#شانس ۱
ی روز بابام اومد در خونه و گفت باید بریم ی جایی، خاله م با اکراه اجازه داد برم منم از خدا خواسته رفتم حداقل چند ساعتی راحت بودم راه افتادیم سرش پایین بود و هیچی نمیگفت یهو شروع کرد به حرف زدن گفت بابا ببخشید من خیلی در حقت بد کردم گفتم یعنی چی که گفت بیست سال پیش بابا مامانت خیلی دعوا داشتیم از زندگی خسته بودم همش اذیت میکرد منم وضع مالیم خوب بود ی روز توی خیابون ی زنی رو دیدم که خیلی ترسیده بود ازش پرسیدم کمک میخواد که گفت اره و سوار ماشینم شد شروع کرد به گفتن که تازه چندماهه طلاق گرفته و خانواده ش دنبالشن که برش گردونن سر زندگیش و جایی برای موندن نداره خوشگل بود ازش خوشم اومد گفتم بیا صیغه من شو اون موقع فقط داداشت رو داشتیم اون زن از ناچاری قبول کرد
#ادامهدارد
#کپی_حرام❌❌
#شانس ۲
منم براش ی خونه گرفتم خیلی دوسش داشتم کنارش ارامش داشتم و باهاش خوش میگذشت بهم میتونمبگماون دوسالی که زنم بود من زندگی کردم مادرتم انقد پیگیر حرفهای خاله زنکی زنای کوچه بود که حواسش به من نبود اما زن دومم فرشته بود این زن انقد به خودش میرسید و خونه رو اروم و مرتب نگه میداشت ادم کیف میکرد خلاصه زن دومم حامله شد و زایمان کرد توی بیمارستان موقع زایمان یکی از اشناها دیدش و رفت به خانواده ش گفت اونام اومدن با زور بردنش منم تهدید کردن نوشین و که بردن تو موندی روی دستم، متعجب نگاش کردم که گفت اره تو دختر اعظم نیستی دختر نوشینی منم اوردمت دادمت دست اعظم اولش داد و بیداد کرد ولی بعد گفت به روش خودم بزرگش میکنم و حق نداری اعتراضی کنی منم قبول کردم بعدم ورشکست شدم حالا مادرت نوشین اومده سراغم و تورو میخواد
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#شانس ۳
اصلا متوجه مسیر نشدم فقط حرفهاش و دوره میکردم یعنی تمام این سالها من تقاص دل شکسته اعظم رو دادم؟ من که از همه بیگناه تر بودم مقابل ی خونه بزرگ وایساد و گفت اینجا خونه نوشین یا همون مادرته خیلی بهم اصرار کرد که بیارمت اینجا، اروم گفتم این چند سال کجا بوده؟ بابام گفت داشته دنبال تو میگشته اب دهنم رو قورت دادم و از ماشین پیاده شدم بابامم اومد در زدم ی زن زیبا ولی با سن و سال بالا در و باز کرد با دیدنم منو بغل کرد و بو میکرد و میبوسید بعد از اشنایی کامل باهاش بهم گفت که این سالها چیکار میکردم و درسم رو خوندم یا نه؟ منم داستان زندگیم رو کامل براش گفتم بهم گفت برو خونتون هر مدرکی چیزی داری بردار و بیار طلاقت رو میگیرم موقع برگشت با من اومدخونمون و به خاله م گفت من مادر واقعی نوشینم دست از سر دخترم بردار چون طلاقش رو میگیرم
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#شانس ۴
وقتی رفت انتظار کتک داشتم ولی خاله م که دید مامانم چه ماشینی داره و متوجه شد پولداره شروع کرد به محبت کردن به من، بهم گفت دیگه خودم کارا رو میکنم تو بشین خسته میشی رفتم تو اتاق و یواشکی مدارکم رو برداشتم اریا که اومد خونه تو حیاط همه چیزو براش گفت اریا وارد شد و منو بغل کرد محبت هاشون اندازه نداشت بهم احتراممیذاشتن اریا موقع خواب بهم گفت من بدون تو میمیرم خیلی دوست دارم من که نقشه شون رو میدونستم گفتم منم دوست دارم تو شوهرمی بیا فردا بریم خونه مامانم دوس داره ببینت میدونستم تنها نمیذارن برم برای همین گولش زدم و رفتیم اونجا، مامانم وقتی منو دید بهش گفتم اینم شوهرم که دیروز دوس داشتی ببینیش لبخندی زد و به اریا گفت وارد خونه من نشو فقط دخترم بیاد اریا هر چی داد و بیداد کرد مامانم محلش نذاشت و خیلی زود طلاقم رو گرفت
#شانس ۵
اریا از ترس مهریه و زندان به راحتی طلاقم رو داد منم درس خوندم و چند سال بعد برام ی خواستگار اومد مثل خانواده مادرم تحصیل کرده بود و پولدار مامانم گفت مورد خوبیه و منم جواب بله دادم برام هم عقد گرفت هم عروسی ی روز بابام و نامادریم اومدن سراغم دیگه شده بودم خانم دکتر ازم حلالیت خواستن اما بابت روزای نابود شده زندگیم حلالشون نکردم شوهرمم گفت ی بار دیگه بیاین ازتون شکایت میکنم الان شوهر مادرم منو مثل بچه های خودش میدونه و واقعا برام ی پدره
#شانس ۱
من پیر زا بودم مامانم تو سن بالا منو به دنیا اورد سنم به ازدواج رسیده بود و هر چهار برادرم مخالف ازدواجم بودن میگفتن تو بمون مامان بابا رو نگه دار اگر شوهر کنی اینا میافتن گردن زنای ما اذیت میشن، بابام میگفت بیا یواشکی شوهرت بدم که بری سر زندگیت بابا اینجا موندی که چی بشه اینا نامردن ما بمیریم پرتت میکنن بیرون اما من حرفهاش رو باور نداشتم بیست ساله م شد که مادرم ی شب خوابید وصبح بیدار نشد تنها همدمم از این دنیا پر کشید دیگه کسیو نداشتم که به درد دلای من گوش بده بابام خیلی هوام رو داشت ولی نمیشد باهاش درد دل کرد بالاخره رسیده به سن بیست و هفت سالگی که پدرمم فوت کرد و کاملا تنها شدم
#شانس ۲
چهلم بابام که رسید برادرهام اومدن و گفتن شوهر کن چون ما میخوایم خونه رو بفروشیم ارثمون رو میخوایم، تو روستای ما دخترا نهایت تا پونزده سالگی مجرد بودن بعد از اون سن هر کس که شوهر نکرده بود ترشیده حساب میشد من که دیگه ۲۷ ساله بودم بهشون گفتم ارثم رو بدید میرم ی جار اجاره میکنم امابهم گفتن نه تو ارثی نداری تو این چند سال که اینجا بودی خرجت رو دادیم اون جای ارثت بود از نامردیشون دهنم باز موند دست اخرم غیرت و بهونه کردن و قرار شد من هفته ای چند شب خونه هر کدومشون باشم و اینا خونه رو بفروشن جرات نه گفتن نداشتم وگرنه خونه هاشونممنو نمیبردن، از اون روز شروع شد تیکه کنایه های زن داداشا که تو ترشیدی و سربار مایی و اضافه هستی تو خونمون با وجود تو راحت نیستیم منم هیچینمیگفتم عین ی کلفت کاراشونو میکردم
#شانس ۳
زن داداش بزرگه م زن با سیاستی بود ی مدتی بود میدیدم میشینه زیر گوش داداشم هی حرف میزنه اما نمیدونستم چی میگه ی روز داداشم اومد و گفت که اینجوری نمیشه تو بیکاری و همش داری خونه های ما بیکار میچرخی زنم مریم یکی و میشناسه گفته ی پیرمرده هست از اشناهامون بچه هاش همه خارج هستن یکی دوتاشونم که ایرانن نمیرن بهش سر بزنن و پیرمرده ی پرستار میخواد حقوق خوبی هم میده جای خواب هم داری دلم شکست میخواستن منو دک کنه تا کلا نبینه چند روز بعدش راهی تهران شدیم و رفتم خونه پیرمرد، خونه ش خیلی بزرگ بود قشنگ ی باغبون توش دیدم با ی زن و مردی که مشخص بود سرایدار هستن، توی خونه هم ی خدمتکار بود که کارارو میکرد با پیرمرده حرف زدیم خیلی بیحال بود گفت فقط یکیو میخواد که هیچ کاری نکنه جز کارای شخصی پیرمرد و مراقبت کامل ازش، وقتی حرفهاش تموم شد توی حیاط داداشم ساکم رو داد دستم و گفت بیا اینجا هم خونه داری هم درامد دیگه برنگرد روستا چون جایی برای رفتن نداری
#شانس ۴
رک و پوست کنده گفت هیچ وقت برنگرد از ناچاری موندم و مشغول نگه داری از پیرمرد شدم روزای اول بیحال بود ولی کم کم سرحال شد ی روز دیدم داره ورزش میکنه با اب میوه میرفتم پیشش تا ورزشش تموم شه بخوره یا بهش میگفتم چه فیلمی بذارم میگفت عاشقانه بذار، ی بار گفت بنظرت چند سالمه گفتم نمیدونم ۷۰ یا ۸۰ بدش اومد و گفت نخیرم من نهایت ۶۵ سالمه، از اهمیت ازدواج میگفت و این که ادما تنها بمونن افسرده میشن و باید همیشه جفت جفت باشن بتول خانم که زن سرایدار بود ی بار بهم گفت از وقتی اومدی اقا سرحال شده قبلا التماسش میکردیم غذا بخوره الان همش میخواد غذا بخوره بعدم در گوشم گفت این اقا خیلی خوبه حواست باشه من نمیفهمیدم اینا چی میگن و چی میخوان ولی این پیرمرده که اسمش محمد علی بود خیلی بامزه تلاش میکرد به چشمم بیاد
#شانس ۵
بالاخره ی روز صبح زن سرایدار بام گفت محمد علی خان ازت خوشش اومدخ نگو نمیدونستی که خیلی تابلو هست قبلا همش میگفت دارم میمیرم الان ورزش میکنه و هر بار که بهش میگی شما پیری میخواد ثابت کنه که نیست بلند خندیدم ولی بعد دیدم راست میگه، همون روز محمد علی ازم خواستگاری کرد و منم دیدم بهتر از خدمتکار بودنه بهش جواب مثبت دادم، زندگی رو برام زیبا کرد خیلی مراقبم بود خدا بعد از یک سال بهمون ی دختر داد محمد علی دیوانه وار دوسم داشت اگر من خونه نبودم انقدر حرف نمیزد و چیزی نمیخورد تا برگردم، بچه هاش وقتی فهمیدن یکم ناراحتی کردن محمد علی بهم گفت که به بچه هام به اندازه ارثشون بخشیدم باقیشم میزنم به نام تو که اگر مردم اواره نشی ی روز داداشام اومدن سراغم که مثلا ازم کمک بخوان منم گفتم من هیچ برادری ندارم خدا سایه محمد علی رو از سرمون کم نکنه این مرد تمام هستی منه