابی که به خودش داشت، یکباره تهی شد. رنگ صورتش لحظه به لحظه، بیشتر به سیب بالای سرش شباهت پیدا میکرد.
شانههایش، تیک گرفته بودند و بالا میپریدند، درست مانند وقتی که آدم به سکسکه میافتد.
- احمق عوضی! درست واستا!
و ستاره از ترس دوباره یکه خورد.
شقایق پاهای سستش را جمع کرد و از پشت به به تنه درخت چسباند.
آزاده دوباره یک چشمش را بست و اسلحه را روی شانه دیگرش گذاشت و نشانه گیری کرد.
ستاره قدمی به عقب برداشت، زمین زیر پایش خش خش میکرد. نگاه ساکتش را به مینو دوخت. صورت سرد مینو هیچ چیز را نشان نمیداد. دوباره نگاهش را به دختر موقرمزی انداخت که قرار بود بخاطر گستاخیاش در برابر گیلاد، کمی قانونمدارتر رفتار کند؛ مانند کلاه گیسی شده بود، روی کلهای زرد.
آهنگ بلند در حال پخش، دور میزد و میپیچد در گوشهایشان، که صدای شلیک، تمام کلاغهای بالای درخت کاج را با قارقار بلندی فراری داد.
تیر درست در وسط سیب فرود آمده بود و آن را از هم متلاشی کرد.
شقایق که انگار بند دلش پاره شده بود از کنار تنه درخت سر خورد و روی زمین، نشست.
ستاره دستش را از روی دهانش برداشت، طوری قلبش می تپید که انگار هدف اصلی او بود، نه سیب زرد!
زمانی که آزاده داشت از کنار شقایق رد میشد، اسلحهاش را روی شانهاش انداخت. پوزخندی در تمام اجزای صورتش سایه انداخته بود.
- این عاقبت کسیه که درست کار نکنه!
بعد نگاهی به پشت سرش انداخت، انگار که گفته باشد: «با شما هم هستم.»
بعد راهش را گرفت و به سمت ساختمان رفت.
به دسته های سه و چهار نفره تقسیم شدند، تا زیر نظر لیدرها، تمرین کنند.
صدای باند های اطراف شان به حدی بلند بود که صدای تیز و کر کننده شلیک را پوشش می داد.
زمانی که ستاره کلاشینکف را به دست گرفت، حس عجیبی داشت؛ ترکیبی از ترس و هیجان! ترس مانند هالهای نامرئی، اطراف قلبش را پوشانده بود به طوری که آثار آن در لرزش دستانش کاملا مشخص بود. انگشتانش را روی شیارهای قهوهای سلاح کشید، طوری که باور کند، بچهای در دستانش نیست، بلکه یک اسلحه حقیقی به دست دارد و همه چیز جدی است.
در طول جلساتی که کلاشینکف آشنا شدند،آن هاله نامرئی دور قلبش، نازک و نازکتر شد و تمام قلبش را، خشم و هیجان برای گرفتن انتقامِ دلسا پر کرده بود.
با صدای مینو که مانند پتکی بر سرش فرود آمد، از فکارش بیرون پرید.
-زود باشین... سریعتر... باید سرعت عمل داشته باشین... این طوری که تو فسفس میکنی، جوجه بسیجی خفتت میکنه، احمق!... چرا اینجوری میکنی؟ چه خبرته؟ اسلحه رو داغون کردی... آرومتر!
ستاره سعی داشت به مینو پیشرفت و شجاعتش را نشان دهد. دقت زیادی به خرج میداد، اما باز هم نمیتواند خال وسط را صددرصد نشانه بگیرد.
-آفرین، گلم! پیشرفتت عالیه! بزن ببینم چه میکنی؟
ستاره کلاش را روی شانه اش گذاشت و یک چشمش را بست و خوب نشانه گرفت؛ اما نگاههای تند و تیز مینو انگار تمرکزش را بهم میریخت.
نفسهایش تند شد و دستش لرزید، شلیک کرد اما تیر درست پایینه صفحه فرود آمد. قلبش چنان پرحجم میزد که داشت از سینهاش بیرون میپرید.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوچهل_وهشت
بعد از چند جلسه تمرین، بالاخره توانست، تیر را در هدف بنشاند. در کنار همه آن احساسات عجیب و غریبش احساس قدرت هم اضافه شده بود و برتری خودش را به تمام احساسات دیگر، به رخ میکشید.
لبخند مرموزی، گوشه لب مینو نقش بست و مانند سایهای روی پلکهای فر خوردهاش نشست.
- خودشه! همینو میخواستم.
دل ستاره لحظهای از نگاه مینو لرزید.
زمانی که بیرون از خانه بود، در جلسات تمرین و آمادهسازی به سرمیبرد و زمانی را هم که در خونه بود، پای کتاب و درسش میگذراند.
به طور چشمگیری هم در تیراندازی و هم در درسهایش پیشرفت کرده بود.
در کنار تیراندازی، تمرین کار با نانچیکو و اسپری فلفل را هم آموزش میدیدند و دو به دو تمرین میکردند، تا درصدی هم احتمال خطا وجود نداشته باشد.
فشردگی تمرینها، عرق شان را درآورده بود. با کوچکترین خطایی تنبیه میشدند و تمرینات به صورت فشردهتر آغاز میشد.
هر کس سعی میکرد با بالا بردن تمرکز و درصد خطایش را به صفر برساند.
در کنار تمرینهای عملی، از لحاظ روحی و انگیزشی نیز، آموزش میدیدند.
با اینکه ستاره باکوهی از خستگی به خانه برمی گشت، اما تمام تلاشش این بود که عمو و عفت چیزی متوجه نشوند و مجبور بود، خودش را با نشاط و انرژی نشان دهد.
پیام ها و تماس های فرشته به بهانه وقت نداشتن یا جواب نمیداد یا خیلی کوتاه و رسمی!
نسبت به قبل خیلی تغییر کرده بود، زمانی که داشت نوشته هایش را میخواند، روی تخت دراز کشیده بود. پیامی از طرف مینو روی گوشیاش آمد.
-چه خبرا؟ عمو که چیزی متوجه نشده؟
-ستاره قاب لیموی را در دهانش فشرد و نوشت
-همه چیز عالیه! حواسم هست! بچه نیستم که... میفهمم دارم چیکار میکنم .
-خوبه! چند وقتی از این لیستای عموت خبری نیست... عکس بفرست.
با کف دست دهانش را پاک کرد، دور دهانش میسوخت و مور مور میکرد.
-عمو خیلی وقته کاراشو پایگاه انجام میده، کم پیش میاد که بیارشون تو خونه.
-لطف کن از همون کم پیش میادا... چند تا عکس بفرست. این کارت باعث میشه جهش بزرگی تو گروه بکنی! شایدم لیدری...
ستاره با دیدن کلمه لیدری، صاف نشست و به گوشی خیره شد. زبانش را دور دهانش که میسوخت چرخاند.
-واقعا؟
-بستگی به کارت داره... تلاشتو بکن.
ستاره چنان به فکر فرو رفت که مجبور شد، دفترچهاش را محکم ببندد و با دستان چسبناکش، سرش را میان دستانش بگیرد تا بهتر تمرکز کند.
سرش را خم کرده بود و موهای قهوهای موجدارش روی پیشانی و صورتش را پوشانده بود.
" چطوری آخه؟ اگه بفهمه چی؟"
صورت گردش را از میان موهای قهوهای بالا آورد، دهانش را باد کرد و خالی کرد.
هوف! فقط باید منتظر فرصت باشم، تنها راهش همینه.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi