eitaa logo
مهروماه
1.7هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
4.9هزار ویدیو
22 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ ی روز بابام اومد‌ در خونه و گفت باید بریم ی جایی، خاله م با اکراه اجازه داد برم منم از خدا خواسته رفتم حداقل چند ساعتی راحت بودم راه افتادیم سرش پایین بود و هیچی نمیگفت یهو شروع کرد به حرف زدن گفت بابا ببخشید من خیلی در حقت بد کردم گفتم یعنی چی که گفت بیست سال پیش بابا مامانت خیلی دعوا داشتیم از زندگی خسته بودم همش اذیت میکرد منم وضع مالیم خوب بود ی روز توی خیابون ی زنی رو دیدم که خیلی ترسیده بود ازش پرسیدم کم‌ک میخواد که گفت اره و سوار ماشینم شد شروع کرد به گفتن که تازه چندماهه طلاق گرفته و خانواده ش دنبالشن که برش گردونن سر زندگیش و جایی برای موندن نداره خوشگل بود ازش خوشم‌ اومد‌ گفتم‌ بیا صیغه من شو اون موقع فقط داداشت رو داشتیم اون زن از ناچاری قبول کرد ❌❌
۲ منم براش ی خونه گرفتم خیلی دوسش داشتم کنارش ارامش داشتم و باهاش خوش میگذشت بهم میتونم‌بگم‌اون دوسالی که زنم بود من زندگی کردم مادرتم انقد پیگیر حرفهای خاله زنکی زنای کوچه بود که حواسش به من نبود اما زن دومم فرشته بود این زن انقد به خودش میرسید و خونه رو اروم و مرتب نگه میداشت ادم کیف میکرد خلاصه زن دومم حامله شد و زایمان کرد توی بیمارستان موقع زایمان یکی از اشناها دیدش و رفت به خانواده ش گفت اونام اومدن با زور بردنش منم تهدید کردن نوشین و که بردن تو موندی روی دستم، متعجب نگاش کردم که گفت اره تو دختر اعظم نیستی دختر نوشینی منم اوردمت دادمت دست اعظم اولش داد و بیداد کرد ولی بعد گفت به روش خودم بزرگش میکنم و حق نداری اعتراضی کنی منم قبول کردم بعدم ورشکست شدم حالا مادرت نوشین اومده سراغم و تورو میخواد
۳ اصلا متوجه مسیر نشدم فقط حرفهاش و دوره میکردم یعنی تمام این سالها من تقاص دل شکسته اعظم رو دادم؟ من که از همه بیگناه تر بودم مقابل ی خونه بزرگ وایساد و گفت اینجا خونه نوشین یا همون مادرته خیلی بهم اصرار کرد که بیارمت اینجا، اروم گفتم این چند سال کجا بوده؟ بابام گفت داشته دنبال تو میگشته اب دهنم رو قورت دادم و از ماشین پیاده شدم بابامم اومد در زدم ی زن زیبا ولی با سن و سال بالا در و باز کرد با دیدنم منو بغل کرد و بو میکرد و میبوسید بعد از اشنایی کامل باهاش بهم گفت که این سالها چیکار میکردم و درسم رو خوندم یا نه؟ منم داستان زندگیم رو کامل براش گفتم بهم گفت برو خونتون هر مدرکی چیزی داری بردار و بیار طلاقت رو میگیرم موقع برگشت با من اومد‌خونمون و به خاله م گفت من مادر واقعی نوشینم دست از سر دخترم بردار چون طلاقش رو میگیرم
۱ ما ی وخانواده پر جمعیتیم اسم من فرزانه هست و بجز من چهار تا پسر و ی دختر دیگه هم داریم خواهرم خیلی بی حاشیه هست و کاری به چیزی نداره فقط چسبیده به زندگیش ی وقتا که مشکلی برای خانواده پیش میومد و بهش میگفتم میگفت خودتو درگیر نکن همش زیر سر داداشامونه بچسب به شوهرت و بچه هات اونا باید خوب زندگی کنن تا مشکلات حل بشه درکش نمیکردم مگه میشد یکی از خانواده خودش دور بشه اما چیزی که میدیدم این بود که اون همیشه ارامش داشت و من دغدغه برادرم سیروس درس خونده بود مهندس راه سازی بود و کارش حسابی گرفته بود وضعش مالیش خوب بود و دست همه رو میگرفت بعد از فوت بابام برا مامانم ی خونه خرید و ارث رو تقسیم کرد گفت مامان نباید زیر بار منت باشه
۳ عصبی گفت نه اینجوری نگو اونا خانواده ما هستن منم ناامید نمیشم ابجی توام غصه نخور خداحافظی کردیم و قطع کردم میدونستم که فشار زیادی روشه و نمیتونه خانواده رو رها کنه ی روز زنگ زدم فرنگیس زن داداشم که گفت سیروس حالش بد شده و بردیمش دکتر چندتا ازمایش گرفتن گفتن مشکوک به بیماری بدی هست اما حرفی نزدن توروخدا دعا کن براش گفتم‌ الان میتونه حرف بزنه ؟ که گفت نه دختر و پسرم بالاسرش هستن بی حاله توان حرف نداره حالش بهتر بشه میگم زنگ بزنه دلواپس سیروس بودم اعصابم بهم ریخت و نمیدونستم چیکار‌کنم براش اون تهران بود و من کرمانشاه به خواهرم زنگ‌ زدم و براش گفتم خیلی خونسرد گفت مریضی مال همه هست انشالله خوب بشه اگرم نشد بالاخره هر کسی باید ی جوری بمیره
۲ بعد از همون عقدی که با حضور شیخ روستا برگزار شد و در واقع نه جشنی بود نه چیزی فقط اومد و من نشستم پیش منوچهر و عقد هم شدیم بعد از عقد همون شب راه افتادیم به سمت شهر تو راه از دوست داشتن میگفت و اینکه با نگاه اول عاشق من شده منو گول میزد و میبرد از روستای ما تا شهر دوساعت با ماشین راه بود تنها چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که خودش ماشین داشت اون زمان ماشین داشتن یعنی اوج پولداری، تو راه از زندگی متاهلی و اینکه دوسم دارا حرف زد و منو حسابی خام خودش کرد وقتی گفت برات عروسی نگرفتم که کسی زن منو نبینه و مال خودم باشه روی ابرا بودم همش دوازده سالم بود و هر حرفی میزد باورم میشد بالاخره رسیدیم به خونه ش معمولی بود ولی ی جوری حرف میزد فکر میکردم قصره ❌❌❌
۳ سر در نمیاوردم که شغل منوچهر چیه ولی یادمه که ی وقتا میرفت بیرون و دیر وقت میومد جرات نداشتم چیزی بپرسم اما‌ اگر ازشم میپرسیدم جوابی نمیداد ی مدتی گذشت و انتظار داشتم مثل بقیه مردها بره سرکار و شب بیاد اما اون هر موقع دلش میخواست میرفت بیرون و میگفت سرکار میرم دو سه سالی گذشت که بابام فوت کرد و مادرمم از قبل فوت شده بود منوچهر بهم گفت برو ارثت رو بگیر تا وضعمون بهتر بشه منم گفتم باشه ولی روم نمیشد به کسی حرفی بزنم اما بعد از چهلم بابام بالاخره برادرهام صدام کردن و گفتن که این ارث تو هست پول خیلی زیادی بود جلوم گذاشتن و گفتن ی بخشی از ارثیه ت ملک بود که ما خودمون خریدیم ازت، منم هیچی نگفتم برگشتم خونه و پولو دادم بهش منوچهر خیلی خوشحال شد اما بهم گفت ❌❌❌
۴ ببین با این پول میتونیم کاسبی کنیم و من مجبور نیستم برم بیوه زنا رو صیغه کنم که بهم پول بدن تازه فهمیدم که شغل منوچهر چیه دنیا دور سرم چرخید ولی دیگه کاری ازم برنمیومد دو ماه گذشت و ی روز گفت باید طلاقت بدم کارای قانونیش رو کرد و منو از خونه انداخت بیرون و گفت طلاقت دادم ی برگه هم داد بهم جایی و نداشتم‌برم برای همین سوار تاکسی شدم و بهش ادرس دادم که منو ببره روستا خداروشکر یکم پول داشتم و وقتی با روستا رسیدیم معطلش نکردم و گرایه ش رو دادم رفتم خونه داداش بزرگم‌اونم گفت ایرادی نداره کلید خونه بابام رو بهم دادو گفت هر چقدر دوس داری بمون خودم رو با کار گردن تو باع و زمین های مردم سرگرم میکردم تا اینکه برام خواستگار اومد مرد خوبی ی جلسه اومد خواستگاری و حسابی به دلم نشست قرار شد عقد کنیم خدا اون پولی که منوچهر به ناحق ازم گرفته بود ❌❌
۱ وضع مالیم معمولی بود به مامانم گفتم ی دختر خوب و بساز میخوام خودت برام انتخاب کن کارگر بودم و وزارت کاری حقوق میگرفتم‌ اما پس‌ انداز داشتم مامانمم بهم گفت که اگر زن بگیری من و باباتم کمکت میکنیم خب این کمک اونها شاید زیاد نبود ولی برای من خیلی خوب بود همینکه میدونستم اول زندگی با اونهمه مشکل ی حامی دارم برام کافی بود خلاصه به مامانم گفتم ی دختر خوب برام پیدا کن قصدم زندگی کردنه نه اینکه اره بدم و تیشه بگیرم مامانمم از خداخواسته قبول کرد و قرار شد بگرده، چند وقتی گذشت که ی روز اومد و گفت توی خونه خاله م دورهمی بوده و اونجا دوست دختر خاله م رو دیده میگفت دختر به ظاهر خوبی هست گفت قیافه ش هم خوبه اگر موافقی ی روز بریم خونشون هم ببینش هم باهاش حرف بزن قبول کردم که بریم و مامانمم گفت شماره دختره رو از دختر خاله م گرفته و قرار شد زنگ بزنه ❌❌
۳ ی روز که مامانم دعوتش کرده بود خونمون دیدم لباسهای خیلی گرونی تنشه بهش گفتم از کجا اوردی گفت بابام خریده ولی من میدونستم که پول اونها خیلی زیاده و باباش نمیتونه اینقدر پول لباس بده، هیچی نگفتم و خود خوری کردم چند روز گذشت وسط روز که میدونست سرکارم بهش زنگ زدم و اشغال بود یک ساعت کامل من زنگ میزدم و گوشی زنم اشغال بود عصبی شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم بعد از یک ساعت بالاخره جواب داد ناخواسته سرش داد زدم و گفتم کجایی هر چی زنگ میزنم هول شدفت حمام بودم گفتم دروغ نگو گوشیت اشغال بود شروع کرد به گریه کردن که تو بهم اعتماد نداری و من با گوشیم حرف نمیزدم انقدر طبیعی رفتار میکرد که به خودم شک کردم و شرمنده شدم که چرا باهاش اینجوری حرف زدم اونم زار زار گریه میکرد و میگفت حتما انتن دهی مشکل داشته چرا انقدر اذیتم میکنی
۲ بابام ولی برعکس مادربزرگم بود میگفت ننه نگو کراهت داره اونا ادمای خوبی هستن گناه ی ادم بد رو پای بقیه ننویس ولی اون پیرزن توجه نمیکرد و حرف خودش میزد بابام کلا برعکس خانواده خودش بود جان برکف رهبر بود و اصلا تحمل نمیکرد کوچکترین توهینی به نظام و رهبر و مخصوصا امام خمینی بشه، بقیه خانواده پدریم هم تفکرشون نزدیک به مادر بزرگم بود نمیدونستم تفکر خودشون اینجوریه یا تابع مادر بزرگم هستن اما ی بار شنیدم بابام به مامانم گفت که ننه م خیلی فحش میده به نظام اگر هیچی بهش نمیگم بخاطر اینه که مادرمه و نمیخوام دلش بشکنه ولی ای کاش بس کنه نمیدونم چرا انقدر شاه رو دوس داره مامانمم باهاش صحبت میکرد و میگفت تو حقیقت رو بهش بگو ولی احترامشم حفظ کن مبادا کاری کنی که دلش بشکنه ❌❌
۱ ۱۸ سالم بود بعد از گرفتن دیپلم دوست داشتم درسم رو ادامه بدم اما چند تا خواستگار داشتم که یکی از همشون سمج‌تر بود هیچ جوره بیخیال من‌ نمیشد قد بلندی داشت و حسابی لاغر بود انقدر که لباساش به تنش میرقصید، به خاطر ریش بلندی هم که گذاشته بود و شبیه بیمارها بود اسمش مجید بود پدرم زیاد تو قید وبنده تحقیق نبود و میگفت به تحقیق ربطی نداره به اینده ازدواج کلا بابام تو قید خانواده نبود. سپرد به خودم اون زمان کلاس گلدوزی و خیاطی میرفتم مجید پشت سرم میومد تا وارد آموزشگاه بشم بعد از تعطیلی هم دوباره دنبالم می اومد. نه حرف می‌زد نه نزدیک می شد هیچی نمیگفت و کاری بهم نداشت کم کم محبتش تو دلم جا شد ازش خوشم اومد به پدرم گفتم جواب من به مجید مثبته. دایی کوچیکم مخالف بود اومد خونمون و کلی باهام حرف زد که تو زیبایی، اون نیست بعد از یک مدت تو ذوقت میخوره اصلاً این پسره قیافش داره داد میزنه که معتاده گفتم اون فقط لاغره، زیبایی هم ماندگار نیست بهم‌گفت این مرد زندگی‌نیست ولی قبول نکردم وقتی دید پای انتخابم هستم‌ دیگه حرفی نزد