هدایت شده از روضة الحسين عليه السّلام
#خاطره
#امام_خامنه_ای
#آیت_الله_صافی
♨️ خاطره جالب امتحان شفاهی رهبر انقلاب نزد آیت الله صافی رحمه الله علیه
🔹 تازه به قم آمده بودم، هم به دلیل رسمیتر شدن فعالیت علمی و هم به جهت گرفتن شهریه آیتالله بروجردی، باید در اتاقی که در مجاورت کتابخانه فیضیه بود، امتحان شفاهی میدادم.
🔹 برای امتحان نامنویسی کردم، شنیده بودم یکی از ممتحنین طلبه فاضلی است به نام «شیخ لطفالله صافی».
🔹 تا وارد شدم بخشی از کتاب مکاسب و کفایه را مشخص کردند، تا مطالعه کنم و امتحان بدهم. «به من برخورد. گفتم من خارج میخوانم. شما چطور از من راجع به سطح، سوال میکنید؟ گفتند: رویه مان این است... برای شما که ضرری ندارد.»
🔹 ظاهراً آقای صافی زودتر متوجه شد که طلبه درسخوانی هستم اما ممتحن دیگر «گفت که نه آقا، بخوان، ترجمه کن... معنا کردم و خوب هم معنا کردم. بعد گفتند یکی از درسهای آقای بروجردی را... بنویس.» رفتم در اتاق کنار، شروع کردم درس جدید آیتالله بروجردی را تقریر کردن، عربی هم تقریر کردم. وقتی ممتحنین دستنوشته را دیدند، از من خواستند تا هر آنچه از دروس آیتالله بروجردی را تقریر کردم، برای ایشان بیاورم، تا دست آن مرجع عالیقدر برسانند.
🔹 «جزوهای بود خوش خط، بدون خط خوردگی، تمیز و چشمنواز. الان یادم نیست که جزوه را به من برگرداندند یا نه ... »
📚 کتاب شرح اسم
[زندگینامه مقام معظم رهبری]
ص ۸۷
🔰نشر صرفا با #درج_لینک و ذکر منبع مجاز است. 👇👇👇
@rouzatolhoseinn
🔸▪️
وقت زیادی صرف طعم دارکردن و به سیخ زدن و کباب کردن مرغها کرده بودم. خیلی کباب خوب و خوشطعمی شده بود. پیش دل خودم، راضی بودم از تفریح سالمی که داشتم؛ تا اینکه سخن استاد مرا به فکر فرو برد:
«پول دادی در ازایش مرغ گرفتی، عمرت را که میدهی، در عوضش چه میگیری؟ »
🔸▪️
#در_محضر_بزرگان #استاد_صفایی_حائری
#گروه_فرهنگی_تبار #داستانک #خاطره
▪️🔸 @mangenechi
بسم الله الرحمن الرحیم
#خاطره
#کسب_و_کار_آموزشی_در_فضای_مجازی
#فرصتها
#خسارتها
⭕️اوائل که میخواستم وارد فضای مجازی(وب سایت دین شناسی) بشوم، خیلی وقت نمیگذاشتم.
✍️تمایلم به این بود که من فقط محتوا تولید کنم و یک کسی محتوای من را در سایت بگذارد و سئو کند و خلاصه مجموعه کارهای مرتبط با آن را انجام بدهد.
🔍چون چنین کسی وجود نداشت و من هم خیلی سرم شلوغ بود، مدتها از خریداری هاست و دامنه میگذشت ولی من وقت نمیگذاشتم و لذا کار روی زمین بود!
سایت صرفا تعدادی صفحه داشت که من برای مهندس فرستاده بودم و ایشان هم همانها را در سایت گذاشته بود و من در تلاش بودم که کسی را هماهنگ کنم که این کارها را برایم انجام دهد!
👀 یک روز در افزونه آمار ورد پرس که روی سایتمان توسط آن مهندس نصب شده بود، چشمم افتاد به عدد افرادی که روزانه میآیند و سایت ما را میبینند! دقیقا یادم نیست ولی عددها حدود روزانه 5 و 6 و حداکثر 10-15 بازدید روزانه بود.
🧮با خودم گفتم: روزی ده نفر! این ده نفر چند تا از صفحههای سایت را دیدهاند؟! برخی از روزها تا 70 صفحه از سایت توسط این ده نفر دیده شده! یعنی متوسط 7 صفحه از سایت را دیدهاند! یعنی طرف رفته گوگل و چیزی جستجو زده و از قضا داخل سایت ما شده و 7 صفحه مختلف سایت را دیده است!
🕌با خودم گفتم: اگر مسجد کنار خانه ما، به من پیشنهاد دهد که شما هر روز نماز صبح را بیا اینجا بخوان و بعدش 5 دقیقه برای این 10 تا پیرمردی که صبحها میآیند سخنرانی کن، قبول میکنم یا نه؟!
☄️خب برایم بدیهی بود! معلومه که قبول میکردم!
♦️بعد با خودم گفتم: چه قدر بین این 10 پیرمرد و این 10 نفری که از گوگل میآیند فرق است!
♦️ممکنه مسائلی که من در مورد آنها صحبت میکنم اصلا برای این پیرمردها دغدغه نباشد! یا به خاطر اقتضاءات سن(!!!) یادشان برود!
♦️ولی کسی که از گوگل اومده، با نیاز اومده! سرچ زده! بعد داخل سایت ما که شده که صفحه چندم گوگل است! یعنی کلی گشته و وارد سایت ما شده! بعد به همین خاطر وقتی میاد داخل سایت، صفحات دیگر را هم جستجو میکند تا شاید چیزی پیدا کند که به دردش بخورد!
♦️بعدها که آمار مقدار زمانی حضور افراد در صفحات را از گوگل آنالیزور میدیدم، خیلی انگیزه ام بیشتر میشد!
☄️من برای سایت یک بار کار میکردم و یک مطلب را داخل سایت میگذاشتم ولی روزانه بدون اینکه من کار خاصی بکنم، ده نفر آن مطالب را میدیدند!
⁉️خیلی به فکر رفتم! چرا من حوصله 10 نفر پیرمرد مسجدی را دارم ولی حوصله ندارم برای ده نفر سایتم وقت بگذارم!
💯تازه این پیرمردهای مسجدی، همیشه باید بالای سرشان باشم تا روزانه ده تاشون حرف بشنوند ولی ده نفر سایت، نیازی نیست که من روزانه برایشان محتوا تولید کنم! من یک بار محتوا را تولید کرده ام و آنها دائم از آن استفاده میکنند بدون اینکه من کار خاصی انجام بدهم!
💯تازه این آغاز کار بود! من هنوز یک سایتی درست کرده بودم که محتوایش تقریبا هیچ بود! کار ظاهری هم روی آن انجام نداده بودم! اما با این اوصاف روزی چند نفر داخل سایت میآمدند و گاهی بازخوردهای جالبی هم در بخش کامنتهای سایت میگذاشتند!
☄️اگر روی سایت کار میکردم، تعداد وروردیهای سایت خیلی بیشتر میشد!
🥇الآن که مدتی از این ماجراها میگذره من فقط در سایت دین شناسی برخی روزها تا حدود 400 مخاطب دارم که گاهی تا 820 صفحه سایت من را میبینند و متوسط هر شخص حدود 2 دقیقه در سایت من باقی میمانند و بیش از 100 هزار نفر مخاطب داشته است.
👌چه بسیار از موقعیتها و فضاهای مختلف که برای من در این سالها پیش آمده است، به برکت همین سایت دین شناسی بوده است.
🌐چند وقت بعد از آقای ملک زاده یک خاطره شنیدم از یک جزیره (به نظرم در تایلند) که کل آدمهای داخلش مسلمان شیعه بودند و ماجرای شیعه شدنشان این بود که یک نفرشان با یک سایتی شیعه شده بود و بعد بقیه جزیره که همه افراد تحصیل کرده هم بودند، شیعه شده بودند!
چند وقت پیش یک نویسنده هندی که بعدا لوکیشن خود را هم در هند برای من فرستاد و به زبان گرجی و هندی و اردو و ... مسلط بود، پیام داد که من فارسی بلدم و در سایتهایی که داریم، محتواهای شما را ترجمه میکنم! بنده خدا پیام داده بود تا اجازه بگیرد! 😳
خلاصه اینکه من روی سایت خیلی وقت نمیگذاشتم ولی بعد که مقداری به این مسائل آشنا شدم، فهمیدم خیلی ظلم بزرگی میکردهام و این مسأله به خاطر جهل من بود! ظرفیتی عظیم که نشناخته بودم ...
🧐بعدا به فکر افتادم که سایت دین شناسی را تقویت کنم! مدتها کار کردم و تا حدی سایت تقویت شد. اما هنوز دچار کمکاری هستم...😓
🌈اما بعدا به یک فکر بزرگتر رسیدم! من یک نفرم! نهایتا چند نفری شویم که سایت دین شناسی را تقویت کنیم! اما اگر بتوانیم طلبههای مختلف را قوی کنیم که آنها هم بتوانند محتوای استاندارد و علمی را به صورت جذاب در وب قرار دهند، خیلی فضا فرق میکنه!
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
شاید او یک #فرشته بود!
روز دوازده بهمن ، با این که #بهشت_زهرا هم رفتم ولی موفق به زیارت #امام نشدم.
برادرم جعفر یک موتور گازی داشت که من ازش استفاده میکردم.
صبح روز بعد با همان موتور گازی به همراه چند نفر از بچه ها راه افتادیم به سمت مدرسهی رفاه تا آنجا را پیدا کردیم ظهر شد.
ظهر هم فهمیدیم که امام دیگر تا فردا صبح ملاقات ندارد.
توی راه برگشت ، در یکی از خیابانهای همان اطراف که خلوت بود و کم رفت و آمد، بنزین موتورم تمام شد.
چون اون نزدیکی پمپ بنزین نبود چارهای نداشتم جز این که صبر کنم تا بلکه بتوانم از ماشینهای عبوری بنزین بگیرم.
چهل و پنج دقیقه معطل شدم. آخرش در کمال ناامیدی ، تصمیم گرفتم موتور را بگیرم دستم و آن قدر پیاده گز کنم تا بالاخره به یک پمپ بنزین برسم.
درست در همین لحظهها ، دیدم یک ماشین پژوی سفید رنگ و قدیمی، پیچید توی خیابان؛
شروع کردم به دست تکان دادن بر خلاف انتظارم نگه داشت. انگار تازه فهمیدم رانندهاش یک سیّد روحانی است!
سلام کردم، جواب سلامم را داد و پرسید: چی شده؟
گفتم : بنزین موتورم تموم شده. نگاهی به ساعتش کرد. گفت: میتونم بهت بنزین بدم.
پیاده شد ... در صندوق عقب را باز کرد. یک تکه شلنگ و یک چهار لیتری خالی درآورد.
با یک دنیا خجالت و شرمندگی رفتم که آنها را از ازش بگیرم ، نداد. گفت: خودم بنزین میکشم.
گفتم آخه این جوری که بَدِه حاج آقا. گفت: نه، هیچ بدیی نداره.
بنزین را توی باک موتور خالی کردم و چهار لیتری رو دادم بهش،
گفت: خونهتون کجاست، پسرم؟
گفتم: طرشت. پرسید : پس این جا چی کار میکنی؟ گفتم اومده بودم آقا رو زیارت کنم که قسمت نشد.
بعد هم گفتم : نمی دونم قسمت میشه امام رو ببینم یا نه؟
لبخندی زد و گفت: چون نیّتت پاکه، ان شاء الله حتماً امام رو میبینی ؛ خداحافظی کرد و سوار ماشین شد.
همین که خواست برود ، پرسیدم: ببخشین، اسم شما چیه؟ گفت: بهشتی هستم؛ و رفت. 😍
من که تا آن موقع ، نام خانوادگی این طوری نشنیده بودم، تعجب کردم. توی عالم نوجوانی با خودم گفتم: شاید اون یک فرشته بود که خدا از بهشت فرستادش تا به من کمک کنه؛ برای همین گفت بهشتی هستم!
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
دو سه روز بعد بالاخره موفق شدم حضرت امام را زیارت کنم. آن روز وقتی رسیدم که ایشان برای جمعیت زیادی مشغول سخنرانی بودند. همان روز اول ، از چیزی که دیدم ، در جا خشکم زد؛ روحانیای که به من بنزین داده بود، درست کنار امام نشسته بود.
حیرت زده گفتم اون بهشتیه! مردی که کنارم ایستاده بود، چپ چپ نگاهم کرد. گفت: بهشتی چیه؟! بگو آیت الله بهشتی!
📚 حکایت زمستان ، ص۲۳
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#در_محضر_شهادت
#شهید_آیت_الله_سید_محمدحسین_بهشتی
#خاطره
🔗 #منگنهچی
╔═.🌺🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌺🌿.═╝
بسم الله الرحمن الرحیم
#توبه_نامه_من قسمت ۱
#خاطره
#طرح_تحصیلی
#طلبگی_حرفه_ای
#خود_آموزی
#مهارت_یادگیری
#طرح_تحصیل_نخبگان_حوزوی
🖋 واقعیتش چند وقتی هست که از مبانی نوشتار «طرح تحصیل نخبگان حوزوی» برگشتهام. عده زیادی را به سبب این نوشتار و فعالیتهای دیگرم، گمراه کردهام.
حداقل کاری که از دستم بر میآید این است که سیر افکارم را توضیح بدهم و خطاهایم را تبیین کنم تا از طرفی مخاطبین علت اشتباه بودن افکار سابقم را بفهمند و از طرفی، حداقل عدهای از کسانی که به آن مسیر رفتند، متوجه برگشتن حقیر از آن مبانی بشوند.
به نظرم سال ۸۴ بود. تقریبا یک سال از برگشتمان به زاهدان میگذشت. تابستان قبل از اول دبیرستانم بود. به خاطر آزمون تیزهوشان، دو تا کتاب مبتکران علوم و مبتکران ریاضی که از کتابهای سخت و پرمحتوای آن سالها بودند تهیه کرده بودم. استادی نداشتم. باید خودم کتابها را میخواندم و میفهمیدم. اولین تجربه جدی «خودآموزی» من بود. ریاضیام خیلی بهتر از سطح متعارف شاگرد زرنگها بود و به همین خاطر خیلی با کتاب ریاضی مبتکران مشکلی نداشتم. اما درس علوم که بخشهایی از شیمی و فیزیک و زیست و زمین شناسی بود، خصوصا در بخش شیمی و فیزیک آن، اطلاعات کمی داشتم و کسی هم نبود که به من یاد بدهد و خود کتاب مبتکران هم خیلی مختصر آموزش را برگزار کرده بود.
اما قصد جدی داشتم که بفهمم! تلاش کردم! واقعا وقت گذاشتم. اما خیلی جاها را نفهمیدم! شاید ۶۰ درصد میفهمیدم و به همین ۶۰ درصد دلخوش بودم.
تقریبا ۶ ماه گذشت. در مدرسه ما کتاب ریاضی را دو بخش کرده بودند و قسمتی را یک استاد و قسمتی دیگر را استاد دیگری تدریس میکرد. یک امتحان مهم کشوری در تاریخی برگزار میشد که ما به هیچ وجه بخش مهمی از مباحث ریاضی را نمیرسیدیم. نتیجه این آزمون کشوری برایم خیلی مهم بود!(یادش به خیر! اسباب بازیهای هر زمان انسان فرق میکند!)
خلاصه مشغول شدم و خودم جلو جلو مباحث مثلثات ریاضی ۱ را خواندم و تمارین مفصلی حل کردم و کاملا مسلط شدم. در آزمون هم نتیجه خوبی کسب کردم.
👈 یک نکته مهم فهمیدم! من میتوانم خودم یاد بگیریم!
بالاخره دست و پا شکسته هم که شده، با زحمت هم که شده، بالاخره از پس مباحث بر میآیم ان شاء الله!این نکته مهمی بود!
روز آخر امتحانات ترم دوم سال اول دبیرستانم بود که وقتی به خانه برگشتم، یک کار جالب کردم! چی کار؟! اگه گفتید؟!
کتابها را آتش زدم؟! نه!
رفتم جلو تلویزیون دراز کشیدم؟! نه!
مثل دیوانهها فریادکنان از مدرسه تا خانه دویدم؟! نه!
کاری که کردم این بود! آمدم داخل منزل و یک کتابی که از قبل تهیه کرده بودم و مربوط به دروس اختصاصی سال آینده بود، شروع کردم به خواندن! تمام آن تابستان، تقریبا از ساعت ۷ صبح تا ۸ شب، مشغول درس خواندن بودم! جلو جلو درسهای اختصاصی سالهای بعد را خواندم!
یادش به خیر! برای شیمیِ دو، ۴ تا کتاب کمک آموزشی مختلف تهیه کرده بودم که هر کدام سطح و فضای خاص خود را داشت و هر ۴ کتاب را خواندم. برای ریاضی ۲ به صورتی دیگر! برای فیزیک ۲ به سبکی دیگر. برای حسابان به شکل متفاوتی! این تابستان قبل از دوم دبیرستان بود که تقریبا تا پایان پیش دانشگاهی را به اضافه کلی کتاب اضافی مطالعه کردم.
البته از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان که برخی از کتابها را ۵ بار خواندم ولی تقریبا هیچ چیز نفهمیدم. یک کتاب نظریه اعداد بود که انتشارات فاطمی منتشر کرده بود. از کتابهای المپیادی بود. اگر درست یادم باشد، ۵ ۶ بار تا فصل ۵ کتاب را خواندم و در نهایت مقدار کمی فهمیدم. اما از فصل ۶ به بعد کتاب، هیچ چیزی نمیفهمیدم! انگار به زبان دیگری نوشته شده بود و من اصلا درکی از آن نداشتم! تا آخر هم نفهمیدم! حتی پیش دانشگاهی هم که بودم، باز هم فصل ۶ را خواندم ولی باز هم نفهمیدم!
اما بالاخره عمده کتابها را به زحمت به مرور زمان با تکرار و مقایسه با کتابهای مشابه و ... فهمیدم، مثلا در شیمیِ دو، خوشخوان، فلان مطلب آمده بود و نمیفمیدم. وقتی به مبتکران شیمیِ دو مراجعه کردم با یک بیانی گفته بود که بحث خوشخوان را فهمیدم، یا در خوشخوان چیزی بهتر از فلان کتاب توضیح داده شده بود.
در این کشتی گرفتنها به کتب مختلف، یک اتفاق مهم افتاد. مهارتی در وجود من تقویت شد به نام مهارت #خودآموزی... .
@eybyab | dinshenasi.com
هدایت شده از طلبه خارجی
🕌 خاطره # ۳۲ اعتکاف 🕌
🔥 خاطره ای داغِ داغ تقدیم دوستان میکنم!
▪️الحمد لله امسال خدا توفیق داد در خدمت بعضی از دوستان مؤمن که در مراسم معنوی اعتکاف شرکت می کردند، باشیم. خود بنده معتکف نبودم، ولی توفیق داشتم دو جلسه خدمت دوستان معتکف باشم. یکی در مسجد اعظم کنار حرم مطهر حضرت معصومه، و دیگری در مسجد علی بن ابی طالب (ع) خدمت دوستان دانش آموز بودیم.
🔹از همان سال اول که آمدم ایران دوست داشتم در مراسم اعتکاف شرکت کنم ولی هیچ وقت شرایطش محقق نشد. و امسال اولین بارم بود که - با این که معتکف نشدم - فضای مراسم اعتکاف را درک کردم.
▫️خیلی فضای جالبی بود، و این را از برکات پیروزی اسلام و انقلاب اسلامی میدانم که چنین فضایی برای مردم مهیا شده که میتوانند سه روز از زندگی روزمره شان فاصله بگیرند و مشغول فکر و ذکر باشند و معارف دینی هم فراگیرند.
🔸بنده را برای بحث روشنگرایی دعوت کردند که به عنوان کسی که ساکن جامعه غربی بوده ام و اساسا متولد و بزرگ شده آنجا هستم، از واقعیت هایی که آنجا دیدم بازگویی کنم.
▪️وقتی وارد مسجد اعظم شدم بنده را به ستونی هدایت کردند که بر آن عکس شهید چمران چسبیده بود و زیر عکس هم روی کاغزی (آشنایی با فرهنگ های مختلف) نوشته بود.
🔹روز قبلی هم از بعضی دوستان طلبه پاکستانی دعت کرده بودند که کمی از پاکستان بگویند. فلذا دوستان معتکف در جریان بودند که چنین برنامه ای هست. یکی از مسئولین به بنده گفت که دیروز بحث طلبه های پاکستانی خیلی بازخورد خوبی داشت و استقبال شد. بنده از شنیدن این مطلب خیلی خوشحال شدم... از این که مسئولین فقط از طلاب کشور های غربی دعوت نکردند و این که مؤمنین معتکف از دوستان پاکستانی استقبال کردند. الحمد لله.
◽️به هر حال به سمت آن ستون رفتیم. آنجا محل خواب دو تا جوان مؤمن بود که آنجا نشسته بودند. رفتیم آنجا و کنارشان نشستیم و سرگرم صحبت شدیم.
🔸بحث ما با همین دو بزرگوار آغاز شد. ولی به زودی دوستان دیگه هم ملحق شدند. مسئولین هم اعلام کردند که این برنامه آغاز شده... به زودی حدودا ۵۰ نفر دور بنده حلقه زده بودند. از سنین مختلف. از پیر مرد گرفته تا جوان و نوجوان. خیلی برام جالب بود. پر از سؤال بودند و با دقت به بحث هایی که مطرح می کردم گوش می دادند. خیلی کنار دوستان صفا کردم الحمد لله.
▪️جلسه دوم در خدمت دوستان دانش آموز بودیم. جلسه قبلی از طریق مدرسه علمیه هماهنگ شد. ولی هماهنگی این جلسه متفاوت بود. این مراسم اعتکاف توسط بعضی طلاب جوان برگزار شد و مخصوصا برای دوستان نوجوان دانشآموز بود. یکی از دوستان طلبه عزیزی که از مسئولین آنجا بودند از رفقای بنده هستند. ایشان با یک تماس ساده این جلسه را هماهنگ کردند.
🔹آن تصوری که - تا قبل ورود به جلسه - در ذهن بنده بود این بود که حدودا ۳۰ دقیقه صحبت می کنم، کمی با دوستان مینشینم و رفع زحمت می کنم. ولی اتفاقی که افتاد غیر از این بود! بعد از اتمام سخنرانی، دوستان دور بنده حلقه زدند، و سؤالاتشان را مطرح می کردند. سؤالات هم خیلی متنوع بود. از (میشه یکم انگلیسی حرف بزنید؟) گرفته تا (چه چیزی باعث شد از آنجا دل بکنید بیایید ایران؟) و از فضای جامعه غربی و سیطره صهیونیست ها بر رسانه و برنامه ای که برای جوامع غربی ریخته اند و اسلام هراسی و نگاهشان نسبت به ایران و...
▫️بنده در طول عمرم این قدر پشت سر هم حرف نزده ام. از حدودا ساعت ۱۳ گرفته تا کمی مانده تا اذان مغرب (که حدودا ساعت ۱۸ هست) فقط حرف می زدم! انتظار نداشتم این قدر این مباحث برای دوستان جذاب باشد... و این قدر استقبال کنند. کنار این عزیزان خیلی صفا کردم، و از خدا مسئلت دارم که بالاترین نعمت - که چیزی جز معرفت ذات ربوبی نیست - را نصیب طلاب برگزار کننده این مراسم کند.
👇🏽ادامه در پست بعدی👇🏽
#خاطره
@talabekhariji