eitaa logo
مهروماه
1.9هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
15 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ وقتی با شوهرم ازدواج کردم همش چهارده سالم بود بچه بودم و حرفی حالیم‌نمیشد خانواده پولداری بودن که به واسطه همین پول خودشون رو از بقیه بالاتر میدیدن، با وجودی ثروتی که داشتن مادرشوهرم اجازه نمیداد خونه جدا بگیریم و توجیهش این بود نفسم‌ به پسرم بنده شوهرم مرد خوبی بود اذیتم‌نمیکرد ولی به شدت تحت تاثیر مادرش بود حتی اگر میدونست من بی گناهم و کاری نکردم‌اما باز میگفت اخه مادرم‌گفنه بزنمت و تا میتونست منو میزد هر چی به مادرم میگفتم اذیت میشم میگفت هیس باید بسازی مثل من و بقیه زن ها منم‌ دیگه‌ کمتر جلوی چشم مادرشوهرم میرفتم‌اما روزی نبود که شر درست نکنه شوهرمم هر چی بهش میگفتم‌بیا جدا بشیم و راحت زندگی کنیم حرف به خرجش نمیرفت که نمیرفت دیگه کارم شده بود سکوت تا اینکه ی روز ی مهمون مهم برای مادرشوهرم‌اومد دارد ❌کپی حرام
۲ انقدر این مهمون براش با ارزش بود که حد نداشت سرشو از اتاقش بیرو اورد و فریاد زد _زیبا زیبا زود بیا ببینم از بچگی مادرم‌بهم قالی بافی یاد داده بود داشتم گره میزدم بلند مثل خودش جواب دادم‌الان میام قالی رو ول کردم و راه افتادم برم پیشش که دیدم از غذایی که خوردم روی لباسم ریخته تا لباسم رو عوض کنم و به سمت اتاق مارشوهرم برم زمان کوتاهی کشید همزمان شوهرم از سرکار اومد تا رفتم تو خونه مادرشوهرم زمزمه کرد _حالا کارت به جایی رسیده که دیر میای اینجا اره؟ درستت میکنم از اتاق بیرون رفت از پشت پنجره دیدم داره با شوهرم حرف میزنه و پی ی کتک حسابی و به تنم مالیدم مطمئنم امشبم کتک میخورم به محض وارد شدنش خودم رو مشغول کاری نشون دادم نیشخندی زد و از کنارم رد شد که شوهرم صدام‌کرد _زیبا زود بیا ببینم وقتی داشتم بیرون میرفتم دیدم مهمون مادرشوهرم بهش گفت _خدارو خوش نمیاد انقد اذیتش میکنی ها مادرشوهرم با سرخوشی گفت باید ادبش کنم دارد ❌کپی حرام ❌
۳ از اتاق که بیرون رفتم دیدم شوهرم عین میرغضب وسط حیاط ایستاده با دیدنم دستشو مشت کرد و برد بالا خواست تو صورتم فرود بیاره که خودمو جمع‌کردم از بازوم گرفت منو کشید برد تو اتاق و سرم و کوبید به دار قالی فریاد زد _کارت به جایی رسیده مادرم صدات میکنه جواب نمیدی اره؟ زود بگو چرا جوابشو ندادی میون گریه هام اروم‌گفتم _داشتم‌قالی میبافتم وسایلامو ببین وسط خونه هست تا صدام‌گ گرد گفتم‌الان میام خودشم شنید انقدر بلند گفتم که مهموناشم شنیدن بعد دیدم لباسم‌کثیفه فوری عوض کردم و رفتم شوهرم اول کمی‌نگاهم کرد اما وقتی لباس کثیفی که صبح جوقع رفتن تو تنم بود و دید و وسایلای پخش شده م رو کمی عقب رفت مهمونای مادرشوهرم که از سروصدای ما اومده بودن تا جدامون کنم شاهد ماجرا بودن یکیشون رو کرد به شوهرم _زنت خیلی زودتر از چیزی که من فکرشو میکردم اومد‌ اما انگار مادرت خوشش میاد از این وضعیت اینکه جلوی اون زنها با اون وضع باشم بهم حس حقارت داد ❌کپی حرام ❌
۴ مادرشوهرم با بدجنسی گفت _حالا مگه چیشده؟ زنی که کتک نخوره زن نمیشه همون مهمونش پاسخ داد _خودتم هر شب کتک میخوری؟ یا این بدبخت و مظلوم‌گیر اوردی هر شب میدی شوهرش کتکش بزنه وقتی رفتن حس کردم چیزی تو چشمم هست شوهرم تمام مدت منو زیر نظر داشت ی ابی از چشمم سرازیر شد که با خودم‌گفتم حتما اشک هست سردرد شدیدی داشتم و خوابیدم از اون روز به بعد شوهرم پشیمونی تو رفتارش مشخص بود و سعی میکرد به حرف مادرش عمل نکنه اما فایده نداشت چون به مرور چشم های من کم بینا تر میشدن و وقتی رفتیم دکتر گفت بخاطر ضربه ای که به سرم خورده هست تازه شوهرم به خودش اومد و خونه رو جدا کرد لحظه اخر وقتی مادرشوهرم نفرینم کرد گفت که چرا جداشون میکنم تو چشم هاش نگاه کردم و لب زدم حدا جوابت رو بده ❌کپی حرام ❌
۵ همسرم با کمک پدرش وقتی کاملا کور شدم برام چشم ی دختر هجده ساله که مرگ مغزی شده بود رو پیدا کردن و عمل پیوند انجام دادیم تمام تلاشش رو میکرد تا من اروم‌باشم و طبق دستور دکتر نباید گریه میکردم با کوچیکترین گریه ای دوباره کور میشدم، دیگه هرگز خونه مادرش نرفتم تا ی روز اومد تو خونه و گریون به پاهام افتاد گفت _مادرم‌مرد تور خدا حلالش کن نفهمی کرد تو بخشش _من هیچ وقت مادرت رو حلال نمیکنم‌امیدوارم‌اون دنیا جواب پس بده دوسال گذشت و من حسابی مواظب چشم هام‌بودم و همسرمم منو میذاشت رو سرش از بس مواظبم بود مدام‌هم برای مادرش حلالیت میخواست که من حلال نمیکردم‌تا اینکه ی شب خواب دیدم توی ی جای سرسبز و قشنگم، وقتی به زمین نگاه میکردم‌انقدر رنگ سبز چمن ها قشنگ‌بود که از دیدنش سیر نمیشدم گلهای خیلی قشنگی داشت وسط اون سرسبزی مادرشوهرم و دیدم روی ی تخت بود، مادرشوهرم فقط با من بد بود بت بقیه مردم خوب بود دست به خیری داشت همه ازش راضی بودن جز من کنار تختش دوتا نگهبان بود رفتم‌سمتش _شما اینجایی ؟ با ترس‌نگاهم‌ گرد _توروخدا حلالم کن منو بیچاره کردن تازه نگاهم به نگهبان ها افتاد به قدری ترسناک بودن که منم‌ترسیدم یهو دیدم مادرشوهرم اتیش گرفت و سوخت هر چی داد میزد انگار اتیشش بیشتر میشد انقدر این اتیش بزرگ‌بود که منم گرماش رو روی پوستم‌حس‌میکردم فریاد میزد و کمک میخواست که حلالش کنم وقتی بیدار شدم‌ هنوز پوست صورتم داغ بود وضو گرفتم ک دو رکعت نماز خوندم خداروشکر کردم که حال‌مادرشوهرمو نشونم داد و حلالش نکردم تا روز قیامت جلوشو بگیرم و هرگز این خواب رو برای شوهرم تعریف نکردم