eitaa logo
معراج اندیشه پویا
232 دنبال‌کننده
552 عکس
119 ویدیو
11 فایل
اولین موسسه تخصصی حوزه ایثـار، شـهادت و دفاع مقدس در استان خوزستان ارتباط با ادمین کانال: @yad_shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
نام و نام خانوادگی: علی رضا سوخته زاده محل تولد: ویس تاریخ شهادت: 1361/02/10 محل شهادت: جبهه دب حردان علی رضا از بچه های مبارز انقلاب بود، بعد از انقلاب وارد جهاد شد و اون جا مشغول شد. با شروع جنگ رفت و آمدهای علی رضا به بسیج زیاد شد. علی رضا این قدر فعالیت هاش زیاد بود که حتی گاهی شب ها هم خونه نمیومد، و توی همون سن کم شده بود مسئول بسیج مسجد. حاج خانم می گفت: علی رضا یه موتور داشت که بنزینش رو بسیج تامین می کرد تا بتونه به امور بسیج رسیدگی کنه، یادمه یه روز باباش بهش گفته بود بیا منو برسون تا میدان بار فروش ها، علی رضا هم گفته بود نهایتش تا سر خیابون برسونمتون چون موتور مال منه، ولی بنزین مال بیت الماله، باباش فکر می کرد شوخیه اما باباشو برد سر کوچه و اون جا پیاده ش کرد. باباش بهش گفته بود: 《پس برسونم!》علی رضا هم گفته بود: 《حتی اگه کتکم بزنی این کارو نمی کنم.》 تا این که علی رضا رفت جبهه، دست آخر حاج خانم با اشک می گفت: دلتنگ علی رضا بودم چون چند وقتی بود ازش خبری نبود تا این که با پدرش نشسته بودیم که صدای علی رضا رو شنیدم، انگار صدام کرد مامان، حتی باباش هم شنید و گفت: 《پاشو پسرت اومده.》 ولی وقتی گشتم دیدم هیچکس توی خونه نیست، تا این که وقتی خبر شهادت علی رو بهمون دادن یکی از همرزم هاش می گفت: علی وقتی ترکش خورد کلمه مادر رو فریاد کشید... شهید: حجاب خواهرانم. 🔷موسسه فرهنگی هنری معراج اندیشه پویا🔷 @meraj_andisheh_pouya
چند روزی از رفتن نعیم میگذشت، دلتنگیام این بار با دفعات قبل فرق داشت، شاید چون این بار خودش گفته بود برنمیگردم، شاید هم وابستگی من به نعیم دلیلش بود. اما عصر شنبه حسن به این اوضاع پایان داد. وقتی صدای در رو شنیدم به امید شنیدن خبری خوش به سمت در رفتم. اما چهره غمگین حسن باز مضطربترم کرد. بهش گفتم: «چی شده حسن، با کسی کار داری؟» با یک بغض معناداری گفت: «عمو چند تایی زخمی اوردن توی بیمارستان. شاید نعیم رو هم اورده باشند.» اما حس درونم میگفت اتفاق دیگری افتاده، با خونسردی بهش گفتم: «پیکر نعیم رو اوردن؟» حسن جا خورد اما خودشو نباخت و گفت: «حالا شما بیا بریم بیمارستان خدا کریمه.» در خونه رو بستم و راهی بیمارستان امام خمینی(ره) شدیم. سختترین لحظات زندگیم بود. وقتی به خودم اومدم دیدم در سردخانه ایستادم. حدسم درست بود. حسن با صدای لرزان گفت: «عمو من میرم واسه شناسایی.» اما من بلافاصله مخالفت کردم و با روی خندان گفتم: «نگران نباش خودم میرم داخل، خدا این بچه رو داده و خودش هم پس گرفته پس باعث افتخارمه.» به کمک یکی از بهیارهای بیمارستان وارد سردخونه شدیم. و مستقیم رفتیم سراغ یکی از اجساد. توی اون لحظه هیچ حسی نداشتم، انگار خواب بودم. بهیار گفت: «همینه، نعیم میناوی.» ملافه رو از روی صورتش کنار کشیدم. صورت نورانی او باعث شد درست تشخیص ندهم و لحظه آخر که خواستم با خوشحالی بگم این که نعیم نیست، ژاکت آشنای نعیم تمام اون خوشحالی رو مثل هوای سردخانه سرد کرد. هنوز باور نداشتم نعیم شهید شده اما وقتی به خونه رسیدم، صدای شیون زنها خبر از هجرت یوسف میداد. 🔶🔷موسسه فرهنگی هنری معراج اندیشه پویا🔶🔷 @meraj_andisheh_pouya